The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب
۲۶
آبان
۹۳
The Empire of NewVericka - قصه فردوس برین...
ادبیات.

عرصه سختی است. ادبیات، علم است. کاربرد ندارد، تفکر نمی طلبد، قابلیت نمیخواهد. ادبیات، جای سختی است برای ماندن، برای بودن. و حقیقت این است که این همه ی آنچیزی است که ادبیات برای ارائه دارد. همه ادبیات، این دشوار سخت تنهای پیچیده، چیزی است که رسما به هیچ درد دنیا نمیخورد. مثل تاریخ هم حتی نیست. مثل هیچ چیز دیگری نیست. مفید نیست، سازنده نیست. نه در اساس دست کم.

در رویاهای من، ادبیات غایت مسیری بود. انتهای روانی شدنی بود، حرف آخری بود. رویا بود و میدانستم و به پشتوانه همین رویا انتخاب اولم را ادبیات کردم و گرچه خوشحال نیستم، گرچه ترسیده و رمیده از تنش وقایع، از تاریکی اطرافم و از فواصل طویلم مانده ام، ترک موضع نمیکنم. هیچ وقت ترک موضع را یاد نگرفتم. یاد نگرفتم چطور در جهت باد جابه جا شوم. یاد گرفتم که سر خم کنم پیش طوفان. عادت کرده ام حتی. و این روزهاست که دارم تمام تلاشم را پیش میگیرم که برخوردی توفانی با این طوفان داشته باشم. و پاسخم نباشد به هر تک بادی همراهی. و میخواهم آدم ارزشمندی شوم و میدانم که نمیتوانم.

میدانم که شفیعی نیستم، قیصر نیستم، کس دیگری نیستم. یک شاعر تیره چشم روشن بین، یک هیولای مهار ناشدنی نیستم. من، مجتازی هستم که در گذشته گفته است ضمیر اول شخص مفردی بود که میخواست جمع شود و نمیتوانست. منی بود که ما نشد و امروز تکه پاره هایش، زیر گدازه های فوران آتش فشان حقیقت ذوب میشوند و تنها چیزی که میماند، خاطره ایست از قصه ای. قصه فردوس برین. قصه ای که شبها با خیالش آسوده میخوابید.

مخلص کلام چیست؟ حقیقت این است که من مثل دیگرانی نیستم که این روزها تلاش کردند مرا به راه راست، راه علم، راه خودشان بکشند. من میلاد عظیمی نخواهم شد. استاد دانشگاه نخواهم شد. عالم نخواهم شد. ادیب ... نخواهم شد. هرگز ادیب نخواهم شد. چون میدانم که توان مجتاز این نیست که میبینند. چون حقیقت مجتاز، چیز متفاوتی است. حقیقت مجتاز، فقط در کلمات خلاصه نیست. میان بازیهایش، فیلمهایش، توهماتش، قصه هایش، شعرهایش، چیزی است دفن. چیزی است سر ناسپرده به بادهای جبهه دیرهنگام زمستانیش.

پذیرش من کار سختی است. منی که ما نمیشود. منی که تنهاست و می پذیرد. منی که درس خوان نیست ولی یاد میگیرد. منی که عرصه ادبیات را انتخاب کرده اما ادیب نمیشود. منی که دکترا هم بگیرد ادیب نیست. منی که در بچگی، اوج آرزوهایش این بود که بشود معلم همین بچه ها. که اوج رویایش، نویسنده بودن بود. و چه جایی برای نویسنده بدتر از جایگاه علم؟

ادبیات عرصه هر کس نیست. شاید اشتباه کرده ام. شاید توانش را نداشته باشم، کشش را. شاید همه وقتم را صرف علم آموزی نکنم. شاید تنها درس هایم را رد کنم و مدرکم را بگیرم و فرد مفیدی برای جامعه ام نباشم. شاید این تفکر همیشه هست. همیشه خواهد بود و من میدانم که هست. و تو چه میدانی دانستن چیست؟ دانستن مسیری که اشتباه است. دانستن حرکت در طریق با این اطلاع که این بیراهه مخوف بیهوده مسیر سرد وین نیست. اما جهتش به نظر رو به سوی شهرهای روشن دارد. و حرکت کردنی به امید آنکه این نورها، نورهای خاموش وین باشند.

گدازه های حقیقت روی پیکرم می ریزند. تصمیم میگیرم. تصمیمی که به زعم بسیاری درست نیست. شاید واقعا نیست. شاید هم من آدمهای اطرافم نیستم. شاید من اشتباه نیامده باشم. شاید ادیب نشوم، ولی ادبیات میخوانم. شاید همه چیز را ندانم. شاید بهترین آدم برای حرفهای ادبی نباشم. شاید عالِم نشوم هیچگاه اما بنظرم مهم نیست. چون این منم، مجتاز. بی همتا، بدیل، مانند. سالکی که برایش مسیر مهم نیست. حرکت مهم است. کودکی که در میانه میدان، در کشتار گاه واترلو ایستاده. سرداری که سقوط آخرین برج روم را به چشم دیده. و کسی که در میان این شور آتش و فولاد شکل گرفته، نباید که همتاییش باشد.

این قصه تلخی است از یک انتخاب. شاید بهترین نیست به زعم بعضی اما انتخاب من این است. انتخاب من، بودن با آدمها و درس خواندن است. انتخاب من، ادیب نشدن است. ادبیات را برای ادبیات نخواندن است. کمی فهمیدن است، نجویدن درس است. مهم نیست که آدمهای امیدوار به من ناامید شوند، مهم نیست که بسیاری برخورد سرد با مرا از سرگیرند، تندی کنند، بی توجهی کنند. عادت کرده ام. عادت کرده ام که یکه تاز مسیرهای غریب باشم. من هیچ کس نیستم جز خودم و این خود، تصمیم ندارد که از مجتازیت خود دل بکند. ترک موضع را یاد نگرفته ام. قصه فردوس برین، قصه سرد و بی نشان تصمیم کبرایی بالغ و مذکر، قصه نالطافتی یک دانشگاه با کودک نو ظهورش. قصه من است در کاخی که میدانم بنایش حماقت برای دیگری است اما تا وقتی بنایی ساخته شود که میخواهم، اشتباه نکرده ام. حتی اگر برای این بنا، به جای اشتباه آمده ام. که حتی اگر این قصه نیست، فردوس نیست، برین نیست، قصه ای خواهم پرداخت به قلم خودم، فردوسی بنا خواهم کرد به دست خودم، برینش خواهم کرد به فکر خودم. و این من خواهم بود که بر تک کاخ نورانی اش خواهم زیست و میوه های طلاییش خواهم چید. و چه قصه ای خواهد بود، قصه فردوس برین مجتاز.

 پ.ن: متشکر از کسانی که هیچ گاه نیستند. و متشکرم از کسانی که در اوج حیرت و غافلگیریم، در این بحبوحه بحرانی به یاری ام شتافتند تا با وجودی که نیازی به این کار نداشتند، دشواری های وحشتناک زندگی مجتاز را کمی سامان بدهند. و متشکرم از کسانی که قبلا بودند، اما انگار این روزها همه زندگی شان را علم آموزی فرا گرفته و همه چیز را جز آن حذف کرده اند. همان کاری که من تمام سعی ام بر انجام ندادنش استوار شده.

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۲۱
آبان
۹۳
The Empire of NewVericka - Wonder Lusters
چیزهایی هست. در زندگی آدمها، اطرافیان، غریبه های عجیبی که دیده میشوند. چیزهایی که وقتی روی هم میریزند و جمع می شوند، حاصلشان میشود زندگی.

این که از کسی دیگر، چیزی دیگر، پدیده ای دیگر بنویسم، با ذاتم هماهنگی ندارد. منی که همه جا خودم را بهتر و بزرگتر از همه میبینم، اینجا مانده ام که چه کنم. از چیزی بنویسم که اتفاق بسیار جالب و کمی افسرده کننده این روز تولدی بود یا از چیزهایی بنویسم که به فکرم آمد و عامل را به تمامی بی خیال شوم.

امروز تولدم بود. روزهای تولد مجتبی در طول تاریخ ثابت شده که گذر کذایی خواهند بود به سوی بی هویتی غالب. و افسردگی همیشگی تکمیلی. این بار اتفاق خیلی متفاوت نبود ولی در حد بهتری نسبت به تولدهای کذای پیشینم بود.

صبح که دیر رفتم و انگلیسی پیچید، بعد از آن کمی اندیشه رفتم و بیرون کشیدم و اندیشه پیچید. بعد وقت گذراندم انقدر که رسیدیم به زنگ استاد عظیمی(مد ظلّه العالی)(دامت برکاته)(الباقی) و ایشان را گوش جان سپاریدیم و خیلی مستفیض شدیم. نیکان هم با وجود تعطیل بودن چهارشنبه ای حقوقی ها، آمد نشست سر کلاس ما. خیلی الکی که درس بخواند. حالا نمیدانم خواند یا نه و بیخیال. بعد از کلاس، با نیکان و ریحانه و حضور بنده، بر آن شدیم که به انتشارات افق نزول کرده، آیین افتتاح(؟!) کتاب جدید کسی را ببینیم. این کسی کاوه میر عباسی بود بگمانم که مهم نیست، نرفتیم. یعنی رفتیم تا دم در افق اما از همانجا دیدیم که از 5 شروع میشود و بیخیال شدیم و من رضا خسروانی را دیدم و کمی حرفیدیم و بعد هم که ریحانه بازگشتن بخانه آغازید و من و نیکان بر آن شدیم که فاصله وصال تا فردوسی را پیاده برویم. و چه بر آن شدنی بود.

جالب است سیر شانس، که ما تصمیم بگیریم ولی عصر را از سمت دانشجو پیاده شویم، که تصمیم بگیریم ولیعصر تا فردوسی را اتوبوسی نرویم، که آن موقع، در آن محل پارک دانشجو، بن و ماریا باشند. خیلی شانس غریبی است و بازی بی مهره و بدون توپ اخترها و بخت ماست... به هر حال.

از زیرگذر ولیعصر که خارج شدیم، رفتیم که برویم کالج ور که نزد پارک دیدیم جمعی را که ایستاده بودند. دو نفر در این جمع جالبتر مینمودند. کسانی که ایرانی بنظر نمی آمدند. سوم شخص شدن را دوست ندارم. حوصله ندارم بگویم که ایستاد، که میخواست وارد صحبت با این خارجی ها شود، که بود، چه کرد، چه شد. ما بودیم که رفتیم ایستادیم کنار جوانی که کمی فارسی حرف میزد و انگلیسی خوبی داشت و بچه هانوفر آلمان بود و دختری که فارسی و انگلیسی اش هر دو ضعیف بود حدوداً و متولد بخارست رومانی بود و این جالب نیست که حدوداً یک هفته بعد از نوشتن زیر طاق مرمری آسمان و تخیل درباره بخارست، به یک آدم متولد بخارست برخورد کنی که بگوید آرکل دو تریمف در واقع از معماری فرانسوی ایده گرفته اما انقدر در فرهنگشان ماندگار شده که جزوی از تاریخ خود رومانی تلقی میشود.

پسر نامش بنیامین رود یا یه همچو چیزی بود. دختر ماریا نام داشت. دو جهانگرد که با دوچرخه و بدون پول خاصی از رومانی تا تهران آمده بودند. معنای کامل کلمه ماجراجویی. تجربه جالبی که از صحبت کردن با دو نفر خارجی که گویا ویزا نداشتند و گذر میکردند و برای در آوردن پول گوشه خیابان ویالون میزد ماریا. و ما اینها را دیدیم و نیکان آلمانی بلد است و من یک ذره اندک و به انگلیسی بیشتر اختلاط کردیم با هم. از تجربه های دلپذیر مسافرت در این کشورهای عجیب گفت و اینکه چقدر ساده توانسته اند در دنیا بگردند. با دو عدد دوچرخه، چند دوست در ترکیه و ایران و کمک مردم و ویولن زدن برای پول در آوردن. و با وجود آنکه پلیس اصولا با این بخش توریستها خوب برخورد نمی کند و من نگران بودم که بدون کمک در تهران گم نشوند، میزان شادی خاصی را در وجودشان دیدم.

روحیه ماجراجو دارم اما هیچگاه فرصت حضور بهش نداده ام. همیشه در انتهای وجود، این چیز تازه و زنده مدفون شده است و وقتی این دو جوان را دیدم که با حداقل امکانات، یک چادر و دوچرخه و ویولن دور دنیا را میزنند و من در این گوشه بی مزه مثل ابلهی مانده ام، دلم برای خودم میسوزد. میخواهم بگویم که تجربه دیدن آدمهایی که میخواهم بهشان برسم چقدر سخت است. میخواهم بگویم چقدر بد است که بزرگترین اتفاق یک روزت، ملاقات با آدمهایی باشد که راحت زندگی میکنند. خوش زندگی میکنند. دغدغه دارند اما برای همدیگر هستند و بی تعلق خاطر معمول ما دنیا را سیر میکنند. حسادت میکنم. عشق میورزم. به خودم میکوبم و بیش از هرچیز، دوست دارم از دو جوانی بنویسم که دور دنیا را میگردند بدون بار اضافی.

و نیکان میگفت چقدر خوب که اینها را دیده ایم. و من با وجود دپرس بودن همعقیده ام. خوب است که آدم ببیند کسانی هم هستند که میتوانند روز آدم را بسازند با وجود داشتنشان و میتوانند کاری را انجام دهند که بیشتر ما جرئت انجامش را نداریم. و مهم نیست که در انتها نام کدام یک بیشتر باقی میماند. دست کم در خاطر من دیدار بن و ماریا تا سالها فراموش نخواهد شد.

پ.ن: خواستم کوتاه و مختصر بنویسم. ولی شاید تصحیح کنم و بیشتر بگویم.

توضیح عکس: از راست، به شکلی بدیهی من(!)، بنی دوستمون و نیکان! به کیفیت عکس هم گیر ندین دیگه. سلفی این دشواری هارم داره!

پیوند:سایت این دو جوان که از تجربیات سفر در میانه زمین میگویند!



  • م. مجتاز
۱۸
آبان
۹۳
The Empire of NewVericka - The Devastation of an Undecided Killer
قلبم میگیرد. عملا، نه استعاری. اوقاتی که دارم توی اتاقم مثل دیوانه ای که هستم قدم میزنم، همیشه این امکان هست که در میانه راه قلبم تیر بکشند. به وضعی رقت بار بیاندازدم و مجبور بشوم دستم را به دیوار یا میز بگیرم که نیوفتم. و هر دفعه که این پیش میاید، با خودم فکر میکنم چرا بدنم با من انقدر سر ناسازگاری دارد. مری ای که کار نمی کند، ریه ای که مشکل تنفسی دارد، قلبی که درد میکند، پایی که گهگاه به لنگ میوفتد، سری که بی دلیل درد میکند، ستون فقراتی که انحنای طبیعی ندارد، دندانهایی که با وجود مسواک هرشب خراب میشوند و در بدترین موقعیت ها، مثل دو هفته به مرحله دو المپیاد یا یک ماه به کنکور درد وحشتناکی به من تحمیل میکنند، انگشت اشاره دست چپی که کاملا کج است و اوقاتی میخواهم آنرا بشکنم و از نو دربیاورم، دو انگشت میان پایی که در هر دو پا از میانه به هم چسبیده اند، چشمهایی که بی دلیل قرمز میشوند و درد میگیرند، موهایی که دارد به سرعت میریزد، و تمام اینها به کنار، دهانی که وقتی باید بسته باشد، باز است.

اوقاتی هستند که واقعا نفس کشیدن سخت میشود. دلم نمی خواهد دم را، باز دم را، دم دوباره را، ادامه را تماشا کنم. میخواهم این سمفونی بی نقص پرصدای دهان و حلق و نای و ریه متوقف شود و نیاز نباشد که بی اراده هوای تمیز و آلوده را به ششهایم هدایت کنم.

کجای قصه ایم؟ کجای خط کج سیر داستان ایستاده ام؟ سرنوشت این قاتل مردد به کجا خواهد کشید؟ این مریض شفا نایافته، این پالتوی مانده بر مانکن زشت، این کودک بیمار و نحیف و دردمند و کور، در امید نور. کودکی که مرده است در گهواره اش آرام.

روزها بد نیستند. گذرشان دردآور نیست ولی بیهوده است. انگار هزاران چیز میشود اما من کاری نمیکنم. من خسته و بیحوصله از میان روزهام میپرم و روزها با تمام سرعت پیش میروند و تمام تلاشم جا نماندن است اما همیشه تلاشهایم نتیجه نمیرسد. روزهایم خسته کننده نیست اما بسیاری از اوقات بی فایده است. به همنشینی میگذرد عموما. به حرف زدن، به قصه گفتن، به کارهای بی ربط کردن. به همراهی آدمهایی که نمیدانم نسبت به این همراهی چه حسی دارند. از قصه گفتن به آدمهایی که نمیدانم از یک قصه چه میخواهند. در این میان، آدمهای قدیمی را بیشتر می پسندم. کسانی که میدانم نسبت به من چه حسی دارند. حتی نفرت هم برایم آرامش بخش تر از ندانستن است و تو چه میدانی ندانستن چیست؟

آدمها سخت میشوند کم کم برایت. وقتی پیش نروی در زندگی ات. وقتی وقتت را صرف آدمها کنی، وقتت برای خودت کم میشود و کتابهای نخوانده، فیلمهای ندیده، سریالهای دنبال نکرده سر به آسمان میگذارند. و درس خواندن که مهم نیست. فهمیدن اینکه چه میخواهی کنی با زندگی ات این روزها مهم تر از همه چیز شده است برایم. چون انگار نمیدانم که با این نکبت فرسوده کثافت آلود چه کنم. با این حس افسرده پس از خنده های گروهی، پس از حرفهای خصوصی گاه و بیگاه، پس از زندگی نکردنهایم. از خودم میترسم. از خود آینده ام میترسم و از خود گذشته ام شرمنده ام. و نگران حال خودم شده ام بسیاری بیش از کسانی که دلسوزانه حرکت رو به افولم را دنبال میکنند و امید دارند به خیزش این مرد مرده، این قاتل زنجیره ای.

و چرا اصولا نوشتنم تلخ است؟ چرا باید در میانه خیابان قلبم بگیرد و بیوفتم زمین تا برای کسانی که عموما میشناسمشان چرندیاتی بنویسم که نمیخواهند بدانند؟ که برایشان مهم نیست قرار است احیانا چه بلایی سر این جوانک بی صوت بیاید؟ خودبزرگبینی که خیال میکند هر کس را صدا آید به جرم قتل میگیرند. که فکر میکند بی جنازه، بی آلت قتاله، میتوان قاتل زنجیری بود.

آدمهای دور و برم گاها بدتر از من هستند. از لحاظ پیشرفت در زندگیشان، از لحاظ کنار آمدن با مشکلات، با دردها، با قصه هایشان. آدمهایی که نمیخوانند نوشته هایم را. حوصله ندارند، دلیلی ندارند، اهمیتی ندارم برایشان. و بسیاری کسانی که دوست دارم مرا بخوانند و نمیخوانند. مهم نیست، تو بخوان نغمه ناخوانده من. توی نوعی خسته از خوانشی که تا ته این متن رسیده ای.

پ.ن: کسانی که این روزها وقتم را با آنها گذرانده ام، برداشت بد نکنند که ناراضی ام از این. بیشتر از خودم ناراضی ام که نمیتوانم میان آدمها و قصه ها و شعر ها و درسم تعادل برقرار کنم. و برای بسیاری این مهم نیست. برای من نمیدانم چرا این انقدر سخت شده است. و تو چه میدانی ندانستن چیست؟

پ.پ.ن: بد است که آدمهای اطرافم، این عصبی خسته از پوچی کارهایش را نمیبینند. کودکی را میبینند که جست و خیز کنان در دالان ورودی دانشکده ادبیات بالا و پایین میرود و به همه سلام میکنند و خندان لب و شاد است و نمیدانند وقتی این چیز به خانه برسد، چیز دیگری از خاکسترش بر خواهد خواست و نخواهند دانست که این ققنوس بودن را دوست ندارد، ولی هست. و تو چه میدانی درد مرگ ققنوس چه می آورد بر سر نامیرایی مردد و قاتل؟

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۱۰
آبان
۹۳
The Empire of NewVericka - سنگلاخ
من مریضی بودم

که شفایی طلبید

ولی افسوس دعایش به فراموشی رفت

و من آن پرتره پر هیچم

بند دیوار وطن

منتظر، در طلب قاب شدن

مرده ام اینک باز...


این شعر را دوست دارم. چون میدانم چه حالی داشتم. چون می فهمیدم که چه رخ خواهد داد و میدانستم، پس از سالها، که حقیقت چیست. 

حرف زدن اوقاتی سخت میشود. اوقاتی، که کم هم رخ نمیدهند، کلمات توی گلویم گیر میکنند. قصه ها هزوارش میشوند، حروف ادا نمیشوند، واژه ها دشواژه میشوند. و من میمانم ناتوان از تکلم در التماس خوشه ای گندم. این اوقات است که نمی نویسم. این اوقات است که مثل جنازه ای که ندانم کدام حادثه بود ولو میشوم روی مبل شکسته گوشه اتاقم و دقیقه ها، ساعتها، روزها، ماه ها و سالها تکان نمی خورم از جایم. شاید دیده میشوم که در حیاط دانشکده، در خیابان انقلاب، در هر کوره راه عجیبی از تکه های این شهر قدم میزنم اما حقیقت این است که ساعتهاست که بی رمق روی مبل گوشه اتاق نشسته ام تا افسار دوباره در دستم جا بیوفتد. و اگر این نشد، دست کم به انتظار مینشینم که سنگلاخ مسیر سرد وین کمتر شود و بتوانم لحظه ای بدون تشویش سقوط، ببینم که چراغی روشن است یا نه.

و این ابتدای روانی شدن بود. سنگلاخ. نمیدانم با این واژه چطور رفتار کنم. خیلی ها هستند، خیلی واژه ها، که نمیدانم چطور با آنها تا کنم. چطور به دست بگیرم، چطور صفت کنم، م.الیه کنم، گروه اسمی/فعلی بسازم، دستور زبان یاد بگیرم، قابوس نامه بخوانم، و قصه های ننوشته ام را با سنگلاخ پر کنم. مانده ام من به امیدی واهی، در طلب حرفی خوش، کامی گرم.

از محرم متنفرم. بیزارم. نکبت میبارد از زمین آسمان. محرم، تنها جایی است که احمق ها رسما حکومت میکنند. جایی که ریا و دورویی و حماقت دنیا را به دست می گیرند و سیاه رنگ ما و سبز عجین با حسین. همه از حسین انگار هل من ناصر ینصرنی را فهمیده اند به معنی سیاه پوشیدن، طبل کوبیدن، سینه زدن، نفهمیدن. و من خودم فهیم نیستم و انجمن اسلامیتم نگرفته که شاهدید اولین شعرم درباره ی محرم چه مضمونی دارد. چرا به رنگ ما سیاه و سبز با حسین؟ صدای کودکی که تازه وزن فهمیده و بهش نمیگویند که شعرهایش چه قدر ابلهانه است و لطف دارند ولی نمیکنند.

قصه هام. همه چیزی که دارم و ندارم. همه بنیان زندگی ام که حک نمیشود، تولید نمیشود، نمیشود و نمیدانم چرا. شاید چون در مرحله گذرم، شاید چون دارم تازه به این محیط غریب جدید عادت میکنم و بداهتاً چنان به دشواری کشیده ام که نگنجد در درک های ساده انسانیت. و چه قدر انسانیت راحت است. مشکلی ندارد. چه زندگی دلپذیری دارند طبقه عوام. دلم میخواست.

اضمحلال، انهدام، انحلال، انفکاک، هرچه هست، ذهنم را انگار لحظه به لحظه بیشتر خراش میدهد و به پایان میکشاند. و این ابتدای روانی شدن بود.

سنگلاخ. هنوز نمیدانم با این واژه چه کنم. چه قدر تعبیر، چه قدر حرف. و مانده ام زیر فشار سنگلاخ. زیر واژه زشت و کریه المنظری که درکش نمیکنم. همراهیش نمیکنم. نمی فهمم، نمی فهمم. گم شده ام میان عقده هام، قصه هام، درسهام، وظیفه هام، همه حل نشده هام، همه فرشیدورد و قابوس نامه و کسایی و فرخی و رودکی و منوچهری و مجد و هزار کوفت و درد و مرض دیگر. تمام چیزی که من خواهد بود سالی دیگر، ماهی دیگر، که من نشسته ام روی مبل اتاقم و منتظرم که چیزی بشود و من از باتلاقم بیرون کشیده شوم و میترسم. نمی ترسی؟

از این وضعیت هم متنفرم. از اینکه بدانم روزهای بدی در انتظارم است. روزهایی که میدانم قرار نیست اتفاق خوبی بیوفتد. روزهایی که میدانم تنها خواهم بود. سردرگم، دردمند، افتاده گوشه ای به امید کمک و بی فریاد رس. روزهایی که میدانم هنگام سر رسیدن از آنها خسته خواهم شد و بعد از گذر، خواهم دانست که این نکبت تا آخر عمر روحم را خراش خواهد داد. روزهای گندی که تنهایی تاسوعا و عاشورا یدکشان خواهد کشید. روزهایی که من تنها خواهم بود با خودم در ویرانه ای که اسکان گزیده ام در آن. روزهای وحشت انگیز، روزهای سرد، روزهای ابری.

هوا ابریست، نمی داند که میخواهد ببارد یا که نه باران. و میدانند دیگران که از هوای ابری بیش از هر چیز بیزارم. بیش از محرم، بیش از فهم زجر آتی. چون نمیدانم چه میخواهد. نمیدانم چه میشود و از ندانستن بیزارم شاید. ندانستنی که نمود مردمش حماقت عاشوراییست، نمود خودم فهم روزهای بد آینده است، نمود هوایش ابری بودن است و شاید، فقط شاید، که این ندانستن سنگلاخ را مهم میکند. ندانستن کار، حرکت، فهم. سنگلاخ را نمیفهمم. نمی فهمم مسیر سرد وین به سنگلاخ چه ربطی دارد اما میدانم.

یک چیز را، تنها و تنها و تنها یک چیز را میدانم. وقتی که گشت میزنم در اطراف دانشگاه و فرو غلتیده ام در مبل شکسته ای درون اتاقم، میدانم که حقیقت چیست. حقیقت این است که ممکن مسیر سرد وین سنگلاخ باشد یا نباشد و من نمیدانم و نمیدانم که سنگلاخ از مسیر سرد وینم چه میخواهد و چه میشود و میدانم شاید، که نمیدانم. و این خوب است. دست کم گرفتار وهم فهم نیستم. و حتی اینرا هم مطمئن نیستم. اینرا هم نمیدانم.

نمیدانم چه کنم با خودم. چه کنم با زمهریری که اسیرش شده ام. با اضمحلالی که فرو میکشدم، که در خود میچگالدم. و این سخت است که قربانی این باد قصه هام خواهند بود. برایم این مسلم است و من اینرا هم نمیدانم. ندانید که نمیدانید و در جهل مرکب بمانید. به درد کشیدن و گیرکردن حروف در حلقتان نمی ارزد.

و این

انتهای روانی شدن بود...

پ.ن: چه قدر کم نوشتم از درد خورنده روحم در این روزها.

پ.پ.ن: اسود آهنگر، روز واقعه: خوب نگاه کن. عشق یعنی گداختن. این سخن حسین(ع) است. تا این عشق با تو چه کند...

پی: خبرت هست که یوسف به وطن باز آمد؟

خبرت هست که حلاج کجا بر دار است؟

خبرت هست که مجتاز چه حالی دارد؟

خبری باد نمی آورد انگار به سوی دگران...

انقدر خود بزرگبینم که حتی نمی توانم به آدمهای اطرافم علاقه مند شوم. و این خیلی خیلی بد است.

آبان سگ...



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۷
آبان
۹۳
The Empire of NewVericka - زاهد
نه ره گریز دارم، نه طریق آشنایی/ چه غم اوفتاده ای را که تواند احتیالی؟

فکر نکنید که از بس درس میخوانم و اینها پست نمیگذارم نه، بیشتر دلیلش برای قولهای گهگاه و فعالیت های اضافه ایست که تصمیم میگیرم ناگهان انجامشان دهم و باعث می شوند که ساعت 9 برسم خانه. همه هم اتفاقا مربوط به دانشگاه نیست. اوقاتم به چیزهای مختلفی میگذرد این روزها.

در جایگاه سرد و سخت روشنفکر اسلامی کم کم دارم جایگیر میشوم. بعید است منزل گزینم در همین ویرانه سر مسکن. و بعید است که خیلی دور شوم از موضع غریبی که اختیار کرده ام. و جالب است انتخاب این جایگاه به دستم که اسلامش کجا بود؟ و اسلام این بند هم به نظرم ایدئولوژیک است نه دینی. و بگذریم.

و در جایگاه سرد و سخت جوان دین گریز خجالتی هم جایگیر شده ام و اینبار بعید است حرکت از این منزل و فریاد جرس ابداً به گوش نمیرسد و محمل ها به زمین خورده اند انگار. جایگاهی که دشواری اش از هر چه جای دیگر بیش است و آدم کارش به کارش نمی آید و احوالش غریب خواهد بود و نا مفهوم و چه کنم در این محل که جز قلب تیره هیچ نشد حاصل هنوز. جز صبر می توان کرد؟ جز پایدار بودن. راز جهان من بود، در جاودانه بودن.

زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد، از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد

و دیگر ننشسته ام در انتظار این غبار بی سوار. میدانم که سپیده ای نیست، تگرگی نیست، مرگی نیست. یا به قول خودم، صدایی نیست، آهی نیست. و شاید این از اول بدیهی بود و من کور بودم. به هر حال. فهمیده ام که فعلا دوست دارم زندگی کنم. همیشه میشود درس خواند، همیشه نمیشود زندگی کرد. کلاس دانشگاه همیشه هست، آدمهایند که میروند و دنیاست که میچرخد و همیشه تا بود آیین گرد گردان بود.

ببخشید که جوگیر شعری شده ام. خودم عموما این اوقات از دست خودم عصبانی میشوم و پست را پاک می کنم. اگر این از دستم در رفت، برای این بود که ببینید این روزها تمام حرفهایم چقدر کذا شده اند. حرفها کم شده اند یا وقت من برای سخنپراکنی کم شده. هر دو شاید. سخنرانی هایم این روزها شسته رفته تر از همیشه است و حوصله ام اندک تر. و این خوب نیست برای منی که نوشتن سرلوحه ام شده و کارم و نانم به نوشتن است. البته این روزها که از پوستر پخش کنی پول در میاورم! و خب راستش این تنها کاریست که به من محول شده است و از توانم خارج نبود. کارهای دیگری هم هست که در توانم هست اما محول نمیشود و کارهایی هم هست که محول میشوند و از توانم خارجند و من مانده ام درون حوضی خالی از هر چه موجودات. غم نگاری که کسی ساخته از خون آجرش آتش سنگش که تراشیدندش از روح انسان ها. مجتاز است که خبره شده در بنای غم نگارهایی خونین برای خود. که بمیرد مجتاز.

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است، عشق کاری است که موقوف هدایت باشد

که راه برندی نمی برم انگار. زاهدم، معذور از عشق که هدایتم نکرد الله درین وادی بیمار. و عشق اینجا به هر چیزی است جز معشوق آسمانی. و زاهد اینجا هر چیزی است جز روشنفکر اسلامی و هدایت است تنها که هدایت است. هدایتی که از کاشف، رهنورد می افریند و تا قدیس بلندش میکند. و باشد که هدایتی در کار باشد.

پ.ن: امشب رفتم همشهری داستان. جلسه ای بود میان تعدادی از آدمهای خواننده و تحریریه و من لذت بردم از اینکه بلاخره جدی گرفته میشوم. گرچه سخن خاصی نداشتم، در انتهای نگاه مردم بودن هم اوقاتی لذت بخش است. نه همیشه، ولی عموماً.

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۳۰
مهر
۹۳
The Empire of NewVericka - هفته های زندگی
یادگار قرنها نرسیدن

پیش پایم مچاله افتاده است

زیر بوم زندگانیم، شعر است

که بر نگار وجودش، انهدام این خانه است

 

کار از روزهای زندگی گذشته، به هفته رسیده گویا پروسه ارجاعات. به هر حال، مرا که باک نبوده ز طوفان مباد که بیوفتد.

باران بارید! چه لذتی داشت نگاه کردن به تکه پاره شدن ابرهای کومولونیمبوس و آزادی خورشید و فهم آسمان از هدف زندگانی خود. و روزهای این هفته کذایی کاملا تابع قواعد غریب فراز و نشیبند و گذر عمر را در این هفته به کل نفهمیدم راستش. اولش که در منجلاب پخش پوستر افتادم و پدرم در آمد و شاید اصلا نروم سراغ گرفتن پول کار چون خیلی تنبلی در آوردم سرش و بیشتر پوسترها ماند. کم پخش نکردم ولی تمامیت کار را به جا نیاوردم. و خب همین است دیگر، چه می شود کرد که کارها همانطور زیبای بکمال انجام نمیشوند. به هر حال.

غم نگاری که کسی ساخته از خون آجرش آتش سنگش

که تراشیدندش از خون انسانها

یاد قدیم افتادم. به طور مشخص سوم راهنمایی اردوی کرمان. دورانی که شعر نمی گفتم، داستان نمی نوشتم، وبلاگ نداشتم. این نبودم که الآن شدم. کرمان باران آمد. خیلی سنگین حتی. کرمان خوش نگذشت. کرمان تاریک بود، غبارآلود بود، خسته کننده بود، حقیقت داشت، ترسناک شاید حتی. کرمان را دوست ندارم به این دلیل تنها شاید. مهم نیست. کرمان خاطره ای دارد از من که با لباس نسبتا نازکی حدود دو ساعت زیر بارانش چرخ میزدم. باران نسبتاً آرام بود اما توان بالایی در آب کشیدن داشت. مهم نیست شاید. شاید از کرمان هیچ یادگاری ندارم. یادگاری از قرنها نرسیدن اما همه جا همراه من است. یادگاری از گشت زدنی دو ساعته زیر باران بدون هیچ دلیلی، به صرف حرکت کردن.

با من قدم بزن...

این روزها هم گویا همیشه همینم. ساعت های بیکاری چرخ میزنم. در کوریدور دانشکده ادبیات، در بولوار کناری، در حیاطهای حاشیه ای، در مسیر میان دانشکده ها، در چرخ مسجد، همه جا. همه اش میان دانشکده قدم می زنم. زیر باران هم فلسفه همین است. قدم زدن بی دلیل. انقدر چرخ می زنم تا باران از کنار شقیقه ام شره میکند. موهایم آب کش میشوند، لباسم به یغما میرود، سرما نمی خورم اما. نمی دانم چه فکرهایی کردم و نکردم زیر باران و چه اعمالی مرتکب شدم اما این را میدانم که دلیل زیرباران رفتنم مشخص نیست حتی برای خودم. کسی نبود، چیزی نبود، دلیلی نبود قدم زدن زیر باران تند. و با این وجود...

حس پروازو من به تو دادم، میدونستم بالای تو تو خوابن

اما نمیدونستم که بعدش، راه رفتن خودم میره ز یادم

میره به باد ردپایم...

فلسفه سه نقطه پایان شعر چیز جالبه. این شعر تمامه، کامله اما سه نقطه اش به این معنیه که اینجا همه چیز تموم نمیشه. قصه ای هست، چیزی هست که نیست اما باید باشه. و دنیای ما رو میسازن این چیزایی که نیستن سرجاشون و باید باشن. لااقل ما میخوایم.

بگذریم. این روزها چیز زیادی نمی نویسم. زمانی بود که تمام ورق های اتاقم سیاه شده بود. این روزها اما دست به قلم شدن به انتهای این وبلاگ است و چند قلم چیز فرستی به دیگران. همین و بس. دلم برای خود قبل از ادبیات فارسی دانشگاه تهران تنگ شده. آدمی که اگر تنها بود، دستکم احساس تنهایی اش را در قدم زدنش سرکوب نمیکرد، شعر می گفت، داستان مینوشت، یادداشت میکرد، کاری میکرد. کارهایی که انگار این روزها از دستم بر نمیآید. دلم میگیرد عموما وقتی نگاهم به این روزها میوفتد اما کم کم دارم یاد میگیریم که دنیایم را همانطور بپذیرم که هست. و کل وقتم را صرف حرص اتفاق نیوفتاده نکنم. خوب است آدم به این مراحل زندگی اش برسد. مراحل فهم، مراحل تصمیم گیری، هفته های تلخ زندگی.

آخرین مدافعان حقوق بشر، درخت هایی هستند که در هنگامه بارش پتکین باران، تک سرپناه ما میشوند در برابر خیس شدن. اما خیس شدن بد نیست. خیس شدن زیر باران اعتیادی است که به سادگی ترک نمیشود و دنیایی است که برای ما ساخته میشود. هر لحظه و با هر قدم و با هر دریاچه کوچکی که زیر پایمان سبز میشود تا تویش بلغزیم و جورابمان خیس شود و مغز استخوانمان سوز بگیرد و کسی نباشد که به زندگی ابلهانه مان بخندد. عقده ای بازی هم البته حدی دارد، از این کارها نکنید!

در جایگاه آدمی که همه عمرش را صرف غر زدن از دنیا میکرد، الآن آدمی نشسته که با تمام وجود تلاش میکند از هر لحظه لذت بخش زندگی استفاده کند و عموما موفق نمیشود اما مهم نیست. مهم نیست نتوانستن در لذت بردن، مهم تلاش کردن است. و هفته های زندگی همینطور ادامه دارند...

پ.ن: پنج شنبه شد. عموما پنج شنبه ها چون چیز خاصی ندارند، جزو هفته ام قرار نمی گیرند. این دفعه اما اردوی انجمن اسلامی بود. چیز جالبی بود، و با وجود تنها یک دانشجوی ادبیات بودن در طول اردو، خوش گذشت بهم که چند تایی آدم آشنا بودند و من چسبیدم به حقوقی ها و کمی به رفقای انجمن اسلامی ادبیات و علوم انسانی و اینها و بعدش هم کمی سررفت حوصله که در مجموع چون اندیشه های مثبتی به سرم راه یافت خوش گذشت کل طول ماجرا. از این ماجراها لذت میبرم که بد شروع میشوند و عالی تمام میشوند. و تمام زندگی ام را این ماجراها پوشانده و باز هم تلاش میکنم که گفتم، لذت ببرم از زندگی و اگر نشد...



  • م. مجتاز
۲۳
مهر
۹۳
The Empire of NewVericka - یخ زدن
انگار واقعا کودکی شده ام که میان جنازه های مانده از واترلو می دود. فعل طفل ناراحتی و شادی زودهنگام است. کار کودکان است وقت گذاشتن روی رویاهای رفته.

سرمایی که حس می کنم از بیرون نیست. مهم نیست هوا چه قدر سرد است، این سرمای وجود با رفتن زیر پتو و روشن کردن بخاری حل نمی شود. می ترسم که چند مدت دیگر، شاید همین روزها، در بادهای گرم آب شوم و در زمهریر خودم، تنها مجسمه ای یخی باقی بماند.

مرده ام اینک باز...

پ.ن: وقتی برای خودت تکراری بشوی، از دیگران چه انتظاری داری؟

پ.پ.ن: آدم عادی بودن چیز بی نظیری باید باشد. کاش درک میکردم آدمهای معمولی را. آدمهایی که اوج آرزوهایشان اکنون من است.

 

ادامه:

آدم باید بعضی وقتا بشینه با خودش فکر کنه که وقتی هیولا بمیره واقعا چی میشه؟ هیولا که منم، برامم سواله. مرگ که دور نیست و همه میمیرند. برام پرسشه که اگه بمیرم مثلا فردا، کی میاد سر قبرم؟ کسی میاد؟ احتمالا یه گروهی از بچه های حلی وظیفه خودشون می دونن. یه بخشی هم خجالت می کشن. فامیل که هست، چندتایی آدم هم احتمالا به نیت نهار و خرما و حلوام میان! و جز اینها فکر نکنم خبر باشه. احتمالا خیل نسبتا خوبی جمع بشن چون کسانی که با من مشکل دارن زیاد نیستن و این سر خاکه و سوم. هفتم که کمتر خبریه، چهلم رو هم میشه تو خونه گرفت اصلا. و این جالبه.

این آدما الآن کجان؟ الآن تو زندگی من که خالیه از نفرات اینا کدوم قبرستونی تشریف دارن؟ نود درصد کسانی که میان سر قبرم اصلا تصوری ندارن کی مرده و اون ده درصد هم یه شمای فنی ضعیف دارن که خب قابل قبوله. حتی کسانی که وبلاگمو خوندن احتمالا دقیقا نمیدونن با چی سر و کار دارن چون من در شخص خیلی آدم حرافی نیستم. بیشتر در جمع سکوت دارم وگرنه در گفت و گوی نفر به نفر بسیار هم حرف می زنم. خب نتیجه چیه؟ نبود آدم توی زندگیم؟ اینو که فکر کنم مدتهاست همه فهمیدن که من تنهام. و بعضی اوقات این تنهایی واقعا بده. چیزی که همه مون تجربه می کنیم. همه مردم نه، همه کسانی که سطح فکری و مشغله شون رو سمپاد اژه ای ساخته. یا کلا آدمایی که دنیا براشون کار و زن و بچه نیست. آدمایی که تو فیلما و کتابا می بینیم و واقعا نمود انسانی دارن. کسانی مثل من و اطرافیان نزدیکترم. نه فامیل، بیشتر رفقام.

و این غریبه برای آدمای دیگه که ما احساس تنهایی داریم. ما حس می کنیم خیلی اوقات که هستی را تنها ما تشکیل می دهیم و باقی تکه پاره های ستارگان نیستند و جامداتند، نباتاتند، خاکند، غبارند. و نتیجه چی بود؟ آدمهای زندگی ام کمتر از حد مورد علاقه ام شده اند. و خب کسی در جریان کلیت این شیء غریب نیست و چرا خرده گرفتن از ایشان؟ مگر کلیت آنان را کسی جز خودشان دریافته؟

ولی واقعا اوقاتی هست که تنهایی در هم می کوبدم. و آرزوی من روزهای خوب آینده است. روزهایی کمتر خالی، بیشتر مفید و پر آدم تر. و بگذریم. دنیا منتظرمان است انگار.

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۲۲
مهر
۹۳
The Empire of NewVericka - قصه هام

به علیرضا نادری

 

از میان روزها

می پرم

شنبه، جمعه، پنج شنبه، روز بعد

دو، یک، چهار شنبه، جمعه رفت

روزهام می دوند و می پرند و می روند

و من تمام راه را می روم

که باز کم نیاورم ازین گذار بی صدا

 

قصه هام، خسته می کند مسافرین جاده را

و جاده ها

تاب می خورند و همصدا نمی شوند

و این چنین که می نمایدم زمین

قرار نیست بهتر از گذار تلخ روزها نصیب من شود

 

تمام راه ها پیاده طی شوند

با دو پا، کوله ای و جاده ای و دستهای ساده ای برای لمس

جاده ام ولی درون ایده هاش گم شده

جاده ام نه چاله خیز بوده است

نه بی گدار مانده است

جاده ام در عمق آسمان سرد نیمه شب

درون ماه رانده است

و خوانده است این مسیر بی نشان مرا به رفتنی

مرا به بال، مرا به شوق انتهای خود سپرده است

و تلخ کامی ام گشوده است در برم دری

به سوی زنده ماندنم درین سراب بی بدیل

 

تمام راه ها سواره طی شوند

تمام جاده ها خرابه پی شدند

و من در انحطاط این کویر مانده ام

در اشتعال این حریق

که می رسد ز جای دور بانگ های مردمی

که فهمشان ز من، ز آسمان من، ز بیکران من

ز هیچ من، تهی تر است

که من غروب خسته ای به سالها سپرده سر

و دادهای خفته ای درون خاک

مضمحل شده در امتداد قرنها،

                                    بی سپر

 

ای تو رهنورد قصه های دوردست

قصه های من شنیده ای؟

قصه های سالهای بی کسیم را شنیده ای؟

دیده ای م؟ بوی کرده ای م؟

تن صدام را چشیده ای؟

خدای زنده ام درون پیکری به خاک رفتنی

پا به پای من مسیر رفته ای؟

به من رسیده ای؟

سوالهای خود ز من نپرس

جواب من نداده آسمان هنوز

 

از میان روزهام می پرم

سه شنبه ها، سه شنبه ها، سه شنبه ها

روزهای زندگیم، روزهای تو

روزهای ماندنی به سان ردپای تو

            روی برف

می دوم به پای تو

تویی که تا هنوز

نه دیدمت

نه راه بستمت

نه که صدات را شنیده ام

نه که هوات را چشیده ام

نه عطر تو غبار زندگیم را گرفته است

تویی که شاعران پیشتر نوشته اند

بیت ها و صفحه ها و دفتران به نام تو

و من هنوز مانده ام به پای در

به انتظار تو

تویی که ناشود فرا روی

از ضمیر دومین شخصها

و کس شوی برای من

برای دردهای آشنای من

برای لابه های من

که می نوشتم از نبود تو

برای لایه های من

که می سرودم از وجود تو

برای تکه های من

برای لابه های لابه لای لایه های من

برای من

منی که حرفهام قصه های بی کسی است

قصه های دلخوشی آمدن

برای خود، برای هیچ کس

که هیچ کس ندیده زندگیم را

تو را

مرا

تکه تکه پاره پوره مانده های کاغذیم

و نقش های مانده روی سنگ فرش

و جای پای مانده بر جنازه ای که تکه هاش

قله های دوردست بسته لب

و خون برجهیده از رگان پاره اش

آبرنگ آسمان سرد نیمه شب

 

از میان روزهام می پرم

شنبه، جمعه، پنج شنبه، یک، دو، چار

ولی سه شنبه هام بی گذر، بی گذار

سه شنبه هام بی نشان

کجاست پایتخت این جهان؟

درین سه شنبه های عقده ای

ساعتم به انجماد می رود

و قامتم به انهدام می کشد

و تکه پاره های این جهان ناقصم

که در میان خواب های من بنا شده

طرح بر سرم فرو شکستن اتخّاذ می کند

 

ای تو رهنورد قصه های دوردست

پای در رکاب کن

از کنار من برو

که رفتنت نگردد آرزوی من

و جاده پا نمالدت

و این چنین نریزد آبروی من

از جنازه ام گذر کن این چنین

که قصه هام خسته می کند مسافرین جاده را

و رنگهای جعبه ی مداد رنگی ام

سیاه می کند قواعد جهان

و سخت می کند نگاه ساده را

بپیچ و راه را عوض بکن

که در عروج لحظه های بی کسیم می روم ز یاد

و قصه هام حفر کرده اند هزار چاه

که خسته اند، مرده اند، می روند سوی باد

تمام خاطرات می روند، رفته اند

حرف را عوض کنیم باز

قصه هام خسته اند

 

م. مجتاز

22 / 7 / 1393

روزهای سخت عادت کردن به خود وجودیم

تهران



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۱۷
مهر
۹۳
The Empire of NewVericka - کودک واترلو

روی پل

 

پسر روی پل ایستاده. توپر است اما چاق نیست. صورتش گرد و آرام است و ایستاده روی میله ی دوم حفاظ فلزی پل و فاصله گرفته از آسفالت، مانند عقابی گردن کج و پشت خم، به انتظار شکاری که می داند هرگز نخواهد آمد، به زیر پل چشم دوخته است. ماشین ها به سرعت از کنار او عبور می کنند و با بوقهای خود گوشهایش را آزار می دهند. پسر دانش آموز مدرسه ای شبه غیر انتفاعی در مرکز شهر است. دبیرستانی با آمار قبولی تمام پایه در کنکور پیشین. پسری که روی پل ایستاده، به مدرسه و معلم ها فکر نمی کند. گرچه پاییز است و ساعت یازده قبل از ظهر است و او باید الآن سر کلاس سوم انسانی نشسته باشد و به معلم پیر درس تاریخ نگاه کند و با خودش فکر کند که آقای طاهرلو خود به قدمت تاریخ است. معلمی عتیقه و دم دستی برای مدارس نمونه که درس کم اهمیت تاریخ را برایشان تدریس کند. البته همین درس سال بعدش بسیار مهم می شود و معلمش، دوبرابر طاهرلو حقوق می گیرد و هر چهارشنبه که همدیگر را در اتاق مجلل معلمان می بینند و رو به روی هم روی صندلی های بدون دسته ی پشت چرم می نشینند، طاهرلو ناراحت و سرخ می شود که جوان لاغر مردنی مشهدی اتوکشیده روبه رویش، دو برابر او حقوق می گیرد و نصفش تدریس می کند. و معلم کنکور جوان تاریخ پیش انسانی، در صورت معلم عتیقه پیر تاریخ پایه نظری می خندد و حرفی نمی زند از زندگی گندی که دارد. حرفی از زنش که دارد طلاق می گیرد و دختری که آسم دارد و تهران برایش سم است نمی زند. حرفی نمی زند و ساکت می نشیند و به صورت چروکیده و درهم پیرمرد روبه رویش خیره می شود و لبخند می زند و یاد پدر مرحومش می افتد که اول پاییز مرد.

امروز ولی پسر مدرسه نرفته و وقتی طاهرلو دفتر حضور و غیاب را باز کرده، او را میان بچه ها ندیده و نامش را صدا کرده. و بغل دستی اخمویش، غایب را به صدای بلند گفته و طاهرلو "غ" تحریری کشیده ای در مربع خالی زیر چهارشنبه بیست و چهار آبان روبه روی نام فرید پورکیانی نوشته و دفتر را بسته و تاریخ مشروطه را به یاد آورده و روی تخته را از اسم ها و تاریخ ها پر کرده. و بغل دستی اخمو به تخته نگاه می کرده و از زیر میز برای پسر اس ام اس فرستاده که کجایی؟، و پسر روی پل چوبی ایستاده و ماشین های مانده پشت ترافیک انقلاب را نگاه می کند و بی آر تی های در حال گذر قرمز بزرگ را دید می زند و به تاریخ مشروطه و طاهرلو و بغل دستی اخمویش فکر نمی کند و لرزش موبایلش را حس می کند و حرکتی نمی کند برای در آوردن موبایل تمام لمسی نازک و پهنش از جیب. و ایستاده روی پل، به چیزی فکر نمی کند و نگاه می کند. باد خنک پاییزی از لابه لای موهای شلخته و درهمش عبور می کند و ذرات نم را روی سرش باقی می گذارد. به آسمان ابری نگاه می کند و آرزوی باران می کند که از هوای ابری بدش می آید و دوست دارد که یا خورشید باشد و یا چیزی ببارد و از آسمان گرفته غم آلود ابری نفرت دارد. و از گذر پیچه های خنک باد پاییزی میان موهایش لبخند می زند و به اینکه چرا از مدرسه در رفته فکر نمی کند. ماشین پرایدی از فاصله ی چند میلیمتری اش عبور می کند و صدای بوق بی حالش در می آید و به سرعت دور می شود.

پسر روی پل چوبی می ایستد تا ساعت یازده و نیم می شود و طاهرلو مشروطه را بلاخره برای بچه ها تمام می کند و بر می گردد به اتاق دبیران و ناراحت است که باز باید با معلم جوان تاریخ پیش انسانی رو در رو شود. وقتی می رود به اتاق، دفتر حضور و غیاب را روی میز برای بررسی قرار می دهد و معلمان ساکت و خاموش و پیر و جوان و خسته را از نظر می گذراند و به اندک گفت­وگو های دو نفره شان گوش می دهد و می رود روی صندلی بدون دسته ی چرمی گوشه ی میز طویل معلمان می نشیند و منتظر می ماند. معلم تاریخ پیش انسانی نمی آید و طاهرلو تعجب می کند. تا آنکه ریاضی انسانی به ریاضی تجربی می گوید که امروز کلاسهای تاریخ پیش را با ریاضی عوض کرده اند و او را از خانه کشانده اند مدرسه و غرولند می کند که باید اضافه کاری اش را کامل بپردازند و طاهرلو می پرسد چه اتفاقی برای تاریخ پیش انسانی افتاده و ریاضی انسانی نمی داند. بعد طاهرلو بلند می شود و می رود دست شویی و کمی آب به سر و صورتش می زند. وقتی به اتاق معلمان برمی گردد، ناظم های پایه آمده اند به اتاق. ناظم خواب آلود و کچل سوم از طاهرلو درباره غایبین می پرسد و طاهرلو به او می گوید که فرید پورکیانی سر کلاس غایب بوده. ناظم سوم هم با آرامش به حرف هایش گوش می کند و به طاهرلو اطمینان بررسی می دهد. و طاهرلو می پرسد که چه اتفاقی برای تاریخ پیش انسانی افتاده و ناظم سوم نمی داند. طاهرلو دستی به موهای سفید و بلندش می کشد و مواظب است که کچلی فرق سرش را لمس نکند و با خود فکر می کند که چه بلایی سرش آمده. زنگ می خورد و بچه ها و معلمین آرام و بی حوصله بلند می شوند تا زنگ یکی مانده به آخر را بگذرانند. طاهرلو هم آرام به راه می افتد برای رفتن به کلاس دوم انسانی و سر راه تلفنش را در می آورد و شماره تاریخ پیش انسانی را پیدا می کند و به او زنگ می زند. بر نمی دارد.

پسر روی پل خسته شده و پشت به نرده ها تکیه داده و روی پل و سمت شرق را نگاه می کند. باران نم نمی شروع شده و پسر خوشحال است که آسمان بلاخره حرکتی کرده. بغل دستی اخمویش برایش سه اس ام اس دیگر فرستاده و از توالت، یک تماس هم با او گرفته که میس شده. پسر موبایلش را از جیب شلوار جین گشادش در می آورد و اس ام اس ها را نگاه می کند.کجایی؟؛طاهرلو واست غیبت گذاشت، الانه که زنگ بزنن خونتون.؛کجایی پسر؟ چه جوری پیچوندی؟؛زنگ چهارم هم خورد، چرا بر نمی داری؟؛ همه را پاک می کند و تکیه به پل چوبی، ریزش قطرات ریز باران به پوست صورتش را با لبخندی پذیرا می شود و آرزوی ناتمامی باران را می کند. موتوری از کنارش رد می شود و نزدیک است از شوک دیدن پسر روی پل چپ کند و چون بوق ندارد، فحش هایی نتراشیده برای پسر می فرستد و دور می شود. اگر پسر مدرسه بود، الآن سر کلاس ادبیات مورد علاقه اش نشسته بود و معلم میانسال عشق کدکنی، نامش را صدا می زد و او جواب بله را قرص و محکم می داد و معلم سی و چند ساله بیتی از حافظ می خواند و او با مضمون بیت، بیت دیگری از حفظ می گفت. و معلم حظ می کرد و او را دانش آموز برتر ادبی می خواند و آینده ی چشمگیری را برایش متصور می شد و او را شهریار معاصر می خواند که چندی از اشعار از خود پسر بود. بعد کتاب ادبیات را باز می کرد و درس آنروز را توضیح می داد برای بچه ها و برایشان از بزرگی های شاعر یا نویسنده ی درس می گفت و بچه ها لذت می بردند و هیچ یاد نمی گرفتند و این مهم نبود. و اینبار نیز، معلم ادبیات میانسال عشق کدکنی، وقتی وارد کلاس می شود، نام فرید را می خواند و بغل دستی اخمویش می گوید غایب و معلم چهره اش در هم می رود وعیشش منغصمی شود. از بغل دستیشرح ما وقعرا می پرسد و او اظهار بی اطلاعی می کند. معلم به تخته تکیه می زند و کت سفیدش گچی می شود و به فکر فرو می رود. بعد به سرعت از فکر بیرون می آید و درس حسنک وزیر از بیهقی را آغاز می کند و درس می دهد و از بیهقی و سلطان محمود و موارد جالب برای بچه ها حرف می زند و اینان را به خاطرات خوش علامه طباطبایی ربط می دهد و از خاطره توچال با رفقا می گوید و آنرا به کزازی و فرهنگستان می رساند و به شفیعی و کلاسهای سه شنبه ی دانشگاه تهران که دکترایش را می خوانده و از خاطرات شفیعی با اخوان و ابتهاج می گوید و خاطره ی اولین جلسه اش با شفیعی را با آب و تاب همیشگی تعریف می کند و حسنک وزیر را تا نصفه درس می دهد و زنگ می خورد.

کلاس که تمام می شود، در راه اتاق معلمان تلفن فرید را می گیرد و او جواب نمی دهد و معلم تا اتاق معلمان دو بار دیگر تلاش می کند و جواب نمی گیرد و ناراحت و متعجب و نگران، وارد اتاق معلمان می شود. جایی که طاهرلو روی صندلی بدون دسته ی پشت چرم گوشه میز نشسته و با چهره ای آرام، به دیوار خیره شده. معلم ادبیات پایه انسانی می رود پیش او و از حالش می پرسد. طاهرلو با لبخند نگاهش را از دیوار می گیرد و می گوید چیزیش نیست و به صندلی خالی روبه رویش اشاره می کند و می گوید تاریخ پیش انسانی نیامده بود و کلی به او تلفن زدم و سر کلاس به من زنگ زد و گفت که بیمارستان است و به دخترش حمله ی شدید آسم دست داده و الآن بستری است. و پای تلفن گریه می کرده و می خواسته دعایش کنیم. و پیرمرد مدرس تاریخ پایه نظری، اشک در چشمانش حلقه می زند و آرام با خودش می گرید. معلم ادبیات پایه انسانی هم روی صندلی دسته دار نرمی کنار دیوار می نشیند و به معلم تاریخ پیش انسانی فکر می کند. وقتی ناظم سوم سر می رسد، نگران و به سرعت می رود پیش او و می گوید که فرید پورکیانی سر کلاس غایب بوده. معلم عربی پایه انسانی نظرش جلب می شود و به سمت آنها می چرخد و می گوید که فرید سر کلاسهای امروز من حاضر بوده و آزمون هم داده. و برگه ای پر نوشته و آبی از جوهر را از زیر برگه های تقریبا سفید بیرون می کشد و به سوی ناظم سوم می گیرد. ناظم سوم نام را نگاه می کند و ذهن خسته اش تطبیق داده ها می کند. بعد می گوید که با پدر و مادرش تماس گرفته و آنها گفته اند که آمده بوده مدرسه و آنجا نیست و با مسئول سرویس تماس گرفته و گفته که ورود او به مدرسه را دیده اند. ادبیات پایه انسانی می گوید که با همراهش تماس گرفته ام و برنداشته و این سابقه نداشته و حتی وقتی سر کلاس نمی آمده همراهش را جواب می داده. ناظم سوم می رود به دفتر ناظم حیاط و بغل دستی اخموی پسر را پیج می کند. پنج دقیقه بعد، بغل دستی اخمو به دفتر حیاط می رود و ناظم سوم از او می پرسد که از بغل دستی اش اطلاعی دارد؟، و بغل دستی می گوید نه. سعی کردم به او زنگ بزنم ولی نشد. ناظم حیاط از او می خواهد که برگردد به حیاط و غذایش را بخورد و پی اش را نمی گیرد که چه طور زنگ زده. و بغل دستی اخمو به سرعت از دفتر خارج می شود. ناظم سوم روی صندلی می نشیند و آهی از ته دل می کشد و ناظم حیاط می پرسد چی شده؟ و ناظم سوم دستی به سر آینه مانند خود می کشد و زیرلب می گوید نمی دانم. و سرش را به پشتی صندلی می گذارد و چشمانش را می بندد. صدای اذان از بلندگوی دفتر در حیاط می پیچد.

از ابتدای زنگ چهارم باران محکم باریده و پسر دیگر روی پل نیست و خیس از باران، در فلافلی بی نامی نزدیک پل، فلافل شش تایی با قارچ و پنیر اضافه می خورد و اصلا برایش مهم نیست که کسانی نگران او شده اند. بعد از دو زنگ عربی، تصمیم گرفت که از مدرسه خارج شود. سر زنگ تفریح، کیفش را برداشته و رفته دم انبار ایستاده و اطراف را نگاه کرده. وقتی فهمیده کسی نیست، در را باز کرده و وارد انبار شلوغ و بی نظم مدرسه شده. از روی نیمکت ها شکسته و سالم گذشته و خود را به پنجره رسانده. ارتفاع کم بوده و پسر از پنجره ای که حفاظ نداشته، روی آسفالت خشک و گرم کوچه پریده و از خیابان سردار، به سرعت خودش را سر صفی علیشاه رسانده و قبل از پیچیدن، ایستاده و پشت سرش را نگاه کرده و ساختمان مدرسه را از نظر گذرانده. بعد به سوی میدان سینا حرکت کرده. آخر سر هم سر از پل چوبی درآورده و آرام روی پل قدم زده و وقتی به طاق پل رسیده، ایستاده و زمین و آسمان را به مدت دو ساعت فقط نگاه کرده. بعد گشنه اش شده و رفته غذا بخورد. باران قطع دیگر شده. پسر از فلافلی بیرون می­آید و به سمت بی­آرتی ها حرکت می­کند تا برود انقلاب. هنگام رد شدن از خط عابر پیاده، به آسمان صاف و بدون ابر نگاه می کند و لبخند می زند. یک ماشین بی حواس محکم جلوی پایش ترمز می کند و بوق می زند. پسر بی اعتنا به بوق و توهین های مرد، از خیابان عبور می کند و می رود به ایستگاه بی آر تی و سوار یک اتوبوس قرمز بدون تبلیغ به سمت آزادی می شود و روی آخرین صندلی اتوبوس می نشیند. کسی هم از نوجوان کوله پشتی به پشت نمی پرسد که این موقع روز، بیرون از مدرسه چه کار می کند.

معلم حق التدریسی درس جامعه شناسی زنگ آخر، که دانشجوی علوم اجتماعی دانشگاه تهران است و به تازگی با نامزدش بهم زده و صبح که بیدار می شده سرش به لبه ی تخت خورده و ناهار هم ماکارونی بوده، غذای مورد نفرتش، ناراحت و خشمگین، وارد کلاس می شود و اصلا برایش مهم نیست که چه کسی حاضر است و چه کسی حاضر نیست. پس بدون حضور و غیاب، از جوامع متحجّر و جهان سومی صحبت می کند و از حقوق بشر، سرانه مطالعه، مشکلات دانشجویان و بالا رفتن خط فقر و یک کلمه از مطالب کتاب را به خورد دانش آموزان نمی دهد. در پایان هم از آنها می خواهد که فکر کنند و احمق و جاهل بزرگ نشوند و خود را محدود به کتاب و درس و مدرسه و تحصیل و زندگی کوفتی خود نکنند و ده دقیقه زودتر از کلاس خارج می شود که زودتر برود خانه و برگه ی حضور و غیاب را روی میز ناظم سوم پرت می کند. ناظم سوم به سرعت نام فرید پورکیانی را چک می کند و از اینکه حاضر خورده متحیر می شود. ولی وقتی شنبه فرید را احضار می کند، او قسم می خورد که سر کلاس تاریخ بوده و به خاطر المپیاد ادبی، سرکلاس ادبیات نرفته و در کتابخانه بوده و زنگ آخر سرکلاس برگشته. ناظم سوم هم باور می کند. چرا که پسر معاف از کلاس ادبیات است.

معلم ادبیات پایه انسانی، بعدا در همان روز به پسر زنگ می زند و او گوشی را بر می دارد و همان حرف ها را به خورد معلم می دهد. معلم هم باور می کند. فقط از او می خواهد که تلاشش را بیشتر کند که مرحله یک قبول شود. بعد تلفنش را روی میز کنار تخت می گذارد و روی تخت یک نفره اش ولو می شود و ساعت را برای 10 صبح کوک میکند که به جلسه ی شاهنامه خوانی با دوستان برسد و برای خودش یادآوری می کند که ساعت سه بعد از ظهر، باید کافه هنر باشد برای یک ملاقات با دوستان علامه طباطبایی. و سرش را روی بالش می گذارد تا بخوابد و نمی تواند. ساعت دوازده شب از تخت بلند می شود و می رود پای نت بوک ایسر آسپایر 7550جی سیاه رنگش می نشیند و با کیبورد مکمل، داستانی را که چند روز پیش ایده اش به ذهنش رسیده می نویسد. ساعت 4 صبح، به تخت خواب می رود و یاد معلم تاریخ پیش انسانی و دخترش می افتد و از خودش قول می گیرد که فردا به او زنگ بزند.

طاهرلو تا عصر در مدرسه می ماند و روی برگه های آخرین امتحان دانش آموزان کار می کند و ساعت 6 با ماشین پژو پارس بژ اقساطی به خانه ی خود، پایین تر از سید خندان، باز می گردد و در تمام مدت به یاد دختر معلم کنکور جوان تاریخ پیش انسانی است و ساعت 10 شب، به او زنگ می زند و مرد هنوز در بیمارستان است ولی خوشحال و می گوید الحمدلله به خیر گذشت و طاهرلو شاد می شود و می گوید که خوشحال است و با هم خوش و بش می کنند و وقتی تلفن را قطع می کند، دیگر تفاوت حقوقشان را به یاد ندارد. طاهرلو شب با آرامش می خوابد و صبح روز بعد، بیدار نمی­شود.

پنج شنبه بعد از ظهر، به مدیر مدرسه زنگ می زنند و او بازی گلفش را نیمه کاره رها می کند و راه می افتد تا قبل از سه شنبه صبح که دوم تجربی تاریخ دارد، یک معلم تاریخ جدید پیدا کند.

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۶
مهر
۹۳
The Empire of NewVericka - خداوند مارا به باد آفرید

این آسمان اگر

ارثی مرا نداد

هرگز غمی نباد

درسایه سار ابر

پرواز آن من

 

شاکریم توان خویش و فره ایزدی را بر سرمان. ولی انصافاً جای خاصی نرسیده ایم. حال می دهد، کیفم کوک است، اما دانشکده ادبیات و علوم انسانی هم جای خاصی نیست. تصورم از دانشگاه، کمی راهنمادار تر بود. وقتی با خودم فکر می کردم که خواهم رفت به دانشگاه و هر دانشگاهی در فکرم بود تهران بیشتر، تصورم جایی بود که آدمهای جالبتری داشت. آدمهای بدی ندارد ولی در نگاه اول، کشش حلی را ندارد. اسطوره هایی که خفنتر از من هم بودند. اینجا، هر کس قهرمان قصه ی خودش است و به تبع من اسطوره ام. ولی مثلا بستگی دارد چطور آدمهای اطرافم را نگاه کنم. از لحاظ درس، من آدم خاصی هستم ولی آدم خوفناکی نیستم. یکی هست از اصفهان آمده پسر، عین گاو نوشته های ادبی را نشتخوار می فرماید.

از لحاظ فکری، دخترها را که ندیده ام، ولی در مجموع از همین جماعت ساکت هم می شود برداشت کرد که نه به لول و سطح، که لیگمان هم متفاوت است. بین پسرها که اصلا درکی از روحیات من وجود ندارد، دخترها را هم که چند تایی ارتباط برقرار کرده ایم و واقعا شاخ غول شکانده ام(!)، همینطوری هاست. اصلا جالب است. تصور آدمی که هم شعر بگوید هم داستان بنویسد هم به کلیت ادبیات علاقه داشته باشد برایشان دور از تصور است. بیشتر محققند. اندکی سازنده، عموما مصرف کننده. من شاخ تولید ندیده آثار!

و خیلی می ترسند. از هیبت اساتدی که تمام تلاششان شکاندن یخ جمع است. سر کلاس استاد که چیز بامزه تعریف می کند، بچه ها کمی می خندند و تا این لحظه، کسی جز من چیز بامزه نگفته است. می ترسند انگار از اینکه چیز بدی بگویند. به خصوص بانوان گراممان.

نکته جالب. هفته پیش، همه چادر به سر بودند. این هفته، پنج ششتایی با مانتو تشریف می آورند. اینجور پیش برود آخر ترم باید با دوستان شال و بلوز شلوار تا کنیم! البته که ما بخیل نیستیم، ایشان مختارند با تاپ و دامن کوتاه هم حاضر شوند، بهتر برای ما! ولی من حیث المجموع، بودن در کلاسی که نصف بیشترش را بانوان تشکیل می دهند، واقعا تجربه جالبی است. البته که عجیب است من چطور با وجود ناسازگاری با این نکته، به این خوبی خود را وفق می دهم و به قولی Adapt می کنم با محیط. و از باقی ترم اولی ها هم در برخی موارد سریعتر ظاهر شده ام.

من خوبم و عالی در کل. دانشگاه را هم دوست دارم. بیشتر از اینکه هی می روم اینور آنور و آشنا از در و دیوار می ریزد سرم که چیز خوبی است. واقعا باز کردن سر صحبت با بانوان کار سختی است که من کم کم دارم چیزهایی ازش را یاد می گیرم. به حمدالله به مدد تجربه وبلاگ نویسی و جو کلی رفقا، در این مقوله بی تجربه نیستم ولی باز هم آدم باید برای هر چیزی تمرین کند! لطفا انقدر هم در دل به شخصیت بنده نخندید!

جالب است که هر که دیدم، گفت جای خاصی نیست. و واقعا هم نیست. استادمان فرمود شما باید همه کار را بکنید. دانشگاه هیچ کاری برایتان نمی کند و این عین حق بود. و من می ترسم شدید. چون کار سختی است بعد از این همه اتکا به غیر خود برای پیشرفت، به الکل روی پای خود بایستم و ترسناک تر، باید خودم چیزهای مورد علاقه ام را راه بیاندازم. مثلا چه می دانم، جلسه شعری، کوفتی، دردی مرضی. کار سختی است و این ترسناک است و من ارتباطاتم ضعیف است نسبتا. و گفتم که، می ترسم به دیگران بگویم که شاعرم، نویسنده ام، شاخم، برید بمیرید. چون وقتی می گویم شاعرم، حس می کنم دارم به خودم و خودش توهین می کنم. رادمان رسولی یک شعر ازم گرفت خواند، نمی دانم کف کرد یا نه، ولی من خیلی از خودم نا امید شدم. حس می کنم انگار دیگران وظیفه دارند شعر هایم، داستان هایم، جفنگیاتم را در نبود من بخوانند و بعد برایم بگویند. و این سوء تأثیرات این وبلاگ کذایی است.

نترسید نترسید، قرار نیست دوباره وبلاگ را پاک کنم. گرچه وسوسه اش به ذهنم رسیده ولی خوشم نمی آید از اینکه دوباره به دایره تهی تنهایی ام وارد شوم و درش از همه چیز دنیایم بترسم. کمی شجاعت هم جای دوری نمی رود.

پ.ن: از تجربیات بسیار جدید این روزها، این است که در حضور رفقایی که با دوست دختر خویش مشرف شده اند قرار می گیرم و با وی و دخترها حرف می زنم. این نشانه این است که بنده دختران را هم می توانم آدم حساب کنم! به صورت رو در رو البته. تربیت های خانوادگی مشکل دارد، وگرنه باور بفرمایید بنده هیچ مشکلی با 59 درصد ورودهای 93 ندارم! و همین طور با شما بعضاً مخاطبهای گرام مونث. و خوش می گذرد، به خدا خوش می گذرد وقتی آدم بتواند با دیگران، پسر و دختر، سخن پراکند.

پ.پ.ن: این تفکیک جنسیتی دانشگاه های کشور راهش را به وبلاگ من هم باز کرده گویا! البته هر آدمی در یک مقطعی باید بپذیرد که نصف هستی دست جنس مخالفشان است و راه حل های مسالمت آمیز بهتر از درگیریهای سنگین می باشد. البته که به آنجا ها هم می رسیم...!



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز