The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

هفته های زندگی

چهارشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۳، ۰۳:۲۱ ب.ظ
The Empire of NewVericka - هفته های زندگی
یادگار قرنها نرسیدن

پیش پایم مچاله افتاده است

زیر بوم زندگانیم، شعر است

که بر نگار وجودش، انهدام این خانه است

 

کار از روزهای زندگی گذشته، به هفته رسیده گویا پروسه ارجاعات. به هر حال، مرا که باک نبوده ز طوفان مباد که بیوفتد.

باران بارید! چه لذتی داشت نگاه کردن به تکه پاره شدن ابرهای کومولونیمبوس و آزادی خورشید و فهم آسمان از هدف زندگانی خود. و روزهای این هفته کذایی کاملا تابع قواعد غریب فراز و نشیبند و گذر عمر را در این هفته به کل نفهمیدم راستش. اولش که در منجلاب پخش پوستر افتادم و پدرم در آمد و شاید اصلا نروم سراغ گرفتن پول کار چون خیلی تنبلی در آوردم سرش و بیشتر پوسترها ماند. کم پخش نکردم ولی تمامیت کار را به جا نیاوردم. و خب همین است دیگر، چه می شود کرد که کارها همانطور زیبای بکمال انجام نمیشوند. به هر حال.

غم نگاری که کسی ساخته از خون آجرش آتش سنگش

که تراشیدندش از خون انسانها

یاد قدیم افتادم. به طور مشخص سوم راهنمایی اردوی کرمان. دورانی که شعر نمی گفتم، داستان نمی نوشتم، وبلاگ نداشتم. این نبودم که الآن شدم. کرمان باران آمد. خیلی سنگین حتی. کرمان خوش نگذشت. کرمان تاریک بود، غبارآلود بود، خسته کننده بود، حقیقت داشت، ترسناک شاید حتی. کرمان را دوست ندارم به این دلیل تنها شاید. مهم نیست. کرمان خاطره ای دارد از من که با لباس نسبتا نازکی حدود دو ساعت زیر بارانش چرخ میزدم. باران نسبتاً آرام بود اما توان بالایی در آب کشیدن داشت. مهم نیست شاید. شاید از کرمان هیچ یادگاری ندارم. یادگاری از قرنها نرسیدن اما همه جا همراه من است. یادگاری از گشت زدنی دو ساعته زیر باران بدون هیچ دلیلی، به صرف حرکت کردن.

با من قدم بزن...

این روزها هم گویا همیشه همینم. ساعت های بیکاری چرخ میزنم. در کوریدور دانشکده ادبیات، در بولوار کناری، در حیاطهای حاشیه ای، در مسیر میان دانشکده ها، در چرخ مسجد، همه جا. همه اش میان دانشکده قدم می زنم. زیر باران هم فلسفه همین است. قدم زدن بی دلیل. انقدر چرخ می زنم تا باران از کنار شقیقه ام شره میکند. موهایم آب کش میشوند، لباسم به یغما میرود، سرما نمی خورم اما. نمی دانم چه فکرهایی کردم و نکردم زیر باران و چه اعمالی مرتکب شدم اما این را میدانم که دلیل زیرباران رفتنم مشخص نیست حتی برای خودم. کسی نبود، چیزی نبود، دلیلی نبود قدم زدن زیر باران تند. و با این وجود...

حس پروازو من به تو دادم، میدونستم بالای تو تو خوابن

اما نمیدونستم که بعدش، راه رفتن خودم میره ز یادم

میره به باد ردپایم...

فلسفه سه نقطه پایان شعر چیز جالبه. این شعر تمامه، کامله اما سه نقطه اش به این معنیه که اینجا همه چیز تموم نمیشه. قصه ای هست، چیزی هست که نیست اما باید باشه. و دنیای ما رو میسازن این چیزایی که نیستن سرجاشون و باید باشن. لااقل ما میخوایم.

بگذریم. این روزها چیز زیادی نمی نویسم. زمانی بود که تمام ورق های اتاقم سیاه شده بود. این روزها اما دست به قلم شدن به انتهای این وبلاگ است و چند قلم چیز فرستی به دیگران. همین و بس. دلم برای خود قبل از ادبیات فارسی دانشگاه تهران تنگ شده. آدمی که اگر تنها بود، دستکم احساس تنهایی اش را در قدم زدنش سرکوب نمیکرد، شعر می گفت، داستان مینوشت، یادداشت میکرد، کاری میکرد. کارهایی که انگار این روزها از دستم بر نمیآید. دلم میگیرد عموما وقتی نگاهم به این روزها میوفتد اما کم کم دارم یاد میگیریم که دنیایم را همانطور بپذیرم که هست. و کل وقتم را صرف حرص اتفاق نیوفتاده نکنم. خوب است آدم به این مراحل زندگی اش برسد. مراحل فهم، مراحل تصمیم گیری، هفته های تلخ زندگی.

آخرین مدافعان حقوق بشر، درخت هایی هستند که در هنگامه بارش پتکین باران، تک سرپناه ما میشوند در برابر خیس شدن. اما خیس شدن بد نیست. خیس شدن زیر باران اعتیادی است که به سادگی ترک نمیشود و دنیایی است که برای ما ساخته میشود. هر لحظه و با هر قدم و با هر دریاچه کوچکی که زیر پایمان سبز میشود تا تویش بلغزیم و جورابمان خیس شود و مغز استخوانمان سوز بگیرد و کسی نباشد که به زندگی ابلهانه مان بخندد. عقده ای بازی هم البته حدی دارد، از این کارها نکنید!

در جایگاه آدمی که همه عمرش را صرف غر زدن از دنیا میکرد، الآن آدمی نشسته که با تمام وجود تلاش میکند از هر لحظه لذت بخش زندگی استفاده کند و عموما موفق نمیشود اما مهم نیست. مهم نیست نتوانستن در لذت بردن، مهم تلاش کردن است. و هفته های زندگی همینطور ادامه دارند...

پ.ن: پنج شنبه شد. عموما پنج شنبه ها چون چیز خاصی ندارند، جزو هفته ام قرار نمی گیرند. این دفعه اما اردوی انجمن اسلامی بود. چیز جالبی بود، و با وجود تنها یک دانشجوی ادبیات بودن در طول اردو، خوش گذشت بهم که چند تایی آدم آشنا بودند و من چسبیدم به حقوقی ها و کمی به رفقای انجمن اسلامی ادبیات و علوم انسانی و اینها و بعدش هم کمی سررفت حوصله که در مجموع چون اندیشه های مثبتی به سرم راه یافت خوش گذشت کل طول ماجرا. از این ماجراها لذت میبرم که بد شروع میشوند و عالی تمام میشوند. و تمام زندگی ام را این ماجراها پوشانده و باز هم تلاش میکنم که گفتم، لذت ببرم از زندگی و اگر نشد...



  • م. مجتاز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی