The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۶
آبان
۹۳
The Empire of NewVericka - قصه فردوس برین...
ادبیات.

عرصه سختی است. ادبیات، علم است. کاربرد ندارد، تفکر نمی طلبد، قابلیت نمیخواهد. ادبیات، جای سختی است برای ماندن، برای بودن. و حقیقت این است که این همه ی آنچیزی است که ادبیات برای ارائه دارد. همه ادبیات، این دشوار سخت تنهای پیچیده، چیزی است که رسما به هیچ درد دنیا نمیخورد. مثل تاریخ هم حتی نیست. مثل هیچ چیز دیگری نیست. مفید نیست، سازنده نیست. نه در اساس دست کم.

در رویاهای من، ادبیات غایت مسیری بود. انتهای روانی شدنی بود، حرف آخری بود. رویا بود و میدانستم و به پشتوانه همین رویا انتخاب اولم را ادبیات کردم و گرچه خوشحال نیستم، گرچه ترسیده و رمیده از تنش وقایع، از تاریکی اطرافم و از فواصل طویلم مانده ام، ترک موضع نمیکنم. هیچ وقت ترک موضع را یاد نگرفتم. یاد نگرفتم چطور در جهت باد جابه جا شوم. یاد گرفتم که سر خم کنم پیش طوفان. عادت کرده ام حتی. و این روزهاست که دارم تمام تلاشم را پیش میگیرم که برخوردی توفانی با این طوفان داشته باشم. و پاسخم نباشد به هر تک بادی همراهی. و میخواهم آدم ارزشمندی شوم و میدانم که نمیتوانم.

میدانم که شفیعی نیستم، قیصر نیستم، کس دیگری نیستم. یک شاعر تیره چشم روشن بین، یک هیولای مهار ناشدنی نیستم. من، مجتازی هستم که در گذشته گفته است ضمیر اول شخص مفردی بود که میخواست جمع شود و نمیتوانست. منی بود که ما نشد و امروز تکه پاره هایش، زیر گدازه های فوران آتش فشان حقیقت ذوب میشوند و تنها چیزی که میماند، خاطره ایست از قصه ای. قصه فردوس برین. قصه ای که شبها با خیالش آسوده میخوابید.

مخلص کلام چیست؟ حقیقت این است که من مثل دیگرانی نیستم که این روزها تلاش کردند مرا به راه راست، راه علم، راه خودشان بکشند. من میلاد عظیمی نخواهم شد. استاد دانشگاه نخواهم شد. عالم نخواهم شد. ادیب ... نخواهم شد. هرگز ادیب نخواهم شد. چون میدانم که توان مجتاز این نیست که میبینند. چون حقیقت مجتاز، چیز متفاوتی است. حقیقت مجتاز، فقط در کلمات خلاصه نیست. میان بازیهایش، فیلمهایش، توهماتش، قصه هایش، شعرهایش، چیزی است دفن. چیزی است سر ناسپرده به بادهای جبهه دیرهنگام زمستانیش.

پذیرش من کار سختی است. منی که ما نمیشود. منی که تنهاست و می پذیرد. منی که درس خوان نیست ولی یاد میگیرد. منی که عرصه ادبیات را انتخاب کرده اما ادیب نمیشود. منی که دکترا هم بگیرد ادیب نیست. منی که در بچگی، اوج آرزوهایش این بود که بشود معلم همین بچه ها. که اوج رویایش، نویسنده بودن بود. و چه جایی برای نویسنده بدتر از جایگاه علم؟

ادبیات عرصه هر کس نیست. شاید اشتباه کرده ام. شاید توانش را نداشته باشم، کشش را. شاید همه وقتم را صرف علم آموزی نکنم. شاید تنها درس هایم را رد کنم و مدرکم را بگیرم و فرد مفیدی برای جامعه ام نباشم. شاید این تفکر همیشه هست. همیشه خواهد بود و من میدانم که هست. و تو چه میدانی دانستن چیست؟ دانستن مسیری که اشتباه است. دانستن حرکت در طریق با این اطلاع که این بیراهه مخوف بیهوده مسیر سرد وین نیست. اما جهتش به نظر رو به سوی شهرهای روشن دارد. و حرکت کردنی به امید آنکه این نورها، نورهای خاموش وین باشند.

گدازه های حقیقت روی پیکرم می ریزند. تصمیم میگیرم. تصمیمی که به زعم بسیاری درست نیست. شاید واقعا نیست. شاید هم من آدمهای اطرافم نیستم. شاید من اشتباه نیامده باشم. شاید ادیب نشوم، ولی ادبیات میخوانم. شاید همه چیز را ندانم. شاید بهترین آدم برای حرفهای ادبی نباشم. شاید عالِم نشوم هیچگاه اما بنظرم مهم نیست. چون این منم، مجتاز. بی همتا، بدیل، مانند. سالکی که برایش مسیر مهم نیست. حرکت مهم است. کودکی که در میانه میدان، در کشتار گاه واترلو ایستاده. سرداری که سقوط آخرین برج روم را به چشم دیده. و کسی که در میان این شور آتش و فولاد شکل گرفته، نباید که همتاییش باشد.

این قصه تلخی است از یک انتخاب. شاید بهترین نیست به زعم بعضی اما انتخاب من این است. انتخاب من، بودن با آدمها و درس خواندن است. انتخاب من، ادیب نشدن است. ادبیات را برای ادبیات نخواندن است. کمی فهمیدن است، نجویدن درس است. مهم نیست که آدمهای امیدوار به من ناامید شوند، مهم نیست که بسیاری برخورد سرد با مرا از سرگیرند، تندی کنند، بی توجهی کنند. عادت کرده ام. عادت کرده ام که یکه تاز مسیرهای غریب باشم. من هیچ کس نیستم جز خودم و این خود، تصمیم ندارد که از مجتازیت خود دل بکند. ترک موضع را یاد نگرفته ام. قصه فردوس برین، قصه سرد و بی نشان تصمیم کبرایی بالغ و مذکر، قصه نالطافتی یک دانشگاه با کودک نو ظهورش. قصه من است در کاخی که میدانم بنایش حماقت برای دیگری است اما تا وقتی بنایی ساخته شود که میخواهم، اشتباه نکرده ام. حتی اگر برای این بنا، به جای اشتباه آمده ام. که حتی اگر این قصه نیست، فردوس نیست، برین نیست، قصه ای خواهم پرداخت به قلم خودم، فردوسی بنا خواهم کرد به دست خودم، برینش خواهم کرد به فکر خودم. و این من خواهم بود که بر تک کاخ نورانی اش خواهم زیست و میوه های طلاییش خواهم چید. و چه قصه ای خواهد بود، قصه فردوس برین مجتاز.

 پ.ن: متشکر از کسانی که هیچ گاه نیستند. و متشکرم از کسانی که در اوج حیرت و غافلگیریم، در این بحبوحه بحرانی به یاری ام شتافتند تا با وجودی که نیازی به این کار نداشتند، دشواری های وحشتناک زندگی مجتاز را کمی سامان بدهند. و متشکرم از کسانی که قبلا بودند، اما انگار این روزها همه زندگی شان را علم آموزی فرا گرفته و همه چیز را جز آن حذف کرده اند. همان کاری که من تمام سعی ام بر انجام ندادنش استوار شده.

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۲۱
آبان
۹۳
The Empire of NewVericka - Wonder Lusters
چیزهایی هست. در زندگی آدمها، اطرافیان، غریبه های عجیبی که دیده میشوند. چیزهایی که وقتی روی هم میریزند و جمع می شوند، حاصلشان میشود زندگی.

این که از کسی دیگر، چیزی دیگر، پدیده ای دیگر بنویسم، با ذاتم هماهنگی ندارد. منی که همه جا خودم را بهتر و بزرگتر از همه میبینم، اینجا مانده ام که چه کنم. از چیزی بنویسم که اتفاق بسیار جالب و کمی افسرده کننده این روز تولدی بود یا از چیزهایی بنویسم که به فکرم آمد و عامل را به تمامی بی خیال شوم.

امروز تولدم بود. روزهای تولد مجتبی در طول تاریخ ثابت شده که گذر کذایی خواهند بود به سوی بی هویتی غالب. و افسردگی همیشگی تکمیلی. این بار اتفاق خیلی متفاوت نبود ولی در حد بهتری نسبت به تولدهای کذای پیشینم بود.

صبح که دیر رفتم و انگلیسی پیچید، بعد از آن کمی اندیشه رفتم و بیرون کشیدم و اندیشه پیچید. بعد وقت گذراندم انقدر که رسیدیم به زنگ استاد عظیمی(مد ظلّه العالی)(دامت برکاته)(الباقی) و ایشان را گوش جان سپاریدیم و خیلی مستفیض شدیم. نیکان هم با وجود تعطیل بودن چهارشنبه ای حقوقی ها، آمد نشست سر کلاس ما. خیلی الکی که درس بخواند. حالا نمیدانم خواند یا نه و بیخیال. بعد از کلاس، با نیکان و ریحانه و حضور بنده، بر آن شدیم که به انتشارات افق نزول کرده، آیین افتتاح(؟!) کتاب جدید کسی را ببینیم. این کسی کاوه میر عباسی بود بگمانم که مهم نیست، نرفتیم. یعنی رفتیم تا دم در افق اما از همانجا دیدیم که از 5 شروع میشود و بیخیال شدیم و من رضا خسروانی را دیدم و کمی حرفیدیم و بعد هم که ریحانه بازگشتن بخانه آغازید و من و نیکان بر آن شدیم که فاصله وصال تا فردوسی را پیاده برویم. و چه بر آن شدنی بود.

جالب است سیر شانس، که ما تصمیم بگیریم ولی عصر را از سمت دانشجو پیاده شویم، که تصمیم بگیریم ولیعصر تا فردوسی را اتوبوسی نرویم، که آن موقع، در آن محل پارک دانشجو، بن و ماریا باشند. خیلی شانس غریبی است و بازی بی مهره و بدون توپ اخترها و بخت ماست... به هر حال.

از زیرگذر ولیعصر که خارج شدیم، رفتیم که برویم کالج ور که نزد پارک دیدیم جمعی را که ایستاده بودند. دو نفر در این جمع جالبتر مینمودند. کسانی که ایرانی بنظر نمی آمدند. سوم شخص شدن را دوست ندارم. حوصله ندارم بگویم که ایستاد، که میخواست وارد صحبت با این خارجی ها شود، که بود، چه کرد، چه شد. ما بودیم که رفتیم ایستادیم کنار جوانی که کمی فارسی حرف میزد و انگلیسی خوبی داشت و بچه هانوفر آلمان بود و دختری که فارسی و انگلیسی اش هر دو ضعیف بود حدوداً و متولد بخارست رومانی بود و این جالب نیست که حدوداً یک هفته بعد از نوشتن زیر طاق مرمری آسمان و تخیل درباره بخارست، به یک آدم متولد بخارست برخورد کنی که بگوید آرکل دو تریمف در واقع از معماری فرانسوی ایده گرفته اما انقدر در فرهنگشان ماندگار شده که جزوی از تاریخ خود رومانی تلقی میشود.

پسر نامش بنیامین رود یا یه همچو چیزی بود. دختر ماریا نام داشت. دو جهانگرد که با دوچرخه و بدون پول خاصی از رومانی تا تهران آمده بودند. معنای کامل کلمه ماجراجویی. تجربه جالبی که از صحبت کردن با دو نفر خارجی که گویا ویزا نداشتند و گذر میکردند و برای در آوردن پول گوشه خیابان ویالون میزد ماریا. و ما اینها را دیدیم و نیکان آلمانی بلد است و من یک ذره اندک و به انگلیسی بیشتر اختلاط کردیم با هم. از تجربه های دلپذیر مسافرت در این کشورهای عجیب گفت و اینکه چقدر ساده توانسته اند در دنیا بگردند. با دو عدد دوچرخه، چند دوست در ترکیه و ایران و کمک مردم و ویولن زدن برای پول در آوردن. و با وجود آنکه پلیس اصولا با این بخش توریستها خوب برخورد نمی کند و من نگران بودم که بدون کمک در تهران گم نشوند، میزان شادی خاصی را در وجودشان دیدم.

روحیه ماجراجو دارم اما هیچگاه فرصت حضور بهش نداده ام. همیشه در انتهای وجود، این چیز تازه و زنده مدفون شده است و وقتی این دو جوان را دیدم که با حداقل امکانات، یک چادر و دوچرخه و ویولن دور دنیا را میزنند و من در این گوشه بی مزه مثل ابلهی مانده ام، دلم برای خودم میسوزد. میخواهم بگویم که تجربه دیدن آدمهایی که میخواهم بهشان برسم چقدر سخت است. میخواهم بگویم چقدر بد است که بزرگترین اتفاق یک روزت، ملاقات با آدمهایی باشد که راحت زندگی میکنند. خوش زندگی میکنند. دغدغه دارند اما برای همدیگر هستند و بی تعلق خاطر معمول ما دنیا را سیر میکنند. حسادت میکنم. عشق میورزم. به خودم میکوبم و بیش از هرچیز، دوست دارم از دو جوانی بنویسم که دور دنیا را میگردند بدون بار اضافی.

و نیکان میگفت چقدر خوب که اینها را دیده ایم. و من با وجود دپرس بودن همعقیده ام. خوب است که آدم ببیند کسانی هم هستند که میتوانند روز آدم را بسازند با وجود داشتنشان و میتوانند کاری را انجام دهند که بیشتر ما جرئت انجامش را نداریم. و مهم نیست که در انتها نام کدام یک بیشتر باقی میماند. دست کم در خاطر من دیدار بن و ماریا تا سالها فراموش نخواهد شد.

پ.ن: خواستم کوتاه و مختصر بنویسم. ولی شاید تصحیح کنم و بیشتر بگویم.

توضیح عکس: از راست، به شکلی بدیهی من(!)، بنی دوستمون و نیکان! به کیفیت عکس هم گیر ندین دیگه. سلفی این دشواری هارم داره!

پیوند:سایت این دو جوان که از تجربیات سفر در میانه زمین میگویند!



  • م. مجتاز
۱۸
آبان
۹۳
The Empire of NewVericka - The Devastation of an Undecided Killer
قلبم میگیرد. عملا، نه استعاری. اوقاتی که دارم توی اتاقم مثل دیوانه ای که هستم قدم میزنم، همیشه این امکان هست که در میانه راه قلبم تیر بکشند. به وضعی رقت بار بیاندازدم و مجبور بشوم دستم را به دیوار یا میز بگیرم که نیوفتم. و هر دفعه که این پیش میاید، با خودم فکر میکنم چرا بدنم با من انقدر سر ناسازگاری دارد. مری ای که کار نمی کند، ریه ای که مشکل تنفسی دارد، قلبی که درد میکند، پایی که گهگاه به لنگ میوفتد، سری که بی دلیل درد میکند، ستون فقراتی که انحنای طبیعی ندارد، دندانهایی که با وجود مسواک هرشب خراب میشوند و در بدترین موقعیت ها، مثل دو هفته به مرحله دو المپیاد یا یک ماه به کنکور درد وحشتناکی به من تحمیل میکنند، انگشت اشاره دست چپی که کاملا کج است و اوقاتی میخواهم آنرا بشکنم و از نو دربیاورم، دو انگشت میان پایی که در هر دو پا از میانه به هم چسبیده اند، چشمهایی که بی دلیل قرمز میشوند و درد میگیرند، موهایی که دارد به سرعت میریزد، و تمام اینها به کنار، دهانی که وقتی باید بسته باشد، باز است.

اوقاتی هستند که واقعا نفس کشیدن سخت میشود. دلم نمی خواهد دم را، باز دم را، دم دوباره را، ادامه را تماشا کنم. میخواهم این سمفونی بی نقص پرصدای دهان و حلق و نای و ریه متوقف شود و نیاز نباشد که بی اراده هوای تمیز و آلوده را به ششهایم هدایت کنم.

کجای قصه ایم؟ کجای خط کج سیر داستان ایستاده ام؟ سرنوشت این قاتل مردد به کجا خواهد کشید؟ این مریض شفا نایافته، این پالتوی مانده بر مانکن زشت، این کودک بیمار و نحیف و دردمند و کور، در امید نور. کودکی که مرده است در گهواره اش آرام.

روزها بد نیستند. گذرشان دردآور نیست ولی بیهوده است. انگار هزاران چیز میشود اما من کاری نمیکنم. من خسته و بیحوصله از میان روزهام میپرم و روزها با تمام سرعت پیش میروند و تمام تلاشم جا نماندن است اما همیشه تلاشهایم نتیجه نمیرسد. روزهایم خسته کننده نیست اما بسیاری از اوقات بی فایده است. به همنشینی میگذرد عموما. به حرف زدن، به قصه گفتن، به کارهای بی ربط کردن. به همراهی آدمهایی که نمیدانم نسبت به این همراهی چه حسی دارند. از قصه گفتن به آدمهایی که نمیدانم از یک قصه چه میخواهند. در این میان، آدمهای قدیمی را بیشتر می پسندم. کسانی که میدانم نسبت به من چه حسی دارند. حتی نفرت هم برایم آرامش بخش تر از ندانستن است و تو چه میدانی ندانستن چیست؟

آدمها سخت میشوند کم کم برایت. وقتی پیش نروی در زندگی ات. وقتی وقتت را صرف آدمها کنی، وقتت برای خودت کم میشود و کتابهای نخوانده، فیلمهای ندیده، سریالهای دنبال نکرده سر به آسمان میگذارند. و درس خواندن که مهم نیست. فهمیدن اینکه چه میخواهی کنی با زندگی ات این روزها مهم تر از همه چیز شده است برایم. چون انگار نمیدانم که با این نکبت فرسوده کثافت آلود چه کنم. با این حس افسرده پس از خنده های گروهی، پس از حرفهای خصوصی گاه و بیگاه، پس از زندگی نکردنهایم. از خودم میترسم. از خود آینده ام میترسم و از خود گذشته ام شرمنده ام. و نگران حال خودم شده ام بسیاری بیش از کسانی که دلسوزانه حرکت رو به افولم را دنبال میکنند و امید دارند به خیزش این مرد مرده، این قاتل زنجیره ای.

و چرا اصولا نوشتنم تلخ است؟ چرا باید در میانه خیابان قلبم بگیرد و بیوفتم زمین تا برای کسانی که عموما میشناسمشان چرندیاتی بنویسم که نمیخواهند بدانند؟ که برایشان مهم نیست قرار است احیانا چه بلایی سر این جوانک بی صوت بیاید؟ خودبزرگبینی که خیال میکند هر کس را صدا آید به جرم قتل میگیرند. که فکر میکند بی جنازه، بی آلت قتاله، میتوان قاتل زنجیری بود.

آدمهای دور و برم گاها بدتر از من هستند. از لحاظ پیشرفت در زندگیشان، از لحاظ کنار آمدن با مشکلات، با دردها، با قصه هایشان. آدمهایی که نمیخوانند نوشته هایم را. حوصله ندارند، دلیلی ندارند، اهمیتی ندارم برایشان. و بسیاری کسانی که دوست دارم مرا بخوانند و نمیخوانند. مهم نیست، تو بخوان نغمه ناخوانده من. توی نوعی خسته از خوانشی که تا ته این متن رسیده ای.

پ.ن: کسانی که این روزها وقتم را با آنها گذرانده ام، برداشت بد نکنند که ناراضی ام از این. بیشتر از خودم ناراضی ام که نمیتوانم میان آدمها و قصه ها و شعر ها و درسم تعادل برقرار کنم. و برای بسیاری این مهم نیست. برای من نمیدانم چرا این انقدر سخت شده است. و تو چه میدانی ندانستن چیست؟

پ.پ.ن: بد است که آدمهای اطرافم، این عصبی خسته از پوچی کارهایش را نمیبینند. کودکی را میبینند که جست و خیز کنان در دالان ورودی دانشکده ادبیات بالا و پایین میرود و به همه سلام میکنند و خندان لب و شاد است و نمیدانند وقتی این چیز به خانه برسد، چیز دیگری از خاکسترش بر خواهد خواست و نخواهند دانست که این ققنوس بودن را دوست ندارد، ولی هست. و تو چه میدانی درد مرگ ققنوس چه می آورد بر سر نامیرایی مردد و قاتل؟

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۱۰
آبان
۹۳
The Empire of NewVericka - سنگلاخ
من مریضی بودم

که شفایی طلبید

ولی افسوس دعایش به فراموشی رفت

و من آن پرتره پر هیچم

بند دیوار وطن

منتظر، در طلب قاب شدن

مرده ام اینک باز...


این شعر را دوست دارم. چون میدانم چه حالی داشتم. چون می فهمیدم که چه رخ خواهد داد و میدانستم، پس از سالها، که حقیقت چیست. 

حرف زدن اوقاتی سخت میشود. اوقاتی، که کم هم رخ نمیدهند، کلمات توی گلویم گیر میکنند. قصه ها هزوارش میشوند، حروف ادا نمیشوند، واژه ها دشواژه میشوند. و من میمانم ناتوان از تکلم در التماس خوشه ای گندم. این اوقات است که نمی نویسم. این اوقات است که مثل جنازه ای که ندانم کدام حادثه بود ولو میشوم روی مبل شکسته گوشه اتاقم و دقیقه ها، ساعتها، روزها، ماه ها و سالها تکان نمی خورم از جایم. شاید دیده میشوم که در حیاط دانشکده، در خیابان انقلاب، در هر کوره راه عجیبی از تکه های این شهر قدم میزنم اما حقیقت این است که ساعتهاست که بی رمق روی مبل گوشه اتاق نشسته ام تا افسار دوباره در دستم جا بیوفتد. و اگر این نشد، دست کم به انتظار مینشینم که سنگلاخ مسیر سرد وین کمتر شود و بتوانم لحظه ای بدون تشویش سقوط، ببینم که چراغی روشن است یا نه.

و این ابتدای روانی شدن بود. سنگلاخ. نمیدانم با این واژه چطور رفتار کنم. خیلی ها هستند، خیلی واژه ها، که نمیدانم چطور با آنها تا کنم. چطور به دست بگیرم، چطور صفت کنم، م.الیه کنم، گروه اسمی/فعلی بسازم، دستور زبان یاد بگیرم، قابوس نامه بخوانم، و قصه های ننوشته ام را با سنگلاخ پر کنم. مانده ام من به امیدی واهی، در طلب حرفی خوش، کامی گرم.

از محرم متنفرم. بیزارم. نکبت میبارد از زمین آسمان. محرم، تنها جایی است که احمق ها رسما حکومت میکنند. جایی که ریا و دورویی و حماقت دنیا را به دست می گیرند و سیاه رنگ ما و سبز عجین با حسین. همه از حسین انگار هل من ناصر ینصرنی را فهمیده اند به معنی سیاه پوشیدن، طبل کوبیدن، سینه زدن، نفهمیدن. و من خودم فهیم نیستم و انجمن اسلامیتم نگرفته که شاهدید اولین شعرم درباره ی محرم چه مضمونی دارد. چرا به رنگ ما سیاه و سبز با حسین؟ صدای کودکی که تازه وزن فهمیده و بهش نمیگویند که شعرهایش چه قدر ابلهانه است و لطف دارند ولی نمیکنند.

قصه هام. همه چیزی که دارم و ندارم. همه بنیان زندگی ام که حک نمیشود، تولید نمیشود، نمیشود و نمیدانم چرا. شاید چون در مرحله گذرم، شاید چون دارم تازه به این محیط غریب جدید عادت میکنم و بداهتاً چنان به دشواری کشیده ام که نگنجد در درک های ساده انسانیت. و چه قدر انسانیت راحت است. مشکلی ندارد. چه زندگی دلپذیری دارند طبقه عوام. دلم میخواست.

اضمحلال، انهدام، انحلال، انفکاک، هرچه هست، ذهنم را انگار لحظه به لحظه بیشتر خراش میدهد و به پایان میکشاند. و این ابتدای روانی شدن بود.

سنگلاخ. هنوز نمیدانم با این واژه چه کنم. چه قدر تعبیر، چه قدر حرف. و مانده ام زیر فشار سنگلاخ. زیر واژه زشت و کریه المنظری که درکش نمیکنم. همراهیش نمیکنم. نمی فهمم، نمی فهمم. گم شده ام میان عقده هام، قصه هام، درسهام، وظیفه هام، همه حل نشده هام، همه فرشیدورد و قابوس نامه و کسایی و فرخی و رودکی و منوچهری و مجد و هزار کوفت و درد و مرض دیگر. تمام چیزی که من خواهد بود سالی دیگر، ماهی دیگر، که من نشسته ام روی مبل اتاقم و منتظرم که چیزی بشود و من از باتلاقم بیرون کشیده شوم و میترسم. نمی ترسی؟

از این وضعیت هم متنفرم. از اینکه بدانم روزهای بدی در انتظارم است. روزهایی که میدانم قرار نیست اتفاق خوبی بیوفتد. روزهایی که میدانم تنها خواهم بود. سردرگم، دردمند، افتاده گوشه ای به امید کمک و بی فریاد رس. روزهایی که میدانم هنگام سر رسیدن از آنها خسته خواهم شد و بعد از گذر، خواهم دانست که این نکبت تا آخر عمر روحم را خراش خواهد داد. روزهای گندی که تنهایی تاسوعا و عاشورا یدکشان خواهد کشید. روزهایی که من تنها خواهم بود با خودم در ویرانه ای که اسکان گزیده ام در آن. روزهای وحشت انگیز، روزهای سرد، روزهای ابری.

هوا ابریست، نمی داند که میخواهد ببارد یا که نه باران. و میدانند دیگران که از هوای ابری بیش از هر چیز بیزارم. بیش از محرم، بیش از فهم زجر آتی. چون نمیدانم چه میخواهد. نمیدانم چه میشود و از ندانستن بیزارم شاید. ندانستنی که نمود مردمش حماقت عاشوراییست، نمود خودم فهم روزهای بد آینده است، نمود هوایش ابری بودن است و شاید، فقط شاید، که این ندانستن سنگلاخ را مهم میکند. ندانستن کار، حرکت، فهم. سنگلاخ را نمیفهمم. نمی فهمم مسیر سرد وین به سنگلاخ چه ربطی دارد اما میدانم.

یک چیز را، تنها و تنها و تنها یک چیز را میدانم. وقتی که گشت میزنم در اطراف دانشگاه و فرو غلتیده ام در مبل شکسته ای درون اتاقم، میدانم که حقیقت چیست. حقیقت این است که ممکن مسیر سرد وین سنگلاخ باشد یا نباشد و من نمیدانم و نمیدانم که سنگلاخ از مسیر سرد وینم چه میخواهد و چه میشود و میدانم شاید، که نمیدانم. و این خوب است. دست کم گرفتار وهم فهم نیستم. و حتی اینرا هم مطمئن نیستم. اینرا هم نمیدانم.

نمیدانم چه کنم با خودم. چه کنم با زمهریری که اسیرش شده ام. با اضمحلالی که فرو میکشدم، که در خود میچگالدم. و این سخت است که قربانی این باد قصه هام خواهند بود. برایم این مسلم است و من اینرا هم نمیدانم. ندانید که نمیدانید و در جهل مرکب بمانید. به درد کشیدن و گیرکردن حروف در حلقتان نمی ارزد.

و این

انتهای روانی شدن بود...

پ.ن: چه قدر کم نوشتم از درد خورنده روحم در این روزها.

پ.پ.ن: اسود آهنگر، روز واقعه: خوب نگاه کن. عشق یعنی گداختن. این سخن حسین(ع) است. تا این عشق با تو چه کند...

پی: خبرت هست که یوسف به وطن باز آمد؟

خبرت هست که حلاج کجا بر دار است؟

خبرت هست که مجتاز چه حالی دارد؟

خبری باد نمی آورد انگار به سوی دگران...

انقدر خود بزرگبینم که حتی نمی توانم به آدمهای اطرافم علاقه مند شوم. و این خیلی خیلی بد است.

آبان سگ...



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۷
آبان
۹۳
The Empire of NewVericka - زاهد
نه ره گریز دارم، نه طریق آشنایی/ چه غم اوفتاده ای را که تواند احتیالی؟

فکر نکنید که از بس درس میخوانم و اینها پست نمیگذارم نه، بیشتر دلیلش برای قولهای گهگاه و فعالیت های اضافه ایست که تصمیم میگیرم ناگهان انجامشان دهم و باعث می شوند که ساعت 9 برسم خانه. همه هم اتفاقا مربوط به دانشگاه نیست. اوقاتم به چیزهای مختلفی میگذرد این روزها.

در جایگاه سرد و سخت روشنفکر اسلامی کم کم دارم جایگیر میشوم. بعید است منزل گزینم در همین ویرانه سر مسکن. و بعید است که خیلی دور شوم از موضع غریبی که اختیار کرده ام. و جالب است انتخاب این جایگاه به دستم که اسلامش کجا بود؟ و اسلام این بند هم به نظرم ایدئولوژیک است نه دینی. و بگذریم.

و در جایگاه سرد و سخت جوان دین گریز خجالتی هم جایگیر شده ام و اینبار بعید است حرکت از این منزل و فریاد جرس ابداً به گوش نمیرسد و محمل ها به زمین خورده اند انگار. جایگاهی که دشواری اش از هر چه جای دیگر بیش است و آدم کارش به کارش نمی آید و احوالش غریب خواهد بود و نا مفهوم و چه کنم در این محل که جز قلب تیره هیچ نشد حاصل هنوز. جز صبر می توان کرد؟ جز پایدار بودن. راز جهان من بود، در جاودانه بودن.

زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد، از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد

و دیگر ننشسته ام در انتظار این غبار بی سوار. میدانم که سپیده ای نیست، تگرگی نیست، مرگی نیست. یا به قول خودم، صدایی نیست، آهی نیست. و شاید این از اول بدیهی بود و من کور بودم. به هر حال. فهمیده ام که فعلا دوست دارم زندگی کنم. همیشه میشود درس خواند، همیشه نمیشود زندگی کرد. کلاس دانشگاه همیشه هست، آدمهایند که میروند و دنیاست که میچرخد و همیشه تا بود آیین گرد گردان بود.

ببخشید که جوگیر شعری شده ام. خودم عموما این اوقات از دست خودم عصبانی میشوم و پست را پاک می کنم. اگر این از دستم در رفت، برای این بود که ببینید این روزها تمام حرفهایم چقدر کذا شده اند. حرفها کم شده اند یا وقت من برای سخنپراکنی کم شده. هر دو شاید. سخنرانی هایم این روزها شسته رفته تر از همیشه است و حوصله ام اندک تر. و این خوب نیست برای منی که نوشتن سرلوحه ام شده و کارم و نانم به نوشتن است. البته این روزها که از پوستر پخش کنی پول در میاورم! و خب راستش این تنها کاریست که به من محول شده است و از توانم خارج نبود. کارهای دیگری هم هست که در توانم هست اما محول نمیشود و کارهایی هم هست که محول میشوند و از توانم خارجند و من مانده ام درون حوضی خالی از هر چه موجودات. غم نگاری که کسی ساخته از خون آجرش آتش سنگش که تراشیدندش از روح انسان ها. مجتاز است که خبره شده در بنای غم نگارهایی خونین برای خود. که بمیرد مجتاز.

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است، عشق کاری است که موقوف هدایت باشد

که راه برندی نمی برم انگار. زاهدم، معذور از عشق که هدایتم نکرد الله درین وادی بیمار. و عشق اینجا به هر چیزی است جز معشوق آسمانی. و زاهد اینجا هر چیزی است جز روشنفکر اسلامی و هدایت است تنها که هدایت است. هدایتی که از کاشف، رهنورد می افریند و تا قدیس بلندش میکند. و باشد که هدایتی در کار باشد.

پ.ن: امشب رفتم همشهری داستان. جلسه ای بود میان تعدادی از آدمهای خواننده و تحریریه و من لذت بردم از اینکه بلاخره جدی گرفته میشوم. گرچه سخن خاصی نداشتم، در انتهای نگاه مردم بودن هم اوقاتی لذت بخش است. نه همیشه، ولی عموماً.

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز