The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۸
تیر
۹۴

در ادبیات داستانی امروز، نویسندگان عموماً در زاویه دید اول شخص، راوی داستان را هم جنس با خود انتخاب میکنند. نویسندگان مرد از نگاه مردان بیشتر مینویسند و زنان از نگاه زنان. رخ دادن این واقعه نه به خاطر علاقه جنسیتی و جنیست گرایی نویسندگان، که بخاطر دشواری طرح یک روایت از زبان جنس دیگر است. دلایل سختی این کار، بسیار وابسته به مخاطب است و همچنین، عدم حضور نشانه ای برای تغییر دادن جنسیت راوی.

دیوید سداریس، نویسنده معاصر آمریکایی، در مجموعه داستانی با نام "مادربزرگت رو از اینجا ببر" (پیمان خاکسار/1392/زاوش) داستانی با نام طاعون تیک را به ما ارائه میدهد. در این داستان، نشانه ها و راوی کاملاً روشن نیستند. تعدد زنان در داستان، توجه راوی به جزئیات، دقت در امور و رفتارها و شکل سخنان، انتظار خواننده را به سمت مؤنث بودن راوی پیش میبرند درحالی که در میانه داستان، مادر راوی تیر خلاص را با گفتن:"پسرمه، میشناسمش." به خواننده میزند. و حتی این مسئله هم مبهم است. ممکن است یک خواننده عادی تا این نقطه راوی را مذکر فرض کرده باشد، هیچ ضرورتی وجود ندارد. این مشکل، بازتاب انتظارات ما از یک داستان و برهم کنش آن بر روایت یک داستان است. نویسندگان به همین دلیل بسیار کم دست به نوشتن از زاویه دید جنس مخالف یا کلاً تبیین جنسیت برای راوی میکنند.

در یک اثر داستانی اول شخص، تعیین جنسیت راوی یک مقوله الزامی نیست. راوی میتواند جنسیت نداشته باشد. ولی اگر قرار به مذکر یا مؤنث بودن است، بهتر است به درستی انجام شود. مصطفی عزیزی در داستان "سبزه ی زرد" (من ریموند کارور هستم/1389/افق) برای آنکه بفهماند راوی مؤنث است، هزاران نشانه در صفحه اول میدهد. از لیلی و زیبای خفته تا شیوه سخن گفتن سریع و سبک برای القای حس زنانه. این ضعیفترین شکل ممکن است. گاهی اوقات دست نویسنده برای القای این حس بسته میشود، و گاهی اوقات زیاده روی میکند.

نشانه های متفاوت بودن جنسیت راوی و نویسنده چه هستند؟ این نشانه ها انواع زیادی دارند. مثلاً القای حس زنان با یک روایت سیال و سریع، کلمات مربوط به خود، شکلی که زنان سخن میگویند. امّا آیا این راهکار صددرصد است؟ اگر مسلم بود که کار سختی پیش روی نویسندگاه حضور نداشت. و مهم تر از آن، این است که روایت معمول اصولاً روایتی مردانه تلقی میشود. جنسیت پذیرفته شده در ابتدای داستان مردان مرد، و داستان زنان زن است. این واقعیت از پیش زمینه ذهنی مخاطب ناشی میشود و میتواند متفاوت باشد.

یک راه مسلم برای حل کردن این موضوع وجود دارد. بدست دادن قطعیت. یعنی معرفی جنسیت راوی در ابتدای داستان. داستان "مرد یخی" هاروکی موراکامی (دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل/محمود مرادی/1389/ثالث) در اولین جمله میگوید:"من با یک مرد یخی ازدواج کردم" و به سرعت و با بهترین راه، از زیر بار مسئولیت تعریف زن بیرون می آید. و واقعاً راه حل بهتری برای تعریف داستان از زاویه جنس مخالف وجود ندارد. گلی ترقی در داستان "بزرگ بانوی روح من" (کتاب جمعه/1357/مازیار) میخ را به همین شکل ولی کمی دیرتر میکوبد. در همان صفحه اول داستان میگوید: "زنم گفت:..." و برای خواننده مسجل میشود که راوی مرد است و زنی دارد. این راه کار گرچه ساده به نظر میرسد، به خاطر نبود راهکار دیگر، بسیار مورد اعتماد است.

ممکن است این بحث مطرح شود که ذهن و ادراک و گفتار هر جنسیت با دیگری متفاوت است و میتوان این را در داستان بروز داد. اما در داستانی که نیاز به قطعیت در جنسیت راوی داریم، این راهکار اصلاً مناسب نیست. چه ما نه درباره دیدگاه یک فرد، که درباره دیدگاه جمیع مخاطبان بحث میکنیم و نشانه ها باید به وضوح بیان شوند تا به جنسیت دست بیابیم.

در میان نمونه های وطنی روایت از زبان مخالف، یک شاهکار روایی قرار دارد. امیرحسین یزدانبد در داستان "الترا لایت" (پرتره مرد ناتمام/1388/چشمه) یک داستان دیالوگ محور را روایت میکند. با وجودی که داستان اول شخص نیست، ولی بخاطر محوریت کلام آن، به عنوان نمونه دقیق بیان داستان از زبان جنس مخالف استفاده به کار میرود. با ربط دادن دو نفر محور دیالوگها به دختری که پیش از آنها در آن مکان بوده، با دقت در کارهای افراد قبلی، با سخنان دلسوزانه و عصبانی و الفاظ حسادت گونه یا غیبت مانند، حرف زدن از شوهر و عطر و ماتیک، امیر حسین یزدانبد راهکارهای بی نظیری برای بیان زن بودن دو کاراکتر ارائه میدهد که در تمام داستانهای اول شخص میتوانند به کار بروند اما هنوز التزامی برای جنسیت بخشی نمیدهند و ممکن است نیاز به تبیین آن حس شود.

این بند را اولین بند یک داستان از یک نویسنده مذکر در نظر بگیرید:

باید پنجره ها را باز کنم. خانه بوی سیگار گرفته. بابا شب برمیگردد و نباید بفهمد که سیگار کشیده ام. میداند سیگار میکشم اما زیاد بروی خودش نمی آورد. تا بحال دستم سیگار ندیده، توی خانه هم پاکت سیگار پیدا نکرده. ولی بوی سیگار را میفهمد. سر درد میگیرد وقتی خانه بوی سیگار بدهد. برایش مهم نیست انگار. فقط عصبی میشود، تا آخر روز نگاهم نمیکند. فردایش که از خواب بیدار میشود، همه چیز یادش رفته، تا وقتی که دوباره بوی سیگار توی خانه بپیچد.

جنسیت راوی چه میتواند باشد؟ قطعاً قرار است مؤنث باشد اما آیا نشانه ها کفایت میکنند؟ دختر حساس است روی بوی سیگار، اما آیا پسران حساس نیستند که پدرشان نفهمد سیگار میکشند؟ به نکات فکر میکند، گذشته را به حال ربط میدهد. اما آیا پسران این کار را نمیکنند؟ تمام حرف مقاله این است که تبیین جنسیت کار ساده ای نیست. هیچ قطعیتی وجود ندارد اگر تنها با نشانه پیش برویم. و بستگی تام به مخاطب داستان دارد. برای همین، در چنین اثری هم نویسنده کار خودش را با نوشتن:" نباید بفهمد که تک دخترش سیگار کشیده" ساده میکند تا دچار مشکل کژفهمی و ابهام نشود. گرچه در ادامه داستان، مؤنث بودن راوی کاملاً مسجل میشود. پس نویسنده دو راه پیش رو دارد. یا به تنهایی از نشانه ها و ظرایف استفاده کند و خوانندگان آنها را دریابند و داستان را بتمامی متوجه شوند که وابسته به مخاطب است و شیوه بیان. یا با ارائه جنسیت راوی در ابتدای داستان، کل این مشکل را از سرش باز کند. مسلماً راه حل دوم، چالشی دقیقتر و جدی تر تلقی میشود و نویسنده خوب، نویسنده ایست که بتواند جنسیت راوی اش را در خلال داستان مطرح و مسلم کند. اما به معنای این نیست که راه حل دوم، راهکار بدی باشد، چرا که خیلی از مواقع، روایت مهمتر از پرداختن به جنسیت راوی است.

  • م. مجتاز
۱۷
تیر
۹۴

براساس شعری از رسول سوری

 


از وقت نبودنت کمی پیرترم

با حرف و کلام خویش درگیرترم

انقدر نوشتم و نیامد مفهوم

مجبور بکار با غلطگیر ترم

این شعر حروف قافیه کم دارد

با بدعت صد ردیف تزویر ترم

یک شعر بخاطر تو "این شعر" شده است

من عاشق سادگی تغییرترم

آواز رسیدن سحر در ذهنت

من بانگ بجا مانده ی شبگیر ترم

هر ثانیه ام در نفست باقی ماند

بی وقت شدن، با تو کمی دیرترم

با تو ته انحطاط، اعدام نبود

امروز ببین شقیقه، تک تیر ترم

امروز که شهر یک قفس میشودم

امروز که شعر بی تو زنجیرترم

یک شکل بدون معنی و مبهم بود

آواز غمین بی تو تصویر ترم

یک نقش نهایی از غروبی خاکی

یک درد ابد که از عطش سیرترم

یک مرد که بی شمار کم آورده است

یک الکلیم که با تو تقطیرترم

پیوسته در اندیشه که دنیا با ماست

"من مطمئن از حکمت تقدیر ترم"

آغوش زمین برای ما باز نشد

ما، ما نشدیم و من بتقصیر ترم

آهن بمیانمان، من و تو دیوار

همراه براده ای که اکسیر ترم

اما نشد این سد مخوفان ویران

این آب زمین ریخت، نفس گیر ترم

آخر نشد این شعر کمی باز شود

انگار که شایسته ی تعزیر ترم

مجتاز چو شاهی که سقوطش حتمی ست

یک زخم زده، لایق شمشیر ترم

سیگار شدم، کشیده در تاریکی

ماتیک بروی پنبه تکثیر ترم

با من نرسید تا طلوع این خورشید

با من نرسد کمان که من تیر ترم

وقتی که تمام شد، من و شعرم دود

از وقت نبودنت کمی پیرترم

 

 

13 خرداد 1394

تهران

  • م. مجتاز
۱۵
تیر
۹۴

بر سرم میریزد، عین آوار پس از زلزله ای هولناک که مباد تهران به چشم خفته اش لرزه ای ببیند. هواست. دیوار نیست که نچیده ام هنوز. سقف نیست که نساخته ام هنوز. بام نیست، زمین نیست، نه خاک نیست، آب بسته شده بروی چشم ها نیست، خاکستر یک آتش روزی شعله ور نیست. هوا است، باد است که آوار میشود روی سرم. اینها گدازه های مشتعلی ایست بی آتش و آب و خاک، همه اش هواست. همه اش باد است که میریزم روی سرم، که میریزد روی سرم. همه اش را خودم بلند کرده ام. نه که اوج بگیرد برسد به طاق آسمان، که بریزد روی سرم، خراب شود و بعد من بنشینم برایش مرثیه بسرایم و بگویم:"وای، ریخت، ریخت، روی سرم" و درد میکشد آدم وقتی بداند چقدر در مسیر اشتباه قدم برمیدارد هر روز. و زجر میکشد آدم وقتی میداند هر قدمش در مسیری متضاد است، و به جایی نمیرسد بیراهه رفتن و ادامه میدهد. حلقه هایم را تنگ نمیکنم. در ورود به دوایر متضاد لحظه ای مکث نمیکنم و این میشود که آوار لحظات روی سرم آوار میشود.

و جالب اینجاست که خیلی هم روز خوبی بود، خیلی هم خوش گذشت بهم. خیلی هم دلپذیر بود دیدار آدمهای قدیمی، بازدید هر شبانه این روزهای آدمهای جدید، چند قلم رفقایی که به تازگی دارند مهیا میشود. بد نمیگذرد زندگی. یک حقیقت انکار ناپذیر است. ولی من باید ناله ام را بکنم. باید از طرح ضعیف پیشرفت و تدریس سیامک گلشیری بنالم و نئوکلاسیک بودنش را علم کنم پیش ناآگاهان، باید بنشینم از ضعف مافیا قصه ببافم، باید از رانندگی رفیق بسیار قدیمی رد شده ام ایراد بگیرم، باید از وضعیت مدرسه کوفتی ای که المپیاد ادبی ای ندارد حرف بزنم و دست آخر برسم خانه و روراست مثل کف دست بنشینم بغل خودم و از تمام این نالیدن ها بنالم. روحیه مزخرفی است ارثی.

و دلم میخواهد خیلی حرف داشته باشم. خیلی حرف بزنم. کلی درددل کنم، بریزم وسط همه چیز را که ناگهان یادم می آید یک آوار روی سرم خراب شده. آواری از دیواری که آجرهایش را خودم چیده ام. آجرهایی که از مولکولهای اکسیژن و نیتروژن تشکیل شده اند. میخواهم از عدالت و مسئله اخلاق در بستر جامعه حرف بزنم (و هفته بعد احتمالا میزنم، هنوز کامل کسب اطلاعات نکرده ام)، میخواهم از شباهت ساختاری در کتابهای  محمد طلوعی و امیرحسین یزدانبد و حامد حبیبی بگویم (و ماه بعد احتمالا میگویم، هنوز حوصله نکرده ام!)، میخواهم از آخرین روزهای نادرپور بنویسم، میخواهم روی ضعف همشهری داستان مانور بدهم، میخواهم نقدی بر حدیث خداوندی و بندگی داشته باشم، میخواهم از اصلاحات دربرابر اصلاحات، از نسبت علیرضا آذر و مهدی موسوی، از نئوکلاسیک و پست مدرن، از هیبت ترسناک واقعیت، از همه چیز میخواهم بگویم. یک طور استفراغ مانندی با ته مایه خودارضایی روحی. و فعلا خسته ام و مینالم از عین آدم ننالیدن و کذاییت خویشتن. تا برسد وقتی که چیز مفید هم بگویم.

  • م. مجتاز
۱۰
تیر
۹۴

نمیدانم چرا تنهاست بالینم

نمیدانم چرا شبها نمیخوابم

نمیدانم چرا خورشید و نورش ذره ای بر من نمیتابند

نمیدانم چرا این طرز رفتارم کمان و تیر میگردند

            در جنگی که میبازم درون آینه هر روز

نمیدانم چرا با من نمیخوانند گنجشکان

سرود سرد بی آواز طردم را

غم فردوسی طوسم پس از رد کردن محمود

صفیر تیشه ی فرهاد در شرح شکوه کوه

صدای رستم دستان، درون چاه نامردان

گذار قصه ی مجنون بی خاصیت جاوید سرگردان

ببخشم باز

که شادی در دلم جایی نمیگیرد

که مرداب سیاهی پیکرم را میکند آغشته بیهوده

ببخشم که خدایان دستهایم را رها کردند

ببخشم باز

که کودک بوده ام، هستم و خواهم ماند

که هر دم آرزوی قهرمانی در سرم بوده است

ببخشم که حروف رمز را باور نمیدارم

ببخشم که طلوع دیگری را آرزو دارم

ببخشم که درون ایستگاه گرم بی پایان، کنار تو،

در آغوش نفس گیرای تو، باقی نمیمانم

ببخشم که اتوبوسی شدم با مقصد بی نام

و تنها رفتنم یک واقعیت بود

ببخشم باز

که تابوتم پر از آوارهای خانمان سوز است

و آجرهاش تکه پاره های گوشتم بودند

ببخشم که طنین بهمنت هر روز ویرانی است

و اینها نخ بنخ با دود اضمحلال، کابوسی پر از وهم است و حیرانی است

این جادوی تنهایی است

ببخشم که درین تابوت میمانم

و آوازی به گوش سرد گنجشکان نمی سازم

ببخشم که تهی میمانم از عاشق شدن، زندانی انکار میمانم

درین پستوی پوسیده

اسارت عین انصاف است، ایمان است

تمام زندگی در بند میخوانم

که این در اوج ایثار است، مردن داخل زندان خودپرداز

ببین مجتاز

که باران تو گر گیرد

بسوزد دامنت را چشم

            که اشکت هم اسیدی بود

هوا سرد است

اتاقم در برم قندیل سرخ بی هم آوازی است

مثل یازده اکتبر بی پرچم

صدایم داخل غاری که میسازم نمیپیچد

نمیدانم من از جانم چه میخواهم

به روی پیک و پیکم میدهد مانور

            تاس آلوده شعر من

که آسم میکند این لابه ها امشب

ببخشم که کنارت جاودان تا صبح میخوانم

                        سرود سخت مردن را

کجا افتاد آن صورتگر دیرین که در راهی که میپژمرد افسردم

و هجده سال از اهریمن آزردم

کجا رفتم، کجا ماندم، کجا خورشید را خواندم

کجا این شعرها افسون من گردید

که اینک تلخی این انهدامم فاش میدارد

که روی روزهایم میپرم انگار

نمیدانم چرا از هیچ کس در اوج استیصال میخواهم

که بر جیغ هزاران قاصدک، آغوش بسپارد

و من را، گرچه آغوشی نباید بود در بر، باز هم بخشد

نمیدانم ولی تا مرگ میخواهم

ببخشم باز

که این آواز گنجشکان

بزودی پر نمیگیرد

 

 

م. مجتاز

1 خرداد 94


پ.ن: بنظر میرسد شعر مخاطب خاص داشته باشد. ندارد. برای عموم دل آزردگان نوشته شده است و جهت تسلی خاطر ملولی که از وقایع اخیر ناراضی است و غمگین، مثل فردوسی. و سوال است که هیچ کس گریید در روز مرگ فردوسی؟ کسی برایش مهم بود که این جاودانه شعر فارسی مرد؟ بنظرم نه. حتی اگر تشییع جنازه ای پرشور هم داشته باشد، کسان کمی بودند که واقعاً از مرگش ناراحت باشند و آنان باحتمال قریب به یقین هم عصر فردوسی نبودند. بهرحال، کسی چه میداند؟ شاید مرگ من هم چند نفری را داشته باشد که ناراحت باشند از مرگم. گرچه بعید، ولی "شاید" هنوز به قوت خود باقی است.

  • م. مجتاز
۰۸
تیر
۹۴

1- آدم یک پتانسیل خاصی دارد برای انقلاب روحی. یعنی یکی در طول یک سال، بعضاً یکی در طول یک عمر کفایت میکند. حال آنکه بنده نه یک، نه حتی دو، که سه انقلاب روحی را در سال اخیر تجربه کردم. یکی در نظریاتم پیرو ادبیات و شیوه نگرش و نگارش بود که بتوسط دوست بزرگواری با خاک یکسان شد و نظریات جدیدی شکل گرفت. دومی در ذیل روابط انسانی بود که دوست دیگری با همراهی چند اتفاق بسیار بد، موجباتش را فراهم نمودند که منتهی به خستگی بیشتر در ورود و شکل دادن هر گونه رابطه ای بود، دوستی و رفاقت و رابطه عاطفی و همسایگی حتی، و کنش کمتر در تمامی این موارد بود. سومین انقلاب امروز رخ داد، به کمک سخنان دوست دیگری حتی، که حرفهایی درباره شیوه زندگی و بطالت خاصی که غرق درش هستم بود. بحث خیلی طولانی بود و نتایج خوبی داشت. یک اینکه به نتیجه رسیدم این همه مادیات که دارم را فقط برای آینده نامعلوم در خانه ای جدید ذخیره نکنم، کم کم راه های دیگری پیدا میکنم. دو اینکه ننشینم انقدر الکی کار کنم، کمی روی هزینه فرصتم بیشتر تمرکز کنم. و سه نتیجه ای که مدتهاست میخواهم بگیرم، و هنوز هم بتمامی نگرفته ام، و آن حضور کمتر دارای اتلاف وقت در شبکه های اجتماعی است. این یکی را بیشتر امکانش هست کلید بزنم. نمیخواهم اکثریت اوقات در چنین جایی سپری شود، که اتلاف است انصافاً، میشود بسیار کارهای بهتر کرد. ولی خب، روحیه ام کمی کذاست، جلوی این چیزها را میگیرد. بهرحال.


2- حال گشتن ندارم، بالتبع داستان ها و شعرهایی که کپی میکنم از کامپیوتر با بی نازنین و اندازه دوازده قرار میگیرند، بقیه چیزها با همین فونت کذای بلاگ. در نتیجه گیر ندهید به تفاوت فونت ها. و در ذیل این قضیه، نشسته به داستان نویسی و ایده گیری، با شرکت در چند تایی حلقه و گروه که چیز بخوانیم و خسته ام، بی حوصله ام، کم کارم و زیاد نمیخوانم و تلاش میکنم که این قضیه را کم کم حل کنم. فعلاً وضعیت کاری زیاد مساعد نیست. مقالاتی که باید بنویسم و تا حدودی اتلاف وقت محسوب میشوند، چون چیزی جز تجربه بدست نمی آورم. داستانی که باید بنویسم و احتمالاً باز هم به جایی نخواهد رسید. شعرهایی که دارم و کاری نمیکنم، کتابی که میخواهم آماده کنم و حوصله نوشتن تکه های جدید و ویرایش تکه های قدیم را ندارم و در این میانه کلاسهایی که دارم و باید درس بدهم و انشالله پولی چیزی عایدم شود. در نتیجه وضعیت مساعد نیست، ولی خوب پیش میرود.


3- سومی را احاله کنید. برداشت سوم از یک صحنه ساده در کافه اگزیت فلسطین انقدرها هم مهم نیست. همین دو برداشت از یک مافیای کلید نخورده و یک روز نسبتاً به هدر رفته کفایت میکند. در این میانه اگر به سینما رفته باشی و فیلم ضعیفی هم دیده باشی، حتی قضیه بدتر هم میشود. دلم برای روزهایی که تنها غصه ام تمام نشدن مرحله فلان بازیهایم بود تنگ شده است. در نتیجه میروم با پول از جان آمده ام یک کلاس ثبتنام میکنم که یک چیزی عایدم شود بلکه بیش از پول و امثالهم. همان هم نصیبم نمیشود گویا!


پ.ن: خوشا بمن که باقی پستها هم آمدند از امپراطوری قدیمی!

  • م. مجتاز