The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

زاهد

چهارشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۳، ۰۶:۵۱ ب.ظ
The Empire of NewVericka - زاهد
نه ره گریز دارم، نه طریق آشنایی/ چه غم اوفتاده ای را که تواند احتیالی؟

فکر نکنید که از بس درس میخوانم و اینها پست نمیگذارم نه، بیشتر دلیلش برای قولهای گهگاه و فعالیت های اضافه ایست که تصمیم میگیرم ناگهان انجامشان دهم و باعث می شوند که ساعت 9 برسم خانه. همه هم اتفاقا مربوط به دانشگاه نیست. اوقاتم به چیزهای مختلفی میگذرد این روزها.

در جایگاه سرد و سخت روشنفکر اسلامی کم کم دارم جایگیر میشوم. بعید است منزل گزینم در همین ویرانه سر مسکن. و بعید است که خیلی دور شوم از موضع غریبی که اختیار کرده ام. و جالب است انتخاب این جایگاه به دستم که اسلامش کجا بود؟ و اسلام این بند هم به نظرم ایدئولوژیک است نه دینی. و بگذریم.

و در جایگاه سرد و سخت جوان دین گریز خجالتی هم جایگیر شده ام و اینبار بعید است حرکت از این منزل و فریاد جرس ابداً به گوش نمیرسد و محمل ها به زمین خورده اند انگار. جایگاهی که دشواری اش از هر چه جای دیگر بیش است و آدم کارش به کارش نمی آید و احوالش غریب خواهد بود و نا مفهوم و چه کنم در این محل که جز قلب تیره هیچ نشد حاصل هنوز. جز صبر می توان کرد؟ جز پایدار بودن. راز جهان من بود، در جاودانه بودن.

زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد، از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد

و دیگر ننشسته ام در انتظار این غبار بی سوار. میدانم که سپیده ای نیست، تگرگی نیست، مرگی نیست. یا به قول خودم، صدایی نیست، آهی نیست. و شاید این از اول بدیهی بود و من کور بودم. به هر حال. فهمیده ام که فعلا دوست دارم زندگی کنم. همیشه میشود درس خواند، همیشه نمیشود زندگی کرد. کلاس دانشگاه همیشه هست، آدمهایند که میروند و دنیاست که میچرخد و همیشه تا بود آیین گرد گردان بود.

ببخشید که جوگیر شعری شده ام. خودم عموما این اوقات از دست خودم عصبانی میشوم و پست را پاک می کنم. اگر این از دستم در رفت، برای این بود که ببینید این روزها تمام حرفهایم چقدر کذا شده اند. حرفها کم شده اند یا وقت من برای سخنپراکنی کم شده. هر دو شاید. سخنرانی هایم این روزها شسته رفته تر از همیشه است و حوصله ام اندک تر. و این خوب نیست برای منی که نوشتن سرلوحه ام شده و کارم و نانم به نوشتن است. البته این روزها که از پوستر پخش کنی پول در میاورم! و خب راستش این تنها کاریست که به من محول شده است و از توانم خارج نبود. کارهای دیگری هم هست که در توانم هست اما محول نمیشود و کارهایی هم هست که محول میشوند و از توانم خارجند و من مانده ام درون حوضی خالی از هر چه موجودات. غم نگاری که کسی ساخته از خون آجرش آتش سنگش که تراشیدندش از روح انسان ها. مجتاز است که خبره شده در بنای غم نگارهایی خونین برای خود. که بمیرد مجتاز.

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است، عشق کاری است که موقوف هدایت باشد

که راه برندی نمی برم انگار. زاهدم، معذور از عشق که هدایتم نکرد الله درین وادی بیمار. و عشق اینجا به هر چیزی است جز معشوق آسمانی. و زاهد اینجا هر چیزی است جز روشنفکر اسلامی و هدایت است تنها که هدایت است. هدایتی که از کاشف، رهنورد می افریند و تا قدیس بلندش میکند. و باشد که هدایتی در کار باشد.

پ.ن: امشب رفتم همشهری داستان. جلسه ای بود میان تعدادی از آدمهای خواننده و تحریریه و من لذت بردم از اینکه بلاخره جدی گرفته میشوم. گرچه سخن خاصی نداشتم، در انتهای نگاه مردم بودن هم اوقاتی لذت بخش است. نه همیشه، ولی عموماً.

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی