The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۵
شهریور
۹۴

بالکن کوچک و شلوغ است. پنج نفر چسبیده به هم روی آن ایستاده اند و یکی روی تک صندلی بالکن نشسته است. همگی سیگار میکشند. نورهای آبی و سبز در تاریکی بالکن حرکت میکنند و پرده ها را روشن کرده اند. صدای موسیقی بلند است و گوش را اذیت میکند. دستهایم را روی نرده پهن کرده ام و از میان تاریکی منظره موزاییک های سفید کف حیاط را تحت نظر دارم. پک سیگار زیادی گرم شده است. انتهای سوزانش را روی نرده خاموش میکنم و ته مانده را به عمق تاریک حیاط ارسال میکنم. دونفر از آدمهای بالکن به داخل بازمیگردند و در که باز میشود، موسیقی بلند و آزاردهنده در بالکن میپیچد. پایین توی کوچه ساکت و آرام است. اما صدای جیغ و داد و خوشحالی از خیابان اصلی به گوش میرسد.

دختری که روی صندلی نشسته بلند میگوید:"مگه چی شده که اینطوری ریختن توی خیابون؟ نه به داره، نه به دار، اصلا معلوم نیست کنگره تأیید بکنه یا نه. بعد ریختن توی خیابون ساز و دهل که ما بردیم." سیگار را با ناخنهای بلندش گرفته است و به سختی میکشد. پسری که در تاریک و روشن بالکن قیافه اش مشهود نیست و کنارم ایستاده جواب میدهد:"باو چیکار داری؟ بذار شاد باشن ملت. مگه چند وقت یه بار اتفاق خوب میوفته تو زندگیشون؟" دختر تاریکی را نگاه میکند."جای موندن نیست اینجا. آدمایی که از باخت فوتبال میریزن بیرون جشن میگیرن، دیگه چه انتظاری میشه داشت ازشون؟" "ببخشید، میشه راه بدید؟" پسر را خطاب قرار میدهم بلکه بتوانم از بالکن به داخل بازگردم. راه میدهد. داخل میشوم.

پذیرایی خانه را روی سرشان گذاشته اند. دختر و پسر در کنار هم، نورهای تند، در حال خاموش و روشن شدن، موسیقی بلند.  مریم در میانه مجلس با حرارت میرقصد. لباس سبز و آبی به تن دارد، با نوارهای ریز طلایی که از دامنش آویزان شده اند. غلیظ آرایش نکرده است. چشمهای سبز رنگ تاتاری اش روی بینی به دقت ساخته شده و لبهای صورتی خندانش میدرخشند و آدمهای اطرافش را زیر نظر دارند. به سمت در حرکت میکنم. سیاوش روی مبل نشسته است و با دختری نشسته روی دسته مبل گرم گرفته و با هم میخندند. مرا میبیند. سریع از روی مبل بلند میشود، از دختر عذرخواهی میکند و به سمت من می آید. دم در می ایستم تا برسد. با خنده حرفی میزند. نمیشنوم. با دست اشاره میکنم که بلندتر بگو. سرش را نزدیک می آورد و بلند میگوید:"تولد خسته ات کرده داری میری توافق؟" شبیه خودش بلند میگویم:"سیگارم تموم شده." و به مسیر خروجم ادامه میدهم. سیاوش همراهم می آید. در را که باز میکنم، نیوشا از آسانسور پیاده میشود. کمی تپل تر شده است. ماتیک قرمز پر رنگ و موهای کوتاه شده سیاه، کادو در دست و در لباس شب قرمز. مرا که میبیند، لبخند میزند و بعد سیاوش را میبیند. لبخندش خشک میشود، سرش را پایین می اندازد. سیاوش بی توجه، از کنارمان عبور میکند و از راه پله پایین میرود. صدای قدمهای محکمش که قطع میشوند، نیوشا سرش را بالا می آورد. "خوبی؟" "بد نیستم. چرا انقدر دیر؟" "خیابونا بسته بود. مجبور شدم پیاده بیام. خیلی دیر شده؟" میخندم."نه راستش، هنوز کیکو نبریدن! به موقع رسیدی!" نیوشا نیشگون آرامی از بازویم میگیرد:" از آشناها کسی هست؟" "درد گرفت." "لوس." "نمیدونم شاید باشه کسی. من خیلی تو نبودم." "میدونی که تولده و باید شاد باشی؟" "انقدر دیر رسیدی، امیدوارم کادوت درست و حسابی باشه دستکم." نیوشا میخواهد دوباره نیشگون بگیرد که جاخالی میدهم و خندان لب چند پله پایین میروم و برمیگردم و به نیوشا چشمک میزنم. آرام لبخند میزند، روسری قرمزش را روی سرش جابجا میکند، چروک های مانتویش را صاف میکند و از در نیمه باز وارد میشود.

سیاوش کنار سورن سیاه رنگش ایستاده است و سیگار میکشد. از ساختمان که خارج میشوم، سیگارش را توی جوب می اندازد. "بریم؟" "تو که داری، برای چی اومدی پایین؟" "اومدم یه هوایی بخورم." و میخواهد سوار ماشین شود که میتوپم:"دو قدم راهه مرد، پیاده میریم." سیاوش با دلخوری از ماشین فاصله میگیرد و با هم به سمت سروصدای خیابان اصلی حرکت میکنیم.

هوا نسبت به تابستان بودن خنک است. اندک چراغ های خیابان به سختی تاریکی آسمان را میشکافند و نور مغازه ها، پیاده رو را روشن کرده است. سیاوش محکم قدم برمیدارد. سرش را بالا گرفته است و دست هایش را دو طرف تکان میدهد. مغازه ها را زیر نظر دارد. خیابان شلوغ است. پر از آدمهایی که به سمت جمعیت انتهای خیابان و خیابان اصلی حرکت میکنند یا خسته از آن فاصله میگیرند. خیابان پر از ماشین است، کیپ کیپ. صدای بوق شاد ماشین ها بلند است. مردم از پنجره ماشینها خارج شده اند و مثلاً میرقصند. دستهایم را در جیب فرو میکنم و کنار سیاوش حرکت میکنم. به اولین سوپرمارکت که میرسم میپرم تو:"یه پاکت بهمن قرمز." "کوچیک؟" "نه، کتابی." پاکت را باز میکنم و یک سیگار را بر لب و دیگری را به سیاوش میدهم. نمیگیرد و دوباره به داخل مغازه باز میگردد. سیگار که میگیرد، سیاوش با مارلبورو گلد سر میرسد و با سیگار من یکی روشن میکند.

بر میگردیم جلوی ساختمان. سیگارها هنوز تمام نشده اند. سیاوش به ماشینش تکیه میدهد و من به دیوار. صدای خیابان و صدای آهنگ بندری ساختمان در هم ادغام شده اند. اینجا خلوت است، هیچ کس در کوچه فرعی نیست. یک ماشین نیروی انتظامی از کنارمان عبور میکند و بی توجه به صدای مهمانی، به انتهای کوچه و ورودی خیابان حرکت میکند، به سمت جشن توافق هسته ای. سیاوش با دود بازی میکند. حلقه بیرون میدهد. حوصله ام از سکوت سر میرود:"مریمم چه روزی تولد گرفته ها." "آره." "حالا همون هفته پیش میگرفت، حتماً باید میذاشت امروز؟ ببین چه خبره. چطوری قراره برگردیم؟" "میرسونمت." "نه بحث خودم نیست فقط. بقیه چی؟ همه که خونه شون اینجا نیست." "هر کی همونطوری که اومده برمیگرده دیگه." "خب من با اتوبوس و پیاده اومدم. این وقت شب پیاده هم برگردم؟ اتوبوسم نیست دیگه." "بلاخره مشکل خودتی یا دیگران؟" "من، دیگران. ماشینت همیشه قرمز بود؟" میخندد:"نه، مرسی که الآن فهمیدی! یه ماهه عوضش کردم." "جدی؟! نمیدونستم. قرمز رنگ قشنگیه." سیاوش سرش را پایین می اندازد. بعد از چند دقیقه که سر بلند میکند، خسته بنظر میرسد."نیوشا خوب بود؟" "آره. بد نبود. فکر کنم کسی رو نشناسه تو مهمونی جز ما." "مگه منو میشناسه؟" سکوت میکنم. سیگارش را توی جوب می اندازد. "بریم بالا؟" سیگارم را زیر پا له میکنم. "بریم."

مریم هنوز در میانه با حرارت میرقصد. نیوشا روی مبل نشسته است و آرام جمعیت را نگاه میکند. سیاوش به آشپزخانه میرود تا کمی آب بخورد. میخواهم از وسط پذیرایی عبور کنم که مریم مرا میبیند. اشاره میکند که بیا. لبخند میزنم و دستم را به نشانه تسلیم تکان میدهم. میروم روی مبل، کنار نیوشا مینشینم. مرا که میبیند، خوشحال میشود. به محض اینکه می نشینم، موسیقی قطع میشود. نورپردازی ادامه دارد ولی صدا قطع شده است. مریم با حیرت دی جی را نگاه میکند که با اضطراب دکمه ها را فشار میدهد. نیوشا میپرسد:"چی شده؟" "لابد دستگاهش خراب شده." دی جی کاری از پیش نمیبرد. به مریم نگاه میکند. مریم بلند میگوید:"یه نفسی بکشیم، میریم برای ادامه!" و جمعیت هورا میکشند. دی جی دستگاه نورپردازی را خاموش میکند و مریم چراغ ها را روشن میکند. همه چیز در نور مصنوعی لامپ کم مصرف سالن غرق میشود. سیاوش از آشپزخانه بیرون می آید و به طرف مریم میرود و در گوشش زمزمه میکند. مریم میگوید باشه. سیاوش به سمت دی جی میرود و دستگاهش را چک میکند. مریم از پارچ آب آلبالو دو لیوان پر میکند. یکی را خودش آرام مینوشد و دیگری را برای سیاوش میبرد. نیوشا میپرسد:"خوش گذشته تا اینجا؟" "آره آره. چیزی میخوری؟" "نه. کجا میتونیم سیگار بکشیم؟" با سر به بالکن اشاره میکنم. از کنار مریم خندان ایستاده کنار سیاوش خندان درحال بررسی دستگاه دی جی عبور میکند و به بالکن میرود. بلند میشوم و از روی میز خوراکی ها، یک کلوچه بر میدارم و یک لیوان شربت آلبالو برای خودم میریزم. وقتی برمیگردم، مریم را میبینم که سر جایم نشسته است. سریع بلند میشود و میگوید:"ای وای، جای تو بود؟ ببخشید." "نه بابا، بشین مریم جان، ما میزبانو از سرجاش بلند نمیکنیم!" "نه نه، تو بشین، من اینجا میشینم." به دسته پهن مبل اشاره میکند. "اگه خودت میخوای، من چیکاره ام." و روی مبل هوار میشوم. مریم روی دسته مینشیند. یک سر و گردن از من بلند تر شده است. موهای سیاهش را در چندین ریسه بافته است. با دقتی عجیب. دستهای سفید روشنش چندین النگوی طلایی را حمل میکنند و چشمهایش سیاوش را زیر نظر دارند. از من میپرسد:"کجا رفتین شما دو تا؟" "رفتیم سیگار بگیریم. بیرون خیلی شلوغه." "آره. فکرشو نمیکردم امشب توافق کنن."آره. شربت میخوری؟" "نه. نیوشا چطوره؟" "نمیدونم. مطمئنی نمیخوری؟" "آره بابا، راحت باش." شربت و کلوچه را تمام میکنم. بلند میشوم. مریم میپرسد:"کجا؟" به بالکن اشاره میکنم. ادای ناگهان فهمیدن را در می آورد و دوباره سیاوش را نگاه میکند که با دی جی درباره محل مشکل بحث میکند.

نیوشا روی صندلی نشسته است و سیگارش را به سختی با کبریت آشپزخانه روشن میکند. من که وارد میشوم، یک لحظه جا میخورد و کبریت خاموش میشود. "ترسیدم." "من ترسناکم انقدر؟" از کنار رد میشوم و دستهایم را روی نرده پهن میکنم. میخواهد کبریت دیگری بردارد. فندک را از جیب در می آورم و نشانش میدهم. کبریت را کنار میگذارد. فندک را زیر سیگار نازک اسه اش میگیرم و روشن میکنم. یک نخ از بهمن خودم خارج میکنم و روی لب میگذارم. نیوشا تمام توجه اش به داخل است. "چه خبره اونجا؟" سیگار را روشن میکنم. "نمیدونم. بیرون هنوز شلوغه؟" به خیابان اصلی نگاه میکنم. صدای آواز و جیغ و داد هنوز شنیده میشود. نور چشمک زن ماشینهای پلیس دیده میشود. "آره گمونم. خسته نشدن؟" "خسته نشدیم؟" آهی میکشد. "دیر رسیدی زودم میخوای بری؟" "دارم فکر میکنم چطوری قراره برگردم. خیلی دوره از خونه." "آژانس بگیر." "تو چطوری برمیگردی؟" "با سیاوش. احتمالاً." سکوت میکند. داخل را نگاه میکنم. از پشت پرده ها، سیاوش را میبینم که پشتش به ماست. دستش را مثل تنیسوری که موفق شده از حریف امتیاز بگیرد تکان میدهد. بعد برای دی جی و مریم علامت موفقیت میفرستد. مریم بلند چیزی میگوید که نمیشنوم. چراغها را خاموش میکنند و نورپردازی شروع میشود. دی جی پشت دستگاه میرود و آهنگی میگذارد. نیوشا میگوید:"بریم تو؟" به سیگار اشاره میکنم. "هنوز تموم نشده." و به کشیدن ادامه میدهم. هنوز پذیرایی را نگاه میکند. "سیگار دومته؟" نیوشا بلاخره از پذیرایی جدا میشود و مرا نگاه میکند. "همم؟ آره." "امروز چند تا کشیدی؟" "نمیدونم. تو؟" "زیاد." "شب خوبیه که." "نمیدونم. بد نیست." به سمت خیابان اصلی اشاره میکند. "اونا شب خوبی داشتن. قراره همه چیز بهتر بشه." "واقعاً به این باور داری؟" نیوشا به تاریکی حیاط خیره میشود و جواب نمیدهد. مریم در بالکن را باز میکند. اول نیوشا، بعد مرا میبیند. "نمیاین؟ ادامه داره ها!" به سیگار اشاره میکنم. "هنوز تموم نشده. الآن میایم." "خوبه، سریع تر بیاین." و برمیگردد داخل. نیوشا میپرسد:" تموم که بشه میری تو؟" میخندم."سیگار بعد شروع میشه." و به حیاط نگاه میکنم. ادامه میدهم:"تا حالا تبتو دیدی؟" "تبت؟" "آره. یه جاییه وسط هیمالیا. توی چین محسوب میشه. ولی خیلی فرق داره. فرهنگش. مردمش. تفکرش. وسط یه جای پرجمعیت، مثل یه جزیره است وسط اقیانوس. جای جالبیه." "همون نپال نیست؟" "نه فرق داره. نمیدونم، شایدم باشه." "تو رفتی؟" "نه. حتی ندیدم. فقط توی نقشه." نیوشا مرا نگاه میکند. "تبت از کجا اومد یهو؟" نگاهمان به هم گره میخورد. بعد هر دو محو حیاط میشویم. "نمیدونم. فکر نکنم هیچ وقت بخوام برم." "فکر نکنم چیز خاصی هم داشته باشه برای دیدن." "آره، ولی جالبه. نیست؟" "شاید. نمیدونم." نیوشا به خیابان نگاه میکند و زیر لب میگوید:"تبت." 

مریم در میانه با حرارت میرقصد. سیاوش کنار او، سعی میکند همراهی اش کند ولی نمیتواند. هوا خنک است. حتی کمی سرد. سیگار نیوشا به فیلتر میرسد و آنرا پایین میاندازد. منتظرم بلند شود و به داخل بازگردد. ولی حتی داخل را نگاه نمیکند. سیگار بعدی را از کیف دستی کوچک قرمزش در می آورد. سیگارم را روی نرده خاموش میکنم و همانجا رها میکنم. سیگار دیگری خارج میکنم. نیوشا کبریت میکشد و سیگار خودش را روشن میکند. بعد کبریت را به سمت من میگیرد. خم میشوم و سیگار را روشن میکنم. کبریت را فوت میکند و در جا سیگاری روی نرده میگذارد. زیر لب میگوید:"تبت جای قشنگیه." و به حیاط تاریک چشم میدوزد. صدای جیغ و داد و آواز خیابان اصلی با موسیقی آزاردهنده تولد ادغام شده است. نیوشا سیگار را میان دو انگشت تکان میدهد و آرام نفس میکشد. بازی نورها روی صورتش، از وضوح لبخند قرمزش کم نمیکند. 

  • م. مجتاز
۱۳
شهریور
۹۴

بگذار تا بگویم، یک قصه بی مهابا

یک قصه پر هیاهو، یک قصه از هیولا

یک طرح ساده، آرام، از بستر حوادث

یک قصه دل انگیز، از طرد بودن "با"

آزرده بی هویت، یک نرگی مازاد

از پرزهای فرش واقعگرای نازا

روزی سزار، آتش، روزی سقوط، آتن

روزی کبود، آهن، روزی شبیه اینجا

یک قصه بود در من، یک مادر طبیعت

یک بی پدر تولد، در بستر زوایا

در من نبرد مرده، دیگر شکست خورده

لوثیدن ش در شب، اینبار، سهم رؤیا

ما را نکش هیولا، انقدر عمر داریم

تا آخرش که با هم، بر تل قهر "آیا"

آیا همان، نه شاید، آیا شود، نه بودن

آیا کسی، نه امشب، آیا... نگو، نه آقا

زندان شدیم با هم، آزاد از این حقایق

زندان شویم آیا؟ نابود، بوده ما را

بگذار تا بگویم، یک بیت دیگر آید

از موقعیت بد، صد شعر پر تقاضا

اعدام، وای، اعدام، حرفی دگر بزن مرد

این مرد مرده انگار، این بی دلیل پایا

اینار قصه این نیست، این یک جنایتک نیست

اینبار، مرده از پیش، در سایه ها، نمیرا

بگذار تا بگویم، بگذار تا بگویم

بگذار تا بگویم، یک قصه از هیولا




بامداد 13 شهریور 94

تهران

  • م. مجتاز
۰۴
شهریور
۹۴

ارتدوکس *

به شهریار خسروی


 

از دو روی دروغ

یکی اتفاقی است پر از تباهی و اعتیاد

با شبهایی از سلطنت کرگدنی در فصل جفت نگیری

هامری سیاه در 16 متری مخوف

موتوری زنگار بسته و اگزوزی پکیده

و گواهینامه ای که دست دوچرخه سوارهای کشاورز مانده، اخذ نشده

ما به ازای دیه قطع تنفس در میانه ی ولگردی

و پنجره ای که باز است

رو به انفجاری واکنش پذیر از درون روسپی خانه ای فرو ریخته شاید

مانیتوری از ذرات تف و ناخن و کی بردی

پس مانده ی مواد غذایی استعمال شده

که خب مسلماً و یقیناً و بلاتردید

از گفتن که ندارد


از دو روی دروغ

یکی لبخند است بر چهره در کافه ای گمشده انتهای بن بست

جوانیتی در آخرین تلاقی رؤیایی کابوس و حقیقت

با کشویی از آرمان شهر کپه شده و قطران بسته علوفه طبیعی

از شادی پس از تدفین

به حرکت قلم روی

از، به، درد کشیدن مفهومی

و حرفهایی از جنس دلگرمی محو در استکان چای متنفر از و سیگار عشق ورزیده به

-در میانه مبحث، شاعر پیش از این سروده است-

سیگار را که روشن میکنم

تازه میفهمم از تشنگی، به گشنگی

شرف ادراک از ترکیدن مثانه

از خستگی، درد زانو، آنوریزم حاد در بصل النخاع

سیگار که میکشم

تزویر پس از مدتها میرود کنار

که الله اکبر از این همه تزویر و ریا

گفته آمد، سیگار، تازه فهم زندگی دروازه ها را میگشاید

خروج دود

تجلی حروف

بند بند تفکرات لاییک در میزانسنی مغلوب

وقتی که سیگارم تمام

وقتی که میرسد، شب آوار گون خراب

سیگارم تمام

شبهایم همش

-شاعر چقدر زیاد چرند میسراید-

از گفتنی که ندارد، سیگار که تمام، شبهایم همش، شهریار، نخند


از دو روی دروغ

که هر روز زیاد تر

کمال در گریستن بر انسانیتی جدید

با نمره ای جعلی از آدمی فرضی

از دکارتی هست، ازرقی بیرون کشیدن

و معدلی که روی کاغذ سیاه خط خوردن

همه اش همین است بوالله همین

یک مشت جعل حدیث از پیامبری الکی

همه ی جوانب دروغهایی از گفتنی که ندارد


از دو روی دروغ

که به این آسانی تمام نمیشود

یک خانواده است، در اوج صفا و صمیمیت

یکی ایستاده به دیوار میشاشد

یکی در موبایلش هویت جنسی اش را جست و جو میکند

دیگری روی آن میخندد، روی این زار میزند

یک سری ظرف هست توی سینک که تا میخورند

و یکی سری چیز هست توی یخچال که وول

زنی باردار افتاده به رو، جنینی که به نیهیلیسم ایمان تام دارد

که پشت رحم کوچکش، قتلهای زنجیره ای در جریان است

ای وای، از گفتنی که ندارد

بگذریم از این خانواده ی طلایی، به گفتنی که ندارد


دروغ هنوز هم رو دارد

از دو روی دروغ

یک انجمادی است در اوج وضوح

میان کلمات و سطور

خط خطی ها به قامت موزون

-بعضاً-

و خط کشی ها به عابر پیاده شدن

-کم کم-

آقای میوه فروش

من آفت نزده ام هنوز

من یک چیز جالبیم برای خودم

نه وزن دارم، نه قافیه، نه عروض

نه مفهوم فرامتنی انحلال در، نه تاب واژگان منحط تر

نه پرتگاه سرخ و نه خشونت منجر به فوت

نه حتی جفتک خر

شهریار، نخند

یک پرتره ی در حال نگارش شخصی

که کلاً ده دقیقه و اندی زنده است پس از این

در بهترین وضعیت ممکن

و کما فی السابق دم از جاودانگی

کمی گفتن داشت این چند خط قبلی


و بهرحال، آخرین رو از دوروی دروغ

-خسته شدیم جملگی-

اینجا منظره عاشقانه میشود

-مثلاً-

که من چقدر از این چیزها بلدم؟

گوساله ها

همه فرزند زاده های یک توهم توطئه اند

از گاو به گوساله، ژنتیکی

رهگذر ایدئولوژی کثیفی وابسته به قصابی محل

که نکند، ای، این صدای پای، وای، قصاب، برما، نکند قصاب، سرکوچه، ما را توی گونی کجا میبرید؟

نکند، وای، گوساله پای مرا گاز گرفته است، شهریار نخند

و پارنوید محو میشود در موخیتو

نگاه نامیمون

بر چهره ای سپید و بی خط و آرام

بر آمده از دوزخی ترین آتش انگار

آقای میوه فروش

ما رفقا را جمع میکنند روزی توی گونی

گونی های شما آقا، بله شما

خالی میکنندمان در جهنم، طبعاً توی گونی

جامان جهنم است، شکی؟ زرشک.

بچه های عزیز، گلهای باغ زندگی، هزار و سیصد و هشتاد و هشتاد مرتبه بنویسید

و بخوانید و بکشید و بخورید و بخوابید و بمیرید از روی سرمشق

-سیاست زده شدیم-

"من دوزخی که تو در آنی دوست ترینم"

جمله پیشین خطاب به شهریار خسروی نبوده است

در انتهای آخرین رو از دو روی دروغ

ذکرش خالی از لطف نیست

که کامچاتکا شبه جزیره ایست در انتهای شوروی سابق پس از اکتبر

و در ان شهری است، به نام پترو پائولوفسک کامچاتسکی

که من هم برایم سوال شده

این پترو، در آن انتهای ماتحت زمین، چه غلطی میکرده است؟

و موج نو، شبه مفهومی است در انتهای شعر نو سابق پس از براهنی

و در آن کسی است، به نام مجتبی محمدنژاد لفمجانی

که من هم برایم سوال شده

این مجتاز، در این انتهای مابعد شعر، چه غلطی میکند؟

کسی چه میداند، شاید روزی شاعر شد

به هرحال، از گفتنی است این همه، که ندارد

و چه انتظاری که درو...

شهریار، نخند.



تهران

16 مرداد 1394


*  ارتدوکس در اینجا به صورت کنایی، به افرادی اتلاق میشود که در موضعی، به افراط تمام اعتقاد دارند و جریانات میانه رو را ابداً قبول ندارند.

  • م. مجتاز