The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

ناتمام

جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۳ ب.ظ

داستان کوتاه. برای دومین جشنواره جایزه داستان تهران.

ناتمام

قصه کوتاه چند چنار

باران با تمام قوا می بارد و میدان تجریش را آب فرا گرفته است. از سمت کوه آب سرازیر شده است و خیابان را پر کرده. زیر پل تجریش خشک است و آب به شکلی حرکت میکند که فقط در خیابان ها بریزد. سیل تا میدان قدس رفته است و احتمالاً داخل مترو سرازیر شده است و هر پنج طبقه را طی کرده است و الآن مردم درون کابینهای مترو گرفتار شده اند و زیر آبها، منتظر معجزه اند. شاید راننده درها را باز نکند که ملت درون مترو غرق نشوند ولی با مشکل کمبود هوا چه خواهد کرد؟ در هر صورت، مردم آن پایین محکوم به مرگ هستند و همانجا در قعر زمین زیر آب مدفون خواهند شد و ارواحشان محکوم شده اند بجای پیوستن به خیل دیگر کشته های سیل، همانجا کنار شیاطین پشت دیوارهای غار ایستگاه تجریش بمانند و در کنار آنها که در تاریکی به دیواره ها مشت میکوبند، ضجه بزنند و به دیواره ناخن بکشند و فضای ترسناکش را ترسناک تر بکنند. کسی چه میداند. شاید جهنم آنها همان پایین، در عمق طبقه منفی پنج تهران باشد.

پسر میان سیل به میله های بالای پل تجریش تکیه زده است. خیس و خسته است، منتظر رخ دادن معجزه ای در بستر باران. بلکه باران متوقف شود و آسمان باز بشود و کسی که در میانه سیل منتظر او ایستاده سر برسد. سمت ولیعصر، یک پراید چپه شده است. روی آن، یک مادر و دختر نشسته اند و محکم همدیگر را در آغوش گرفته اند. دختر خردسال به مادر میگوید: "مامان من میترسم." و مادر دختر را محکم تر به خود میفشارد و میگوید:"نه نه، نترس عزیزم، الآن بارون بند میاد، میریم خونه پیش بابایی." و دختر آرام میپرسد:"مگه بابایی خونه است؟" و مادر ساکت دختر را در آغوش میگیرد و اشکهایش در باران شدید محو میشود. موج بزرگی از سمت کوهپایه البرز پایین میریزد. میدان را در مینوردد، درختهای میدان را از جا میکند و به ولیعصر میریزد. به پراید که میرسد، شدت ضربه پراید را به پشت میغلتاند و مادر و دختر در آب پرتاب میشوند. دختر جیغ میکشد، مادر با وحشت دستهایش را در آب میزند و سعی میکند دخترش را بگیرد و پسر تکیه داده به میله های بالای پل تجریش واقعه را زیر نظر دارد. مادر خود را به چناری از جا در نیامده میرساند و با یک دست محکم به آن میچسبد. با دست دیگر دخترش را میگیرد. آب با شدت به سمت جنوب حرکت میکند. مادر دخترش را با تمام توان نگه داشته است. دختر جیغ میکشد:"مامان من میترسم." و مادرش جوابی نمیدهد. موج دیگری از کوهپایه البرز پایین میرسد و پسر رها شدن دست دختر، ضجه های مادر و باران سهمگین را نظاره میکند. بعد معجزه میرسد.

باران همچنان با تمام قوا میبارد. رشته کوه البرز در شمال میدرخشد و بر تجریش سایه می اندازد. سیل در میدان می غرد و مادر هنوز گریه میکند و دختر خردسال را آب میبرد و کسی که پسر منتظرش بود از خیابان شهرداری وارد میدان تجریش میشود. دختر مانتو بلند سیاه پوشیده است. شال سپید، کتانی های سپید و شلواری سیاه. آرایش ملایم صورتش با وجود بارش باران دست نخورده مانده است. خیس نشده است. آرام و با وقار، عرض خیابان گوگل را طی میکند و از میان سیل به سمت پسر حرکت میکند. پسر دست تکان میدهد و دختر سرش را به نشانه تأیید و سلام تکان میدهد. به هم که میرسند، پسر میگوید:" سلام، خوبی؟ خوب رسیدی؟" دختر هدفونهای سپیدش را از گوش بیرون می آورد:"آره بد نبود. بریم؟" پسر خوشحال جواب میدهد:"بریم." و در میان باران سیل آسا به سمت جنوب حرکت میکنند.

پسر بسختی در میان آب جاری در خیابان حرکت میکند و دختر به آرامی و ساده، با هدفونی که در گوش قرار داده کنارش راه میرود. دستهای دختر کنارش تکان میخورند و دستهای پسر در جیبهایش میگردد. وارد ولیعصر میشوند و از کنار چناری که مادر همچنان به آن چسبیده است میگذرند. پسر به دختر نگاه میکند و دختر به پیاده رو و پسر سکندری میخورد و دختر بدون نگاه کردن لبخند میزند و باران بند می آید و خورشید در آسمان میدرخشد.

حاکم تهران در بالکن عمارت باغ فردوس نشسته است و جمعیت معترضین را نگاه میکند. مباشر کنارش دست به سینه و ساکت ایستاده است و میترسد حرفی بزند. رهبر معترضین جوانی است ایستاده کنار چنار قطور و پیری جلوی درب اصلی عمارت و فریاد میزند:"مدرنیته حاکم نمیخواهد. همراهان، جوانمردان، بزرگان، رفیقان، اینجا جای استبداد نیست. ژاندارم میخواهیم، شهردار میخواهیم، حاکم نمیخواهیم. ما به دیکتاتوری مجال تنفس نمیدهیم. آری، ما اینجا جمع شده ایم که صدای ملت را به گوش توتالیترهای تمام جهان برسانیم. ای سردمداران استبداد علنی، ای شاهنشهان قاجار، هیتلر سقوط کرد، چرچیل مرد، دوره حکومت زدگی و حماقت عوام تمام شده است. دست در دست هم انقلاب 17 اکتبر دیگری را رقم خواهیم زد." مردی از میان جمعیت فریاد میزند:"ما استالین هم نمیخواهیم." و جوان جواب میدهد:"شما بیجا میکنید. استالین نماد قدرت و استحکام مدرن در جامعه مدنی است. آیا توتالیتاریسم بهتر است یا دولت مردمی؟" دعوای این دو در سروصدای تعطیلی مدرسه شاپور محو میشود. دانش آموزان با غلغله و شادی از مدرسه خارج میشوند و در حیاط بزرگ پخش میشوند و عده ای کنار چنار مرکزی حیاط تجمع میکنند. یکی از بچه ها رهبر معترضین را خطاب قرار میدهد:"آقا، یه لواشک میدین؟" و ایشان در تنه ی توخالی چنار دست میبرند و یک لواشک شکیل با بسته بندی کارخانه ای را در دستان دانش آموز میگذارند. دانش آموز یک قران کف دست دراز شده رهبر معترضین میگذارد و میرود کنار بقیه دانش آموزان مسموم شود. رهبر لواشک فروش معترضین که نسبت به لواشکهایش مقاومت پیدا کرده، قرار است در چهل و یک سالگی در 17 شهریور 57 داخل جوب آب پناه بگیرد و از رگبار نیروهای شاهنشاهی جان سالم به در ببرد و در شصت و خرده ای سالگی استاد دانشگاه تهران بشود و به بچه ها درس عشق بیاموزد و آنها دهه شصتی باشند و اوشین را به استاد ترجیح بدهند و کارهای تشکلی بکنند. ایشان بعداً در سن معلوم نیست چند اما اواخر دهه هفتاد و چند سال پس از استاد شدن به شکل مرموزی در اتاق خویش از زور سرفه جان میسپارند و در مراسم ایشان هیچ کس حاضر نمیشود و بجایش همه شان به حرفهای مصطفی معین گوش میدهند و آرام روی زمین مینشینند و از استاد یاد میکنند که میگفت اعتراض کنید و اینان اعتراض میکنند و اشاره ای به وقایع نمیکنند.

رهبر معترضین که هنوز مرگ مرموزش را تجربه نکرده از اعتراض کردن خسته میشود. از کنار چنار حرکت میکند و کنار حوض روی نیمکت مینشیند و با رفقایش درباره اهمیت پست مدرن در سینمای ایران بحث میکند و رفیقش از مشکلات تک برداشت ماهی و گربه حرف میزند و ایشان وضعیت گروه پالت در عمارت مسعودیه را مخرب توصیف میکنند و بحثهای روشنفکری شان با ریختن نیروهای حاکم تهران میان معترضین ختم به خیر میشود و حاکم تهران از بالکن عمارت باغ فردوس جمعیت معترض در حال تار و مار را تماشا میکند و مباشرش رفته است داخل تا اولین آپارات ایران را به مهمانان خارجی نشان بدهد و پسر و دختر از جلوی باغ فردوس عبور میکنند و پسر از تغییرات باغ فردوس نسبت به زمان بنایش در زمان محمدعلی شاه به دست حسن علی میرزا تا امروز حرف میزند و دختر به آوای "بیا قصه شو تو این شبای بی خواب" گوش میدهد و آرام زیر لب با آن همخوانی میکند.

سر زعفرانیه، کنفرانس پسر تمام میشود و دوباره به دختر نگاه میکند و دوباره سکندری میخورد و دوباره دختر لبخند میزند.

-گوشت با منه؟

دختر هدفون را از گوشش خارج میکند:"نه. داشتم آهنگ گوش میدادم."

-تهرانو ول کردی داری آهنگ گوش میدی؟

-اینم درباره تهرانه دیگه. میگه بیا پروانه شو بالی بزن از بام تهران.

-یعنی آهنگی که توش بگه بام تهران از بام تهران جالب تره؟ یا اگه من بگم ولی عصر، از میان لشکر چنارها و کاجها، قد کشیده است، بهتر از دیدن باغ فردوس از نزدیکه؟

-چه میدونم. حوصله آدم سر نمیره لااقل. این همه منو کشوندی که بگی آهنگ گوش نکن؟

-نمیگم آهنگ گوش نکن، میگم به چیزای دیگه هم گوش بده. نگاه کن این چنارا رو. ببین چقدر قشنگن. گوشتو بذار روی تنه هاشون. به صداشون گوش بده. اینا یه عمر تاریخن، یه عمر تجربه توشونه. سالها رو دیدن و اینجا موندن. همین آسفالت، چقدر خاطره توی همین سطح داغ خاکی هست؟

-چرا باید به اینا گوش بدم؟ توی شهری که صدایی نمیپیچه، راحت ترم وقتی میتونم با یه آهنگ قشنگ تحملشون کنم.

پسر تکرار میکند:"تحمل؟" و ساکت میشود. بعد دوباره به حرف میوفتد:"زندگی اینجاست نه توی اون آهنگا."

-بپذیر که من از دنیای تو خوشم نمیاد و تو هم از دنیای من خوشت نمیاد.

-نمیپذیرم. نمیفهمی به قول خودت آوازهایی هست که باید میخوندیم؟ کدوم مهمتره؟ اینکه سر کوچه ملی یه مرده یه مرد یا مردی که واقعاً هر روز میاد اونجا، آدما رو میبینه، آدما میبیننش؟

پسر اطرافش را نگاه میکند و ادامه میدهد:"حیف پیرمرده نیست. همونی که هر روز از تجریش پیاده میره تا راه آهن، یه چرخ دستشه که باهاش آهنگ پخش میکنه برای مردم. اگه اون بود، میدیدی میشه از دنیاهای هم خوشمون بیاد. حالا شاید تو راه دیدیمش، اگه خسته نشدی اومدی تا تهش."

دختر جواب نمیدهد و هدفون سپیدش را دوباره توی گوشش میگذارد و آهنگ بعد را پلی میکند و با "شهر من از شمال با کوه ها میرقصد" همخوانی میکند. پسر آرام میگوید:"کدوم کولیا؟"

پارک وی میدان جنگ است. ارتش سیاه روی پل و دو سوی مدرس و چمران را گرفته است. یک تانک در بلندترین نقطه پل ساکن شده است و لوله توپ خانه را به سمت شمال نشانه گرفته است. منتظرند. منتظر حمله نیروهای سپید مقاومت که در خیابان حکمی قرار گرفته اند. سربازان نفس نفس میزنند، تفنگهایشان را محکم به سینه ها چسبانده اند. یکی آدامسش را با غیظ میجود. دیگری سیگارش را با دستهای لرزان آتش میزند. آن یکی قمقمه آبش را در می آورد و کمی میخورد و بقیه را روی صورت خود میپاشد. سربازی کلاه خودش را محکم میکند و فرمانده نیروهای سپید سر خیابان ایستاده است و پارک وی را زیر نظر دارد. یکی از نیروهای پیشرو با گلوله تک تیرانداز مجروح شده است و زیر دست جراح در یکی از خانه های نیمه ویران خیابان جان میسپارد. نیروها نمیدانند چه کنند. فرمانده چند نفس عمیق میکشد. بعد از یکی از نیمکتها بالا میرود تا سربازهایش را بهتر ببیند. برایش بلندگو می آورند. آنرا نمیپذیرد و فریاد میزند. فریادی که تا عمق خانه های خالی شده میرود، از پنجره های تخته کوب و چنارهای سوخته خیابان عبور میکند و در عمق گوشهای سربازان سیاه و سپید فرو میرود:"این آخرین مقاومت ماست. امروز، اینجا، در پارک وی، ما زنده خواهیم ماند، یا خواهیم مرد. مهم نیست. ما پیروز خواهیم شد، یا شکست خواهیم خورد. مهم نیست. ما برای پیروزی نیامدیم. ما آمدیم که بدانند ما هستیم. که بدانند ما تا آخرین قطره خون از شهرمان، از دنیایمان دفاع خواهیم کرد. آمدیم که بدانند اینجا شهر ماست. مهم نیست چنارهایش را بسوزانند، مهم نیست خانه هایش را ویران کنند، مهم نیست میدانهایش را مین گذاری کنند، مهم نیست چه بخواهند. هزاران سال پیش رم سوخت ولی روم سقوط نکرد. امروز ملت ما شاهد خواهند بود که ما خواهیم ایستاد. ما آخرین مقاومت را خواهیم کرد. ما آخرین نبرد را با آغوش باز پذیرا خواهیم بود. مهم نیست که پاورقی کتاب تاریخشان شویم، مهم این است که مردم خواهند دانست ما ایستادیم و ایستاده مردیم. سربازان من، با من به سوی آخرین ایستادگی بشتابید."

غریو شادی از اردوگاه سپید برمیخیزد. سربازان سیاه آماده و تازه نفس روی پل ایستاده اند و تانک منتظر است. تک تیرانداز سپید بهترین تک تیرانداز شهر است. آرام آرام خودش را از پله های ساختمان نیمه کاره شمال پارک وی بالا میکشد و به پشت بام میرسد. یک جوخه 8 نفره برای گرفتن این ساختمان استراتژیک اعزام شده بودند و تنها تک تیرانداز مانده بود تا از بالای ساختمان نیمه کاره نیروهای سیاه را تار و مار کند. از روی آجرها و سیمان خیس نشده عبور میکند و خودش را به لبه جنوب غربی میرساند. بهترین دید را به پل دارد. در انتظار آغاز جنگ، به فریادهای فرمانده گوش سپرده است. هوا آفتابی و آرام است و فرمانده غریو:"یا مرگ یا پیروزی" سر میدهد و نیروهای سپید وارد ولیعصر میشوند و تک تیرانداز شکار را شروع میکند.

-چرا همش باید با من دعوا کنی؟

-چون هیچ وقت به من گوش نمیدی. همیشه تو دنیای خودتی. هیچ وقت برات مهم نیست من چی میگم.

-مگه برای تو مهمه؟

فرمانده در رأس نیروها میتازد. لوله تانک به سمت سپیدها میچرخد. غرش توپ. و انفجار پایه زیرین پل. آر پی جی زن سپید زودتر عمل کرده بود. پل پارک وی از میانه و درست زیر تانک فرو میریزد. تانک و سربازان سیاه پرت میشوند پایین و زیر آوار پل میمانند. پل از میانه شکافته است. سربازان سیاه در شوک این واقعه اند که تیراندازی آغاز میشود. نیروهای میانی سپید روی پل را هدف قرار میدهند و همزمان به سمت زیر پل حرکت میکنند. نیروهای جناح راست از پیاده رو راست پیشروی میکنند و نیروهای سمت چمران را هدف قرار میدهد. نیروهای چپ پشت ماشینهای پارک شده پناه میگیرند و از کنار ساختمان آتشنشانی مشعل، وارد پایانه افشار میشوند. پسر و دختر از میان سربازهایی که با عجله از کنارشان میگذرند تا جلوی پیشروی نیروهای چمران را بگیرند عبور میکنند. تعدادی از نیروهای سپید پشت پایه تلوزیون عظیم وسط خیابان پناه میگیرند و عده ای وارد پارکینگ محصور با دید خوب به چمران میشوند. پسر میگوید:"معلومه که برام مهمه. همه چیز تو برام مهمه. نبود که اینجا نبودیم، وسط پارک وی درحال دعوا کردن با هم. بیا بریم اونطرف خیابون." و سعی میکند دست دختر را بگیرد اما دختر دستش را عقب میبرد و در جیبهایش فرو میکند. فرمانده فرمان پیشروی به نیروها میدهد و با اسلحه کمری خود به سمت چند سرباز مانده روی باقی مانده پل پارک وی شلیک میکند. پسر وارد خیابان میشود و پژویی محکم روی ترمز میزند. راننده با عصبانیت فریاد میزند و صدایش از پشت شیشه بسته و درگیری به سختی شنیده میشود. پسر بی محلی میکند و به مسیرش ادامه میدهد. تیری از سمت سیاه به دختر اصابت میکند، کمانه میکند و در گردن راننده پژو فرو میرود. راننده به حال مرگ می افتد و چون برای روایت اهمیت شاخصی ندارد، به حال مرگ رها میشود. دختر خودش را به پسر میرساند و از کنار مجسمه گلفروش سوار بر دوچرخه که فریاد "یا مرگ یا پیروزی" سر میدهد، میگذرند و منتظر سبز شدن چراغ میمانند.

نیروهای سپید خود را به زیرپل میرسانند و دختر و پسر هم به زیر پل میروند. چند سرباز سپید روی تانک میروند و فریاد پیروزی سر میدهند. فرمانده لبخند برلب دارد و سرمست از پیروزی، مشتش را به آسمان تکان میدهد. مردمی با آرامش هرچه تمام تر در رستوران نبش پل غذایشان را میخورند و به سوراخ عظیمی که در دیوار شمالی رستوران ایجاد شده اهمیتی نمیدهند. بعد فریاد تک تیرانداز را در گوش میشنود:"مدرس، مدرس، دارن میان." فرمانده دیر میفهمد که سربازانش را در دام مرگ اسیر کرده است و دختر میگوید:"چرا نمیذاری تموم بشه؟ چرا میخوای هر ماجرایی ناتموم باقی بمونه؟" پسر جواب نمیدهد. نیروهای سیاه زیر پل میریزند. صفی تمام نشدنی که تا چشم کار میکند با کلاهخودهای سیاه و صورتهای عرق کرده سیاه و یونیفرمهای سیاه و جلیقه های ضد گلوله سیاه مدرس را گرفته اند. چند اتوبوس در پایانه فشار از شدت آتش منفجر میشوند و دود سیاهشان به آرامی از زیر سقف کج پایانه به آسمان میرسد. نیروهای افشار به سرعت تارومار میشوند. یک نارنجک جلوی پای پسر می افتد. آنرا بر میدارد و به سمت ارتش سیاه پرتاب میکند. تفنگی بی صاحب که روی زمین افتاده است را برمیدارد و به سمت نیروهای سیاه شلیک میکند و میگوید:"یه ماه پیش اومدیم همینجا، یادته؟ از تجریش رفتیم تا چهارراه ولیعصر. بعدش خسته شدی، منم خسته شدم. برگشتیم خونه هامون. مسیر مهم نبود اون موقع، ناتموم موندن مهم نبود. الآن مهم شده؟" و تفنگ را توی سر سرباز سیاهی پرت میکند و از خیابان عبور میکنند. فرمانده فریاد ایستادگی میدهد و به سمت جنوبی خیابان میرود و پشت چناری پناه میگیرد. گلوله ها تنه درخت را میسایند و فرمانده خشاب تفنگش را عوض میکند و نفس عمیقی میکشد. زمان برایش کند میگذرد. زیر لب زمزمه میکند:"ایستاده مردن." و از پشت درخت بیرون می آید و قبل از پر شدن از سرب و آهن، پنج سرباز سیاه را به دام مرگ میکشاند.

-من میرم. خسته شدم.

پسر برمیگردد و به دختر نگاه میکند. سکندری نمیخورد. به ارتش در حال سقوط، به فرمانده پر شده از سرب و آهن، به تانک زیر آوار، به اتوبوسهای مشتعل پایانه افشار و به خونهای جاری در جوی آب نگاه نمیکند. تنها دختر. و صدایش میلرزد:"چرا؟"

دختر پشت میکند و به سمت مدرس حرکت میکند تا سوار تاکسی شود:"تا تموم نشه، نمیشه شروع کرد." و سوار اولین ماشینی که نگه میدارد میشود. از پشت شیشه پسر را نگاه میکند. بعد ماشین میرود و پسر زیر لب زمزمه میکند:"باید رم میسوخت تا روم بنا بشه." و تک تیر انداز بالای فروشگاه شهروند هنوز شلیک میکند و زیر لب زمزمه میکند:"این شهر، شهر من نیست."

پارک ملت آتش گرفته است. چنارها و کاجها و بیدها در شعله های زرد و نارنجی میسوزند و خاکستر میشوند. صدای آژیر ماشینهای آتش نشانی شنیده میشود اما هیچ ماشینی در ولیعصر پیدا نیست. مجسمه مرد چتر به دست، به شکلی مضحک کنار جنگل شعله ور قرار دارد و فواره های حوض تنها گدازه بیرون میدهند. پسر میان شعله ها و آتش حرکت میکند و تمام توانش را به خرج میدهد که پایش را روی درز موزاییکها نگذارد. دکلی فلزی و سیاه از میان شعله ها سر بلند کرده است و تا نوک آسمان پیش میرود. چنارها از ریشه میسوزند، از درون. ترک برمیدارند، میشکنند. آوندهایشان به جای آب آتش را به برگها میرسانند. پسر روی نیمکتی مینشیند، به پشتی تکیه میدهد و به نمای مشتعل نگاه میکند. از میان آتش، بنای پاپیون شکل پردیس سینما ملت پیداست که از هرم گرما شیشه هایش آب شده اند و قطره قطره روی زمین میچکند. چنارها ساکتند اما صدای پشه هایی که درحال سوختن روی نوارهای زرد روی تنه درختان است به گوش میرسد. کاجها ساکتند. کاجها همیشه ساکتند. کاجهای کاجستان دانشگاه تهران که زیر شعله های آتش خم شده اند و پردیس سینما ملت که مذاب میشود و طرح بال میگیرد. دو بال سفید که رو به آسمان پرواز میکنند و به زودی از پنجاه تومان به پنج هزار تومان تغییر ارزش میدهند. از زیر آن، دو نفر بیرون می آیند. یک دختر و پسر خوشبخت و آینده دار که در سرمای دی کنار هم راه میروند و بلیطهایشان را با هم مقایسه میکنند. پسر میگوید:"میبینی؟ صندلی 11 ردیف 6، صندلی 12 ردیف 6. این اصلاً تصادفی نیست. یعنی ممکن نیست دونفر که همو میشناسن تو یه سینما یه سانس رو بگیرن با صندلی کنار هم. فقط امیدوارم علیزاده به همین خوبی باشه که تو تعریف میکنی."

دختر به پسر نگاه میکند و خندان میگوید:"خیلی هم تصادفیه، علیزاده عالیه. میخوای بریم عوض کنیم؟ طرف هنوز باید جلوی فنی وایساده باشه."

"اگه تصمیم داری دوباره یه ساعت منتظر وایسیم که نوبتمون بشه و عوض کنیم بلیطا رو، مهمون من باش!"

دختر پالتویش را دور خودش محکم میکند:"سردمه. بریم دانشکده تون؟"

رهبر پیر معترضین از کنار پسر عبور میکند و پسر میگوید:"سلام استاد." و استاد با سر جواب میدهد.

پسر میگوید:"میدونستی این استادمون یه زمانی... امسال خیلی فیلمای خوبی داره نگاه نو. فکر کنم پایان نامه ای که علیزاده راهنماشه خیلی خوب باشه."

-"کجا بریم؟"

-"حیاط بز شما هست، دوحوض ما هست. بریم دانشکده ما، شاید باستانی پاریزی یه سر پیداش بشه. انقدر آدم خوبیه، انگار نه انگار که استاده. کاجستونم جای خوبیه. راستی، میدونستی سر در دانشگاه رو کی ساختن؟" پسر به نمای مذاب پردیس بال پرنده اشاره میکند و در کنار هم از میان شعله ها میگذرند و قطرات شیشه مذاب را روی همدیگر حس میکنند و ذوب میشوند و در عمق خاک فرو میروند و پسر هنوز روی نیمکت گرم نشسته است. دختربچه کوچکی با بدن بادکرده و خیس روی نیمکت کنارش مینشیند. جوانی کتک خورده و با لباس پاره در حال بررسی پذیرش دیالکتیک در نظریات هگل از راه میرسد و کنارشان روی نیمکت مینشیند. فرمانده ای پر از سرب و آهن و خون آلود کنار جوان مینشیند. چهار نفری در پارک ملت سوزان نشسته اند و به دکلی فلزی و سیاه و قدافراشته در میان چنارها و کاجها و بیدهای سوزان و بالهایی که رو به آسمان گشوده شده اند و هرگز پرواز نخواهند کرد نگاه میکنند و زیرلب میگویند:"شکست..." و تکرار میکنند و تکرار میکنند تا اینکه کم کم میسوزند و ذوب میشوند و در خاک فرو میروند. مادری هنوز به چنارها چسبیده است. حاکمی هنوز روی بالکنش نشسته است و به چنارها نگاه میکند. تک تیراندازی روی ساختمان نیمه کاره در حال شلیک به سمت سیاهی ها است و به چنارها فکر میکند. دختری توی تاکسی به سمت جنوب حرکت میکند و با آهنگش میخواند:"شهر من، بخند." چنارهای سوزان خروشان و یکپارچه فریاد میزنند:"قصه هایمان تمام میشود." و صدایشان در ناتمامی ولیعصر میپیچد.

  • م. مجتاز

نظرات  (۳)

اولین نفری که خوندش کی بود...؟
پاسخ:
از دستم در رفته، به یه جماعت خیلی سنگینی نشونش دادم. اولین کسی که فرستادمش تا تهش نخوند!

من همشو خوندم ولی به سختی ! وسطاشم استراحت کردم !
من از داستان های روان بیشتر لذت میبرم .

در هر صورت آفرین که از این کارا می کنی

پاسخ:
از این روانتر؟! انصافاً؟!
love it well i do think that we women should get up and sing more bescaue every time that i listen to the radio all i hear is men singers and we need some more women singing so that can sing, sing

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی