The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۵
ارديبهشت
۹۴
The Empire of NewVericka - سه برگ یک دفتر
برگ اول:

و گفت به مسیری با خود و بی خود رهسپار بودم، شیخ المشایخ از گوشه ای پدیدار شد، درود فرستادیم، فرمود هوا را طراوت ملازم است، آیا روا بود که جوانی با خود یکتا مسیر بسپارد؟ و گفتم یا شیخ، جز این روا نباشد که نه هوا را مزین بزیبایی نبینیم، که ما را تنهایی تک یاوریست همیشگی که داریم.

برگ دوم:

تابعی است روابط انسانی من. تابعی بی هیچ منطقی. تابعی که هر عددی واردش میشود. و هر عددی که وارد میشود کم کم بیشتر و بیشتر میشود تا بجایی میرسد که بتقریب مساوی بی نهایت میشود، بیشترین حد دوستی. و تابع این عدد را درک نمیکند، همچنین دیدگاه طرف مقابل گویا. و نتیجه این میشود که هر وقت به اینجا میرسیم، خروجی بلافاصله صفر میشود و حذف تابع رخ میدهد.

تابع جالب تری هم هست در انضمام این. و در آن، مهم نیست چقدر تلاش کنم، هیچ وقت عدد خارج شده از تابع قبلی، بیشتر نمیشود، تغییر نمیکند و صفر میماند. و جالب است که این تابع کله خر است. اصلا مهم نیست چقدر برای طرف مهم نیست خوب باشد با تو، هر کار که بکنی، نتیجه همان است اما ول کن نیست و تمام وقت و حوصله اش را میگذارد که با آدمها بهتر باشد. و نمیشود. خداوند سپهر بعد از 124000 امین پیامبر، ول کن شد، خاتم را فرستاد که بگوید هرکه هدایت نشد، ببند کفشم. ما که خداوند نیستیم، در نتیجه با همین نتایج بی نظیر هم بی خیال شده ایم. و اینها همه حرف است، این تابع تا ابد هست.

برگ سوم:

بی وزن شعر و آهنگ:

غبار هزار سال نرسیدن بپیکرم

چسبیده مثل گچ، بدیوار حائلم

غم میخورند تمام سلول های بی بصر

خط میخورند تمام نوشته های من

از هر کسی که بپرسم زنده ای هنوز

گوید "فقط جاست فرندی" سکوت محض

گویند که بخوان و سخاوت نداشتم

گویند که بمیر و کماکان نمرده ام



  • م. مجتاز
۱۱
ارديبهشت
۹۴
The Empire of NewVericka - پنجره ها

باید پنجره ها را باز کنم. خانه بوی سیگار گرفته. بابا شب برمیگردد و نباید بفهمد که تک دخترش سیگار کشیده. میداند سیگار میکشم اما زیاد بروی خودش نمی آورد. تا بحال دستم سیگار ندیده، توی خانه هم پاکت سیگار پیدا نکرده. ولی بوی سیگار را میفهمد. سر درد میگیرد وقتی خانه بوی سیگار بدهد. برایش مهم نیست انگار. فقط عصبی میشود، تا آخر روز نگاهم نمیکند. فردایش که از خواب بیدار میشود، همه چیز یادش رفته، تا وقتی که دوباره بوی سیگار توی خانه بپیچد.

باید از روی تخت بلند شوم و سیگار نکشم و پاکت را جوری معدوم کند که نبیند. سوخته ها را توی دستشویی میریزم و سیفون میکشم تا بروند. یک لیوان فلزی هم دارم که وقتی بابا نیست، زیرسیگاری ام میشود. باید آنرا هم توی دستشویی خالی کنم که چیزی نفهمد. لیوان را وقتی برمیگردد زیر تختم میگذارم که نبیند. عصبی که میشود، از همه چیز ایراد میگیرد. از غذایی که درست کرده ام، از غبار نشسته روی میز، از خنک نبودن آب توی لیوان، از دم نکشیدن چای لاهیجان بحد کافی. هر وقت میرود لاهیجان، چای می آورد. چای باغ خودمان است که آخر هفته ها میرود سری به باغ میزند و میوه هایش را میچیند و می آورد خانه، با چایی و برنجی که سر راه از همسایه ها میخرد. هنوز که نیامده.

افتاده ام روی تخت خواب و لای پتو پیچ میخورم. ملافه و پتو کثیف شده اند و یک ماه است که میخواهم هر دو را بشورم ولی حوصله نمیکنم. موبایلم کنار بالش است و تکان نمیخورد. این موقع ها، حس فراموش شدن بهم دست میدهد. نه بابا زنگ میزند، نه بچه ها یادشان است که من هم زنده ام و دو روز است آنلاین نشده ام. تخت خواب نرم است ولی زیادی گرم. باید بلند شوم و پنجره ها را باز کنم تا بو برود و بعد کولر را روشن کنم که هوا خنک شود. شاید هم بد نباشد عود روشن کنم که وقتی بابا آمد، بگویم بوی عود است، نه چیز دیگر. باور نمیکند بنظرم. ولی وقتی حرفی نمیزند، ترجیح میدهم فکر کنم که نمیداند سیگار میکشم.

موبایل را از کنار بالش برمیدارم. صفحه را باز میکنم و بوای فای خانه وصل میشوم. بیکار و الکی مانده است و صبح تا شب فیلم های روز دنیا را دانلود میکند که باید روزی بنشینم و همه شان را ببینم. در کنار خواندن تمام کتابهایی که بیخود و بیجهت خریده ام و روی طاقچه و کتابخانه خاک میخورند و بابا وقتی بیاید غر میزند که باید زود بزود پاکشان کنم و من حوصله نمیکنم. پیامکی نیست ولی روی میس کالها عدد یک قرمزی خودنمایی میکند. فرید سه بار زنگ زده. چه کارم داشته؟ هشت و بیست، هشت و چهل و سه، نه و دوازده. ساعت چند است؟ عدد یازده و پنجاه و سه دقیقه کوچیکی گوشه موبایل است. چقدر خوابیده ام؟ دیشب ساعت سه آمدم توی تخت خواب. یا دو و نیم بود؟ نمیدانم. بابا که نیست، زمان خیلی اهمیت ندارد برایم. تازه تابستان هم تأثیر مضاعف میگذارد و کلاً اهمیت زمان را از من سلب میکند. وای فای وصل میشود. دویست و هفتاد پیام وایبر، هفت پیام تلگرام، دو نوتیفیکشن از اینستاگرام. اینستاگرام را باز میکنم و میبندم. فقط برای رفتن پیامش. وایبر را باز نمیکنم. کسی با من کاری ندارد. همه اش چرندیات دیگران خواهد بود در گروه های مختلف بی استفاده شان. تلگرام را باز میکنم. هر هفت پیام از فرید است.

موبایل را کنار میگذارم. بپهلو غلت میزنم. تی شرت به بدنم چسبیده. موهایم روی بالش پهن شده. باید کوتاهشان کنم. وقتی کوتاه کنم، دیگر این حجم عظیم ریزش را نمیبینم که تمام تشکم را پر از مو میکند. باید حمام هم بروم، خسته شدم از بس قرار روزی یک بار حمام را پشت گوش انداخته ام. بمهشید قول داده بودم. قرار بود مثل او هر روز حمام بروم. ولی نمیتوانم. هر دفعه که حمام میروم، و وقتی میروم که دیگر تحمل خودم را ندارم، باید حتماً دستکم یک ساعت خودش را زیر دوش آب بکشم. یادم میرود. چند بار با ساعت حمام رفته ام که کمتر طول بکشد ولی وقتی دوش باز میشود و آب گرم روی شانه هایم میریزد، دیگر زمان از اهمیت می افتد و افکار مختلف سراغم می آیند. چطور باید با دیگران برخورد کنم که دوستم داشته باشند، امروز برای بابا چی درست کنم که دو هفته دیگر وقتی نتایج کنکور ارشد آمد و قبول نشدم، ناراحت نشود، این هفته کدام لباس را نپوشیده ام که فردا بپوشم، چاه مستراح کی میگیرد که آقای لوله کش مهربان را بخانه دعوت کنیم، قیمت سیب زمینی این هفته چقدر شده، و فرید. چقدر به فرید فکر میکنم؟ انگار زیاد شده است. اصلاً چرا انقدر به او فکر میکنم؟ اصلا چرا فکر میکنم؟ دانشجوی سال آخر کارشناسی چرا باید به یک پسر سوم دبیرستانی خسته افسرده انقدر فکر کند؟ فرید افسرده است؟ کارهایش که افسردگی آور است. چقدر شبیه همیم. وقتی توی پارک قدم میزنیم، ناخواسته همپای هم راه میرویم. قد مان و فاصله قدمهای معمولمان یکی است انگار. وقتی کنارم راه میرود، حس شور و نشاط را ازم میگیرد. و دوست دارمش. که خودم باشم، نه بزور بخندم، نه بزور حرف بزنم.

موبایل را دوباره برمیدارم و پیامهایش را چک میکنم. شش و سه دقیقه: "بحث دیشب بنتیجه نرسید چکامه. نگفتی از چی ناراحتی. بحث دیشب؟" دیشب سر چه بحث میکردیم؟ دعوای دوباره من و مهشید؟ عموماً سر این حرف میزنیم بگمانم. هفت و چهل و پنج: "قرار نبود امروز زود بیدار شی مگه؟" قرار بود؟ یادم نمی آید. این پسر شبها نمیخوابد؟ من که میدانم بی خوابی دارد و نمیخوابد، چرا میپرسم؟ اصلا از که میپرسم؟ با صدای بلند با کی صحبت میکنم؟ صدایم را بذهنم برمیگردانم. هشت و یازده:"چکامه، چکامه، چکامه." چرا انقدر دقیق علائم نگارشی را رعایت میکند؟ پیامهای خودم را میبینم که دیشب سر چه حرف میزدیم. آخرین پیامم دو و دوازده دقیقه است. "منم نمیدونم رابطه من و تو چیه دقیقن" چرا نقطه ندارد؟ چرا دقیقاً را اشتباه نوشته ام؟ همیشه اینطوری مینویسم؟ چهار پیام دیگر هم فرستاده. سه تا از هشت و نیم تا نه. همگی نوشته اند:"بیدار شو چکامه!" و آخرین پیام، ده و سی و سه دقیقه:"درین مسیر صعب، بی دلیل، با چکامه های بی نظیر خویشتن، قدم زدیم..." از جان من چه میخواهد؟ آنلاین است. مینویسم:" این چی بود دیگه؟" ارسال میشود. در آن دیده میشود. فرید ایز تایپینگ... "صبح بذهنم رسید، چیز خاصی نیست، بهش فکر نکن." مگر میشود فکر نکرد؟ انتظارات عجیبی دارد از آدم. مثل بابا. تصادف که کرده بود و بیمارستان بستری شده بود، میگفت گریه نکن. مامان مرده بود. چطور گریه نمیکردم؟ سر قبر میگفت خرما تعارف کن. گریه نکردم. خرما تعارف کردم. شب بالشم خیس خیس بود، ولی نگذاشتم بابا ببیند که گریه کردم. مامان را لاهیجان خاک کردیم. بابا آخر هفته ها میرود لاهیجان، هم میوه بچیند، هم سر قبر مامان برود. من نمیروم. میمانم خانه و در تنهایی ام غرق میشوم. پیام جدید:" خب، بحث دیشب رو ادامه ندیم؟" جواب میدم:"چیزی برای ادامه نمونده وختی هیچکدوم نمیدونم از چی حرف میزنیم" جوابش طول میکشد."کارور خوندی جدیداً؟" کارور؟ نویسنده آمریکایی را میگوید؟ مسلم است که نخوانده ام، از ادبیات آمریکا خوشم نمی آید. میداند. "نه خو نخوندمش چی میگه مگه؟؟؟" طول میکشد باز. "توی تخت خوابی؟" از کجا میداند؟ پیام بعدی را خودش میدهد:"تازه بیدار شدی نه؟ نگو که سیگار کشیدی تو همین اندک فرصت." چرا اینطوری حرف میزند؟ "بله و بله و بله" به هر سه پرسشش. چیزی نمیگوید. چند دقیقه صبر میکنم. بعد موبایل را گوشه ی اتاق روی مبل می اندازم و بلند میشوم.

آینه دستشویی کدر شده است. باید تمیزش کنم. دست خیسم را رویش میکشم که قیافه ام را ببینم. زیر پلکم پف کرده و تیره شده. موهایم آشوب زده است. هر تار مویی بسمتی گریخته. اه. انگار با صدای این پسره حرف میزنم. حوصله آرایش ندارم. محکم آب را توی صورتم میکوبم و بدون پاک کردن از دستشویی بیرون می آیم. آب روی فرش میچکد و مهم نیست. روی مبل حال ولو میشوم. بعد یادم می افتد که موبایل را بیاورم. ولی خسته ام. فرید، فرید، فرید. این پسره از کجا پیدایش شد؟ با بهزاد آمده بود شب شعر کافه صور. آن دوران از بهزاد خوشم می آمد. با وقار بود، خوش قیافه، ادبیات درس میداد چند جایی. میگفت فرید شاگردم است، خیلی با استعداد است، از این چیزها. یک شاعری که یادم نمی آمد که بود آمد و شعر خواند و ما دست زدیم و من حوصله ام سر رفت. شاعر که رفت، بهزاد، فرید را آورد کنار من و مهشید که باهم آمده بودیم و شروع کرد بحرف زدن از مجموعه داستان کوتاهی که دارد مینویسد و میخواهد بزودی چاپ کند. بعد مهشید پرسید فرید چه میکند. از پسر توپر با آن صورت گرد و آرام خوشش آمده بود. فرید گفت دوم دبرستان است و انسانی میخواند و برای المپیاد ادبی تلاش میکند. آن موقع اوایل بهمن بود. بهزاد گفت که همه در این جمع شاعر و نویسنده اند و ما خندیدیم و فرید شعر خواند برایمان. شعر فرید را یادم نیست، ولی قوی بود. خیلی قوی. و من و مهشید در حیرت بودیم که این پسر جوان چطور چنین شعری را تولید کرده است.

شماره اش را از گروه شعری که ساخته بودیم برداشتم. برایم جالب بود. وقتی که اولین پیام را فرستاد یادم هست. جالب بود که او هم شماره ام را برداشته بود. پرسید:"شب شعری هست جایی که شاعر دعوت نکنن و ملت شعر خودشون رو بخونن؟" و من برایش لیست کوتاهی را معرفی کردم. بعداً بیشتر حرف زدیم، شعر میفرستاد، میخواندم، نظر میدادم. شعر میفرستادم، میخواند، نظر میداد. چند بار با هم شب شعر رفتیم. کم کم بیشتر و بیشتر صمیمی شدیم. الآن هم که...

بوی برنج همسایه توی خانه پیچیده. گرسنه ام شده. بمهشید قول هم داده بودم که از این ببعد شام نخورم که کمی لاغر شوم. دلم نمی آید بابا تنها غذا بخورد ولی کم کم باید غذا خوردنم را کنترل کنم وگرنه چاق میشوم. باید بلند شوم و قوری را آب بگذارم و تویش چای تازه لاهیجان بریزم و بچیزی فکر نکنم و بعد بروم بیرون کمی قدم بزنم و از این حال بد در بیایم. اما نمیتوانم. بجایش بلند میشوم و میروم سراغ موبایلم. صد و شش پیام جدید وایبر، یک پیام تلگرام. تلگرام را باز میکنم. "وقتی از عشق حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم... بخونش، داستان جالبیه."

موبایل را روی مبلی که بود پرت میکنم. وسط اتاق ایستاده ام، بی هدف و سرگردان. بعد کم کم بخودم می آیم. میروم بحمام، خودم را حسابی میشورم و بقرارهایم با مهشید عمل میکنم. برای ناهار قرمه سبزی درست میکنم و زیاد درست میکنم که برای شام بابا هم بماند و من چیزی نخورم که کمی لاغر شوم. خانه را بوی سیگار برداشته. باید پنجره ها را باز کنم.



سه برگ یک دفترکبودی کدر
  • م. مجتاز
۰۹
ارديبهشت
۹۴
The Empire of NewVericka - نفرات

من سه نفر بودم

سه تفنگدار بی گلوله، بی سلاح

یکی به جست و جوی آرزوهایش

به آسمان رفت

با بالهای براقی که در طبقه سوم آسمان پنچر شده است

که از خدای و خدایان و ملائک و عرش و قصه هاشان بپرسد

چه شد که بدین جایگاه وحشت انگیز رسیدیم

چه شد که حوایان را بسیب ها گرایش داده آفریدید

و چه شد که بمشارکت سری روی گونه ها، آدم تبعید شد بجرم دیگری

چه شد که انهدام را فرزند شدیم

و نواده ی سقوط اسم گرفتیم

چه شد که سکوت سرد سالهاست بالینمان، پا بپای قساوتهاش پژمردیم

و سالهاست که مانده است همانجا، در گوش خداوند، بیخ بهشت و برزخ و کوفت و زهرمار

نشسته بلکه فرجی حاصل شود و رضوان جایی لابی کند، پارتی اش شود، بلکه چیزی شود

و نمیداند که خدا با ریش سپید و لباس الیاف طبیعی اش نشسته روی تخت پادشاهی اش

و دنیا را به بند کفشش احاله کرده است

اگر نسبت دادن بند کفش بخدا را کفر قلمداد نکنیم

که اگر بکنیم، ببند کفشم

از سه نفر، دومی، یکی دیگر بود که برزخی شد

از اهالی دل آزرده ی جهنمی منجمد

با عصای موسایی که در نیل غرق شد

شیپور میزد

و خانواده اش را قتل عام کرده بود

تا ببیند رنگ سرخ بدیوار خانه می آید؟

و بفهمد جهنم ذغال سوز است یا بنزین سوز؟

یک تیر و دو نشان

یک مرد و دو آرزو

سه نفر، در یک کالبد، داشتم میگفتم، نفر دومی بود.

نشست میان جنازه های لت و پار شده و با عربده ها

گنجشک ها را به هم نوازی سخیف و هم آوازی غریب بشارت داد، بعد قسم داد

چون هیچ کدام بمنقارشان نگرفتند لابه هایش را

و وقتی پلیس رسید، با آژیر و بوق و چراغ و باتوم و نور افکن و تیزر

با انگشت اتهام نشانه رفت هیکل نحیف زبان گنجشک ها را

که سبز بودند، بیش از حد معمول، بسیار مشکوک،

مسلماً گناهکار بودند آقای قاضی،

اعتراض اعتراض اعتراض

بقدر هر سه تن، وثیقه نمیخواهد، تقاص را قصاص کنید

اعتراض اعتراض اعتراض،

بلاتردید، حکم را صادر کنید، بکشید، دسته را، صندلی را، آن بیل بیلک صندلی برقی را

اعدام اعدام اعدام

صندلی شیشه ای را از زیر پایش بردارید، تیغه گیوتین را بیندازید، احترامش را بگورش بخندانید

اعدام اعدام اعدام

جیلنگ جیز قیژ ووژ، برق سه فاز درون رگها

زیر سرو ها، پای پنکه، کنار حوض، بگذار تا بچرخد، هی دور، هی دور، هی دور

نه، نچرخ، تو نچرخیدی ای دومین نفر

تو فقط حکم اعدام را برای درختان چکش زدی روی میز

من بودم، نه، من هم نبودم

من سه نفر بودم

سومی بود بجان خودم، نفر سوم

نه، خدایا، دروغ نمیگویم، تو که نمیدانی، الکی مثلاً

که پریشب

از پنکه سقفی پکیده ی اتاق آویخت به طنابی

جنازه ای را که چند ماهی میشد راه میرفت و نفس میکشید

دهنت سرویس نفر سوم، گلویم هنوز گرفته است

من سه نفر بودم

یکی صبح در آغوش تو بدنیا آمد

یکی ظهر در آغوش تو جان سپرد

یکی شب در آغوش تو بزندگی بازگشت

تا بدنیا ثابت شود که خدایی هست، در آغوش تو

من سه نفر بودم

سه سرباز بی کلاه خود

سه شکست خورده ی نجنگیده

من سه کس بودم که یک به یک

در امتداد افق محو شدم و در مسیر انهدام دویدم

و چه دویدنی بود، که پایم پرواز میکرد و سه نفری نگاه میکردم

و از شش چشم و شش گوش و شش از بسیار دیگرهای جفت نظاره گر بودم

مهاجرت کلاغ ها را

که دروغ است عکس هر چه گفته ایم و دروغ است معکوس دیگری

همه دروغ است، همه ممتنع الوجود هایی که بپیکر چرندیات کتابهای فلسفه مان چنگ میزنند

من سه نفر بودم

یکی دکارت را هجو میکرد

یکی مارکس را میپرستید

دیگری دستمال توالت کم می آورد، می آمد کتابها را جرواجر میکرد

من سه نفر بودم، عین حقیقت بود

یکی میرفت، یکی می آمد، یکی لای پتو شبها جان میداد

و آسفالت را بغل میکرد، روزی سه بار، آموکسی سیلین طور

من سه نفر بودم

که هر سه را کشتم تا در انتها

میان مثلث خونینم رقص مرگ تمرین کنم

بگو ببینم، پای راست، پای چپ، بچرخ، بچرخ، بچرخ

اعدام اعدام اعدام

برقص روی کابینت های شکسته، صندلی شیشه ای زیر پا

برقص برقص برقص

پنکه روی دور تند هنوز پا برجاست

بپا که طناب شل نشود، در بروی توی پنجره ها و همسایه ها را بیدار کنی

بچرخ بچرخ بچرخ

بجای هر سه نفری که هستم

بمیر، بمیر، بمیر

 

 

 

م. مجتاز

8/2/1394



سه برگ یک دفترکبودی کدر
  • م. مجتاز
۰۳
ارديبهشت
۹۴
The Empire of NewVericka - کبودی کدر
ما

زندگان پست زندگی

بخواب میدمیم سحر خویشتن

که شاید از طلوع دیگری نوید بر رسید

و ناله ای بلند گشت

                که آدمان

                          می رسم

دیروز با دوستی بقوت و شدت درباره شعرهایم و کلیت مسئله شعر حرف زدیم، و حرفهای بسیار جالبی زد و رسماً بیک کودتای ایدئولوژیک دست زد و تبعات آن، دامن مرا هم گرفته است و باعث تصمیماتی در من شده است که احتمالا پیگیرشان خواهم بود و تفکرات قدیم و راحت طلب و منفعت سویه را کنار خواهم گذاشت و قوی و مستحکم پای چیزی که درستتر است خواهم ایستاد. شاید هم نتیجه ندهد و این کرختی طولانی رهایم نکند. البته که خودم بآن دامن زده ام و آنرا بپا داشته ام. بعید نیست، هیچ گزینه ای بعید نیست.

انقلاب درونی چیز خوبی نیست. تبعات بدی دارد، پیامد های نچندان دلخواهی را بدنبال میکشد و من نمیدانم این وسط چه کنم. همان کودکی باشم که میان خطوط قدم میزند یا آن پیرمردی باشم که خطوط با اون قدم میزنند؟ نتیجه را فعلا نمیدانم چون هنوز تصمیمی نگرفته ام. ولی تصمیم بزودی گرفته خواهد شد و پیامدهایش مشاهده.

بخواب خود دمیده ایم سحر خویشتن. و ناله ای نیست، صدایی نیست، صوتی نیست. هیچ نیست زیر این گنبد آسمان، این کبودی کدر آلوده ی ابری. زیر طاقی که عظمت را میان هیچیت مغلوب محو میکند. میان مایی که حروف طردمان میکند. و آدمها در این مسیر زبانه میشوند بآتشی که کارش جز سوزاندن نیست. سوزاندن من. تسریع میشود هر دم، هر لحظه و مهم نیست میشود ورد زبان، مهم نیست، مهم نیست. بدرک. سرنوشت ما همین بوده است، انکار جواب نمیدهد. تک درخت بی شکوفه ای در آستانه ی بهار. همینیم. همین قرار بوده باشیم، دروغ است، دروغ و میدانم. چقدر حقیقت است، که دروغ بند بند زندگیت باشد و بند باز بی بدیل باشی.

از "فلاکت"هایم حرفهای زیادی دارم، ولی نمیزنم. نه در حوصله میگنجد، نه در حصار تاریک کلمات، و امان نمیدهد این خستگی مألوف در تار و پودمان. مردن اوقاتی واقعا دورنمای جذابتری است نسبت به این کذایی که درش دست و پا میزنیم. انصافاً، حقاً، حقیقتاً، بواقع و عینیت. و در انتها، زیر این تل بی ملاحظه دروغ، رخ کوتاهی از حقیقت خواهد بود. که بلند فریاد میزند:"مهم نیست"

نفرات
  • م. مجتاز
۰۱
ارديبهشت
۹۴
The Empire of NewVericka - نوشته بر باد

قسم بباد ها که میوزند

سرنوشت من شدن نبود

تک درخت بی شکوفه ای در آستانه ی بهار

رونویسه ی سرشت من

غبار در گذار بی صدا شدن نبود

شدن نبود

 

ببین مرا

کثافتم

کثافت زمین بپیکرم نشسته است

لجن شدم که آبهای پاک را سیه کنم

که محوریتم برای چندش زمینیان

و جاده ای شدم که آسفالت میکشند روی من

که سنگلاخ ناپدید گشته باد

نوشته ام بروی باد، قصه صریح خویش

مباد خاکها فرو خورندش و مباد آبها فرو کشندش و مباد کآتشم بسوزدش

کار من لهیده در کنار این عذابها شدن نبود

 

سرد میشود هوای سینه ام

و التفات هات محو میشود

و هر چه ها و ها کنم بروی تن

نفس کفاف گرم کردنم نمیدهد

تقاص این حماقت عظیم من

تن و ها شدن نبود

 

کنار طرح غم نمود خاطرات میدوم

میخورد به چشم های بی ستاره بازدم

که توتیای بی مثال و کیمیای این وجود تیره ام توئی

نرفته ای هنوز

صورت نسیم توست زیر لب

و گونه های نرم نرم

روی شانه های من

و تارهای تار توست روی گرده ام

نه

نرفته ای هنوز

هنوز ردّپای تو کنار سایه های من خروش میکند

نه، نرفته ای، نرو، بمان

که جای من برای این گذشته ی قشنگ بی نظیر

قامت کریه یک گدا شدن نبود

 

بیا

بیا که آرزوی من تباه میشود

تباه میشود بدون هرم نرم دست هات

باز میشود دریچه های قلب من

بروی تو

بیا که خون این رگی

بیا که صبح دم درین شب نرفتی شوی

فرو کشی مرا به چشمه ات

لیاقتم

دزد تک نگاه ها شدن نبود

 

بیا، ببین، نگاه کن مرا

که آتشی که نافسرده در هزار قرن

بی تو میشود سراب بی بخار یک نفس که پای بادها

میرود

راه من، یکه تاز در کران جاده ها شدن نبود

شدن نبود

 

نیا، نبین، کنار من مشین، نگاه هم نکن مرا

که این تباه تر تباه تر سیاهی گناه

انتظار آفرینشش بسر نمیشود

توبه اش

از دران برزخیش رد نمیشود

سرنوشت من شدن نبود

ولی شدم

که قصه ام فسانه ای شده است، محو در عبور باد

قسم ببادها که میوزند...

 

 

م. مجتاز

1/2/94



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدر
  • م. مجتاز