The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

Wonder Lusters

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۶:۰۶ ب.ظ
The Empire of NewVericka - Wonder Lusters
چیزهایی هست. در زندگی آدمها، اطرافیان، غریبه های عجیبی که دیده میشوند. چیزهایی که وقتی روی هم میریزند و جمع می شوند، حاصلشان میشود زندگی.

این که از کسی دیگر، چیزی دیگر، پدیده ای دیگر بنویسم، با ذاتم هماهنگی ندارد. منی که همه جا خودم را بهتر و بزرگتر از همه میبینم، اینجا مانده ام که چه کنم. از چیزی بنویسم که اتفاق بسیار جالب و کمی افسرده کننده این روز تولدی بود یا از چیزهایی بنویسم که به فکرم آمد و عامل را به تمامی بی خیال شوم.

امروز تولدم بود. روزهای تولد مجتبی در طول تاریخ ثابت شده که گذر کذایی خواهند بود به سوی بی هویتی غالب. و افسردگی همیشگی تکمیلی. این بار اتفاق خیلی متفاوت نبود ولی در حد بهتری نسبت به تولدهای کذای پیشینم بود.

صبح که دیر رفتم و انگلیسی پیچید، بعد از آن کمی اندیشه رفتم و بیرون کشیدم و اندیشه پیچید. بعد وقت گذراندم انقدر که رسیدیم به زنگ استاد عظیمی(مد ظلّه العالی)(دامت برکاته)(الباقی) و ایشان را گوش جان سپاریدیم و خیلی مستفیض شدیم. نیکان هم با وجود تعطیل بودن چهارشنبه ای حقوقی ها، آمد نشست سر کلاس ما. خیلی الکی که درس بخواند. حالا نمیدانم خواند یا نه و بیخیال. بعد از کلاس، با نیکان و ریحانه و حضور بنده، بر آن شدیم که به انتشارات افق نزول کرده، آیین افتتاح(؟!) کتاب جدید کسی را ببینیم. این کسی کاوه میر عباسی بود بگمانم که مهم نیست، نرفتیم. یعنی رفتیم تا دم در افق اما از همانجا دیدیم که از 5 شروع میشود و بیخیال شدیم و من رضا خسروانی را دیدم و کمی حرفیدیم و بعد هم که ریحانه بازگشتن بخانه آغازید و من و نیکان بر آن شدیم که فاصله وصال تا فردوسی را پیاده برویم. و چه بر آن شدنی بود.

جالب است سیر شانس، که ما تصمیم بگیریم ولی عصر را از سمت دانشجو پیاده شویم، که تصمیم بگیریم ولیعصر تا فردوسی را اتوبوسی نرویم، که آن موقع، در آن محل پارک دانشجو، بن و ماریا باشند. خیلی شانس غریبی است و بازی بی مهره و بدون توپ اخترها و بخت ماست... به هر حال.

از زیرگذر ولیعصر که خارج شدیم، رفتیم که برویم کالج ور که نزد پارک دیدیم جمعی را که ایستاده بودند. دو نفر در این جمع جالبتر مینمودند. کسانی که ایرانی بنظر نمی آمدند. سوم شخص شدن را دوست ندارم. حوصله ندارم بگویم که ایستاد، که میخواست وارد صحبت با این خارجی ها شود، که بود، چه کرد، چه شد. ما بودیم که رفتیم ایستادیم کنار جوانی که کمی فارسی حرف میزد و انگلیسی خوبی داشت و بچه هانوفر آلمان بود و دختری که فارسی و انگلیسی اش هر دو ضعیف بود حدوداً و متولد بخارست رومانی بود و این جالب نیست که حدوداً یک هفته بعد از نوشتن زیر طاق مرمری آسمان و تخیل درباره بخارست، به یک آدم متولد بخارست برخورد کنی که بگوید آرکل دو تریمف در واقع از معماری فرانسوی ایده گرفته اما انقدر در فرهنگشان ماندگار شده که جزوی از تاریخ خود رومانی تلقی میشود.

پسر نامش بنیامین رود یا یه همچو چیزی بود. دختر ماریا نام داشت. دو جهانگرد که با دوچرخه و بدون پول خاصی از رومانی تا تهران آمده بودند. معنای کامل کلمه ماجراجویی. تجربه جالبی که از صحبت کردن با دو نفر خارجی که گویا ویزا نداشتند و گذر میکردند و برای در آوردن پول گوشه خیابان ویالون میزد ماریا. و ما اینها را دیدیم و نیکان آلمانی بلد است و من یک ذره اندک و به انگلیسی بیشتر اختلاط کردیم با هم. از تجربه های دلپذیر مسافرت در این کشورهای عجیب گفت و اینکه چقدر ساده توانسته اند در دنیا بگردند. با دو عدد دوچرخه، چند دوست در ترکیه و ایران و کمک مردم و ویولن زدن برای پول در آوردن. و با وجود آنکه پلیس اصولا با این بخش توریستها خوب برخورد نمی کند و من نگران بودم که بدون کمک در تهران گم نشوند، میزان شادی خاصی را در وجودشان دیدم.

روحیه ماجراجو دارم اما هیچگاه فرصت حضور بهش نداده ام. همیشه در انتهای وجود، این چیز تازه و زنده مدفون شده است و وقتی این دو جوان را دیدم که با حداقل امکانات، یک چادر و دوچرخه و ویولن دور دنیا را میزنند و من در این گوشه بی مزه مثل ابلهی مانده ام، دلم برای خودم میسوزد. میخواهم بگویم که تجربه دیدن آدمهایی که میخواهم بهشان برسم چقدر سخت است. میخواهم بگویم چقدر بد است که بزرگترین اتفاق یک روزت، ملاقات با آدمهایی باشد که راحت زندگی میکنند. خوش زندگی میکنند. دغدغه دارند اما برای همدیگر هستند و بی تعلق خاطر معمول ما دنیا را سیر میکنند. حسادت میکنم. عشق میورزم. به خودم میکوبم و بیش از هرچیز، دوست دارم از دو جوانی بنویسم که دور دنیا را میگردند بدون بار اضافی.

و نیکان میگفت چقدر خوب که اینها را دیده ایم. و من با وجود دپرس بودن همعقیده ام. خوب است که آدم ببیند کسانی هم هستند که میتوانند روز آدم را بسازند با وجود داشتنشان و میتوانند کاری را انجام دهند که بیشتر ما جرئت انجامش را نداریم. و مهم نیست که در انتها نام کدام یک بیشتر باقی میماند. دست کم در خاطر من دیدار بن و ماریا تا سالها فراموش نخواهد شد.

پ.ن: خواستم کوتاه و مختصر بنویسم. ولی شاید تصحیح کنم و بیشتر بگویم.

توضیح عکس: از راست، به شکلی بدیهی من(!)، بنی دوستمون و نیکان! به کیفیت عکس هم گیر ندین دیگه. سلفی این دشواری هارم داره!

پیوند:سایت این دو جوان که از تجربیات سفر در میانه زمین میگویند!



  • م. مجتاز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی