The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۳
بهمن
۹۳
The Empire of NewVericka - ذکر مصیبت
دگران، درگردش ساعات، میروند. بسیار رفتند. هر لحظه بیشتر، ولی کسی نمی آید. نمی آیند.

***

انتهای مسیر، بن بست است

حس دریا نگشتن صد نیل

رنج اتمام جنگ پیش از برد

بغض فیلتر کشیدن دانهیل

***

آن کس که باید، هرگز نبیند

چشمان بیناش، از مهد کورند

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۹
بهمن
۹۳
The Empire of NewVericka - پارک وی

میون پارک وی تنهام

تو عمق پرت جمعیت، نگاهم روی بیلبوردا

صدام گم میشه تو حس شدید آس گیشنیزی

مثه تصویر مرغابی توی نقاشی یه بچه ی کوچیک

فقط هفتم به نقش گنگ بوم تار

 

کنار پل تک و تنهام

کنار رهگذار ماشینای بی خود کوفتی بنزین ریز

میون حلقه ی زنجیر های پاره ی تهران پژمرده

کنار پارک وی، مست و خراب و خرد و افسرده

 

صدای بوق ماشینا میپیچه توی گوش من

خفه میشم نه از کمبود اکسیژن، نه از کربن منو اکسید

نه از بالایی حصر تراکم واسه ریز گردا

خفه میشم که بسته راه حلقم رو تنفس هام

کنار پارک وی موندم

تو این قصر کرخت سست میپوسم

که صدها سال پیشم ساخته خالق قفس گونه

و میخاره تنم واسه شیکوندن میله سلول هر بندی

قفس میشه به دورم پارک وی اما اسیرش نه

اسیرش من نمیشم، نه

 

ازم پرسیده بود امروز، یک سایه، شبیهش یا

چرا غمناک میگردی درین تخریب هر روزه

نگفتم رنج اندوهی رو که هر روز

به دورم بسکه حجم اندکی شادی نخوابیده

یه جور مومیایی طور میپیچه؟

 

تو روحم خدشه های یه شکست تلخ

مثه خمیازه بین دنده های منهدم از ضربه ی پتکم

کجای پارک وی، تجریش رو دیدم؟

چه کس من رو شکستم داد و خندیدم؟

که از تجریش تا این گوشه پر تشویش، پَرسیدم...

 

سبک سنگینی این فتح دور از فکر

تو گیجگاهم رژه میره مثه خونابه های گرم

یه حرفی تو مخم تق تق صدا میده

"بزن تو سیم آخر باز

فقط آتیش جزای این شکست توست"

ولی فندک نمیگیره

 

نفس بین لبا حبسه، مثه خورشید پشت ابر

تو قبر شوم اون تحقیر آلوده شکستم من

و آخر دردهامو مینویسم روی آسفالت سیاه سرد

براش جوهر شده خونم، قلم میسوزه از پودم

 

چرا من رو غما از جا نمیرونن؟

چرا با من قناری ها نمیخونن؟

سر تجریش تو رفتی،

 کنار پارک وی موندم

غبار خیس رو از پلک ها روندم

تو آشوب هزاران لحظه ی پردرد، جون میدم

فقط بادم به روی سنگ فرش راه

فقط دستی به سوی ماه

فقط جنگ آور بی خانمان پر فشار از قصر دیوونه

که میخونه بنام شاه

چه مفت آمیز میشن رد افکارم میون پارک وی، تنها

 

 

 

بهمن 93

تهران

 

پی نوشت: دی و بهمن ماه های خیلی خوبی بودند. بخصوص در مقوله شعر. تمرینهای زیاد، طرح های جدید، حرفهای جالب. یکی از تلاشها رو احتمالا مشاهده کردید و اسکیپ نکردید! ترجیح بر نظر دادنه. خوشحال میشم ضعفهام در حرکات جدیدم مشخص بشن. گرچه انتظاری ندارم. که هیچ وقت نداشتم.



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۶
بهمن
۹۳
The Empire of NewVericka - خداوندگار - 1

جستاری کوتاه درباره بیهقی و اندیشه وی

 

نویسندگان بسیاری در طول تاریخ دراز ایران زمین، دست به قلم برده اند و متن هایی را، به تکلف، به صنعت، به قوت و به زیبایی نقش بسته اند و به رشته تحریر کشیده اند. در بین این آثار اما، ستاره درخشانی است که بی بدیل و مانند میدرخشد. ابوالفضل بیهقی، سلطان بی چون و چرای عرصه سخن. و در این بحث، نه تنها زیبایی بیان، که هویت حرف نیز مهم است. که تاریخ را بی دروغ و در عین راستی برای دیگران روایت کند و این کار هر کسی که تاریخ پایه یی بنویسد و بنایی بزرگ افراشته گرداند، چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند. چند نفر هستند که شاهکاری خلق کنند و بدانند که چه خلق کرده اند؟

بیهقی، به عظمت کارش کاملاً واقف است. میداند چه چیز ارزشمندی را به رشته تحریر در آورده. میداند کارش چقدر بزرگ و مهم است. اما عموماً این را بروز نمیدهد. همین چند خط قبل، نوشته است که "آنچه من را دست داد بمقدار دانش خویش نیز [نبشته] کردم تا بدین پادشاه بزرگ (مسعود) رسیدم، و من که فضلی نداشتم و در درجه ایشان نیستم(دیگر نگارندگان تاریخ)، چون مجتازان بوده ام تا اینجا رسیدم. درک بفرمایید شوق بنده را از دیدن نام خویش در اولین صفحه مجلد شش تاریخ بیهقی و فروتنی استاد را. گرچه اینها اکثراً حیلی است برای نشان ندادن عین حقیقت.

کاری که بیهقی به وفور انجام میدهد، و نباید خرده گرفت مثلا که تاریخ نویس یا کلاً آدم ادبی نباید این عمل را انجام دهد، مدح سلاطین غزنوی است. بعضی میگویند چاره ای ندارد چه بدون مدح و تقدیم، کتاب پابرجا نخواهد ماند. بعضی میگویند این بخشها را بزور مجبور به نوشتن کرده اند. و بعضی ها حرفی میزنند که بحق نزدیک تر مینماید. بیهقی مجبور نیست، ولی زندگی درباری، او را بمدح سلطان کردن و به خلاف نکردن عادت داده. بیهقی مدح مسعود را میکند، و این کار بزور نیست. چرا که در این میانه شیطنت هایی نیز میکند و بعضی اوقات، حتی به شیوه نه دست اول، از اعمال وی حتی انتقاد نیز میکند. (رجوع شود به دیداری با اهل قلم استاد غلامحسین یوسفی)

مثلا بیهقی، در صفحه 153، از صفات خارجی و شورشیان میگوید. و مینویسد که "فرق میان پادشاهان مؤید (تأیید شده توسط خداوند) موفق و میان با خارجی متغلب (مسلط شده بر بعضی نواحی)، آن است که پادشاهان را چون دادگر و نیکوکردار و نیکو سیرت و نیکو آثار باشند، طاعت باید داشت و گماشته بحق باید دانست، و متغلبان را که ستمکار و بدکردار باشند، خارجی باید گفت و با ایشان جهاد باید کرد". این نوشته عجیب نیست؟ یعنی اگر کسی قیام کند و دادگر باشد، پادشاه بر حق است!

بیهقی این مسئله و نگاه را جایی دیگر نیز بروز میدهد که شبیه به جبر پذیری این دوره نیز هست. اینکه پادشاه فر ایزدی دارد و از طرف خداوند خلیفه است، در نگاهش به سلطنت ابواحمد محمد بن محمود غزنوی ذکر میشود. اما آیا بیشتر دلیل حرف زدن از صلاحیت محمد برای این جایگاه، دادگر بودن او نیست؟ بیهقی این عقیده را انعکاس میدهد که پادشاه حقیق، پادشاهی است که رعیت و خادمانش او را پادشاه بدانند. پادشاهی است که مقهور بماند و بتواند سلطنت قدرتمندش را حفظ کند. بیهقی این نگاه را انعکاس میدهد که خداوند یاری گر است، منتها بر پادشاه پیروز و نیکو کار.

اما خب در لفظ، چند ماه سلطنت محمد را که مستقیماً پس از مرگ محمود آغاز شد، تقدیر الهی و حکم ازلی میداند و تبعیت از او را در آن دوره، همپای برادرش مسعود غزنوی در سالهای بعد قضای الهی میداند. قضیه به تخت نشینی محمد که محمود در بالین مرگ وی را جانشین خود اعلام کرد تا سقوط او پس از اینکه بوسیله علی قریب دست بسته تحویل مسعود داده شد، میزان علاقه بیهقی به هر دو سلطان و نیاز به تبعیت از هر دو را نشان میدهد و میگوید که بیهقی هم کاری بجز انقیاد(اطاعت) نداشته و این بد نیست، چرا که شغل وی این را ایجاب میکرده.

بیهقی استاد قلمروی روایت است. اما چیزی در این میان است. بیهقی فردوسی نیست که دهقان زاده ای باشد خودسر و سربلند و بر جز خدا سر تعظیم فرود نیاورد. بیهقی کسی از میانه دستگاه حکومتی دولت غزنوی است. باید در نظر داشت که حرفهایش و عقایدش در سایه همین شغل سخت و کار خطیر شکل گرفته اند. و همچنین نباید تصور کرد که بیهقی فقط نگارنده تاریخ است، بدون آنکه حرفی داشته باشد. چرا که مثلا در قضیه مرگ بونصر مشکان، استاد بیهقی و رئیس دیوان رسالت در دوره محمود و مسعود، نظرات تند بونصر در اواخر عمر را به این بهانه که رو به مرگ بوده بروز میدهد. دلیل اینکار چیست؟ چرا باید بنویسد که بونصر به مسعود توپیده است و از سیاست هایش شکایت کرده؟ آیا جز این است که بیهقی میخواهد به این وسیله نارضایتی های دستگاه حکومت غزنوی را بروز دهد؟ شاید واقعاً جز این باشد، اطمینانی در این سطور نیست.

البته بیهقی گاهی در نوشتن بسیار زیاده روی میکند. و متأسفانه هر دو بخش تعیین شده برای المپیاد، جایی هستند که بیهقی در حال زیاده روی در حرفهایش است. در بخش اول که خطبه بیهقی درباره طبیعت انسان و عقایدش، و در بخش دوم تکه ای درباره نامه نگاری شعر محور بوسهل زوزنی و قاضی منصور نامی که بهمراه شرح چگونگی دست یابی، بخشی اضافه در میان ماجرای مرگ بونصر است.

از اخلاق بیهقی نیز یادی کنیم که در هنگام اعلام ناراحتی از اخلاقیات و اعمال بوسهل، همه چیز را به گردن او نمی اندازد و با انصاف میگوید که در ناراحتی ها و درگیری هایش با بوسهل پس از مرگ مسعود در زندان، بی تأثیر نبوده است و میگوید که در بعضی مرا گناه بود و خطاها رفت تا افتادم و خاستم و الخ. و بعد سعی میکند بدگویی نکند طوری که خود را خوب جلوه دهد "تا نگویند بوالفصل صولی وار آمد و خویش را ستایش گرفت". و صولی کسی بود در دربار عباسیان که در دهخدا بزنید، میفهمید دقیقاً که بوده است.

تکه ای نیز هست، درباره قضیه ی بامزه ای که بیهقی تعریف میکند. و در انتهایش مینویسد: " و مردمان روزگار بسیار از آن بخندیدند. و خوانندگان اکنون نیز بخندند". و اینکه انسان واقعا به این قضیه بخندد و بیهقی، با چندین قرن فاصله، چنین بگوید و حدس بزند، برای نگارنده بسیار جذاب است. بلکه این هم حسی کوتاه با چند قرن پیشتر، لذتی مضاعف به خوانندگان بدهد.


,

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز