The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

قصه فردوس برین...

دوشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۳، ۰۷:۴۸ ب.ظ
The Empire of NewVericka - قصه فردوس برین...
ادبیات.

عرصه سختی است. ادبیات، علم است. کاربرد ندارد، تفکر نمی طلبد، قابلیت نمیخواهد. ادبیات، جای سختی است برای ماندن، برای بودن. و حقیقت این است که این همه ی آنچیزی است که ادبیات برای ارائه دارد. همه ادبیات، این دشوار سخت تنهای پیچیده، چیزی است که رسما به هیچ درد دنیا نمیخورد. مثل تاریخ هم حتی نیست. مثل هیچ چیز دیگری نیست. مفید نیست، سازنده نیست. نه در اساس دست کم.

در رویاهای من، ادبیات غایت مسیری بود. انتهای روانی شدنی بود، حرف آخری بود. رویا بود و میدانستم و به پشتوانه همین رویا انتخاب اولم را ادبیات کردم و گرچه خوشحال نیستم، گرچه ترسیده و رمیده از تنش وقایع، از تاریکی اطرافم و از فواصل طویلم مانده ام، ترک موضع نمیکنم. هیچ وقت ترک موضع را یاد نگرفتم. یاد نگرفتم چطور در جهت باد جابه جا شوم. یاد گرفتم که سر خم کنم پیش طوفان. عادت کرده ام حتی. و این روزهاست که دارم تمام تلاشم را پیش میگیرم که برخوردی توفانی با این طوفان داشته باشم. و پاسخم نباشد به هر تک بادی همراهی. و میخواهم آدم ارزشمندی شوم و میدانم که نمیتوانم.

میدانم که شفیعی نیستم، قیصر نیستم، کس دیگری نیستم. یک شاعر تیره چشم روشن بین، یک هیولای مهار ناشدنی نیستم. من، مجتازی هستم که در گذشته گفته است ضمیر اول شخص مفردی بود که میخواست جمع شود و نمیتوانست. منی بود که ما نشد و امروز تکه پاره هایش، زیر گدازه های فوران آتش فشان حقیقت ذوب میشوند و تنها چیزی که میماند، خاطره ایست از قصه ای. قصه فردوس برین. قصه ای که شبها با خیالش آسوده میخوابید.

مخلص کلام چیست؟ حقیقت این است که من مثل دیگرانی نیستم که این روزها تلاش کردند مرا به راه راست، راه علم، راه خودشان بکشند. من میلاد عظیمی نخواهم شد. استاد دانشگاه نخواهم شد. عالم نخواهم شد. ادیب ... نخواهم شد. هرگز ادیب نخواهم شد. چون میدانم که توان مجتاز این نیست که میبینند. چون حقیقت مجتاز، چیز متفاوتی است. حقیقت مجتاز، فقط در کلمات خلاصه نیست. میان بازیهایش، فیلمهایش، توهماتش، قصه هایش، شعرهایش، چیزی است دفن. چیزی است سر ناسپرده به بادهای جبهه دیرهنگام زمستانیش.

پذیرش من کار سختی است. منی که ما نمیشود. منی که تنهاست و می پذیرد. منی که درس خوان نیست ولی یاد میگیرد. منی که عرصه ادبیات را انتخاب کرده اما ادیب نمیشود. منی که دکترا هم بگیرد ادیب نیست. منی که در بچگی، اوج آرزوهایش این بود که بشود معلم همین بچه ها. که اوج رویایش، نویسنده بودن بود. و چه جایی برای نویسنده بدتر از جایگاه علم؟

ادبیات عرصه هر کس نیست. شاید اشتباه کرده ام. شاید توانش را نداشته باشم، کشش را. شاید همه وقتم را صرف علم آموزی نکنم. شاید تنها درس هایم را رد کنم و مدرکم را بگیرم و فرد مفیدی برای جامعه ام نباشم. شاید این تفکر همیشه هست. همیشه خواهد بود و من میدانم که هست. و تو چه میدانی دانستن چیست؟ دانستن مسیری که اشتباه است. دانستن حرکت در طریق با این اطلاع که این بیراهه مخوف بیهوده مسیر سرد وین نیست. اما جهتش به نظر رو به سوی شهرهای روشن دارد. و حرکت کردنی به امید آنکه این نورها، نورهای خاموش وین باشند.

گدازه های حقیقت روی پیکرم می ریزند. تصمیم میگیرم. تصمیمی که به زعم بسیاری درست نیست. شاید واقعا نیست. شاید هم من آدمهای اطرافم نیستم. شاید من اشتباه نیامده باشم. شاید ادیب نشوم، ولی ادبیات میخوانم. شاید همه چیز را ندانم. شاید بهترین آدم برای حرفهای ادبی نباشم. شاید عالِم نشوم هیچگاه اما بنظرم مهم نیست. چون این منم، مجتاز. بی همتا، بدیل، مانند. سالکی که برایش مسیر مهم نیست. حرکت مهم است. کودکی که در میانه میدان، در کشتار گاه واترلو ایستاده. سرداری که سقوط آخرین برج روم را به چشم دیده. و کسی که در میان این شور آتش و فولاد شکل گرفته، نباید که همتاییش باشد.

این قصه تلخی است از یک انتخاب. شاید بهترین نیست به زعم بعضی اما انتخاب من این است. انتخاب من، بودن با آدمها و درس خواندن است. انتخاب من، ادیب نشدن است. ادبیات را برای ادبیات نخواندن است. کمی فهمیدن است، نجویدن درس است. مهم نیست که آدمهای امیدوار به من ناامید شوند، مهم نیست که بسیاری برخورد سرد با مرا از سرگیرند، تندی کنند، بی توجهی کنند. عادت کرده ام. عادت کرده ام که یکه تاز مسیرهای غریب باشم. من هیچ کس نیستم جز خودم و این خود، تصمیم ندارد که از مجتازیت خود دل بکند. ترک موضع را یاد نگرفته ام. قصه فردوس برین، قصه سرد و بی نشان تصمیم کبرایی بالغ و مذکر، قصه نالطافتی یک دانشگاه با کودک نو ظهورش. قصه من است در کاخی که میدانم بنایش حماقت برای دیگری است اما تا وقتی بنایی ساخته شود که میخواهم، اشتباه نکرده ام. حتی اگر برای این بنا، به جای اشتباه آمده ام. که حتی اگر این قصه نیست، فردوس نیست، برین نیست، قصه ای خواهم پرداخت به قلم خودم، فردوسی بنا خواهم کرد به دست خودم، برینش خواهم کرد به فکر خودم. و این من خواهم بود که بر تک کاخ نورانی اش خواهم زیست و میوه های طلاییش خواهم چید. و چه قصه ای خواهد بود، قصه فردوس برین مجتاز.

 پ.ن: متشکر از کسانی که هیچ گاه نیستند. و متشکرم از کسانی که در اوج حیرت و غافلگیریم، در این بحبوحه بحرانی به یاری ام شتافتند تا با وجودی که نیازی به این کار نداشتند، دشواری های وحشتناک زندگی مجتاز را کمی سامان بدهند. و متشکرم از کسانی که قبلا بودند، اما انگار این روزها همه زندگی شان را علم آموزی فرا گرفته و همه چیز را جز آن حذف کرده اند. همان کاری که من تمام سعی ام بر انجام ندادنش استوار شده.

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی