The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

سنگلاخ

شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۶:۲۳ ب.ظ
The Empire of NewVericka - سنگلاخ
من مریضی بودم

که شفایی طلبید

ولی افسوس دعایش به فراموشی رفت

و من آن پرتره پر هیچم

بند دیوار وطن

منتظر، در طلب قاب شدن

مرده ام اینک باز...


این شعر را دوست دارم. چون میدانم چه حالی داشتم. چون می فهمیدم که چه رخ خواهد داد و میدانستم، پس از سالها، که حقیقت چیست. 

حرف زدن اوقاتی سخت میشود. اوقاتی، که کم هم رخ نمیدهند، کلمات توی گلویم گیر میکنند. قصه ها هزوارش میشوند، حروف ادا نمیشوند، واژه ها دشواژه میشوند. و من میمانم ناتوان از تکلم در التماس خوشه ای گندم. این اوقات است که نمی نویسم. این اوقات است که مثل جنازه ای که ندانم کدام حادثه بود ولو میشوم روی مبل شکسته گوشه اتاقم و دقیقه ها، ساعتها، روزها، ماه ها و سالها تکان نمی خورم از جایم. شاید دیده میشوم که در حیاط دانشکده، در خیابان انقلاب، در هر کوره راه عجیبی از تکه های این شهر قدم میزنم اما حقیقت این است که ساعتهاست که بی رمق روی مبل گوشه اتاق نشسته ام تا افسار دوباره در دستم جا بیوفتد. و اگر این نشد، دست کم به انتظار مینشینم که سنگلاخ مسیر سرد وین کمتر شود و بتوانم لحظه ای بدون تشویش سقوط، ببینم که چراغی روشن است یا نه.

و این ابتدای روانی شدن بود. سنگلاخ. نمیدانم با این واژه چطور رفتار کنم. خیلی ها هستند، خیلی واژه ها، که نمیدانم چطور با آنها تا کنم. چطور به دست بگیرم، چطور صفت کنم، م.الیه کنم، گروه اسمی/فعلی بسازم، دستور زبان یاد بگیرم، قابوس نامه بخوانم، و قصه های ننوشته ام را با سنگلاخ پر کنم. مانده ام من به امیدی واهی، در طلب حرفی خوش، کامی گرم.

از محرم متنفرم. بیزارم. نکبت میبارد از زمین آسمان. محرم، تنها جایی است که احمق ها رسما حکومت میکنند. جایی که ریا و دورویی و حماقت دنیا را به دست می گیرند و سیاه رنگ ما و سبز عجین با حسین. همه از حسین انگار هل من ناصر ینصرنی را فهمیده اند به معنی سیاه پوشیدن، طبل کوبیدن، سینه زدن، نفهمیدن. و من خودم فهیم نیستم و انجمن اسلامیتم نگرفته که شاهدید اولین شعرم درباره ی محرم چه مضمونی دارد. چرا به رنگ ما سیاه و سبز با حسین؟ صدای کودکی که تازه وزن فهمیده و بهش نمیگویند که شعرهایش چه قدر ابلهانه است و لطف دارند ولی نمیکنند.

قصه هام. همه چیزی که دارم و ندارم. همه بنیان زندگی ام که حک نمیشود، تولید نمیشود، نمیشود و نمیدانم چرا. شاید چون در مرحله گذرم، شاید چون دارم تازه به این محیط غریب جدید عادت میکنم و بداهتاً چنان به دشواری کشیده ام که نگنجد در درک های ساده انسانیت. و چه قدر انسانیت راحت است. مشکلی ندارد. چه زندگی دلپذیری دارند طبقه عوام. دلم میخواست.

اضمحلال، انهدام، انحلال، انفکاک، هرچه هست، ذهنم را انگار لحظه به لحظه بیشتر خراش میدهد و به پایان میکشاند. و این ابتدای روانی شدن بود.

سنگلاخ. هنوز نمیدانم با این واژه چه کنم. چه قدر تعبیر، چه قدر حرف. و مانده ام زیر فشار سنگلاخ. زیر واژه زشت و کریه المنظری که درکش نمیکنم. همراهیش نمیکنم. نمی فهمم، نمی فهمم. گم شده ام میان عقده هام، قصه هام، درسهام، وظیفه هام، همه حل نشده هام، همه فرشیدورد و قابوس نامه و کسایی و فرخی و رودکی و منوچهری و مجد و هزار کوفت و درد و مرض دیگر. تمام چیزی که من خواهد بود سالی دیگر، ماهی دیگر، که من نشسته ام روی مبل اتاقم و منتظرم که چیزی بشود و من از باتلاقم بیرون کشیده شوم و میترسم. نمی ترسی؟

از این وضعیت هم متنفرم. از اینکه بدانم روزهای بدی در انتظارم است. روزهایی که میدانم قرار نیست اتفاق خوبی بیوفتد. روزهایی که میدانم تنها خواهم بود. سردرگم، دردمند، افتاده گوشه ای به امید کمک و بی فریاد رس. روزهایی که میدانم هنگام سر رسیدن از آنها خسته خواهم شد و بعد از گذر، خواهم دانست که این نکبت تا آخر عمر روحم را خراش خواهد داد. روزهای گندی که تنهایی تاسوعا و عاشورا یدکشان خواهد کشید. روزهایی که من تنها خواهم بود با خودم در ویرانه ای که اسکان گزیده ام در آن. روزهای وحشت انگیز، روزهای سرد، روزهای ابری.

هوا ابریست، نمی داند که میخواهد ببارد یا که نه باران. و میدانند دیگران که از هوای ابری بیش از هر چیز بیزارم. بیش از محرم، بیش از فهم زجر آتی. چون نمیدانم چه میخواهد. نمیدانم چه میشود و از ندانستن بیزارم شاید. ندانستنی که نمود مردمش حماقت عاشوراییست، نمود خودم فهم روزهای بد آینده است، نمود هوایش ابری بودن است و شاید، فقط شاید، که این ندانستن سنگلاخ را مهم میکند. ندانستن کار، حرکت، فهم. سنگلاخ را نمیفهمم. نمی فهمم مسیر سرد وین به سنگلاخ چه ربطی دارد اما میدانم.

یک چیز را، تنها و تنها و تنها یک چیز را میدانم. وقتی که گشت میزنم در اطراف دانشگاه و فرو غلتیده ام در مبل شکسته ای درون اتاقم، میدانم که حقیقت چیست. حقیقت این است که ممکن مسیر سرد وین سنگلاخ باشد یا نباشد و من نمیدانم و نمیدانم که سنگلاخ از مسیر سرد وینم چه میخواهد و چه میشود و میدانم شاید، که نمیدانم. و این خوب است. دست کم گرفتار وهم فهم نیستم. و حتی اینرا هم مطمئن نیستم. اینرا هم نمیدانم.

نمیدانم چه کنم با خودم. چه کنم با زمهریری که اسیرش شده ام. با اضمحلالی که فرو میکشدم، که در خود میچگالدم. و این سخت است که قربانی این باد قصه هام خواهند بود. برایم این مسلم است و من اینرا هم نمیدانم. ندانید که نمیدانید و در جهل مرکب بمانید. به درد کشیدن و گیرکردن حروف در حلقتان نمی ارزد.

و این

انتهای روانی شدن بود...

پ.ن: چه قدر کم نوشتم از درد خورنده روحم در این روزها.

پ.پ.ن: اسود آهنگر، روز واقعه: خوب نگاه کن. عشق یعنی گداختن. این سخن حسین(ع) است. تا این عشق با تو چه کند...

پی: خبرت هست که یوسف به وطن باز آمد؟

خبرت هست که حلاج کجا بر دار است؟

خبرت هست که مجتاز چه حالی دارد؟

خبری باد نمی آورد انگار به سوی دگران...

انقدر خود بزرگبینم که حتی نمی توانم به آدمهای اطرافم علاقه مند شوم. و این خیلی خیلی بد است.

آبان سگ...



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی