The Devastation of an Undecided Killer
اوقاتی هستند که واقعا نفس کشیدن سخت میشود. دلم نمی خواهد دم را، باز دم را، دم دوباره را، ادامه را تماشا کنم. میخواهم این سمفونی بی نقص پرصدای دهان و حلق و نای و ریه متوقف شود و نیاز نباشد که بی اراده هوای تمیز و آلوده را به ششهایم هدایت کنم.
کجای قصه ایم؟ کجای خط کج سیر داستان ایستاده ام؟ سرنوشت این قاتل مردد به کجا خواهد کشید؟ این مریض شفا نایافته، این پالتوی مانده بر مانکن زشت، این کودک بیمار و نحیف و دردمند و کور، در امید نور. کودکی که مرده است در گهواره اش آرام.
روزها بد نیستند. گذرشان دردآور نیست ولی بیهوده است. انگار هزاران چیز میشود اما من کاری نمیکنم. من خسته و بیحوصله از میان روزهام میپرم و روزها با تمام سرعت پیش میروند و تمام تلاشم جا نماندن است اما همیشه تلاشهایم نتیجه نمیرسد. روزهایم خسته کننده نیست اما بسیاری از اوقات بی فایده است. به همنشینی میگذرد عموما. به حرف زدن، به قصه گفتن، به کارهای بی ربط کردن. به همراهی آدمهایی که نمیدانم نسبت به این همراهی چه حسی دارند. از قصه گفتن به آدمهایی که نمیدانم از یک قصه چه میخواهند. در این میان، آدمهای قدیمی را بیشتر می پسندم. کسانی که میدانم نسبت به من چه حسی دارند. حتی نفرت هم برایم آرامش بخش تر از ندانستن است و تو چه میدانی ندانستن چیست؟
آدمها سخت میشوند کم کم برایت. وقتی پیش نروی در زندگی ات. وقتی وقتت را صرف آدمها کنی، وقتت برای خودت کم میشود و کتابهای نخوانده، فیلمهای ندیده، سریالهای دنبال نکرده سر به آسمان میگذارند. و درس خواندن که مهم نیست. فهمیدن اینکه چه میخواهی کنی با زندگی ات این روزها مهم تر از همه چیز شده است برایم. چون انگار نمیدانم که با این نکبت فرسوده کثافت آلود چه کنم. با این حس افسرده پس از خنده های گروهی، پس از حرفهای خصوصی گاه و بیگاه، پس از زندگی نکردنهایم. از خودم میترسم. از خود آینده ام میترسم و از خود گذشته ام شرمنده ام. و نگران حال خودم شده ام بسیاری بیش از کسانی که دلسوزانه حرکت رو به افولم را دنبال میکنند و امید دارند به خیزش این مرد مرده، این قاتل زنجیره ای.
و چرا اصولا نوشتنم تلخ است؟ چرا باید در میانه خیابان قلبم بگیرد و بیوفتم زمین تا برای کسانی که عموما میشناسمشان چرندیاتی بنویسم که نمیخواهند بدانند؟ که برایشان مهم نیست قرار است احیانا چه بلایی سر این جوانک بی صوت بیاید؟ خودبزرگبینی که خیال میکند هر کس را صدا آید به جرم قتل میگیرند. که فکر میکند بی جنازه، بی آلت قتاله، میتوان قاتل زنجیری بود.
آدمهای دور و برم گاها بدتر از من هستند. از لحاظ پیشرفت در زندگیشان، از لحاظ کنار آمدن با مشکلات، با دردها، با قصه هایشان. آدمهایی که نمیخوانند نوشته هایم را. حوصله ندارند، دلیلی ندارند، اهمیتی ندارم برایشان. و بسیاری کسانی که دوست دارم مرا بخوانند و نمیخوانند. مهم نیست، تو بخوان نغمه ناخوانده من. توی نوعی خسته از خوانشی که تا ته این متن رسیده ای.
پ.ن: کسانی که این روزها وقتم را با آنها گذرانده ام، برداشت بد نکنند که ناراضی ام از این. بیشتر از خودم ناراضی ام که نمیتوانم میان آدمها و قصه ها و شعر ها و درسم تعادل برقرار کنم. و برای بسیاری این مهم نیست. برای من نمیدانم چرا این انقدر سخت شده است. و تو چه میدانی ندانستن چیست؟
پ.پ.ن: بد است که آدمهای اطرافم، این عصبی خسته از پوچی کارهایش را نمیبینند. کودکی را میبینند که جست و خیز کنان در دالان ورودی دانشکده ادبیات بالا و پایین میرود و به همه سلام میکنند و خندان لب و شاد است و نمیدانند وقتی این چیز به خانه برسد، چیز دیگری از خاکسترش بر خواهد خواست و نخواهند دانست که این ققنوس بودن را دوست ندارد، ولی هست. و تو چه میدانی درد مرگ ققنوس چه می آورد بر سر نامیرایی مردد و قاتل؟
سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار- ۹۳/۰۸/۱۸