The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۰
آبان
۹۴

در دو هفته اخیر، مطبوعات کشور در حاشیه نمایشگاهش، با وحشتی فراگیر روبرو شد. دستگیری زنجیره ای خبرنگارانی که تفوذی نامگذاری شدند و دستگیر شدند. عیسی سحرخیز، احسان مازندرانی، سامان صفرزایی، آفرین چیت ساز، هادی حیدری. معلوم نیست جز خبرنگار بودن، چه جرمی دارند. چه اشتباهی کرده اند. چه باید میکرده اند که انجام نداده اند. شاید تنها گناه این آدمها، مشاهده کردن باشد، دیدن باشد، بازگو کردن واقعیت باشد.

اعلام خبر دستگیری ها بازتاب گسترده‌ای در رسانه‌های داخلی و خارجی داشت و برخی نیز به انتقاد از این بازداشت‌ها پرداختند. احمد توکلی، نماینده تهران در مجلس در کانال تلگرامی خود یادداشتی را با عنوان «ملاحظه‌ای در حاشیه دستگیری چند خبرنگار» منتشر و بیان کرد:"...رهبرانقلاب مساله نفوذ پس از برجام را بسیار جدی دانستند. اما باید مراقبت کرد نگرانی رهبری متوقف به تصمیمات شعاری و اقدامات سطحی در حوزه سیاست نشود.... اخباری مبنی بر دستگیری تعدادی از خبرنگاران به اتهام نفوذ منتشر شده است... حسب سابقه‌ای که پیشتر هم وجود داشته است نگرانم دغدغه مبنایی و عمیق رهبرانقلاب به اقدامات امنیتی و انتظامی خلاصه شود." توکلی با طرح این پرسش که "تا پیش از طرح نفوذ از سوی رهبری چرا این اقدام صورت نگرفته است؟ تهدید نفوذ که مساله امروز و دیروز ما نبوده است."، نوشته بود: بنابراین انتظار می‌رود این دست اقدامات با درایت و دقت بیشتری صورت گیرد که اصل دغدغه رهبری تحت‌الشعاع قرار نگیرد.

علی مطهری هم به عنوان نماینده تهران در مجلس شورای اسلامی اعلام داشت: "افرادی می‌خواهند کلمه نفوذ را مانند کلمه فتنه وسیله‌ای برای ایجاد خفقان کنند و کسانی را به این بهانه بازداشت و آزادی بیان را محدود کنند و البته مردم به آنها اجازه نخواهند داد..."

این روزهای پرتنش خبرنگاران جالب نیست. روزهایی که تنها آزادی ساده آنان، یعنی خبرنگاری از آنان سلب شده و به جرم حضور داشتن در عرصه سخنگویی دستگیر میشوند و به نام نفوذ. نفوذی که گویی قرار است راهکار جدید قدرت طلبان باشد برای بی واسطه به مسند قدرت تکیه دادن و از بین بردن مخالفین. و مطهری در این میان درست میگوید. مهم نیست اینان چه کنند، چه بخواهند. در انتها مردم پیروز خواهند بود و به آنان اجازه نخواهند داد که با تحریف گفته های مقام معظم رهبری و معنی جناحی دادن به آن، مجال تنفس سخت و آرامی که از زیر کالبد حقیقت هنوز جریان دارد، قطع و بسته شود.


  • م. مجتاز
۲۷
آبان
۹۴

ادبیات برای مردم یا ادبیات برای ادبیات؟ پرسشی که قرنها جوابی متقن و پایانی برای آن ارائه نشده است. آیا باید همانند روب-گری‌یه ادبیات را منفک از مشکلات جامعه و سیاست تلقی کرد و آنرا، به تنهایی دارای جایگاه و خواستگاه نشان داد و یا به مانند نگاه برشت، آنرا در خدمت اجتماع و جامعه تلقی کرد؟ مسلماً این نگاه، خارج از نگاه سیاست زدگی ادبیات نیست. بلاخره ادبیات باید در مقابل یا در کنار سیاست حرکت کند. یا از مشکلات اجتماعی حرف بزند (و در مقابل، از زیبایی های اجتماعی) و یا باید مسئله اجتماع را بتمامی رها کند و به دنبال خودش بگردد.

نظری که روب-گری‌یه برای رمان نو ارائه داد، شاید برای محیطی که او از آن برخاسته بود مناسب باشد، اما وضعیت فرانسه دوران او، با وضعیت اجتماعی-سیاسی اطراف دنیا تفاوتهای شگرفی دارد. محیط آزاد، طرز فکر آزاد از اجتماع تولید میکند. محیط بسته، طرز فکری وابسته به اجتماع و توده مردم. این نظر خوآن گویتیسولو است و نویسنده بتمامی با آن موافقت میکند. اما بنای سخن.

ایران امروز، تفاوت فاحشی با فرانسه روب-گری‌یه دارد. محیط باز و آزاد نیست. درست است که کتابها امروز کمتر سانسور میشوند و کمتر زیر فشار تولید میشوند، ولی بازهم، در چنین محیطی، طرز فکر انقلابی طلوع میکند و ادبیات متعهد ظاهر میشود. ادبیاتی که در مدح یا ذم دولت، سیاست و اجتماع پیش میرود و به هر شکلی بروز پیدا میکند. دهه سی و چهل شمسی را تصور کنید. محیطی که بخاطر فشارهای سیاسی، به دو جبهه همراه با شاه و مخالف شاه تبدیل شد و تمام شعر فارسی را، که طلایه دار ادبیات فارسی در تمام قرون است، به خود اختصاص داد. احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث، به عنوان بزرگترین های این دوره مطرح میشوند که بتمامی بر ضد دیکتاتوری و مشکلات اجتماعی ایستاده بودند. اما این نگاه به ادبیات دهه سی و چهل اشتباه است. 

در همین دوران فعالیتهای احمدرضا احمدی و رؤیایی در موج نو اوج گرفت و شعر حجم زاده شد. در همین دوران فروغ فرخزاد وارد جریان شعر شد. در همین دوران خانلری، توللی و نادرپور رمانتیک سرایان ایران محسوب میشدند. این افراد، نه همراه و نه علیه نظام و حکومت بودند. نه به تمامی همراه مردم بودند، نه بتمامی همراه حکومت. اینان شعر را، و به پیروی از آن ادبیات را، مستقل میدانستند. در همان بحبوحه سیاست زدگی اجتماع هم کسانی بودند که ادبیات را دربرابر سیاست میدیدند و تعهدی بر گردن ادبیات حس نمیکردند.

در نوع خود عجیب است. جامعه ای انقدر سرکوب شده باشد و در عین حال، از ادبیات برای ادبیات، یا همان هنر برای هنر دفاع کند. چیزی که در روسیه دوران استالین، یا اسپانیای دوره فرانکو، یا مکزیک بعد از شکست زاپاتا یافت نمیشد. ایران شاید ناقض تمام مفاهیمی باشد که در گرو آن وظیفه ادبیات تبیین میشود.

امروز نیز خارج از ادوار تاریخی شگفت انگیز شعر و نثر فارسی نیست. اما امروز یک تفاوت اساسی با تمام قرنهای دیگر ادبیات دارد. وقتی اخوان ثالث بر شعر نو حکومت سمبولیک اجتماعی را بنا نهاده بود، پر خواننده بود. شنیده میشد. و همچنین احمدرضا احمدی و فروغ فرخزاد و رؤیایی. هر جبهه ای، صدایش به گوش میرسید. صدای ادبیات متعهد، شاید رساتر بود. چرا که سخن مردم بود و مردم حرفهای خودشان را در ادبیات جست و جو میکنند. 

امروز اما ادبیات متعهدی نیست. قلمرو شعر به دست کهنه و نو افتاده است. هیچ یک برایش جامعه و اجتماع مهم نیست. قلمرو داستان که به نابودی سر نهاده و صدایش از عمق چاه ظلمانی به سختی شنیده میشود و هیچ رگه ای از تعهد در آن بچشم نمیخورد. و حتی بدتر از این فکر، این است که ادبیات متعهدی هست، ولی دیده نمیشود. که این با نبود فرقی ندارد. که یعنی مردم سخنانشان در ادبیات را جست و جو نمیکنند. دیگر نمیکنند.

شاید بهمین دلیل باشد که شاعرانی بسیار سطحی سرا، و بی هیچ هنر شاعری درخور شأن، به سادگی هر چه تمام تر کلماتی با پیش زمینه مشخص را کنار هم قرار میدهند و شاعر میشوند. محبوب میشوند. ترانه هایشان از همه جا بگوش میرسد. و شاید بخاطر همین مرگ آرام ادبیات متعهد باشد که موسیقی زیرزمینی اوج شگفت انگیزش را آغاز نمود و جای پایش را در گوشهای مردمی که تشنه تعهد فکری بودند باز کرد. این روزهای تلخ ادبیات متعهد، شاید به نفع باقی هنرهای بی نظیر این بوم باشد، اما مسلماً بنفع ادبیات و جایگاه رفیعش نیست. جایگاهی که روز بروز پایین تر می آید و محوتر میشود.

  • م. مجتاز
۱۸
آبان
۹۴

بررسی نگاه دو فیلم دربند و قاعده تصادف به جامعه دانشجویی


فیلمهایی که به جوانان یا به صورت کلی به دانشجویان میپردازند، بخش بسیار اندکی از سینمای ایران را تشکیل میدهند. درحالی که نسلهای پیشین در حال خروج از صنعت فیلمسازی هستند، جوانان کم کم جای آنان را پر میکنند و خودشان را به محک میکشند. اما وقتی کسانی از نسل پیشین درباره نسل جدید فیلم تولید میکنند، حاصل کار چه خواهد بود؟ نگاهی دقیق و موشکافانه به مشکلات و زندگی جوانان، یا مضحکه ای از واقعیتهای محتوم سازندگان؟ 

دربند به کارگردانی و نویسندگی پرویز شهبازی و بازی نازنین بیات و پگاه آهنگرانی، فیلم خوبی است. خوش ساخت است. فیلم برداری و آهنگ سازی اش، صحنه هایش، حتی داستانش روایت خوبی را به وجود آورده اند. اما یک ایراد عظیم به ساختار این فیلم وارد است. این فیلم واقعی نیست. نگاهی که از جوانان بروز میدهد، جوانانی که بی بند و باری پیشه میکنند، به زندگی هم بی اهمیت هستند و تفریحاتشان را به مرام و رفاقت ترجیح میدهند بسیار اشتباه است. هرگز اظهار نمیکنم که چنین افرادی پیدا نمیشوند. ولی اینکه مثلاً در کل دربند، تنها یک نفر به فکر دوست خود است، آنهم قهرمان داستان است که دختری شهرستانی است و داستان این را مهم ترین دلیل میداند. یعنی جوانان تهرانی به دیگران اهمیتی نمیدهند. شاید این از بعضی جهات درست باشد اما امکان ندارد دوست چند ساله یک جوان معمولی امروزی به زندان بیوفتد و فرد حاضر نشود برایش قدمی بردارد چون میخواهد به سینما برود با دوستانش. و مشکل اصلی این است که این بخش تمام داستان را پر کرده اند، درحالی که اکثراً حتی مرفه هم نیستند. این نگاه منطقی و حاصل فکر نیست، حاصل یک تأمل چند ساعته در وضعیت امروز جوانان با نمونه های دم دستی قشر خودشان بوده که این حقیقت را برای خود و داستانشان تعریف کرده اند و آنرا با تمام قوا به خورد ما میدهند. که دوستی و همراهی در نسل جدید جوانان تهرانی وجود ندارد.

قاعده تصادف به کارگردانی و نویسندگی بهنام بهزادی و بازی اشکان خطیبی و امیر جعفری، فیلم خوبی است. تمام اجزا دست در دست هم داده اند، از طراحی صحنه تا بازیگری، که با تجربه ای شگفت انگیز از زندگی جوانان امروزی روبرو شویم. ما این داستان را میپذیریم. ما درک میکنیم که آدمها برای هم ارزش قائلند. ما میفهمیم که نسل جدید جوانان ایرانی و تهرانی، به هم فکر میکنند، با هم حرف میزنند، وقتی کاری را با هم انجام میدهند با همدیگر هم به سرانجام میرسانند. تصویری نسبتاً دقیق از نگاهی که به همدیگر دارند و مهم تر، هدفمند هستند، انگیزه دارند، لاابالی و هوچیگر و علاف نیستند و برای زندگی و زنده بودن خود ارزش قائلند. همه چیزهایی که در فیلم دربند وجود ندارد. 

جوانان فیلم دربند درگیر یک دکور توخالی از نسل جدید شده اند. جلوه ای از آدمهایی بیکار و علاف و سرگردان درون خود. جوانان فیلم قاعده تصادف برعکس شده اند. یک وجود شفاف و درست از کسانی که فکر میکنند، تلاش میکنند و نتیجه میگیرند. و وقتی متوجه میشوند دوستشان ممکن است نتواند همراهشان راهی اجرایی در اروپا شود، بی خیال رفتن میشوند. چون برای دوستی ها، برای آدمها و برای نظر همدیگر بیش از هرچیز ارزش قائلند.

فیلمسازی امروز ایران خوشبختانه و به آرامی، در حال سپرده شدن به جوانان است. نگاهی درست که به نسل خودشان دارند، برعکس نگاه های تحریف شده دیگران، ارزش تماشا دارند، ارزش فکر کردن. و این تمام چیزی است که از سینما انتظار میرود.


  • م. مجتاز
۰۷
آبان
۹۴

"کار من اینه. 20 ساله دارم با آدمای اینجوری سر و کله میزنم. روانپریشا، سادیستا، آنارشیستا. کار یه ماه و یه سال نیست. 20 سال که وقت بذاری براشون، ببینی چشونه، چی میخوان، میفهمیشون. کم کم دستت میاد که اینا بیمار نیستن. این آدما تنها فرقشون با من و تو، اینه که زندگیشون وقف یه هدفی متفاوتی شده. تمام زندگیشونو صرف چیزی میکنن که بهشون اعتقاد دارن. قانون براشون مهم نیست، سیاست، انسانیت. همه رو میذارن کنار. 20 سال سر و کله زدن بهم ثابت کردی که تنها تفاوت من و یه قاتل زنجیره ای، اینه که اون میدونه چی میخواد، من نمیدونم."

تنش:زکریا، فصل سوم.

توضیح: بخشی از یک اثر آینده ام.

***

یک سال در دانشکده ادبیات، درسهای زیادی برای زندگی به من داده است. مثلا ابنکه مهم نیست که باشی، چه کنی، چقدر تلاش کنی. کسانی از تو خوششان نخواهد آمد و تقصیر تو نیست. مثلاً به من یاد داده است که در محیط فعالیت دانشجویی، تنش بدیهی است. بوجود خواهد آمد و مدیریت آن تنها راه درست حرکت است. انقدرها هم آسان نیست.

این انجمن اسلامی، وقت و حوصله بسیار میطلبد و من هم حاضر نیستم وقت و حوصله بسیار برسرش بگذارم. بگذار هر چه میخواهند بگویند. جالب است که میبینم فعالیت تشکلی، گاهی اوقات بر باقی مسائل سایه می اندازد. این خوب نیست. از این لذت نمیبرم. دوست دارم فعالیت کنم ولی نه به هر قیمتی. اما خب در این میانه، پرسشی مطرح است که آمدیم دانشگاه درس بخوانیم یا فعالیت کنیم یا هیچ کدام؟

از هیچ کدامی ها و از درس فقط بخوانیم ها اصلاً خوشم نمی آید. از بی هدفی متنفرم. از بیهودگی. میترسم در واقع. بنا به دوستی ها و آشنایی ها، یک سری فعالیتهای بطالت آلود انجام دادم و نمیگویم لذت نبردم. اما از چیز جالبتری حرف میزنم اکنون.

باز بودن من به وقایع زندگی، باعث میشود که از تجربه کردن نترسم، و بالتبع آن، از چیزی سرباز نمیزنم تا امتحان نشود. در این میان، یکی از دوستان پیشنهاد مصرف ماده خاصی را داد که از گفتن درباره اش سرباز میزنم، اما نتیجه ماجرا را میگویم. نتیجه این بود که هیچ علاقه ای، ولو به زور، به مصرف دوباره اش ندارم. حتی از آن نفرت هم دارم. نه بخاطر خطر و ضرر و اعتیاد و امثالهم. بیش از هرچیز، به خاطر تأثیرش. تأثیری که باعث شد مدتی فکر نکنم، کنترل نداشته باشم.

من از کنترل نداشتن روی خودم بیش از هر مقوله دیگری متنفرم. با تمام وجود. تمام کارها و اعمالم با نهایت کنترل انجام میشوند و گرچه بی نقص نیستند، از این کنترل، از این تمامیت فکری لذت میبرم. دوست ندارم بدون خواست خودم کاری بکنم. نمیترسم، متنفرم. و در اینجا، این مسئله پیش می آید که بسیاری از امور از دست من خارجند. کاری از دستم برنمی آید در مورد ایشان و از این هم متنفرم. برای همین اعمال نفوذ میکنم. برای همین تمام تلاشم را برای تغییر شرایط بکار میبندم.

از کار تیمی، از تعامل لذت میبرم. همانطور که به دوستی توضیح دادم، من از مشکل "انگل اجتماع بودن" رنج میبرم. نه به معنی مصطلح، بلکه کسی که نیاز دارد با اجتماع و آدمها تعامل کند تا احساس زنده بودن داشته باشد. و نمیتوانم بدون آدمها روی پای خودم زندگی کنم. اینرا دیده ام، تجربه کرده ام و فهمیده ام که از تنها بودن هیچ لذتی نمیبرم. 

مدتی است که برای تنش زدایی از دوستی ها و تشکل تلاش میکنم و عموماً راه بجایی نمیبرم. عمق بعضی شکافها بیش از آن است که بتوان تنش را کم کرد. من که خب، صد البته دست از تلاش برنداشته و نمیدارم. مسلم است که تلاشهایم به نتیجه میرسد. چرا که بعضی از این شکافها زیادی خودساخته است. زیادی الکی است. نیاری به وجودشان نیست و بعض سوء تفاهمات، بعض سنگ اندازی ها و دشوار کنی ها کار را به جایی رسانده که من هر روز با وجوه متفاوتی از تنش برخورد میکنم و بعضاً خودم باعث میشوم. که خب به سرعت در جهت رفعشان قدم برمیدارم، باشد که رستگار شوم. حالا بهشتی نشدم، طالقانی هست.

و خب، توضیحی که چرا مطلب نمینویسم بقدر گذشته، بیش از هرچیز شلوغی فکری-عملی است. کارهای زیادی دارم، کتابهای زیادی، فعالیتهای زیادی. و از مجموع اینجا فرصتی بسیار اندک برای نوشتن خارج از شعر و داستان و مقاله و مطلب نشریه باقی میماند. و دیگر دلنوشته کمتر مینویسم، جدی مینویسم. هنوز صد البته که وبلاگ را رها نکرده ام، تولیدات خوبم همیشه راه به اینجا میبرند و بعد از گوشه های دیگر سر در می آورند. بهرحال، به پاسخ دوست دیگری که حضوری هم گفتم، فرصت ندارم درد و دل کنم، از خودم بگویم. بحمدالله وفور شبکه های اجتماعی نیاز به حرف زدن با دیوار وبلاگ را کمتر میکنند. جایی که سخنان پاسخ میگیرند و "سین" میشوند، بهتر از اینجاست طبیعتاً. بهرحال، باشد که بجایی برسیم.

  • م. مجتاز