Solitary Confinement
-Guard, take this idiot and lock him up in the shu.
-I lived a whole life in solitary confinement. you expect me to be afraid now?
Guard captain and ekhort, The Heart of Jungle, The Traveller
دستم به قلم نمیرود. نمیرسد. خسته ام. ول کرده ام. خیلی چیزها را میانه زمین و هوا رها کرده ام. کماکان، سرم بسیار شلوغ شده است. مریضم شاید. مریض روانی بخش بی حوصلگی. چرا امثال مرا در بخش های ویژه نگه داری نمیکنند؟ نیاز داریم شاید.
سلول انفرادی چیز جالبی است. خیلی غریب نیست، نیمی از شبانه روز من در سلول انفرادی سر میشود. نگویید موبایل داری، کامپیوتر داری، کتاب داری. سلول انفرادی من را هر کسی تجربه نمیکند. جایی که من ایستاده ام، لبه پرتگاه تنهایی است. و شنبه آغاز میشود. خیلی نزدیک. باید برای بچه های هفتم نوشتن را توضیح بدهم. استرس دارم، خسته ام، بی برنامه ام. در این میانه پرده سوم نمایش هنوز تکمیل نشده، مجله مان آماده نیست، پوستر هایی باید طراحی شوند، دو داستان باید به سرعت بالا باز نویسی شوند و هنوز، هنوز، هنوز...
بدترین آفت نوشتن، غرق شدن در داستان خود است. نه آنچه نوشته ایم، داستانی که قهرمانش خودمم. بدترین داستان است. تراژدی است ولی کمدی دیده میشود. و سال تحصیلی به زودی آغاز میشود و من 18 واحد دارم که آمادگی هیچ یک را ندارم و خسته ام و بگذار تا بمیریم، چون خرس در خیابان. درد ما را خدا نمیفهمد. حتی شعر هم نمینویسم. منی که بیکاریم را شعر پر میکند، انقدر سرم را شلوغ کرده ام که نفس کشیدنم اوقاتی با تأخیر همراه است و فکر میکنم، اول داخل، بعد بیرون، اول بیرون، بعد داخل، چه کنم؟ و کمدی میشود تراژدی مرگ بار من. بگذار تا...
- ۹۴/۰۷/۰۲
اما من نه قهرمان داستان خودمم و نه قهرمان داستان دیگری .
حتی داخل تنهایی خودم هم نیستم و این کمی وحشتناک است .