The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۸
آذر
۹۳
The Empire of NewVericka - اقیانوس

به روی صخره ی مرگم

جهیدن در سرم میکوبد و قلاده ها را میگشاید بند

برم میخواند آهنگ فتوحاتی که من در انتظارش مانده ام بی تاب

و در پستوی این تزویر بی سودم

که تا خورشید می پویم

مسیر زندگانی را

دو بال پرتوان دارم برای خیزش از مرداب افکارم

تقلای به جان آوردن مردار پیرم نیست

مسیح دیگری هم نیست

که روی صخره ی مرگم

هیاهو میکند دریا به پیش پای من، پرشور

خروشان، می دمد فریادهایش را درون غرّش طوفان

و میدانند امواجش، به روی صخره ها کوبان، که پاهایم توان رفتنی شان نیست

منی که گزدم حسرت به بالینم نخوابیده

منی که پرتو سرما، سرم را بر نتابیده

منی که برشکستن قامت سختی اساسم بود

منی که سرنوشتم بیکرانی آسمانی بود

به قصر نور میخفتم

به چشم کور میگفتم

هزاران قصه از آتشفشانی خامش و متروک

که میماند به فوّاریدن قطران اندوهی

درون سردی مرطوب اضمحلال

 

بگنجید ای تمام واژگان شوم

درین وزن سیاه و سرد و بی آهنگ

که صدها واژه مانده­س بر لبان من

ولی یارای جاری گشتنش در قلب سرما نیست

به روی صخره مرگم

و بر راه حروفم یاغی بی رحم آهنگ است

که می بندد به روی واژگانم راه بودن را

 

به خود می گویم این را بلکه صدها بار

که گر امروز می میرد

مشو غسّال این مردار

که خط ناخورده های دیگری تقویم هامان راست

و میدانم دروغی را که گر میگیرد از هرم خروشانم

هوا مسموم و زهر آگین شده­س گویا

نفس زندانی سلول تنگی، میله هایش بس سپید و سخت

برون از زادگاه غرقه اش هرگز نخواهد شد

و این را می نویسم من به دست مرتعش، تردید در هر واژه ای پیدا

"نخواهم دید

جهانی را که ارثم بوده از آغاز

گشایندم تمام مردمانش غصه ها را باز

نپاید در برم آغوشهاشان هیچ

که کابوس عطش می رویدم در درد تنهاییم

و میماند درون بالهایم آرزوی لحظه ای پرواز"

 

به روی صخره ی مرگم

و این دریا نه، اقیانوس پر طوفان

برایم گشت آغوشی که می جستم

خروشان موج های آن،

به رویم دستهای مردمی تقدیر هاشان کف

و هر قطره برایم روح آزادی، سفیر زندگانی بود

و امواجی که می کوبند روی ساحل سردش

چو رویایی، برایم جاودانی بود

سقوط این نیست، پرواز است

و روی ساحل سنگی اقیانوس، مجتاز است...

 

 

م. مجتاز

آذر 93 ، تهران

 

پ.ن: قرار بود یک متن قوی بنویسم در باب این ترم اولی که گذشت و یحتمل به کمی بعدتر موکولش میکنم که این چند روز فرجه هم درش گنجیده باشد. دلیل تأخیر هم درس خواندن نیست، حوصله نوشتنم نیست. و نمیدانم چرا نسبت خوانندگان و شعر، مثل نسبت آب و آتش میماند. تا شعر بگذارم، ناگهان جبهه سکوت را پی میگیرند و یا نمیخوانند. قطعا جای مسرت نیست، ولی هرچه میطلبید همان کنیم.



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۱۶
آذر
۹۳
The Empire of NewVericka - در بی کران اصوات
امواج بعد امواج، ادراک پشت ادراک

چون رود میخروشم، در بیکران اصوات...

یه وقتایی هست که اول اسم میاد بعد پست. این وقتا، لحظات پر تکلفین که وظیفه خودم میدونم پست بدم. مثل همیشه و بنا به رسم دیرین یک مجتاز نرمال مقبول، نمیدانم که فردا شاکی نشوند ازم و خودم هم از استدلال خودم بدم نیاید. حالا. این وقتا، پست تولیدی به کیفیت متفاوتی دست پیدا میکنه. خوب و بد نه، صرفاً متفاوت. چون یه تجربه ای بوده مثلا، مثل پیدا کردن یکی که باهام تا دروازه دولت پیاده بیاد و من باید بگردم و یه سری مسئله جدید جز روابط بعضی دانشجویان با هم و اینکه سمپادی ها چقدر خودچیزخاص پنداری دارن برای سخنگویی باهاش پیدا کنم.

و مثلا وارد یه فاز جدیدی شدم که اصلا تصور نمیکردم مجتاز بتونه وارد این فازها بشه، که مثلا یکیش اینه که تراکم جنسیتی مونث دوستانم بشدت بالا رفته، جوری که دیگه واقعا فکر نمیکنم محمد طلوعی توی داستانهاش عوام فریبی میکنه و اصولا مسئله "مگه یه اندک مایه نویسنده/شاعر یک لاقبا میتونه با چند تا دختر رابطه داشته باشه؟" رو از تفکرم پاک کردم. حالا بچه بودم که این ایده رو داشتم، به واژه دختر و رابطه و اندک مایه گیر ندین!

و خیلی بده. خیلی بد. چون گفته بودم نمیخوام درباره آدمای اطرافم حرف بزنم. و نمیتونم. واقعا سخته که حرف نزنم از آدمای اطرافم که نصف زندگیم شده همین آدمای اطراف. اصلا به یک وضع درخور تأسفی برای بچه هایی که قبلنا پلاس بودن تو وبلاگ منو و الآن گویا مثل لک لک کوچ کردن به سمت درس و فصل و اینا. دلم نمیگم برای مخاطبین همیشگی امپراطوری کذاییم تنگ نمیشه، ولی میدونم که تغییر 180 درجه ای شخصیتیم برای همه خوش آیند نیست.

برنامه انجمن بود امروز. برای روز دانشجو. سخته عضو تشکلی باشی که بهش ایمان کامل نداری و قصد اصلاح هم نداری. صرفاً عضو شدی چون بنظرت تو آینده ات و ارتباطاتت و سرعت حرکتت به سوی یک موجود مفید در جامعه تأثیر مثبت چشمگیر داره. و مشکل اینه که من هرچه اعتقاد دارم به بعضی، اعتقاد دارم به بعضی در جهت مخالف همان تفکر. و شاید مشکل اینه که از لحاظ عملکرد سیاسی، من خیلی چریک محورم، یه طرز چه گوارا طوری چپ گرا، اما از لحاظ تقکر فلسفی، من خیلی اعتدال محورم، به شکل امام موسی صدر طوری. و نگویید موسی صدر چریک نبود که بود، ولی اعتدال دین گراش برای جهت دهی به حرکات چریکی بالاتر بود بنظرم به نسبت چریک بودن. همان طور که بعد عمری نفهمیدم چرا چمران را چریک نامیدند. چمران سلطان جنگ نامنظم بود ولی نامنظم جنگیدن آدم را چریک نمیکند. و خب همه اینها در این قضیه دلیل میابند که من مگر تفکرم نسبت به این آدمها چقدر رشد داشته که بتوانم چیزی بفهمم؟ فعلا در کنار خواندن بیهقی و فرخی و مزدیسنا و داستان دوشهر و کلیت اشعار نصرت رحمانی، کمی هم ایدئولوژی اضافه کرده ام که نخوانم. و انگار که قرار هم بر همین منوال است.

وقتی متن را از اسم شروع میکنی، تهدیدی هست به نام دلنوشتیدن. که حرفهایت خیلی ساخت منسجم نخواهند داشت و دلنوشت میشوند و هی غر میزنی و گلایه میکنی و بخدا قسم که نه غر میزنم نه گلایه میکنم و این درجواب نیکانی است که اعتقاد دارد همش دارم غر میزنم و هیچکاری نمیکنم. راستش بیشتر وبلاگم را دیده ام به عنوان جایی که وقتی کاریهایم را نشسته ام سبک و سنگین میکنم، مینشینم حقیقت را با خودم مرور میکنم. مینشینم که ببینم نظر خودم چه بوده و بنویسم که ببینم نظر دیگران چیست. یعنی اول عمل کرده ام، بعد میایم حرف میزنم رویش و فکر نکنم غر زدن باشد این. شاید هم باشد و مشکل در کج فهمی کودک رو به رشدی باشد که در بیکران اصوات گم شده است و هی دارد شعرهای ضعیف میگوید و داستانهای ضعیف مینویسد و هیچ چیزی هم نمیشود تا آخر عمرش.

پ.ن: چرا حتی وقتی هیچ برنامه ای هم برای نوشتن ندارم، انقدر حرفهایم زیاد میشود؟ و تازه میخواستم یک سری چیزهای دیگری هم بگویم که در میانه نوشتن سرفصلهایش از ذهنم پرید و دیگر امیدی هم به بازیابی نیست و شانس آوردید... شاید هم نیاوردید. چون کسی که به اینجای متن رسیده، مسلماً یا بشدت بیکار است یا شدیداً دلسوز من. و چنین کسی حجم متن برایش اهمیتی ندارد قطعاً. تشکر از کسانی که تا انتهای چرندیاتم مرا همراهی میکنند.

در جواب: برادر/خواهر شجاع دلی، در یک کامنت خصوصی، فرمودند که ما با دیدن امثال شما میفهمیم که انجمن مثلا اسلامی شده پایگاه دانشجویان بی حیا. به مضمون ربط دادم و نمیدانم که این جوانمرد/شیرزن دقیقاً به چه دلیل کامنتش را خصوصی داد. خواستم چیزی نگویم و فقط بگذارم اینجا که فکر کنید آیا اینکه انجمن اسلامی به "پایگاه دانشجویان بی حیا" بدل شده، اضمحلال انجمن را میرساند در جذب امثال من یا تفکر باز ترش نسبت به تحجر کلی امثال شما را. و بی حیا خیلی جالب بود! بازم کامنت بذار که موجبات مسرت و شادیمو فراهم کنی!

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۷
آذر
۹۳
The Empire of NewVericka - In Pursuit of Being
تغییر، چرخش، حرکت. تغییر مرزها، تغییر حرف ها، تغییر دردها. چرخش هسته ها، چرخش کلمه ها، چرخش غصه ها. حرکت زندگی، حرکتی جمله ای، حرکت جوهری.

تمام وقایع این روزهام، همین هاست. همین 9 چیز سه ریشه. از تغییراتی وجود، چرخش های شخصیت و حرکت های واقعی. و هیچ کدام از اینها انگار آنجور که میخواهم پیش نمیروند و این جالب نیست.

مفیدتر از قبل شده ام اما مسئولیت های این روزهام خیلی بهم نمیسازد. نمیدانم وقتی اکنون به این وضع افتاده ام، ده سال بعد چه خاکی به سر خواهم ریخت.

پ.ن: وقتی آدم ها را نفهمی، هی تز بدهی، هی فکر کنی همه را فهمیده ای، آن وقت کم کم از تو دور میشوند. کم کم به این نتیجه میرسند که این آدمی که بنظر میاید زیاد میفهمد، ابلهی بیش نیست. کم کم مردم میفهمند که واقعیت آدمها چقدر کذاست. و به این دلیل شاید همیشه دوست دارم حرف نزده باشم و ریلیتی خودم را به دریم دیگران بسط ندهم. باید یاد گرفته باشم تا الآن.

پ.ن: عجیب و غریب های عالم چرا انقدر به سمت هم چذب میشوند؟ و بدانید که این عجیب و غریبها، این روانی ها از منظر دیگران، اسطوره ها را میسازند. کمی هم نشان بدهم خودبزرگبینم جای دوری نمیرود.

بروزتر: جدیداً حس میکنم در چند ماه اخیر کلا هیچ اوجی نداشته ام که بدان تکیه کنم و بگویم من خوبم، من عالیم، من بهترینم. و فکر میکنم این شده که اینقدر بسامد آه و ناله ام بالاتر رفته و انقدر گیر داده ام که در افول بسر میبرم. شاید واقعا چرت هم نمیگویم و مدتهاست که اوج را ندیده ام. و این برای تو چه اهمیتی دارد؟

  • م. مجتاز