The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۷
تیر
۹۳
The Empire of NewVericka - مسیر سرد وین (شب 2)
شب قدر دوم، دبیرستان حلی. برعکس راهنمایی که کلی آدم عشق علامه میان، اینجا، باید آدمهایی رو دید که علامه همه چیشونه. یا اوجشون علامه است. اینبار، آدما شاخ نیستن، دنبال نوستالژی نیستن. این آدما بیشتر اومدن چون رفیقاشون اومدن. چون یه طیفن از آدمهایی که کسی نشدن، که علامه نقطه اوج زندگی شون بوده.

نمی گم همه بازنده ان. نه، بودن کسایی که اومدن برای دیدن دوستانشون بعد از چندین سال. اکثر این آدما، اونایی هستن که کاری به کسی ندارن، سیگار نمی کشن و با رفقا خوش و بش می کنن. این فرصتیه برای دیدن آدمایی که سال تا سال چشمشون به هم نمی افته. خوشم نمی آمد ازش من. دیگه بعیده برم.

حقیقت، عموما یا چیز بیمزه ایه یا خیلی تلخیه. گاهی اوقات، آدما دوست دارن که بجای گفتن حقیقت ماجرا، با تلطیفش، یه دروغ آبکی تحویل مردم بدن. بی ضرر، برای جالبتر کردن ماجرای بیمزه حقیقی. من به بعضی ها گفتم رفتم فوتبال با بچه های سعیدی. حقیقتش نرفتم. تا ساعت پنج خونه بودم، سردرد داشتم، چشمم میسوخت و خوابم نمی اومد. پس همون موقع لباس پوشیدم که شاید کسی حلی باشه. کسی نبود همونطور که بدیهی هم بود. منم رفتم یه دور مدرسه رو زدم، رفتم میدون انقلاب گشتی زدم و با مترو برگشتم. همین، هیچ کار خاصی نکردم. حقیقت اصولا خیلی بیمزه است.

مراسمی نبود راستش. یه ساعت با بچه های ندیده به سالی خوش و بش کردم و جالب بود که میان ما یک سال فاصله، انقدر عجیب بود که اکثرا پرسشی جز چه خبر نداشتند. و پاسخ هم مبنی بر بی خبری است. انشالله اینها همه درست می شوند. برویم دانشگاه، همه نیمه بیخبر از هم می شویم. فیسبوک واقعا مکان خبر گیری نیست. بیشتر، تکه تکه نشان دادن وجود آدمهاست، نه بیانگر زبان و افکار و حرف هایشان. حالا.

نشاندن این روز در روزهای بد عمرم، کمال بی انصافی است. جاهایی بوده ام، کارهایی کرده ام، روزهایی گذرانده ام که در پیششان این گذرهای خسته حرفی ندارد. اولش که بچه هایی بود که حلی هم بودند، بعد بچه هایی که حلی نبودند. حلی دویی های اندک شناخته شده توسط بنده، سال بالایی ها، معلم ها، نیمه معلم ها(!) و الباقی.

جالب است که احتمالا من می توانستم قلابم را به هرکسی گیر داده، چترم را هرجایی بیاندازم. شانس هنری بود که به او گیر کرد. از خوبی های تک دوستی نبودن، این است که می توان با چند نفر برنامه ریخت، یکی را اجرا کرد. یا وقتی تایم یکی تمام شد، به دیگری پیوست که البته من این کار را نکردم چون حسش نبود. توضیح میدهم. افطاری که دادند، بلوایی به شیوه کمبود غذا پیش آمد که نتیجه اش، حجم عظیم دانش آموزان گرسنه بود که در هم می لولیدند برای لقمه ای نان و خرما و باقی. من شخصا یک خرما و یک بامیه از فره کش رفتم که امید است حلال بفرماید. نفرمود، ما که بخیل نیستیم، نفرماید! یک چند لیوان آب و شربت آبلیمو لمباندیم و هنری در عین جهالت یک کاسه آش گرفت که گفتم نگیر ولی گیر داد. تهش یک سنگ درش یافت که خوب است، چون ممکن بود نیابد و از جاهای بدی سردر بیاورد! و بعد، تصمیم بر آن گرفته شد به دست هنری که غذا کذاست(!) برویم باقرو، جگرکی سر لشکر، دلی از عزا در بیاوریم. در این راه، تاج و ابول هم همراه من و هنری و بف شدند که البته دقیقا اینگونه رقم خوردن اتفاقات در سیر نبود ولی بیخیال، حسش نیست نصف شبی!

در ادامه جگر و قلوه و دل و بال و خوئک را به تصادف بر رگ نهادیم و نوش جان نموده، تصفیه حساب فرموده، نشستیم جلوی مغازه که چه کنیم. در این میان بف رفت. هنری ول معطل بود که اگر برود جایی برای مراسم، چه گونه باز گردد به منزل. که البته راه حل، در قالب بازگشت به دبیرستان و گرفتن تاکسی سر رسید.

و البته از نقش تاج و ابول در کلیت این اتفاق چشم پوشی نمی کنم و اذعان میدارم که نقش مؤثری داشتند این دو کلا. ایران هم رفت نیمه نهایی!

و فکر می کنم غذاهای نذری ای که ابول و تاج گرفتند هنوز روی لبه ی پنجره ناهار خوری باشند. امید است که کسی بیابدشان و ببردشان.

بعد که تاج و هنری و ابول آژانس گرفتند به سمت شهران، من خواستم بروم دانشگاه تهران برای مراسم. به دلیل حضور چند تایی از بچه ها من جمله علیرضای نادری. خب، فی نفسه این امر بدی نیست. از مزایای تک دوستی نبودن هم هست. ولی نشد. واقعا توان رفتن به آنجا را در خودم نمی دیدم. مسیری که موقع آمدن با فره و هاتف و سورنا در کسری از ثانیه گذشت، به مثابه کابوسی تمام نشدنی می ماند. هر قدم، قدم بعدی را پیش می کشید و آنقدر حرکت کردم تا به مترو رسیدم و بیست دقیقه تمام به انتظار رسیدن قطار نشستم و خوابیدم. از آنجایی که حرکت کردن تنهای مرا ندیده اید، باید بگویم که اکثر مواقع کاملا ناخودآگاه می لنگم. به خصوص وقتی زیاد راه بروم و خسته باشم، پیچ خوردگی پایم کمی اذیت می کند و حتی بدون آن هم، راه رفتن دشوارم می شود. برای همین، تکیه ام روی پای راست بیشتر می شود و کمی می لنگم. پس لنگان لنگان خودم را به خانه خالی رساندم. و حالا، نشسته ام پشت کیبرد.

و حالا که از قصه گذشتیم، شاید کسی بپرسد که چرا این نام؟ چرا مسیر سرد وین؟

بچه که بودم، سطح تفکر از تهران و لاهیجان و این دور و بر فراتر نمی رفت. اوج تفکر برون مرزی، به جی تی ای و بازی های امثالهم بازمی گشت که نقش مؤثری در شناساندن دنیا به من نداشتند. دبستان که بودم، یک متنی در روزنامه خواندم. درباره شهر های ساکت دنیا بود. رتبه اول، وین بود. ساکت ترین شهر دنیا. پر از منوریل های بی سر و صدا، مترو زیر زمینی، ماشینهای کم و برقی. شهری زیبا و ساکت، در دل اتریش تکیه زده بر آلپ. رویای کودکی من، وین بود. نه ونیز، نه لندن، نه پاریس و نه برلین و نه پراگ، رویای من وین بود. دل اروپا، دل تاریکی ناشناخته ام. عمق جایی که تنها در نقشه های گوگل ارت علیرضا نادری دیده بودم. وین، الدورادو ی من شد. یوتوپیای دست نیافتنی من. مقصد تمام سفرها، ختم تمام جاده ها. روم من شد، پاریس من شد، جشن بیکران من شد.

یادم هست در راهنمایی تحت تأثیر دارن شان، رمانی داشتم از پسری که دست سرنوشت او را از ایران به کامچاتکا روسیه(و چرا آنجا؟! دورترین نقطه ی روی نقشه بود!) و سپس از دشت های کولیما، او را به اروپا و آلپ میرساند و انتهای مسیر، وین بود. جایی که اولین طرح من از امپراطور نیووریکا منتظرش بود. بگذریم، بچه بودم، داستان کذایی است و بدیهی است. ولی حضور وین در همه جای زندگی آن دوره من هست.

حالا اما وین تنها یک شهر دیگر است. جایی که مذاکرات ایران در آن امشب گویا تمام می شود. جایی که شهر ساکت، دنیای خودش را دارد، رازهای غم آلودش، فریاد های خفه اش. وین یک شهر دیگر است، یک جای دیگر. ولی هنوز، این رویای دست نیافتنی من است، بودن در وین. و تمام تلاش هایم برای رسیدن به جایی، به طی کردن مسیر سرد وین می ماند، شبی برفی در دل آلپ، جوانی تنها و به جست و جوی زندگی، در انتظار مرگ که نوری می بیند، روشنایی چراغ های ساکت وین را. البته که حقیقت جغرافیایی تضاد عینی با خطوط قبل دارد، ولی مهم نیست. مهم حرکتی است که در مسیر انجام می شود.

می خواستم امروز، از چند نفر بپرسم می خواهند چه کار کنند. نپرسیدم. شاید یادم رفت، شاید مهم نبود، شاید در چشمانشان می دیدم که نمی دانند. دست های بخشاینده آینده را انتظار می کشند و تحفه هایش را دستچین می کنند تا چیزی درخور یابند. و شاید هم، تنها مشکل این است که نمی خواهند بدانند. می خواهند از این لحظه لذت ببرند و دشواری های پیشرو را در پیشرو مواجه شوند.

و من هم نمی دانم. من هم نمی دانم آینده چه برایم تدارک دیده است. من هم نمی دانم چه کار می خواهم بکنم. می ترسم. از تنها بودن می ترسم. می ترسم انتخابی بکنم که تنهایی را برایم تدارک ببیند. می ترسم دوباره مجبور باشم با آدمهایی سرکله بزنم که حرفم را نمی فهمند، در دنیایم شریک نیستند، دردم را ندیده اند، همراه، همدرد، همفکر، همکار، همصدا نیستند. هیچ نیستند انگار. انگار تصاویر ماتی هستند در غبار شکسته ای متروک. می ترسم از این فکر اشتباه. برای همین میپرسم که نیما کجا می رود، هنری کجا می رود، حتی منوص کجا می رود. برایم مهم است که کسی باشد که بشناسم. هنوز کودکی هستم که در کرانه های کامپیوترش، زوزه ی بادهای آلپ را تصویر می کند. هنوز همان بچه ترسویی هستم که بودم. و این هم ترسناک است که تغییری نکرده ام.

دیشب، در پیاده روی شبانه ام در مسیر سرد وین، فهمیدم در انتها. فهمیدم که وین را من ساخته ام، من شکل داده ام، من طرح چیده ام. وین من، رویایی کامل است اما برای من. این مسیر برای من است. منم که باید سرمای کولاک را روی پوستم حس کنم، منم که باید با پاهای خسته برف را بشکافم، منم که باید عینکم را پاک کنم و روشنایی چراغ های ساکت وین را ببینم. منم که باید به دل تاریکی سلطنت کنم. تنها من.

انتخاب شخص ماست که دنیایمان را شکل می دهد. مهم است که نیما، هنری، علیرضا، منوص، کیامهر، کیارش، فره، حتی بف و هادی، مهم است که اینها کجا می روند، چه انتخابی می کنند. اینها مهم هستند ولی مهمتر از همه، انتخاب خودم است. مسیر من را من انتخاب می کنم و سرمایش را بو آغوش می کشم، به امید آنکه چراغ های ساکت وین روشن باشند.

پ.ن: برای نشون دادن یه چشمه از توانایی های نگارشیم، براتون زدم به نثر قرن 16-17! هنوز نیومده! برین حال کنین! بابت تغییر لحن هم عذر می خوام، جدیدا مرسوم شده برام، یهو جو عوض میکنم در بدنه متن!

پ.پ.ن: بعد از مشاهده متن، تازه متوجه شدم چه قدر از علیرضا نادری اسم بردم! به کار بردن فامیلی، فقط برای جلوگیری از اختلاف اسامی زیاد علیرضا هاست! جاشم خالی، اینجا که سر نمی زنه.

پ.3ن: چه می کنه ایران!

به روزرسانی: ایران باخت البته، ولی به دلیل بازی خوب دیشب، عکسشونو بر نمی دارم. به این امید که سوم بشن لااقل.



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۲۶
تیر
۹۳
The Empire of NewVericka - شب 1
دوست دارم خاطراتمو جمع کنم. دوست دارم ده سال بعد، برگردم به یه روزایی از سال، با متن، با عکس، با تصورات مبهم خودم و ببینم، کارهایی رو، آدمهایی رو، قصه هایی رو که من کردم، باهاشون بودم و درشون بودم. لف و نشره، ایهام ایجاد نشه!

و می دونم که اگه روزی برگردم به دبیرستان و پیش دانشگاهی، خاطرات عجیب زیادی دارم ازشون. خاطراتی که به شکل شگفت انگیزی زیاد هستند. با وجود اینکه دوره مورد علاقه زندگیم نبود، با وجود زور گفتن هایی که در این دوره چهار ساله بهم شد، با وجود عقده هایی که تو وجودم حک شد، من، مجتاز، به چیزی دست یافته بودم به شدت سانتی مانتال، و اون، رفاقت بود. بودن بین آدمهایی که دوستان من بودند. دوست نزدیک. نه فقط کسانی که بارها تو این مدت وبلاگ نویسیم اسمشونو بردم، بلکه کسانی که اسمشونو نبردم و میون این همه کلمات، مخاطب عامم بودند. کسانی که حد رفاقتمون برای من حس نمی شد.

دیشب، شب قدر 19 ام بود. من برای اولین بار در این هفت سال حلیت، رفتم مراسم راهنمایی و فردا، من برای اولین بار در این هفت سال، میرم مراسم دبیرستان. امیدوارم که بخش تلخ خاطرات دبیرستان، کم فشارتر از امشب باشه. به هر حال.

اصلن بحث من اینجا ناله و زاری نیست. حرفیه که به نظرم حق باشه. واقعیتیه که بیانش ضرری نداره. یک سال دور بودن، بیش از اونچه که فکر می کردم فاصله انداخته میون من و این آدما. یک سال، من دوست های جدیدی پیدا کردم که خیلی خوشحالم، چون هنوز محمد مهرزاد ثمرین بهم پیامک میده و احوالم رو میگیره. هنوز خاکپور منو به بیرون رفتن هاش دعوت می کنه که من نمی رم، چون هر دفعه تلاشش اینه که برام دوست دختر جور کنه و من از این شکلش خوشم نمیآد! هنوز کاشفی برام دعوت به مراسم مذهبی می فرسته و هنوز هومن لازمی هر عید و اتفاق ملی ایرانی رو بهم تبریک میگه. این آدما، منو تو کانتکتای موبایلشون دارن و هر از چند گاه یادشونه یکی تو کلاسشون بود که تخلصش مجتاز بود. این آدما، دوست های منن.

یه چیزی هست، که برام مطرح شده، به عنوان طبقه بندی رفاقت. من می گفتم چرته و اینا، ولی تازه فهمیدم عین حقیقته. دوست آدم چند نوعه. دوست سطحی که تو رو نمیشناسه، ولی باهات هم مسیر میشه، با هم میگید و می خندید و نسبتی به هم ندارین و فردا روز اگه اسم همو نشنوین، همو به یاد ندارین. رفیق که هواتو داره، مشکلاتتو بدون چشم داشت حل میکنه، از اونایی که جای تو میرن رو مین و فقط یه سوال هست، تو هم واسشون این کارو می کنی؟ دوست عاطفی که بعضا مترادف میشه با مخاطب خاص ولی نه کلا. کسی که حرفاتو باهاش میزنی، مشکلتو میگی، عموما مشکلات زندگی تو، درد دلتو. گوشش بهت بدهکاره، هواتو داره، دستتو میگیره. تو هم باید اینکارو بکنی براش نه؟ دوست آخر، دوست فکریه. کسیه که باهات بیرون نمیره، باهات همدرد نیست، انگار حتی صنمی با هم ندارین، اصلا تو چیزیش نیستی. ولی فکرتون برای هم مهمه، چیزی که بهش فکر می کنی، چیزی که باهاش کنار میای، چیزی که باهاش درگیری. براش مهم نیست خانوادت چه مشکلی دارن، رفیقت با تو چه کرده و اینا.

اینا برای منن و میدونی چیه؟ جالب اینه که یه دوستی هست. یه رفیقی هست که تمام اینهاش با همه. همفکرته، همدردته، همراهته، همکارته، همصداته. بهش میگن دوست صمیمی. دوستی که همه جا با هم میرین، همه جا با همین، حواستون به هم هست، هوای همو دارین. این آدما هم هستن.

نمی گم تمام آدما رو همین سناریو مریض پیاده میشن. میگم من اینا رو دیدم.

و وقتی من وارد حلی می شم، کلی آدم می بینم که همه رو میشناسم، حتی اگه اسمشون یادم رفته. آدمایی که من می شناسم و نمی شناسم. دوست منن و دوست من نیستن. با هم هستیم و با هم نیستیم. آدمایی که من کنارشون قدم می زنم، باهاشون حرف می زنم، با هم می خندیم، دست میدیم، غذا میخوریم، دعا می خونیم. ولی اگه درست نگاه کنم، شکاف بین خودمون رو می بینم. می بینم همفکر، همراه نیست. همراه، همکار نیست. همکار، همصدا نیست. همدرد نیست. همدرد نیست.

درد من اینه. هفت سال، بدون دوست صمیمی. بدون همراه همدرد همفکر همکار همصدا. بدون یه همچو آدمی. و این خستگی یه شب تا پنج بیدار رو به تن آدم میذاره. وقتی در سکوت کنار علیرضا نادری تا مترو برمیگردم و می فهمم این آدم، در عینیت ماجرا چه قدر با من فاصله داره. وقتی بهداد میره، فره خسته است نه از بیدار موندن، نیما شب می مونه، هنری نمیآد، بف و مختار میرن جای دیگه و من می فهمم که من و این آدما، در یه بخشایی از هم فواصلی داریم و شکاف هایی هم هست. این آدما، به من نزدیکن و از من دورن.

این واقعاً مشکل منه. مشکل منه که با این آدما کنار نیومدم. مشکل منه که تا به حال نمی فهمیدم چه قدر فرق بین ما هست و فکر می کردم که حلقه تنگ آدمهای دور من، دوستان منن و اونا مشکلی ندارن، منم که فاصله رو نمی فهمیدم. و مشکل از این یکسال نیست. فاصله من، بیش از اونه که خودمم بتونم درک کنم. مشکل از عقایده. مشکل در ریشه شخصیت مجتازه. شایدم مشکل از تاریکیه شبه که دید رو بسته.

من حیث المجموع، این همه درد دلی بود که من جای دیگه ای رو جز صفحه کذای وبلاگم برای گذاشتنش ندارم. ببخشید اگه چرته سخنم. ببخشید اگه دقیق نیست. ببخشید اگه اشتباه فکر می کنم. ببخشید اگه با شما فاصله دارم. گفتم که، مشکل از منه.

شب بدی نبود. ولی خوب بودن، به تأثیر کمال همنشین است.

پ.ن: اینا همش افلاطونی بودا! تفکرات مجانب نشه!!

پ.پ.ن: بعضی اوقات، حرفایی هست که آدم میگه نگم، مخاطبام کم میشن. یه چیزایی هست که آدم دوست داره نگه، چون خصوصین، چون به گوش هرکسی نباید گفت. بعد، با خودم می گم که اگه اینا رو نگم، تو تنها جایی که می تونم بگم، اینا میشن عقده هایی که سخت میشه بازشون کرد. ترجیحم بر اینه که حرفای بی کسم برای گفتن رو، بار عام بدم به مردم، بلکه پایه استوار زندگیم درون ریزها نشه.



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۱۷
تیر
۹۳
The Empire of NewVericka - غوغای جهانی
و بودند کسانی که اعتقاد داشتند آلمان قهرمان جام جهانی نمی شود و بامزه تر، بودند کسانی که به قهرمانی برزیل اعتقاد داشتند. ایشان، لطفا بیایند و این پنج گلی که خوردند را جمع کنند، و بترسند از شیشتاییا!!

آپدیت: سنگین ترین شکست تاریخ برزیل! 7-1. باز خوبه اون یدونه رو اسکار زد!



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۱۶
تیر
۹۳
The Empire of NewVericka - گاری چی

گاری چی

 

روزی روزگاریه

توی یه شهر کثیف

پره از موشای چرکی و پر از صدای پیف

از میون این همه گرد و غبار

وسط خیابونای بی حصار

گاری چی داره میاد

با صدای جیر جیر چرخای خسته توی شهر مرده مون می گرده

همه جا می گرده

حتی تو کوجه ی ما

 

گاری چی این روزا هر دفّه که از کوچه ی ما رد می شه

سر راهش یه نگاهی به گدا می ندازه

که گدا شرم کنه

گاری چی بی پوله

ولی از کار گدایی بیزار

می ره باز تو دل شهر

توی جاده های غمگین بلن

تا که وای نسّه بگه به هر کسی

" کمکم کن، مرسی! "

کوچه ها رو می ره

خیابون بازارش

می کشه کلی داد از ته دل

که می رن تا ته آسـمون خدا :

" من نمک می خرم ای مردم شهر

کی میخاد که بفروشه نمک به من

می خرم سالماش و خیس شده هاش

می خرم من همه جوری نمکاش

می خرم از همه کس

حتی از ساکت ترین ساکتا

حتی از خسته ترین تنبل شهر

می خرم از همه کس

حتی سانتی مانتالا

بده در راه خدا

تا که این چیزا نرن با آشغالا "

و نمی گه به کسی

" کمکم کن مرسی! "

 

با هزار تا کار سخت و کلی هم بدبختی

می ره توی کوچه ها

کوچه هام بی انتهان

نمی شن تموم تموم تموم تموم...

شب و روز و روز و شب

می زنه باز فریاد

" نمکاتو می خرم... "

تا نگه یک وخ یه روزی به کسی

" کمکم کن، مرسی! "

 

من اگه گدا بودم

دسمو محکم محکم می گرفتم به دسش

و باهاش می رفتم هر جایی که خاس

می گرفتم یه گوشه از گاریش

و می رفتم تا به هرجایی که بود با گاری چی

تا که هیچ کدوم نباشیم تـَنا

تا که با هم برسیم به شهر رویای همه

توی این شهر غریب بی صدا

که می خونن گرگا تو گله ها

زوزه ی خوردن گوسفندای شهر

من باهاش می رفتم

سر هر کوچه و برزن پا به پاش

تا که با هم برسیم به شهر رویای همه

 

( یه جا دیدم یه کسی منتظر جیرجیر چرخاش پش در یخ زده بود

ما می رفتیم واسه اون منتظره

که دیگه یخ نزنه

تا پاشه از سر جاش و با ما همّسیر بشه )

 

می زدیم فریادا مونو با هم

همصدا، خیلی قشنگ :

" آی شما مردم شهری اسیر

ای شما مونده تو دنیای سیاتون مثه قیر

بسّه دیگه چه قده تو لونه هاتون اسیرین

خب بیاین با ما به شهر آرزو

شهرشون خیلی خوبه مثّه بهش

اونجایی که مردماش خواباشونم رنگی شده

اونجایی که ساختموناش پره گل های قشنگ

اونجایی که جاده هاش رو به صفاس

اونجایی که آب و خاکش پر آوازای دلتنگی شده

که چرا مام نمیایم تو شهرشون

که چرا مردم شهرای غریب

توی دود و ماشین و ساختموناشون اسیرن

 

بعضیا میگن به ما: « راهشون دوره آخه »

آره راهش دوره

سخته رفتن توی راهی که تهش معلوم نیس

سخته رفتن آره

شهرشون پشت کوهاس

پشت دریای بنفش

پشت صحرای پلیدی و سرِ چشمه ی شب

پشن هف دریا باید بریم با هم

زیر طاق آسمون

اون سر رنگین کمون

دروازش توی یه غاره وسط ابر سیاه

و اگه بریم ما توش

می بینیم قفل داره، کلیدش امّا که کجاس

کلیدش دست یه دیوه که سر قلّه غم

توی درّه ی امیده بغل مار دراز

و ما باید بگیریم کلیدو از دستای اون

 

راهشون دیو داره، درّه داره، مار داره

راهشون کوه داره، دریا داره، غار داره

ولی وختی برسیم

وختی که کلیدو از دستای اون دیو بگیریم

وختی قفلو وا کنیم

می رسیم به شهر رویای همه

می رسیم به شهر رویای همه

 

آخر این راه طولانی و سخ

که مثه راه رسیدن واس شاس به تاج و تخ

پره از صدای جیر جیر بلن

توی اون شهر خدا کار نداره، بار نداره

همیشه پیش ماهاس

اونجا خالی شده از شرّ و بدی

پره از شور و و نشاط و زندگی

 

شهرشون دوره ولی

من می گم می ارزه

که بریم این همه راهو برسیم به شهر رویای همه

ما با هم می ریم تا اونجا که درخ

پره از میوه های تازه شده

وختی که شکوفه هاشم باهاشن

باغچه هاشم پره از آواز آیینه شده

ما میریم با هم دیگه تا برسیم به شهر رویای همه

 

واستون می خونیم

که: " آهای مردم شهرای سیاه

با ما همراه بشید

با ما همّسیر بشید تا که بریم تو راه سخ

تا که شاید برسیم به شهر رویای همه

می رسیم وختی بریم

وختی که بخایم بریم "

 

گوش کنین صداش میاد

            صدای جیر جیراش میاد

باز داره گاری میاد از راه دور

از میون جاده های شهرمون

شهرمون سیاه شده

            آسمونش کبود شده

باروناش ترشن و برگای درختا رو زمین

مردمش تلخن و آروم و کثیف

نه مثه ما شیرینو و پر از صدا و جست و خیز

و نه مثّه ما تمیز

باز داره صداش میاد

            صدای جیر جیراش میاد

باز داره گاری میاد با هن و هن گاری چی

باز داره میاد صدای چرخای خسته و پیر

 

باز داره صداش میاد

گاری چی داره میاد

 

من می خوام باهاش برم

                                     شمام میاین؟

 

 

 

نوشته شده در تابستان 1389

باز نویسی در خرداد 1390

تغییر مضمون و بازتاب شعر جدید در 7 فروردین 1392

این اثر با الهام از لالایی ها و اشعار من در آوردی والدینی اندوهگین و با کمی پند و اندرز گیری از اشعار احمد شاملو نوشته شده است.

 

م. مجتاز



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۱۵
تیر
۹۳
The Empire of NewVericka - دم غم

کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟

عین واقعیته. بازدهی من تو ماه رمضان در حد صفر و زیر صفره. واقعا فرصت برای هیچ کاری نیست. خیلی ضد حاله که بعد از این همه تلاش و تنش، باید بیکاری و علافی ماه رمضان رو تحمل کرد. خیلی کذاست، منم حساس...!

به هر حال، شب زنده شدیم. همه چی مون تو شب می گذره. تمام طول بعد از ظهر رو خوابم تا عصر، بعد بیدار میشم و سرمو گرم می کنم تا افطار و بعد کم کم زندگی داره شروع میشه که سحر فرا میرسه و پروسه خواب، افطار، کامپیوتر، سحر تکرار میشه! خیلی کذاست ولی خب چه میشه کرد؟! رمضان است.

هیچی دیگه مثل قبل نمیشه. اگه من فکر کنم که کنکور گذشتن، ما رو بر می گردونه به دوران قبل کنکور، یا دیوونه ام، یا خودمو گول زدم. حقیقت، تلخه ولی گفتنی. دیگه خبری از گشت و گذارهای رفاقتی نیست. نه به اون صورت قدیم. اون خاطراتی اند که مونده گوشه ذهن و آدمایی که عوض شدن. کسان جدیدی زاده شده اند از من و دیگران. ما دیگه اون آدمایی وقت پای وبلاگ گذار نیستیم. چون بزرگ شدیم و بزرگ شدن، وقت بعضی چیزا رو می بنده، بعضی چیزا رو باز می کنه. دیگه عصر دیگه ایه. عصری که من هنوز درش نیستم و نمی فهممش.

.Kill the boy, Jon Snow. Winter is almost upon us. Kill the boy and let the man be born

از سخنان گرانبار استاد ایمون به جان اسنو. حرفی که ما باید سر لوحه زندگی مون کنیمش.

گرچه امیده چندتایی هم دانشگاهی بشن، همکلاسی شدن خیلی بعیده. رو اون، امکان مشهد رفتن منم هست. به هر حال، این بر و بکسی که بودن، شاید بد نباشه یه خرده بالغ ترادامه پیدا کنه. شایان ذکره که چند تایی شام و ناهار به بنده بدهکارن که انشالله در چند مرحله ادا بشه! نشد هم خدا بزرگه!

پ.ن: امسال شاید رفتم راهنمایی برای تدریس. منبع مالی خوبیه، کم کم هم باید تدریس یاد بگیرم اگه قراره برم زبان و ادبیات فارسی. شغل شماره یک ماست! روی شماره دو و سه و چهارش هم دارم کار می کنم. به ترتیب ترجمه، ویرایش و تألیف کتاب، تا چه پیش آید!

 پ.پ.ن: بلژیک حذف شد، کاستاریکا حذف شد، کلمبیا حذف شد. دلم خوشه آلمان هنوز هست! هر چی تیم رو من طرفداریشو کردم حذف شد از جام جهانی. چه جام مزخرفیه. نکنه فینال بشه برزیل آرژانتین؟! خدایا، آرژانتینو قهرمان نکن. انگلیسو حذف کردی، اسپانیا رو حذف کردی، ایتالیا رو حذف کردی، ایرانو حذف کردی، پرتقالو حذف کردی، آخه آرژانتین چطور از زیر دستت در رفت؟! من نمی فهمم!

پی نوشت با عکس: بعد میگن جوانان مملکت چرا عقده ای میشن. آخه خدا بگم چیکارت کنه، تو که دوست پسر داری، بلژیکی هم هستی، این قیافه رم داری، خوب نیا استادیوم! نمیگی یکی تهران نشسته، طرفدار بلژیک بود عقده ای میشه ترو ببینه؟! خدا خودش این افراد رو کم کنه، اگر نکرد، در دسترس تر کناد!!

با عرض معذرت خدمت دوستانی که تحت تأثیر این خانم قرار نمی گیرند!!

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۴
تیر
۹۳
The Empire of NewVericka - تا اعدام
آتش شومینه خاکستر

بر نمی خیزد ز بام خانه ها دودی...

کسی شعر هامو یادشه؟ حتی یکی دو تاشو؟ کسی شعر هامو سیو کرده تو کامپیوترش که ده سال دیگه یه نگاه بهش بندازه و یاد و خاطره من براش زنده بشه؟ کسی منو یادشه ده سال دیگه؟

یادمه. آدم کذایی که بودم، آدم کذایی که شدم، آدم کذایی که هستم. حوصله ام به هیچ چیز قد نمیده. عناصر موفقیت و همیشه سر حال آورم هم جواب نمیده. فقط گهگداری سرمو گرم چیزا می کنم. همین. سرگرم میشم و فرو می رم به حال کذا.

خواستم بگم یادمه. نخواستم بذارم فردا پس فردا بگم که کنکور دادیم و همه چیز تموم شده. خواستم الآن بگم که یادمه و یادتونه منو؟ مجتبی هنوز زنده است. نه به معنی که پست میده، یعنی هنوز یه شخصیت حقیقی و حقوقی به این نام وجود داره، دارای مایملک، تسخیرات و تفکراتی هم هست. و خیلی وقته دایره کوچیک دور و بریهاشو ندیده. دیده؟ نه دیدم. نیما رو نمایشگاه دیدم، به انضمام فره و بعضی دیگه. بهدادم دیدم ولی بهداد منو ندید. منوصو سر اون جلسه ادبیه دیدم که منو ندید، فقط چند تار مویی که ریشمو تشکیل میده دید(!!) و فکر کنم همین. دیدار ها در حد تصادفی تو خیابون برخوردن بوده که به شکل عجیبی چند بار برام رخ داد امسال. مثلا مینو(ییان) رو دیدم جا تون خالی، که میدونم شما ندیدینش به این زودی.

حیف نیست؟ حیف نیست سراغمو نمی گیرین؟ انصافا حیف نیست؟ میدونی چقدر به فکرتم رفیق؟! می دونی؟!

برای روحیه متمسخر(!!!) منوص، برای بلندیت نظر مختار، برای بحث پذیری هنری، برای تیکه های کیامهر، برای حضور مفید (بازی بدون توپ!) ضری، برای معصومیت خفقان آور کیارش(ن)، برای شیهه-خنده های بف(_)، برای جزئیات فراموش شده آیتی، برای وجود بی ضرر جاوید، برای اندک برخورد های دیگر، دلم تنگ شده.

بگذریم که کارم گذشتنه. تا اعدام چیزی نمونده. امیدوارم که پس از فرود آمدن گیوتن بر گرادن مبارک، هنوز انسان باشید. من نیز.

پ.ن: دیگه کنکور دارم و درس می خونم و ممنوع الکامپیوترم پذیرفته نیست! عین بچه ی آدم میاین اینجا نظر میدین!

با بچه های خودمونم، خواننده های دیگه تعجب نکنن!

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز