The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

مسیر سرد وین (شب 2)

جمعه, ۲۷ تیر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۴ ب.ظ
The Empire of NewVericka - مسیر سرد وین (شب 2)
شب قدر دوم، دبیرستان حلی. برعکس راهنمایی که کلی آدم عشق علامه میان، اینجا، باید آدمهایی رو دید که علامه همه چیشونه. یا اوجشون علامه است. اینبار، آدما شاخ نیستن، دنبال نوستالژی نیستن. این آدما بیشتر اومدن چون رفیقاشون اومدن. چون یه طیفن از آدمهایی که کسی نشدن، که علامه نقطه اوج زندگی شون بوده.

نمی گم همه بازنده ان. نه، بودن کسایی که اومدن برای دیدن دوستانشون بعد از چندین سال. اکثر این آدما، اونایی هستن که کاری به کسی ندارن، سیگار نمی کشن و با رفقا خوش و بش می کنن. این فرصتیه برای دیدن آدمایی که سال تا سال چشمشون به هم نمی افته. خوشم نمی آمد ازش من. دیگه بعیده برم.

حقیقت، عموما یا چیز بیمزه ایه یا خیلی تلخیه. گاهی اوقات، آدما دوست دارن که بجای گفتن حقیقت ماجرا، با تلطیفش، یه دروغ آبکی تحویل مردم بدن. بی ضرر، برای جالبتر کردن ماجرای بیمزه حقیقی. من به بعضی ها گفتم رفتم فوتبال با بچه های سعیدی. حقیقتش نرفتم. تا ساعت پنج خونه بودم، سردرد داشتم، چشمم میسوخت و خوابم نمی اومد. پس همون موقع لباس پوشیدم که شاید کسی حلی باشه. کسی نبود همونطور که بدیهی هم بود. منم رفتم یه دور مدرسه رو زدم، رفتم میدون انقلاب گشتی زدم و با مترو برگشتم. همین، هیچ کار خاصی نکردم. حقیقت اصولا خیلی بیمزه است.

مراسمی نبود راستش. یه ساعت با بچه های ندیده به سالی خوش و بش کردم و جالب بود که میان ما یک سال فاصله، انقدر عجیب بود که اکثرا پرسشی جز چه خبر نداشتند. و پاسخ هم مبنی بر بی خبری است. انشالله اینها همه درست می شوند. برویم دانشگاه، همه نیمه بیخبر از هم می شویم. فیسبوک واقعا مکان خبر گیری نیست. بیشتر، تکه تکه نشان دادن وجود آدمهاست، نه بیانگر زبان و افکار و حرف هایشان. حالا.

نشاندن این روز در روزهای بد عمرم، کمال بی انصافی است. جاهایی بوده ام، کارهایی کرده ام، روزهایی گذرانده ام که در پیششان این گذرهای خسته حرفی ندارد. اولش که بچه هایی بود که حلی هم بودند، بعد بچه هایی که حلی نبودند. حلی دویی های اندک شناخته شده توسط بنده، سال بالایی ها، معلم ها، نیمه معلم ها(!) و الباقی.

جالب است که احتمالا من می توانستم قلابم را به هرکسی گیر داده، چترم را هرجایی بیاندازم. شانس هنری بود که به او گیر کرد. از خوبی های تک دوستی نبودن، این است که می توان با چند نفر برنامه ریخت، یکی را اجرا کرد. یا وقتی تایم یکی تمام شد، به دیگری پیوست که البته من این کار را نکردم چون حسش نبود. توضیح میدهم. افطاری که دادند، بلوایی به شیوه کمبود غذا پیش آمد که نتیجه اش، حجم عظیم دانش آموزان گرسنه بود که در هم می لولیدند برای لقمه ای نان و خرما و باقی. من شخصا یک خرما و یک بامیه از فره کش رفتم که امید است حلال بفرماید. نفرمود، ما که بخیل نیستیم، نفرماید! یک چند لیوان آب و شربت آبلیمو لمباندیم و هنری در عین جهالت یک کاسه آش گرفت که گفتم نگیر ولی گیر داد. تهش یک سنگ درش یافت که خوب است، چون ممکن بود نیابد و از جاهای بدی سردر بیاورد! و بعد، تصمیم بر آن گرفته شد به دست هنری که غذا کذاست(!) برویم باقرو، جگرکی سر لشکر، دلی از عزا در بیاوریم. در این راه، تاج و ابول هم همراه من و هنری و بف شدند که البته دقیقا اینگونه رقم خوردن اتفاقات در سیر نبود ولی بیخیال، حسش نیست نصف شبی!

در ادامه جگر و قلوه و دل و بال و خوئک را به تصادف بر رگ نهادیم و نوش جان نموده، تصفیه حساب فرموده، نشستیم جلوی مغازه که چه کنیم. در این میان بف رفت. هنری ول معطل بود که اگر برود جایی برای مراسم، چه گونه باز گردد به منزل. که البته راه حل، در قالب بازگشت به دبیرستان و گرفتن تاکسی سر رسید.

و البته از نقش تاج و ابول در کلیت این اتفاق چشم پوشی نمی کنم و اذعان میدارم که نقش مؤثری داشتند این دو کلا. ایران هم رفت نیمه نهایی!

و فکر می کنم غذاهای نذری ای که ابول و تاج گرفتند هنوز روی لبه ی پنجره ناهار خوری باشند. امید است که کسی بیابدشان و ببردشان.

بعد که تاج و هنری و ابول آژانس گرفتند به سمت شهران، من خواستم بروم دانشگاه تهران برای مراسم. به دلیل حضور چند تایی از بچه ها من جمله علیرضای نادری. خب، فی نفسه این امر بدی نیست. از مزایای تک دوستی نبودن هم هست. ولی نشد. واقعا توان رفتن به آنجا را در خودم نمی دیدم. مسیری که موقع آمدن با فره و هاتف و سورنا در کسری از ثانیه گذشت، به مثابه کابوسی تمام نشدنی می ماند. هر قدم، قدم بعدی را پیش می کشید و آنقدر حرکت کردم تا به مترو رسیدم و بیست دقیقه تمام به انتظار رسیدن قطار نشستم و خوابیدم. از آنجایی که حرکت کردن تنهای مرا ندیده اید، باید بگویم که اکثر مواقع کاملا ناخودآگاه می لنگم. به خصوص وقتی زیاد راه بروم و خسته باشم، پیچ خوردگی پایم کمی اذیت می کند و حتی بدون آن هم، راه رفتن دشوارم می شود. برای همین، تکیه ام روی پای راست بیشتر می شود و کمی می لنگم. پس لنگان لنگان خودم را به خانه خالی رساندم. و حالا، نشسته ام پشت کیبرد.

و حالا که از قصه گذشتیم، شاید کسی بپرسد که چرا این نام؟ چرا مسیر سرد وین؟

بچه که بودم، سطح تفکر از تهران و لاهیجان و این دور و بر فراتر نمی رفت. اوج تفکر برون مرزی، به جی تی ای و بازی های امثالهم بازمی گشت که نقش مؤثری در شناساندن دنیا به من نداشتند. دبستان که بودم، یک متنی در روزنامه خواندم. درباره شهر های ساکت دنیا بود. رتبه اول، وین بود. ساکت ترین شهر دنیا. پر از منوریل های بی سر و صدا، مترو زیر زمینی، ماشینهای کم و برقی. شهری زیبا و ساکت، در دل اتریش تکیه زده بر آلپ. رویای کودکی من، وین بود. نه ونیز، نه لندن، نه پاریس و نه برلین و نه پراگ، رویای من وین بود. دل اروپا، دل تاریکی ناشناخته ام. عمق جایی که تنها در نقشه های گوگل ارت علیرضا نادری دیده بودم. وین، الدورادو ی من شد. یوتوپیای دست نیافتنی من. مقصد تمام سفرها، ختم تمام جاده ها. روم من شد، پاریس من شد، جشن بیکران من شد.

یادم هست در راهنمایی تحت تأثیر دارن شان، رمانی داشتم از پسری که دست سرنوشت او را از ایران به کامچاتکا روسیه(و چرا آنجا؟! دورترین نقطه ی روی نقشه بود!) و سپس از دشت های کولیما، او را به اروپا و آلپ میرساند و انتهای مسیر، وین بود. جایی که اولین طرح من از امپراطور نیووریکا منتظرش بود. بگذریم، بچه بودم، داستان کذایی است و بدیهی است. ولی حضور وین در همه جای زندگی آن دوره من هست.

حالا اما وین تنها یک شهر دیگر است. جایی که مذاکرات ایران در آن امشب گویا تمام می شود. جایی که شهر ساکت، دنیای خودش را دارد، رازهای غم آلودش، فریاد های خفه اش. وین یک شهر دیگر است، یک جای دیگر. ولی هنوز، این رویای دست نیافتنی من است، بودن در وین. و تمام تلاش هایم برای رسیدن به جایی، به طی کردن مسیر سرد وین می ماند، شبی برفی در دل آلپ، جوانی تنها و به جست و جوی زندگی، در انتظار مرگ که نوری می بیند، روشنایی چراغ های ساکت وین را. البته که حقیقت جغرافیایی تضاد عینی با خطوط قبل دارد، ولی مهم نیست. مهم حرکتی است که در مسیر انجام می شود.

می خواستم امروز، از چند نفر بپرسم می خواهند چه کار کنند. نپرسیدم. شاید یادم رفت، شاید مهم نبود، شاید در چشمانشان می دیدم که نمی دانند. دست های بخشاینده آینده را انتظار می کشند و تحفه هایش را دستچین می کنند تا چیزی درخور یابند. و شاید هم، تنها مشکل این است که نمی خواهند بدانند. می خواهند از این لحظه لذت ببرند و دشواری های پیشرو را در پیشرو مواجه شوند.

و من هم نمی دانم. من هم نمی دانم آینده چه برایم تدارک دیده است. من هم نمی دانم چه کار می خواهم بکنم. می ترسم. از تنها بودن می ترسم. می ترسم انتخابی بکنم که تنهایی را برایم تدارک ببیند. می ترسم دوباره مجبور باشم با آدمهایی سرکله بزنم که حرفم را نمی فهمند، در دنیایم شریک نیستند، دردم را ندیده اند، همراه، همدرد، همفکر، همکار، همصدا نیستند. هیچ نیستند انگار. انگار تصاویر ماتی هستند در غبار شکسته ای متروک. می ترسم از این فکر اشتباه. برای همین میپرسم که نیما کجا می رود، هنری کجا می رود، حتی منوص کجا می رود. برایم مهم است که کسی باشد که بشناسم. هنوز کودکی هستم که در کرانه های کامپیوترش، زوزه ی بادهای آلپ را تصویر می کند. هنوز همان بچه ترسویی هستم که بودم. و این هم ترسناک است که تغییری نکرده ام.

دیشب، در پیاده روی شبانه ام در مسیر سرد وین، فهمیدم در انتها. فهمیدم که وین را من ساخته ام، من شکل داده ام، من طرح چیده ام. وین من، رویایی کامل است اما برای من. این مسیر برای من است. منم که باید سرمای کولاک را روی پوستم حس کنم، منم که باید با پاهای خسته برف را بشکافم، منم که باید عینکم را پاک کنم و روشنایی چراغ های ساکت وین را ببینم. منم که باید به دل تاریکی سلطنت کنم. تنها من.

انتخاب شخص ماست که دنیایمان را شکل می دهد. مهم است که نیما، هنری، علیرضا، منوص، کیامهر، کیارش، فره، حتی بف و هادی، مهم است که اینها کجا می روند، چه انتخابی می کنند. اینها مهم هستند ولی مهمتر از همه، انتخاب خودم است. مسیر من را من انتخاب می کنم و سرمایش را بو آغوش می کشم، به امید آنکه چراغ های ساکت وین روشن باشند.

پ.ن: برای نشون دادن یه چشمه از توانایی های نگارشیم، براتون زدم به نثر قرن 16-17! هنوز نیومده! برین حال کنین! بابت تغییر لحن هم عذر می خوام، جدیدا مرسوم شده برام، یهو جو عوض میکنم در بدنه متن!

پ.پ.ن: بعد از مشاهده متن، تازه متوجه شدم چه قدر از علیرضا نادری اسم بردم! به کار بردن فامیلی، فقط برای جلوگیری از اختلاف اسامی زیاد علیرضا هاست! جاشم خالی، اینجا که سر نمی زنه.

پ.3ن: چه می کنه ایران!

به روزرسانی: ایران باخت البته، ولی به دلیل بازی خوب دیشب، عکسشونو بر نمی دارم. به این امید که سوم بشن لااقل.



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی