The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۵
اسفند
۹۳
The Empire of NewVericka - بانوی شب

هفت سین

 

1-      سال نو آمد

در بهاری که بهاری نیست

در چمن زاری که رنگ روشن سبزی فراموشش شده است و

            اندرین باغ عزیز من

دیگر آن تک رنگ برفی هم شده غالب

چون هبوطی بر زمین از ابر

پاکشان، لغزان و شاد و بذله گویان برف

روزهایم پر ز تکرار یکی حرف از غزل هایم

که " برف اندر همین باغات می بارد "

تو انگاری که امسال از ازل باران نباریده است و

روزی هم بدون ابر برفی زا به سر ناید

که شب را تا سحر با برف و سرمایم به سر آید

این زمستان است

در بهاری که بهاری نیست

گو که دیگر پس امید رستگاری چیست؟

« ـآری چیست؟ »

 

2-     سیر و سرکه، سکه هایی چند

با سماق و سنبل و سیب به سرخی رنگ

سرو توی سفره های ما کجاست؟

چون سلامت در درون سفره هامان نیست

همچنان سنجد، که هفتم سین این سفره است

هشتمین سین در صفای سفره ی هف(ت) سین

همچنان سودای سیر و سرکه و سرگین

آن همان خالی و بی یاری بود هر دم

که هشتم سین ما، در سادگی راستی است...

 

3-     سردی راه از پس او بر نیامد

پیرمرد از راه دور آید

به سوی کلبه ی سرمای بی پایان

آنچنان خسته است و بی پایه که در هر ده قدم او می فرو افتد

ولی از پای نا افتد

که با امید دیداری به زودی هر قدم در پیش می آید و از پا او نیافتد

پیرمرد این راه را باز از امید نور خانه ی پیرزن آید...

 

4-     سرو هایم تاب دیدار بهاری نو ندارند

از همین من هرچه می ترسم به سرْم آید

یک هزار و سیصد و هشتاد و نه سال عزیز

از رهی آمد،گذشتند و زما یادی نکردند

این یکی هم روش...

 

5-     سوی آن خانه گذر می کرد پیرمرد

او نمی داند که پیرزن

چنان هر سال

پیش از آن دیدار نیکان رفته در خواب عمیق خود

پیرمرد امسال هم

همچنان هر دوهزار و پانصد و هفتاد سال پیش از امسال

دیرتر از موعد دیدن رسید

پیرمرد امسال هم دیر آمده است انگار...

 

6-      ساقی از ما هیچ ناخواهد که ما در سفره مان هم هیچ ناداریم

چنان صافی می ما هیچ ناخواهیم

ما همان ساغر فروشان در سیاهی شبان دشت های بی ستاره

ما همان عصیانگران عرصه ممدوح نامه

ما صدای نسل از خود خالی و بی چیز

ما فغان قلب تاریکیش

در کنار بردگان دشمن مطرود و دور اندیش

ما چو برجانی فرو در خاک

            در شطرنج کیش و مات

ما سواران قطار راه بی برگشت

ما به سان انعکاس ماه در مرداب

ما سفیدی های اندک مانده در اندوه شبهاییم

ما همان بی کس ترین مطرود هاییم

ما گورزنان عمو زنجیر بافیم...

 

7-     سوزن تک دوز بی پایان شب

در تن و جانْ تان مباد

باز هم این نوبهار دیدگانتان خجسته

گر به ما هم بد گذشته

تیرگی از راه شد

یک سپیدی سوی این بی نورگی تاریکی ظلمانی ام تابیده روزی چند

            شاید هم کند امروز نورانی

در تمام تیرگی های وجودی از دلیل جبهه های دیرهنگام زمستانی

باشد این نور دو دیده، تیر در تاریکی این دشت ظلمانی

روزتان پیروز

تیرگی از آن مجتاز و بود پرنورتان هر روز

باز هم باشد از این نوروز

 

 

م. مجتاز

نوشته شده در جمعه چهارم فروردین 1391

لاهیجان



آبهای سرد، آسفالت خیس
  • م. مجتاز
۱۶
اسفند
۹۳
The Empire of NewVericka - ردپاهای پاک شده
قرار بود من باشم، تو باشی، کس دیگه ای نباشه. نشد. نمیشه. قرار اینه، تقدیر این نیست. قرار اینه که من و تو همیشه از وسط سکوهای سنگی کوچیک کاشته روی آسفالت رد بشیم. قرار بود هر دو از یه جا راه بریم، بینمون رو سنگ فاصله نندازه. قرار این بود. تقدیر این نبود. تقدیر این بود که تو بیوفتی اونور خیابون، اونور شهر، اونور استان. تو بیوفتی یه گوشه دیگه و با آدمای دیگه، تو یه دنیای دیگه، روی یه آسفالت دیگه. منم همین گوشه. کنج خراب ساکت غم انگیزم. اینجا بیتوته کنم و هی عذاب بدم. بخودم. هی آزار، هی عذاب، هی خالی، خالی، خالی. اتاقم بوی موندگی میده. خیلی شدیده. رفتم پیشش، نرفتم یعنی. وایسادم پیشش. وایساده بود تو صف تاکسی. کرج. کرج یه نفر. کرج یه نفر. کرج میری؟ بیا کرج. واینساده بود. واینمیسه که، راه میره. قدم میزنه. هی میچرخه. میگم وایسا، وا نمیسه. یعنی نمیشه. نمیتونه. تقدیرش اینه. میگم دوسم نداشته باش. میگه نمیشه. میگم بهش. نمیگم، دروغ میگم. الکی، که پا به پاش بیام. که ردپامون پاک نشه.

وایسادم توی سرما، میلرزم. سردم نیست، ولی میلرزم. سیگار گرفتم دستم. از این مارلبورو گلدای هفت تومنی اسموکینگ کیلز. نمیدونم. شایدم اسموکینگ کیلز. یکی بود، میگفت بدرک. خوب میگفت. میگفت گور پدر ریه، بسوزه بره. بذار بکشتمون. همه چی که کمر بسته به قتل ما. این آلودگی، این نوشابه، این سیگار، این یار نوعی که هیچ وقت نمیبینیمش، حسرتش مونده رو دلمون. خب بدرک. بذار بمیریم خب. این همه کیلز، بذار اسموکینگم کیلز. بده بره خب. آره وایسادم توی سرما. تکیه دادم به دیوار. دم جمال زاده است. هوا سرده، سردم نیست. میلرزم، دست خودم نیست. نمیدونم چی کار کنم. داره سوار تاکسی میشه. تاکسی که نیست، ونه. کرج که نه، از اینجا که کرج نمیرن. کرجو کجای دلم بذارم؟ اون گوشه خوبه؟ جاش بده، میدونی، لق میزنه. عین دندون عقلم. چه دردی میکنه لاکردار. شب تا صبح درد میگیره، بقیه روز رو ول کرده. اصلنم مشکل نداره با راه رفتنم. فقط شبا که تنس ماهیچه ای میخوابه، این بدرد میوفته. دیازپام میخورم شبا. نخورم؟ پامو میگم. دندون که درد گرفت و رفت، مهم نبود. دکترش دیازپام داد. با ژلوفن. دکتر پامم دیازپام داد. با ژلوفن. یه آمپولم زدم، چه فرقی داره حالا، دو تا. بهرحال، دندون پزشکه زنه. پنج سال بزرگتر از منه. دیدش تو خیابون منو. فهمید دانشجوئم، رفتیم بستنی خوردیم با هم. آدم با زن مجرد میره بستنی میخوره، فردا روزی براش هزار تا حرف در نمیارن. نباید در بیارن اصلا. در بیارن اصلا. بدرک. وایساده بودم، پام درد نمیکرد، به این سکو سنگی کوچیک کاشته رو آسفالت چشم دوخته بودم. داشت میرفت. نمیمونه. خب چرا باید بمونه اصلا؟ اینم یه بحثه. حالا، داشت میرفت. رفت. نگاش کردم. نگاه نکرد. هیچ وقت نگاه نمیکنه. هیچ وقت نگاه نمیکنی. از پله برقی که میری پایین، نگات میکنم. میدونم میدونی. ولی نگام نمیکنی. سرتو برنمیگردونی. مهم نیست. من وایسادم اینجا، نگاهش میکنم. براش مهم نیست. ونش میره. من میمونم. کنار پارک وی، مست و خراب و خرد و افسرده. پارک وی نیست، جمال زاده است. کاش بود. همیشه دوست داشتم پارک وی باشم وقتی چنین بلایی سرم میاد. نیستم. کافه نزدیکم فوقش. نگاه میکنی که چطور سیگار میکشم. ندیده بودی. متحیری. نگاهت نمیکنم. رد پاهام پاک شده. یعنی اصلا چیزی نیوفتاده که بشه بهش گفت ردپا. برف که نمیباره. ولی روی گلا، خاکا، جای چکمه هام مونده بود. پارک لاله رو دوست ندارم راستش. هیچ وقت نداشتم. ندارم الآن هم. جای جالبی نیست. پارک وی جالب تره. جمال زاده چرا انقدر سرده؟ سردم نیست. دروغ بگو. مثل همیشه دروغ بگو. همه چی رو انکار کن. بزن زیرش. کی به کیه؟ تکیه بده به دیوار، ونشو ببین که میره. سوار مترو میشی. نگاه میکنم. دور میشی. دست تکون میدم. دست تکون میدی. دور میشی. دور میشه. برنمیگرده. برنمیگردی. دست تکون میدی. سکوها بینمون فاصله انداختن.

زندگانی من

همچو پرواز به رقص آور یک زنبور است

از گلی خسته شدم

گل دیگر هم هست

و هزاران دیگر...

 ببخشید که پست که مینویسم، انگار چیز میگم. یعنی نمیخواستم باشه. ولی نشد. آخه میدونی، یه چیزایی رو آدم با صداش باید بگه. حالا تو که نمیبینی، اونم که حوصله نداره بخونه، بذار بنویسم. بذار زیاد بشه که نبینین. مگه مهمه؟ ولش کن. عجیبه. باید جاهاشونو جدا کنم. جایی که چرت بگم، جایی که چیز درست بگم. همه پستا رو نباید خوند. بعضیاشون نوشته میشن که بیوفتن بخاک خوردن، یه گوشه ای. مگه مهمه؟ مهم نیست؟ محور جنسی. میکوبه تو سرم. با علیض راه میریم، انقلاب. بالا، پایین. بعضی لحظه ها، بعضی چیزها، باید لیاقتشون رو داشته باشی. من ندارم. میخنده. نمیفهمی. نمیدونم. چه کنم؟ نمیدونیم. نه من، نه تو، نه آن دیگری.

حافظه بدی دارم. چیزی یادم نمیمونه. یادم میاد، هفته اول، دوم. یادم نمیاد. ناراحت بود. حرف زدیم. خیلی حرف زدیم. یادم نمیاد چی بود. بعضی چیزا رو یادم میاد. فوتوگرافیک مموری ندارم. یه سری صوت هست. یه سری تصویر. خیلی مبهم. یه سری حس کذایی، مثل نشستن، راه رفتن، نگاه کردن. از این چرت و پرتا. گفتم نرو. نگفتم؟ نمیگم؟ میری. میره. محکوم به شکستیم. نبودیم؟ استفهام انکاریم، لحنمو بد میکنه، ناراحت میشی. بشو. مهمه. ولی بشو. آدما رو خوشحال دوست ندارم. اون موقع، همه میتونن دوستشون داشته باشن. دوست دارم ناراحت باشن. یه دکل هست. میون درختای چنار. توی پارک ملت. نشستم روی نیمکت. خوشحالم. بلیط فجر گرفتم. بچه ها بازی میکنن کمی اونطرف تر. انرژی میگیرم. حتی اگه هیچ آشنایی رو نمیبینم. مهم نیست راستش. دانهیل های غصبی میکشم. فرقی نداره مال کیه. زود میترکونمش. سردیش توی سرمای دی میره توی ریه ام. سرفه نمیکنم. مدتیه که دیگه سرفه نمیکنم. فقط لذت میبرم، های میشم انگار حتی. نمیگیره، مستم میکنه این نیستی.

انتهای مسیر بن بست است

مثل دریا نگشتن صد نیل

رنج اتمام جنگ پیش از برد

بغض فیلتر کشیدن دانهیل

آخرش قرار یادمون رفت. دستهایی که توی جیب من رفت، شد آدمایی که جدا جدا راه میرن. تقصیر ماست. تقصیر کسی نیست. حرفهای نزده سوگوار این جنازه میشن. بکشینش. بخورینش. لاشخورا منتظرن مجتاز. پس کی میمیری؟

سکوها کوتاهن. نفسهام سنگین شدن. میگی نیا پایین. میام. میدونم اهمیت داره برات. نمیدونم ولی که برای منم مهمه یا نه. میگه خودم میرم. باهاش میام. میدونم اهمیت داره براش. نمیدونم ولی که برای من چقدر مهمه. واقعیت هست. رویا هست. دور هست. دورتر هست. منم که مثل روانیها، چنگ میزنم به چیزایی که نمیتونم داشته باشم. سعی میکنم، ولی نمیشه. دورترک میره. و دور میشه دوردست. میرسه به افق. میدونی چند وقته با افقم؟ محو میشم در آغوش افق دوردستی که هر غروب خورشید رو ببستر میپذیره. افق یه روسپی فداکاره که برای زمین دست بهر کاری میزنه. ماه، خورشید، من، فرقی نداره براش. فرق دارن برام. نمیدونم چرا. یه شعر گفته بودم. ولی مشکل وزنی داشت. ننوشتم. نوشتم، تایپ نکردم. دروغ بگو. دروغ بگو. اتحاد مزدوج شده زندگیم. نه مزدوج، جمله مشترک. میان من. تو. دیگری.

سخت نیست؟ سخته. بکشش کثافتو. ولش کن. ولش کن. ننویس. نمیشه. تقدیر مثل فاصله 45 کیلومتر تهران-کرجه، رفت و برگشتنی، مضحک، درد آور. پیاده میشه رفت؟ نمیدونم. پیاده نمیرم. عصر خستگی مجنون های نداشته است خب، چه انتظاری هست؟ بمیریم باو. کی به کیه؟ دست رویا زده زیر هر چی کابوسه. نمیفهمه من عاشق کابوسامم. عاشق وقتیم که خوابم مزخرفه. بی معنی. وقتی معنی گرفته باشه، دیگه خواب نیست. دوسش ندارم. عجیب نیست. نباید باشه. مگه میشه آدم یه چیزی بگه و یادش نباشه؟ آره خب. یادم میره دستی که باهام میاد تو جیب کاپشنم رو. یادم میره پیکسلی که آویزونه روی کیفم رو. یادم میره خاطراتم رو. نباید. ولی اینطوری. خلاقانه است؟ دروغ بگو. لایک آی دید. تو فیس نشیم صلوات.

رفتم یه گوشه ای. وقتی جمال زاده سرد بود. وقتی با علیضیم، کیفم سنگینه، سوژه میشه. وقتی ول میگردیم اطراف دانشگاه، دنبال یه گوشه ای. میرم یه گوشه ای. بیتوته میکنم. آیا درد کشیدنم لیاقت مندانه است؟ آیا مفلوکطورکی نشدم؟ استفهام انکاریم، لحنمو بد میکنه. باعث میشه ناراحت بشی. ناراحت میشه. نمیگه. غصه میخوره. تیکه میندازه. عصبانی میشه. گند زدم. میدونه. نمیدونم. نمیدانم چه میخواهم بگویم، زبانم در دهان باز بسته است. چقدر بجا، چقدر دقیق. باید مطلا کرد پیکر سایه رو. سایه مو نمیبینم. محو شده انگاری. سخت بود دیدنش. سخت تر شده. ازش میترسم. مثل آینه. نگاه که میکنم، میترسم. این منم؟ این من چی داره دقیقاً؟ من چیم جدی؟ فکر میکنم. به نتیجه نمیرسم. موهامو توی حموم با دست میدم عقب. که مثلا قشنگتر شه. عجیبه برام. این آدمی که نگاهم افتاده روش توی آینه، کس دیگه ایه. با اون دماغ کلیمانجارو طور کجش. نشکسته؟ بشکنه الهی به حق پنج تن آل عبا. راه میرم. نفس میکشم. ردپاهای پاک شده کوشن؟ میخوام مطلاشون کنم. دستم میخوره به لیوان. میوفته رو فرش. نمیشکنه. دلم لرزید. لیوان هدیه بود. دیگر، دیگر، دیگری. زنبورک شعر خوبیه. دلم برای فاز اون دوره تنگ شده. خیلی زندگی ساده تر بود. خسته میشدم از چیزا. خسته نمیشم. تقلا میکنم، خداییا. خیلی. نمیشه انگار. تقدیر نیست.

میدونی بامزگیش چیه؟ اصلا بتقدیر اعتقاد ندارم. اعتقاد ندارم خدایی بالای سر ما هست. اعتقاد دارم هر چی هست، هر چی بوده، ربطی به خدا نداشته. من حتی به عدم امکان تسلسل هم اعتقاد ندارم. مسلسلی که سانی لئون رو کشت رو باید مطلا کرد. دلم نگرفته. نمیگیره سگ مصب. دم، بازدم، از سر تو مصیبت. بگیر یهو دیگه. نگرفتی مگه قبلاً؟ یادت میاد؟

چراغ زندگی خاموش

نفس از خشم می گیرد گلوی زندگی را چنگ

و می خواند صدای خواب رویا گیر خود در ذهن

...

نگاهم کن

چنین بیهوده افتاده

که در شطّ غمم انبوه مروارید

و در خطّ نگارم سالها خورشید

چنین آرام در خوشحالی مرگ و نفس تنگی است

دچارم بر فراموشی که این افسون نورانی سزاوارم

نگاهم کن

چنین بیهوده افتاده درون رود و آبش راه می جوید درون دشت

مرا میبینی؟ آن سنگم

که بر خاک آمده گردم و می چرخم به ساز رقص مار آهنگ

من آن سنگ سیاه و بی وجودم، بین

مجتازم، نگاهم کن

مرا اینگونه وا نگذار در این رود خون آلود

به خون من تنفس میکند آبش

و مرداری به بستر مانَدَم در اوج تنهایی

چقدر حرف مونده بود تو دلم. ما فقط چه شکوه ها داریم. درد میکشه این. این جنازه هه. همونی که هرم درد های پی در پی گرمش میکنه. آره خب، روانیم. خلافش رو اذعان داشتم هرگز؟ استفهام انکاری یه شکنجه طولانی مدته. یه چیز دست ساز برای تیکه تیکه له کردنت، دپو کردنت تو سطل زباله. پیدا نمیشه، نگرد. احاله بود، حواله، هوا رو بکش داخل ریه هات. بد نمیشه، باور کن. کمل بلک، مارلبورو گلد، دانهیل سوییچ آبی، وینستون سیلور، ولش کن. یکم نفس بکش تو این هوای سنگین. قفس بادها، تله جان و مال این ملت. قلبم نمیگیره. نفسم نمیگیره. دلم تنگ نمیشه. قرار نبود این بشه. سکوها بین مان. ون میره. مترو میره. میرن. زوجیت میره. بسقوط خودم واقفم. اومدی تو. نیومدی هنوز. یه روز میای تو. وقتی من نشستم کنار دوستانی تازه یافت اما دیرین طور رفتاراً، تو میای تو. اونم هست. نشسته با من. نمیشینی. نشین. نباید بشینی. فکر نکن پا میشم. قرار نیست پاشم. قراره بشینم. بشینم با اون. تا تو بری. چون واقعیت رو دوست ندارم. رویا رو هم دوست ندارم. دوست دارم انقدر بشینم که همه چی بره. انقدر بشینم که نه رویا بمونه، نه واقعیت. فقط من بمونم و کابوسی که توش دست و پا میزنم. این هیولا، برنمیگرده. میخنده. نمیفهمی.

یه دکل بود. بین درختای چنار. چنار بودن؟ نمیدونم. شعر گفتم براش. خیلی. مثلا نوشتم: دکلی بین درختان چنار. درباره خودم. نوشتم: دکلواری میان جنگل سست خموشی ها/ چو یکتا سیم مشتاقم/ که شهری خون بهای من. دکل بود. مخابراتی. سنگین و تیره افتاده سایه اش روی درختا. سردم نبود. سردم نیست. میلرزم. همیشه میلرزم. روی زمینو میگردم. چیزی نیست. ردپام پاک شد. کسی نمیفهمه. مهم نیست. خیره میشم به برفای نریخته. روی گلای خشک. روی آسفالت خاکی. نمیبینم. ردپاهای پاک شده، کابوسای من. صبحه. خورشید باید پاشه از بستر افق. نوبت ماه رسیده. تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی. اندوه بزرگی است چه باشی چه نباشی. چه تو باشی و نباشی. چه اون. چه من.



پنجره ها
  • م. مجتاز
۱۵
اسفند
۹۳
The Empire of NewVericka - انجماد

به درون کشیدن سرما

هرم دردهای پی در پی

اسکلت های بید تهی

از نفس های دود آگن فردی

زیر آوار اشک پژمرده

پا به پای درختها مرده

بین پس مانده های یک تخریب

لای شعر های خط خورده

 

استخوانهای دنده و فکش

از تداوم دنگ دنگ، پوسیده

پرتلاطم میان موجی که

غرقه گاه فسرده ی تردید

می شود انجماد گونه بر

کودک هور، در دل آزرده

 

کاش هیچکس نبود منتظرم

کاش ماجرایم عوض نمیشد که

شوق آخرین پک من و سیگار

نکند باز قلب سگ خورده

 

می تند در سیاهی ام انگار

عنکبوتی که تاج می دزدد

از سر بی کلاه پادشه زاده

 

از درون میخورد مرا آتش

مثل کبریت های در بسته

صندلی زیر پام نشکسته

دارم آویز، مثل من خسته

درد عشق بازی من و کولاک

هرزه پیکار کودک و یغما

له شدن زیر فکر های آلوده

 

در غروبم کشیده خطی گنگ

مثل قنداق، پای استیصال

میروم، یا می آیم اینک من؟

نقض گشتم درون استدلال

پهن میشوم پاک، روی این پرده

 

میسرایم در اوج استدعا

در غبار گذشتن مطرود

بلکه این رسد به دست آن کس که...

 

آخرین حرفهای کودک این بوده است

روی جیغ های افسرده

در تکاپوی لب به لب، تبعید

کین هیولا،

            بر نمیگرده

 

 

 

 

 

 

م. مجتاز

11 بهمن 93

در قتلگاه نبودن.



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۱۱
اسفند
۹۳
The Empire of NewVericka - تولیدات ملی یا من باب تأمل جمعی در حقوق انسانی
***رویایی از منابع حذف شد.

*** هفت پیکر از منابع حذف شد.

در صحبت استاد امامی بودم، فرمودند: ما این منابع را داده ایم که استادها و کلا کسانی که در این مشغله المپیاد هستند، برخورد داشته باشند با همه جور و همه چیز، اعم از نادرپور و بلعمی. بماند که چقدر بد و بیراه در دل نثار استاد کردم که آقا، یکی مثلا سیاوش گودرزی است در این شغل، پدر همه شان را در آورده، یکی منم، یکی دانش آموز بدبخت فلک زده است که باید این همه متن را بخواند، ظرف شصت روز. انصاف بده برادر!

این تولید ملی که رفته روی اعصاب، منابع المپیاد ادبی است. در بحث حجم، همین یک بند کافی بود بنظرم. خیلی زیادند! اما در بحث کلی این کنش نویدبخش، بگویم که کلیت منابع بد نیست، خیلی گریخته از هم انتخاب شده اند، و منسجم نیستند در مفهوم، و بعضاً بسیار سنگین هستند. خاقانی و هفت پیکرش گویا آزار دهنده میباشند، ما که ندیدیم!

بگویم که هیچ کدام از منابع را، جز بلعمی که دورانی خوانده شده توسط بنده، نه بتمامی اما، و نادرپور که، هه هه، پدر صاحب بچه را هم در آورده ام این تابستان!، نخوانده ام. البته حافظ گذری خوانده شده، ولی تخصصی نه. کلا در بحث تخصصی، کار سختی در پیش داریم، چه شرکت کننده، چه مشوق شرکت کننده!

برای منابع معاصر، چند پیشنهاد دارم. اول اینکه در ترازوی نقد، برای نادرپور و بهبهانی کتاب زده(بگمانم)، مجموعه مقالات، می شود خوانده شوند. دوم، شعر زمان مای فیض شریفی، برای هر سه شاعر توصیه اکید میشود. متأسفانه دسترسی به امثال طلا در مس کار سخت و حتی بیهوده ایست، چه خواندنش وقت عظیمی میبرد و این همه وقت در دسترس نیست، ولی بهترین منابع همین ها هستند. کتاب فیض شریفی، خلاصه ای از همه اینها را در خود جای داده است. هیچ کدام از شاعران معاصر، تحلیل شعر ندارند، نه مثل نیما یا اخوان، و این ظلم خواهد بود که سوال از معنی بدهند، چون برداشت پذیر هستند، ولی گریختگی معنایی امثال شفیعی و اخوان را اینجا نداریم و خیلی واضح تر هستند خوش بختانه حمیدی و بهبهانی و نادرپور.

کلا هنوز هم ناراضی هستم از حجم منابع. بدانید و آگاه باشید! و راستش با وجود اینکه از حجم منابع کم شد، از حذف شدن رویایی ناراضی ام. بنظرم خوب می بود که با این شاعر هم برخورد داشته باشند آیندگان ادبی این مملکت. دلم سوخت. با وجودی که دل خوشی ازش ندارم اینرا میگویم. دلم میخواست بچه ها با جریانات بد هم سر و کار داشته باشند.

پ.ن: وقتی توی بی آر تی های انقلاب وایسادم، اتوبوس که با سرعت رد میشه جلو وایسه، چون من طبق معمول توی جای اولین اتوبوس واینمیستم که خلوت باشه اتوبوس، دلم میخواد پای راستم رو بیارم بالا، تا بخوره به اتوبوس و خورد بشه، بپکه، منهدم بشه. بعد برم دکتر، یکی یکی استخون هام رو جایگزین کنه، عضله بذاره، پله پله روش کار کنیم و یه پای نو در بیارم. واقعا دلم یه همچو چیزی رو میخواد، حیف که اگه این اتفاق بیوفته، پام قطع میشه بجای ویران شدن...

پ.پ.ن: من بی عرضه تر و شکننده تر از کمیته امسال ندیده ام و نخواهم دید! حذف دو منبع؟! اصلا چرا از اول نوشتیدشان آخر عزیزانم؟! پاره سنگ کجا افتاده؟!



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۷
اسفند
۹۳
The Empire of NewVericka - با شکوه
خورشیدکم، متاب، من مشرق توئم، از من سحر مخواه، کامروز، سایه ها، منصور لشکرند...

دیروز، جالب بود. پریروز، عالی بود. پس پریروز، فاجعه بود. روز قبلش، خسته کننده بود. هفته، هفته غریبی بود. و من در طول این هفته چیزهای غریبی را تجربه کردم. هم در عوامل انسانی، هم در عوالم علمی، هم در محافل فکری و باقی چیزهای چیزی...

خب بگویم، شنبه را یادم نمیاد چه حسی داشتم، ولی حس خاصی نبود. یک شنبه بد بود، جدی. خیلی خسته کننده، حوصله سر بر، بیهوده سیر، الکی، تنها، همان فرمول همیشگی. دوشنبه را روز حسرت مینامیم. این یک روز کذایی و استراتژیک، مریض شدم و نرفتم. نتیجه اینکه یک جلسه بسیار شاخ مارکس خوانی، یک دورهمی خیلی خوب با بکس ادبیات و یک همراهی با دوستی را از دست دادم. حالا اینها بکنار، یک روز کامل را به بیهودگی گذراندم اما در بخش خوب ماجرا، موفق شدم اتاق کذاییم را کمی تمیز کنم. این خیلی خوب بود. روی اعصاب رفته بود بی نظمیم.

اما سه شنبه، خیلی خوب گذشت، خیلی غیر قابل انتظار، چون یک جورهایی، دو گروه از آدمهای مورد علاقه ام جمع شدند کنار هم و من از مصیبت انتخاب رهایی یافتم و مجبور نبودم انتخاب کنم که با کدام باشم. و درباره این حرف دارم و داشتم در قبل گویا. بهرحال.

بزرگ که میشویم، وارد دانشگاه، وارد دنیای باز که میشویم، اتفاق وحشت انگیزی میوفتد. مثل این است که ناگهان وارد تداس دراگون ایج شویم و همه اش باز باشد. این بزرگترین وحشت دنیاست و بزرگترین موهبت انسانی. انتخاب. اینکه کجا برویم، با که باشیم، چه کنیم. این خیلی خوب است، و خیلی سخت است. اینکه فلان ساعت، وقتت را به چه کاری بگذرانی، و انتخابهای دیگر چیست و میتوانی چه کارهای دیگری بکنی، اینکه کدام گزینه بیشتر بنفع توست، این خیلی دشوار است. اینکه باید میان بعضی ها یکی را انتخاب کنی. و بدتر از خود انتخاب، نفهمیدن است. اینکه طرفهایی هستند که نمیفهمند این انتخاب را. فکر میکنند چون دنیای خودشان اصلا رشد نکرده در این یکی دو سال، بقیه هم مجبورند تک انتخابی پیش بروند. من باب مثال، کسی را میشناسم که اگر مثلا بیاید داخل یک حوض و ببیند من با گروه دیگری نشسته ام و پا نشوم بروم پیشش، فکر میکند من خودم را گنده کرده ام برایش. نمیفهمد که من انتخاب کرده ام با این جمع بنشینم، نه آن جمع. هیچ ربطی هم ندارد به گنده کردن، صرفاً معادله ای بوده که نتیجه اش نفع بیشتری را در این جمع نشان میداده. خدا رو شکر، آن کس اینجا را نمیخواند، که بد هم هست، چون تهش هم در جهالتش میماند. بگذریم.

آقا/خانم، نمیشود غرولند نکرد انصافاً! زندگی جای غر زدن دادن، به چه بزرگی! باید استفاده کرد ازش. مثلا دیروز، اتفاق فوق العاده جالبی افتاد. بنده مورد تهاجم یک راهزن(!!) قرار گرفتم و متوجه شدم که در عین چت مغزی و خریت، بسیار خر شانس هم میباشم. ماجرا از این قرار است که بنده دیشب بسیار عصبانی از وقایعی در منزل و دانشگاه، در حال برگشت از دانشگاه بودم، حوالی 6-7 شب. بعد از خیابان سرپرست به سمت پایین حرکت میکردم، با کیفی سنگین از کتابهای تازه و کیسه ای در دست که در آن هم کتاب بود. در این وضعیت وخیم عصبی، یک مرد نسبتاً گنده با چاقویی نه چندان بزرگ از گوشه ای بیرون میپرد و به بنده میگوید:"هر چی داری بده بیاد" یا یه همچو چیزی، واقعا یادم نیست عین دیالوگ را. و حوصله توصیف ندارم، وگرنه قیافه احمقانه طرف کاملا توی ذهنم هست. بهرحال، من چه گفته باشم خوب است؟ شروع کردم به فحش دادن و داد زدن با این مضمون که احمق بیشعور نفهم، آدمی که این وقت شب با این همه بار، دارد پیاده راه میرود، پول نان شبش را هم ندارد، چه رسد چیز با ارزش داشتن، و آخه ابله، این کتابارو میبینی؟ کلا بیست هزار تومن می ارزن. تازه اگه بدونی چطوری کتاب بفروشی. و من بخاطر همینا باید نون و پنیر بخورم شام. و نفهم بی مغز، آخه من اگه سر و وضعم به آدم پولدار میخوره؟ تو عقلت نمیرسه بری سراغ یکی که پول داشته باشه، نه یه آدم بدبخت بیچاره ای مثل من و این جور چیزها، بشدت و عصبانیت، طوری که طرف خیره نگاه میکرد و مبهوت مانده بود. چند بار دیگر هم گفت اولش که هر چی داری بده بیاد، ولی من اهمیت ندادم و باز چرت و پرت تحویلش دادم تا اینکه یک گشتی نیروی انتظامی سر ایتالیاست فکر کنم خیابانش، ظاهر شد و طرف در رفت. و این نشان از درایت ندارد، بسیار خرشانسم که گشتی رسید(البته پاسگاه سر خیابان ایتالیاست گمانم)، و بسیار چت مغزم که در آن وضعیت نابهنجار، چرت و پرت تحویل طرف دادم و هر لحظه امکان داشت چاقویش را تا دسته در شکم بنده فرو کند و تمام دارایی جداً ناچیزم را بردارد و ببرد. و خیلی جالب و غریب بود موقعیت، اما شانس آوردم که طرف این کاره نبود. و بگذریم بازهم.

این هم ماجرای جالب دیروز. امروز هم که کذایی بود، فردا هم که کذاییست. خدایا، این دور باشکوه کذایی را خاتمه ببخش، برای خاطر خودت. درست است که حجم چیزهایی که باید بخوانم هر لحظه در حال افزایش است و من باز هم سراغشان نمیروم، ولی خودت یک کاری کن که بروم. خسته شدم از هیچ کار نکردن. و میدانم که خبری نمیشود، تهش اراده خودم است، ولی بگذار دلی خوش شود که چیزی هست آنجاها. حتی اگر افیون توده ها باشد.

پ.ن: لحنم جالب تر بود قبلاً گمانم. خیلی بهتر بود، چیز عجیبی بود، کلاسیک همینگوی وار، مادون هر چه بود و نبود، یک چیز نگنج کلامی. شعرها را هم نگاه میکنم، خیلی از فاز قبر آفرین کشور فاصله گرفته ام، رسیده ام به سرصدا نکن، خیلی معمولی شده حرفم، بس که نخوانده ام و حرف زده ام. بس که کلامم را نپرورانده ام. خیلی بد است، دلم برای شکوه آهنج و درد آمیز و پژمر سرد آواز جنون پیکر تنگ شده... حتی اگه لفظهای درستی نیستن. برای فلذا و مشارالیه و دامت برکاته و انارالله برهانه و مرثیه هم. یک چیزهایی بود توی حرفهایم که حالا نیست و دوست داشتم بود. یک چیزهایی که گوشه کنارها میبینمشان و دلم برای خودم وسطشان تنگ میشود و ذکر مصیبت ها که چه شد چه شد ترا چه میشود، چگونه از عوالم صریح اوج فاصله گرفته ای و در مسیر انهدام میدوی... اصلا یک طوری که خودم میترسم از چیزی که قرار است در ادامه بیاید. کارور، بیا نجاتم بده، ترا به جان اسدالله امرایی و فرزانه طاهری...



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۳
اسفند
۹۳
The Empire of NewVericka - خوب، بد، نو

جستاری در مدح و ذم بخش نگاه نو 33 امین جشنواره فیلم فجر

 

جشنواره فجر، سنتی نه چندان نو پا و زیباست که در دهه فجر برگزار میشود و تبدیل شده است به تنها راهی که فیلم سازان ایرانی برای ارائه و فهم بازخورد فیلمهای خود دارند. این جشنواره همیشه مکانی برای هنرنمایی بزرگان صنعت سینما بوده است اما بحث ما، بحث این بزرگان نیست. بحث ما این بار، بخش دیگر و کمتر دیده شده جشنواره فجر است. بخش نگاه نو، جایی که فیلمسازان ایرانی تازه کار در صنعت سینما، فیلمهایشان را بنمایش می گذارند. جایی که کفه ترازو مخاطب، فیلم هایشان را برای اولین بار در پرده نقره ای محک میزند.

این جانب، موفق به دیدن چند فیلم نگاه نو این جشنواره نشده است. یکی ناهید بود که بدلیل تداخلی در برنامه، قادر به دیدن آن نشدم. دیگری، فیلم در دنیای تو ساعت چند است، فیلم تحسین شده صفی یزدانیان بود. فیلم دیگر، بدون مرز امیر حسین عسگری بود که موفق به دریافت تندیس بلورین جایزه ویژه هیئت داوران گشت. فیلم ماهی سیاه کوچولو نیز متأسفانه مشاهده نشد. این جستار، صحبت باقی فیلمهای مشاهده شده در بخش نگاه نو 33 امین جشنواره فیلم فجر است.

در ابتدا، اینکه عموم فیلمهای اکران شده، متأسفانه حرف جدیدی برای گفتن ندارند و تمام قوایشان در یک یا دو نقطه مثبت خلاصه میشود، مثل بازی خوب بازیگر، فیلم برداری خوب، فیلم نامه خوب، دیالوگ پردازی قوی، این چنین مسائل. و صد البته که این برای عموم فیلم هاست.

برنده تندیس بهترین کارگردانی و بهترین فیلم نگاه نو، فیلم چهارشنبه 19 اردیبهشت برای مثال، یک فیلم کامل است. ایده ای بدیع و عجیب که به زیبایی هر چه تمام پرداخته شده، تدوین بی عیب و نقص، فیلم برداری قدرتمند، کارگردانی خوب در ساخت صحنه ها، اجرای تأثیر گذار بازیگران و صدا گذاری و موسیقی متن زیبای کارن همایونفر بهره مند است. محتوای فیلم نیز، مثل همیشه نیست. تکراری و دمده نیست، حرف جدیدی در سینماست، داستان یک آگهی در روزنامه که به اتفاق زیادی منجر میشود و حواشی آن اتفاقات و همچنین داستان آدمهایی که درگیر این واقعه در روز چهارشنبه 19 اردیبهشت میشوند و ریشه های آنها، بخوبی در یک ساخت تمیز و دلنشین بکار گرفته شده اند و اگر پایان بندی فیلم کمی بهتر میبود، شاید حتی لایق سیمرغی بلورین نیز میشد.

اما همه فیلم ها انقدر خوب نبودند. مثلا فیلم آزادی مشروط، که از ایده خود نهایت استفاده را برده بود اما دیالوگهای بد و بازیهای بی اهمیت و ضعفهای فیلمنامه، قدرتهای نسبتاً خوب تکنیکی کارگردان اثر، حسین مهکام، را پوشانیده بود. صد البته که این تمام ضعف های فیلم نیست، ولی اساس مشکلات بنظر همینها می رسد.

یا فیلم دو سهیلا گلستانی، ملقمه ای بی فایده از آشوب و بی نظمی ساختاری، بدون داستان واحد و فیلمنامه بی هدف که برای نشان دادن جریان، روایت داستانی را فدا کرده بود و گرچه از برداشتهای خوبی قوت میگرفت، اما از بیهودگی در طول خود رنج میبرد. انگار فیلم مستأصل باشد، نداند که چه میخواهد و مشکل اکثراً بگردن فیلمنامه نویس است که در این بخش، خود خانم گلستانی است و بخشی به گردن فیلم برداری پر لغزش فیلم که صحنه های آهسته را به کابوس بیننده بدل میکند.

احتمالا بدلیل اینکه فیلمسازان نگاه نو بنسبت آماتور محسوب میشوند، استفاده از موسیقی متن بشدت ضعیف است. بطوری که اکثریت فیلمها، از موسیقی متن خاص و قابل ذکری استفاده نمیکنند و بعضاً از افکت صوتی نیز. اما خب، نمونه های خوب هم یافت میشوند، مثل کلیت نگاه نو، اینجا هم قضیه خوب و بد است. گرچه بدلیل عدم تخصص نگارنده، از صحبت بیش از حد در این مبحث پرهیز میشود.

از فیلمهای دیگر نگاه نو، فیلم احتمال بارش اسیدی، از بهتاش صناعی ها، یکی از بهترین تجربه های سینمایی محسوب میشود. فیلم بی نقص نیست، ولی قدرت شگفت انگیز زندگی و گذر را به ما نشان میدهد و روایت یک جویش را برای ما تصویر میکند که در انتها به نتیجه جالبی میرسد و بیاد انسانها میاورد که مهم تر از هدف، مسیر است. مسیر را گم نکنیم. صد البته که در نشان دادن این منظور، فیلم برداری محمد رضا جهانپناه نقش اساسی دارد که با کادر بندی های بی حرکت و آرام خود، و در مواقع نیاز پر التهاب، جریان داستان را به چشم بیننده هدایت میکند.

از فیلمهای پر سر و صدای این جشنواره، بواسطه کارگردانی راما قویدل برای اولین بار در سینما و حضور علی مصفا و حمید فرخ نژاد، چاقی! بود. فیلمی گیرا که توانست تمام حرف خود را در روایتی نه چندان قوی، ولی با ملاحظه و دقت بگنجاند. فیلم در مبحث فیلمنامه، تنها از ضعف نگاه سطحی و نه چندان پیچیده به روابط انسانها رنج میبرد و کلیت فیلم، مشکل خاصی نداشت. و ارتباط مسئله حاشیه با اصل بشدت زیبا پیاده شده بود و با یک صداگذاری بی نظیر همراه شده بود تا تجربه ای جدید را بمخاطب القا کند که بنظر موفق آمد.

فیلم جامه دران، از حمیدرضا قطبی، فیلمی بسیار عجیب بود. فیلم از هر لحاظ، هیچ چیز برای ارائه ندارد. فیلم نامه، گره خوبی دارد، اما گره برای بیننده نسبتاً عاقل، حدود نیم ساعت زودتر باز میشود و در کمترین وضعیت، یک ربع فیلم اضافه است. بخصوص نظریه ای که در فیلم مطرح میشود و بر ضدش حرفی نمیزند، باعث آزار مخاطب است و دید بسیار سطحی به وقایع و نبود شخصیت، از دیگر ضعف های آن است. گرچه فیلم از چند بازی خوب، بخصوص از بازی عالی باران کوثری بهره مند است، ولی در کل، فیلم خوبی نیست. کاری به دیپلم افتخار بهترین فیلم نامه اقتباسی اش هم نداریم.

و اما انیمیشن شاهزاده روم، ساخته هادی محمدیان. ضعف کلی انیمیشن های ایرانی، در جاهل پنداشتن مخاطب است. متأسفانه فرض اصلی هر کارگردان انیمیشنی، این است که فیلم نامه باید کودکانه باشد، حتی اقتباس تاریخی مذهبی. فیلم از لحاظ تکنولوژی و تکنیک، بسیار قدرتمند است. اما ضعف طراحی در طول کل انیمیشن بسیار آزار دهنده است و نمیتوان بخاطر زیبایی افکت ها و تکنولوژی، از بد بودن طراحی های محیطی و شخصیتی کار گذشت. موسیقی آریا عظیمی نژاد البته از نقاط قوت بسیار خوب فیلم است.

و این جستاری بود بر بخش نگاه نو 33 امین جشنواره فیلم فجر. جشنواره ای که خوب و بد، گذشت و این فیلمها را بیادگار گذاشت. سعی شد از داستان های فیلمها سخنی بمیان نیاید تا تجربه دیدن ایشان لوث نگردد. و این تلاشی بود برای نگاهی کوتاه بر اکثریت فیلمهای کارگردانهای تازه کار سینما.


,

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز