The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۰
مهر
۹۳
The Empire of NewVericka - هفته های زندگی
یادگار قرنها نرسیدن

پیش پایم مچاله افتاده است

زیر بوم زندگانیم، شعر است

که بر نگار وجودش، انهدام این خانه است

 

کار از روزهای زندگی گذشته، به هفته رسیده گویا پروسه ارجاعات. به هر حال، مرا که باک نبوده ز طوفان مباد که بیوفتد.

باران بارید! چه لذتی داشت نگاه کردن به تکه پاره شدن ابرهای کومولونیمبوس و آزادی خورشید و فهم آسمان از هدف زندگانی خود. و روزهای این هفته کذایی کاملا تابع قواعد غریب فراز و نشیبند و گذر عمر را در این هفته به کل نفهمیدم راستش. اولش که در منجلاب پخش پوستر افتادم و پدرم در آمد و شاید اصلا نروم سراغ گرفتن پول کار چون خیلی تنبلی در آوردم سرش و بیشتر پوسترها ماند. کم پخش نکردم ولی تمامیت کار را به جا نیاوردم. و خب همین است دیگر، چه می شود کرد که کارها همانطور زیبای بکمال انجام نمیشوند. به هر حال.

غم نگاری که کسی ساخته از خون آجرش آتش سنگش

که تراشیدندش از خون انسانها

یاد قدیم افتادم. به طور مشخص سوم راهنمایی اردوی کرمان. دورانی که شعر نمی گفتم، داستان نمی نوشتم، وبلاگ نداشتم. این نبودم که الآن شدم. کرمان باران آمد. خیلی سنگین حتی. کرمان خوش نگذشت. کرمان تاریک بود، غبارآلود بود، خسته کننده بود، حقیقت داشت، ترسناک شاید حتی. کرمان را دوست ندارم به این دلیل تنها شاید. مهم نیست. کرمان خاطره ای دارد از من که با لباس نسبتا نازکی حدود دو ساعت زیر بارانش چرخ میزدم. باران نسبتاً آرام بود اما توان بالایی در آب کشیدن داشت. مهم نیست شاید. شاید از کرمان هیچ یادگاری ندارم. یادگاری از قرنها نرسیدن اما همه جا همراه من است. یادگاری از گشت زدنی دو ساعته زیر باران بدون هیچ دلیلی، به صرف حرکت کردن.

با من قدم بزن...

این روزها هم گویا همیشه همینم. ساعت های بیکاری چرخ میزنم. در کوریدور دانشکده ادبیات، در بولوار کناری، در حیاطهای حاشیه ای، در مسیر میان دانشکده ها، در چرخ مسجد، همه جا. همه اش میان دانشکده قدم می زنم. زیر باران هم فلسفه همین است. قدم زدن بی دلیل. انقدر چرخ می زنم تا باران از کنار شقیقه ام شره میکند. موهایم آب کش میشوند، لباسم به یغما میرود، سرما نمی خورم اما. نمی دانم چه فکرهایی کردم و نکردم زیر باران و چه اعمالی مرتکب شدم اما این را میدانم که دلیل زیرباران رفتنم مشخص نیست حتی برای خودم. کسی نبود، چیزی نبود، دلیلی نبود قدم زدن زیر باران تند. و با این وجود...

حس پروازو من به تو دادم، میدونستم بالای تو تو خوابن

اما نمیدونستم که بعدش، راه رفتن خودم میره ز یادم

میره به باد ردپایم...

فلسفه سه نقطه پایان شعر چیز جالبه. این شعر تمامه، کامله اما سه نقطه اش به این معنیه که اینجا همه چیز تموم نمیشه. قصه ای هست، چیزی هست که نیست اما باید باشه. و دنیای ما رو میسازن این چیزایی که نیستن سرجاشون و باید باشن. لااقل ما میخوایم.

بگذریم. این روزها چیز زیادی نمی نویسم. زمانی بود که تمام ورق های اتاقم سیاه شده بود. این روزها اما دست به قلم شدن به انتهای این وبلاگ است و چند قلم چیز فرستی به دیگران. همین و بس. دلم برای خود قبل از ادبیات فارسی دانشگاه تهران تنگ شده. آدمی که اگر تنها بود، دستکم احساس تنهایی اش را در قدم زدنش سرکوب نمیکرد، شعر می گفت، داستان مینوشت، یادداشت میکرد، کاری میکرد. کارهایی که انگار این روزها از دستم بر نمیآید. دلم میگیرد عموما وقتی نگاهم به این روزها میوفتد اما کم کم دارم یاد میگیریم که دنیایم را همانطور بپذیرم که هست. و کل وقتم را صرف حرص اتفاق نیوفتاده نکنم. خوب است آدم به این مراحل زندگی اش برسد. مراحل فهم، مراحل تصمیم گیری، هفته های تلخ زندگی.

آخرین مدافعان حقوق بشر، درخت هایی هستند که در هنگامه بارش پتکین باران، تک سرپناه ما میشوند در برابر خیس شدن. اما خیس شدن بد نیست. خیس شدن زیر باران اعتیادی است که به سادگی ترک نمیشود و دنیایی است که برای ما ساخته میشود. هر لحظه و با هر قدم و با هر دریاچه کوچکی که زیر پایمان سبز میشود تا تویش بلغزیم و جورابمان خیس شود و مغز استخوانمان سوز بگیرد و کسی نباشد که به زندگی ابلهانه مان بخندد. عقده ای بازی هم البته حدی دارد، از این کارها نکنید!

در جایگاه آدمی که همه عمرش را صرف غر زدن از دنیا میکرد، الآن آدمی نشسته که با تمام وجود تلاش میکند از هر لحظه لذت بخش زندگی استفاده کند و عموما موفق نمیشود اما مهم نیست. مهم نیست نتوانستن در لذت بردن، مهم تلاش کردن است. و هفته های زندگی همینطور ادامه دارند...

پ.ن: پنج شنبه شد. عموما پنج شنبه ها چون چیز خاصی ندارند، جزو هفته ام قرار نمی گیرند. این دفعه اما اردوی انجمن اسلامی بود. چیز جالبی بود، و با وجود تنها یک دانشجوی ادبیات بودن در طول اردو، خوش گذشت بهم که چند تایی آدم آشنا بودند و من چسبیدم به حقوقی ها و کمی به رفقای انجمن اسلامی ادبیات و علوم انسانی و اینها و بعدش هم کمی سررفت حوصله که در مجموع چون اندیشه های مثبتی به سرم راه یافت خوش گذشت کل طول ماجرا. از این ماجراها لذت میبرم که بد شروع میشوند و عالی تمام میشوند. و تمام زندگی ام را این ماجراها پوشانده و باز هم تلاش میکنم که گفتم، لذت ببرم از زندگی و اگر نشد...



  • م. مجتاز
۲۳
مهر
۹۳
The Empire of NewVericka - یخ زدن
انگار واقعا کودکی شده ام که میان جنازه های مانده از واترلو می دود. فعل طفل ناراحتی و شادی زودهنگام است. کار کودکان است وقت گذاشتن روی رویاهای رفته.

سرمایی که حس می کنم از بیرون نیست. مهم نیست هوا چه قدر سرد است، این سرمای وجود با رفتن زیر پتو و روشن کردن بخاری حل نمی شود. می ترسم که چند مدت دیگر، شاید همین روزها، در بادهای گرم آب شوم و در زمهریر خودم، تنها مجسمه ای یخی باقی بماند.

مرده ام اینک باز...

پ.ن: وقتی برای خودت تکراری بشوی، از دیگران چه انتظاری داری؟

پ.پ.ن: آدم عادی بودن چیز بی نظیری باید باشد. کاش درک میکردم آدمهای معمولی را. آدمهایی که اوج آرزوهایشان اکنون من است.

 

ادامه:

آدم باید بعضی وقتا بشینه با خودش فکر کنه که وقتی هیولا بمیره واقعا چی میشه؟ هیولا که منم، برامم سواله. مرگ که دور نیست و همه میمیرند. برام پرسشه که اگه بمیرم مثلا فردا، کی میاد سر قبرم؟ کسی میاد؟ احتمالا یه گروهی از بچه های حلی وظیفه خودشون می دونن. یه بخشی هم خجالت می کشن. فامیل که هست، چندتایی آدم هم احتمالا به نیت نهار و خرما و حلوام میان! و جز اینها فکر نکنم خبر باشه. احتمالا خیل نسبتا خوبی جمع بشن چون کسانی که با من مشکل دارن زیاد نیستن و این سر خاکه و سوم. هفتم که کمتر خبریه، چهلم رو هم میشه تو خونه گرفت اصلا. و این جالبه.

این آدما الآن کجان؟ الآن تو زندگی من که خالیه از نفرات اینا کدوم قبرستونی تشریف دارن؟ نود درصد کسانی که میان سر قبرم اصلا تصوری ندارن کی مرده و اون ده درصد هم یه شمای فنی ضعیف دارن که خب قابل قبوله. حتی کسانی که وبلاگمو خوندن احتمالا دقیقا نمیدونن با چی سر و کار دارن چون من در شخص خیلی آدم حرافی نیستم. بیشتر در جمع سکوت دارم وگرنه در گفت و گوی نفر به نفر بسیار هم حرف می زنم. خب نتیجه چیه؟ نبود آدم توی زندگیم؟ اینو که فکر کنم مدتهاست همه فهمیدن که من تنهام. و بعضی اوقات این تنهایی واقعا بده. چیزی که همه مون تجربه می کنیم. همه مردم نه، همه کسانی که سطح فکری و مشغله شون رو سمپاد اژه ای ساخته. یا کلا آدمایی که دنیا براشون کار و زن و بچه نیست. آدمایی که تو فیلما و کتابا می بینیم و واقعا نمود انسانی دارن. کسانی مثل من و اطرافیان نزدیکترم. نه فامیل، بیشتر رفقام.

و این غریبه برای آدمای دیگه که ما احساس تنهایی داریم. ما حس می کنیم خیلی اوقات که هستی را تنها ما تشکیل می دهیم و باقی تکه پاره های ستارگان نیستند و جامداتند، نباتاتند، خاکند، غبارند. و نتیجه چی بود؟ آدمهای زندگی ام کمتر از حد مورد علاقه ام شده اند. و خب کسی در جریان کلیت این شیء غریب نیست و چرا خرده گرفتن از ایشان؟ مگر کلیت آنان را کسی جز خودشان دریافته؟

ولی واقعا اوقاتی هست که تنهایی در هم می کوبدم. و آرزوی من روزهای خوب آینده است. روزهایی کمتر خالی، بیشتر مفید و پر آدم تر. و بگذریم. دنیا منتظرمان است انگار.

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۲۲
مهر
۹۳
The Empire of NewVericka - قصه هام

به علیرضا نادری

 

از میان روزها

می پرم

شنبه، جمعه، پنج شنبه، روز بعد

دو، یک، چهار شنبه، جمعه رفت

روزهام می دوند و می پرند و می روند

و من تمام راه را می روم

که باز کم نیاورم ازین گذار بی صدا

 

قصه هام، خسته می کند مسافرین جاده را

و جاده ها

تاب می خورند و همصدا نمی شوند

و این چنین که می نمایدم زمین

قرار نیست بهتر از گذار تلخ روزها نصیب من شود

 

تمام راه ها پیاده طی شوند

با دو پا، کوله ای و جاده ای و دستهای ساده ای برای لمس

جاده ام ولی درون ایده هاش گم شده

جاده ام نه چاله خیز بوده است

نه بی گدار مانده است

جاده ام در عمق آسمان سرد نیمه شب

درون ماه رانده است

و خوانده است این مسیر بی نشان مرا به رفتنی

مرا به بال، مرا به شوق انتهای خود سپرده است

و تلخ کامی ام گشوده است در برم دری

به سوی زنده ماندنم درین سراب بی بدیل

 

تمام راه ها سواره طی شوند

تمام جاده ها خرابه پی شدند

و من در انحطاط این کویر مانده ام

در اشتعال این حریق

که می رسد ز جای دور بانگ های مردمی

که فهمشان ز من، ز آسمان من، ز بیکران من

ز هیچ من، تهی تر است

که من غروب خسته ای به سالها سپرده سر

و دادهای خفته ای درون خاک

مضمحل شده در امتداد قرنها،

                                    بی سپر

 

ای تو رهنورد قصه های دوردست

قصه های من شنیده ای؟

قصه های سالهای بی کسیم را شنیده ای؟

دیده ای م؟ بوی کرده ای م؟

تن صدام را چشیده ای؟

خدای زنده ام درون پیکری به خاک رفتنی

پا به پای من مسیر رفته ای؟

به من رسیده ای؟

سوالهای خود ز من نپرس

جواب من نداده آسمان هنوز

 

از میان روزهام می پرم

سه شنبه ها، سه شنبه ها، سه شنبه ها

روزهای زندگیم، روزهای تو

روزهای ماندنی به سان ردپای تو

            روی برف

می دوم به پای تو

تویی که تا هنوز

نه دیدمت

نه راه بستمت

نه که صدات را شنیده ام

نه که هوات را چشیده ام

نه عطر تو غبار زندگیم را گرفته است

تویی که شاعران پیشتر نوشته اند

بیت ها و صفحه ها و دفتران به نام تو

و من هنوز مانده ام به پای در

به انتظار تو

تویی که ناشود فرا روی

از ضمیر دومین شخصها

و کس شوی برای من

برای دردهای آشنای من

برای لابه های من

که می نوشتم از نبود تو

برای لایه های من

که می سرودم از وجود تو

برای تکه های من

برای لابه های لابه لای لایه های من

برای من

منی که حرفهام قصه های بی کسی است

قصه های دلخوشی آمدن

برای خود، برای هیچ کس

که هیچ کس ندیده زندگیم را

تو را

مرا

تکه تکه پاره پوره مانده های کاغذیم

و نقش های مانده روی سنگ فرش

و جای پای مانده بر جنازه ای که تکه هاش

قله های دوردست بسته لب

و خون برجهیده از رگان پاره اش

آبرنگ آسمان سرد نیمه شب

 

از میان روزهام می پرم

شنبه، جمعه، پنج شنبه، یک، دو، چار

ولی سه شنبه هام بی گذر، بی گذار

سه شنبه هام بی نشان

کجاست پایتخت این جهان؟

درین سه شنبه های عقده ای

ساعتم به انجماد می رود

و قامتم به انهدام می کشد

و تکه پاره های این جهان ناقصم

که در میان خواب های من بنا شده

طرح بر سرم فرو شکستن اتخّاذ می کند

 

ای تو رهنورد قصه های دوردست

پای در رکاب کن

از کنار من برو

که رفتنت نگردد آرزوی من

و جاده پا نمالدت

و این چنین نریزد آبروی من

از جنازه ام گذر کن این چنین

که قصه هام خسته می کند مسافرین جاده را

و رنگهای جعبه ی مداد رنگی ام

سیاه می کند قواعد جهان

و سخت می کند نگاه ساده را

بپیچ و راه را عوض بکن

که در عروج لحظه های بی کسیم می روم ز یاد

و قصه هام حفر کرده اند هزار چاه

که خسته اند، مرده اند، می روند سوی باد

تمام خاطرات می روند، رفته اند

حرف را عوض کنیم باز

قصه هام خسته اند

 

م. مجتاز

22 / 7 / 1393

روزهای سخت عادت کردن به خود وجودیم

تهران



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۱۷
مهر
۹۳
The Empire of NewVericka - کودک واترلو

روی پل

 

پسر روی پل ایستاده. توپر است اما چاق نیست. صورتش گرد و آرام است و ایستاده روی میله ی دوم حفاظ فلزی پل و فاصله گرفته از آسفالت، مانند عقابی گردن کج و پشت خم، به انتظار شکاری که می داند هرگز نخواهد آمد، به زیر پل چشم دوخته است. ماشین ها به سرعت از کنار او عبور می کنند و با بوقهای خود گوشهایش را آزار می دهند. پسر دانش آموز مدرسه ای شبه غیر انتفاعی در مرکز شهر است. دبیرستانی با آمار قبولی تمام پایه در کنکور پیشین. پسری که روی پل ایستاده، به مدرسه و معلم ها فکر نمی کند. گرچه پاییز است و ساعت یازده قبل از ظهر است و او باید الآن سر کلاس سوم انسانی نشسته باشد و به معلم پیر درس تاریخ نگاه کند و با خودش فکر کند که آقای طاهرلو خود به قدمت تاریخ است. معلمی عتیقه و دم دستی برای مدارس نمونه که درس کم اهمیت تاریخ را برایشان تدریس کند. البته همین درس سال بعدش بسیار مهم می شود و معلمش، دوبرابر طاهرلو حقوق می گیرد و هر چهارشنبه که همدیگر را در اتاق مجلل معلمان می بینند و رو به روی هم روی صندلی های بدون دسته ی پشت چرم می نشینند، طاهرلو ناراحت و سرخ می شود که جوان لاغر مردنی مشهدی اتوکشیده روبه رویش، دو برابر او حقوق می گیرد و نصفش تدریس می کند. و معلم کنکور جوان تاریخ پیش انسانی، در صورت معلم عتیقه پیر تاریخ پایه نظری می خندد و حرفی نمی زند از زندگی گندی که دارد. حرفی از زنش که دارد طلاق می گیرد و دختری که آسم دارد و تهران برایش سم است نمی زند. حرفی نمی زند و ساکت می نشیند و به صورت چروکیده و درهم پیرمرد روبه رویش خیره می شود و لبخند می زند و یاد پدر مرحومش می افتد که اول پاییز مرد.

امروز ولی پسر مدرسه نرفته و وقتی طاهرلو دفتر حضور و غیاب را باز کرده، او را میان بچه ها ندیده و نامش را صدا کرده. و بغل دستی اخمویش، غایب را به صدای بلند گفته و طاهرلو "غ" تحریری کشیده ای در مربع خالی زیر چهارشنبه بیست و چهار آبان روبه روی نام فرید پورکیانی نوشته و دفتر را بسته و تاریخ مشروطه را به یاد آورده و روی تخته را از اسم ها و تاریخ ها پر کرده. و بغل دستی اخمو به تخته نگاه می کرده و از زیر میز برای پسر اس ام اس فرستاده که کجایی؟، و پسر روی پل چوبی ایستاده و ماشین های مانده پشت ترافیک انقلاب را نگاه می کند و بی آر تی های در حال گذر قرمز بزرگ را دید می زند و به تاریخ مشروطه و طاهرلو و بغل دستی اخمویش فکر نمی کند و لرزش موبایلش را حس می کند و حرکتی نمی کند برای در آوردن موبایل تمام لمسی نازک و پهنش از جیب. و ایستاده روی پل، به چیزی فکر نمی کند و نگاه می کند. باد خنک پاییزی از لابه لای موهای شلخته و درهمش عبور می کند و ذرات نم را روی سرش باقی می گذارد. به آسمان ابری نگاه می کند و آرزوی باران می کند که از هوای ابری بدش می آید و دوست دارد که یا خورشید باشد و یا چیزی ببارد و از آسمان گرفته غم آلود ابری نفرت دارد. و از گذر پیچه های خنک باد پاییزی میان موهایش لبخند می زند و به اینکه چرا از مدرسه در رفته فکر نمی کند. ماشین پرایدی از فاصله ی چند میلیمتری اش عبور می کند و صدای بوق بی حالش در می آید و به سرعت دور می شود.

پسر روی پل چوبی می ایستد تا ساعت یازده و نیم می شود و طاهرلو مشروطه را بلاخره برای بچه ها تمام می کند و بر می گردد به اتاق دبیران و ناراحت است که باز باید با معلم جوان تاریخ پیش انسانی رو در رو شود. وقتی می رود به اتاق، دفتر حضور و غیاب را روی میز برای بررسی قرار می دهد و معلمان ساکت و خاموش و پیر و جوان و خسته را از نظر می گذراند و به اندک گفت­وگو های دو نفره شان گوش می دهد و می رود روی صندلی بدون دسته ی چرمی گوشه ی میز طویل معلمان می نشیند و منتظر می ماند. معلم تاریخ پیش انسانی نمی آید و طاهرلو تعجب می کند. تا آنکه ریاضی انسانی به ریاضی تجربی می گوید که امروز کلاسهای تاریخ پیش را با ریاضی عوض کرده اند و او را از خانه کشانده اند مدرسه و غرولند می کند که باید اضافه کاری اش را کامل بپردازند و طاهرلو می پرسد چه اتفاقی برای تاریخ پیش انسانی افتاده و ریاضی انسانی نمی داند. بعد طاهرلو بلند می شود و می رود دست شویی و کمی آب به سر و صورتش می زند. وقتی به اتاق معلمان برمی گردد، ناظم های پایه آمده اند به اتاق. ناظم خواب آلود و کچل سوم از طاهرلو درباره غایبین می پرسد و طاهرلو به او می گوید که فرید پورکیانی سر کلاس غایب بوده. ناظم سوم هم با آرامش به حرف هایش گوش می کند و به طاهرلو اطمینان بررسی می دهد. و طاهرلو می پرسد که چه اتفاقی برای تاریخ پیش انسانی افتاده و ناظم سوم نمی داند. طاهرلو دستی به موهای سفید و بلندش می کشد و مواظب است که کچلی فرق سرش را لمس نکند و با خود فکر می کند که چه بلایی سرش آمده. زنگ می خورد و بچه ها و معلمین آرام و بی حوصله بلند می شوند تا زنگ یکی مانده به آخر را بگذرانند. طاهرلو هم آرام به راه می افتد برای رفتن به کلاس دوم انسانی و سر راه تلفنش را در می آورد و شماره تاریخ پیش انسانی را پیدا می کند و به او زنگ می زند. بر نمی دارد.

پسر روی پل خسته شده و پشت به نرده ها تکیه داده و روی پل و سمت شرق را نگاه می کند. باران نم نمی شروع شده و پسر خوشحال است که آسمان بلاخره حرکتی کرده. بغل دستی اخمویش برایش سه اس ام اس دیگر فرستاده و از توالت، یک تماس هم با او گرفته که میس شده. پسر موبایلش را از جیب شلوار جین گشادش در می آورد و اس ام اس ها را نگاه می کند.کجایی؟؛طاهرلو واست غیبت گذاشت، الانه که زنگ بزنن خونتون.؛کجایی پسر؟ چه جوری پیچوندی؟؛زنگ چهارم هم خورد، چرا بر نمی داری؟؛ همه را پاک می کند و تکیه به پل چوبی، ریزش قطرات ریز باران به پوست صورتش را با لبخندی پذیرا می شود و آرزوی ناتمامی باران را می کند. موتوری از کنارش رد می شود و نزدیک است از شوک دیدن پسر روی پل چپ کند و چون بوق ندارد، فحش هایی نتراشیده برای پسر می فرستد و دور می شود. اگر پسر مدرسه بود، الآن سر کلاس ادبیات مورد علاقه اش نشسته بود و معلم میانسال عشق کدکنی، نامش را صدا می زد و او جواب بله را قرص و محکم می داد و معلم سی و چند ساله بیتی از حافظ می خواند و او با مضمون بیت، بیت دیگری از حفظ می گفت. و معلم حظ می کرد و او را دانش آموز برتر ادبی می خواند و آینده ی چشمگیری را برایش متصور می شد و او را شهریار معاصر می خواند که چندی از اشعار از خود پسر بود. بعد کتاب ادبیات را باز می کرد و درس آنروز را توضیح می داد برای بچه ها و برایشان از بزرگی های شاعر یا نویسنده ی درس می گفت و بچه ها لذت می بردند و هیچ یاد نمی گرفتند و این مهم نبود. و اینبار نیز، معلم ادبیات میانسال عشق کدکنی، وقتی وارد کلاس می شود، نام فرید را می خواند و بغل دستی اخمویش می گوید غایب و معلم چهره اش در هم می رود وعیشش منغصمی شود. از بغل دستیشرح ما وقعرا می پرسد و او اظهار بی اطلاعی می کند. معلم به تخته تکیه می زند و کت سفیدش گچی می شود و به فکر فرو می رود. بعد به سرعت از فکر بیرون می آید و درس حسنک وزیر از بیهقی را آغاز می کند و درس می دهد و از بیهقی و سلطان محمود و موارد جالب برای بچه ها حرف می زند و اینان را به خاطرات خوش علامه طباطبایی ربط می دهد و از خاطره توچال با رفقا می گوید و آنرا به کزازی و فرهنگستان می رساند و به شفیعی و کلاسهای سه شنبه ی دانشگاه تهران که دکترایش را می خوانده و از خاطرات شفیعی با اخوان و ابتهاج می گوید و خاطره ی اولین جلسه اش با شفیعی را با آب و تاب همیشگی تعریف می کند و حسنک وزیر را تا نصفه درس می دهد و زنگ می خورد.

کلاس که تمام می شود، در راه اتاق معلمان تلفن فرید را می گیرد و او جواب نمی دهد و معلم تا اتاق معلمان دو بار دیگر تلاش می کند و جواب نمی گیرد و ناراحت و متعجب و نگران، وارد اتاق معلمان می شود. جایی که طاهرلو روی صندلی بدون دسته ی پشت چرم گوشه میز نشسته و با چهره ای آرام، به دیوار خیره شده. معلم ادبیات پایه انسانی می رود پیش او و از حالش می پرسد. طاهرلو با لبخند نگاهش را از دیوار می گیرد و می گوید چیزیش نیست و به صندلی خالی روبه رویش اشاره می کند و می گوید تاریخ پیش انسانی نیامده بود و کلی به او تلفن زدم و سر کلاس به من زنگ زد و گفت که بیمارستان است و به دخترش حمله ی شدید آسم دست داده و الآن بستری است. و پای تلفن گریه می کرده و می خواسته دعایش کنیم. و پیرمرد مدرس تاریخ پایه نظری، اشک در چشمانش حلقه می زند و آرام با خودش می گرید. معلم ادبیات پایه انسانی هم روی صندلی دسته دار نرمی کنار دیوار می نشیند و به معلم تاریخ پیش انسانی فکر می کند. وقتی ناظم سوم سر می رسد، نگران و به سرعت می رود پیش او و می گوید که فرید پورکیانی سر کلاس غایب بوده. معلم عربی پایه انسانی نظرش جلب می شود و به سمت آنها می چرخد و می گوید که فرید سر کلاسهای امروز من حاضر بوده و آزمون هم داده. و برگه ای پر نوشته و آبی از جوهر را از زیر برگه های تقریبا سفید بیرون می کشد و به سوی ناظم سوم می گیرد. ناظم سوم نام را نگاه می کند و ذهن خسته اش تطبیق داده ها می کند. بعد می گوید که با پدر و مادرش تماس گرفته و آنها گفته اند که آمده بوده مدرسه و آنجا نیست و با مسئول سرویس تماس گرفته و گفته که ورود او به مدرسه را دیده اند. ادبیات پایه انسانی می گوید که با همراهش تماس گرفته ام و برنداشته و این سابقه نداشته و حتی وقتی سر کلاس نمی آمده همراهش را جواب می داده. ناظم سوم می رود به دفتر ناظم حیاط و بغل دستی اخموی پسر را پیج می کند. پنج دقیقه بعد، بغل دستی اخمو به دفتر حیاط می رود و ناظم سوم از او می پرسد که از بغل دستی اش اطلاعی دارد؟، و بغل دستی می گوید نه. سعی کردم به او زنگ بزنم ولی نشد. ناظم حیاط از او می خواهد که برگردد به حیاط و غذایش را بخورد و پی اش را نمی گیرد که چه طور زنگ زده. و بغل دستی اخمو به سرعت از دفتر خارج می شود. ناظم سوم روی صندلی می نشیند و آهی از ته دل می کشد و ناظم حیاط می پرسد چی شده؟ و ناظم سوم دستی به سر آینه مانند خود می کشد و زیرلب می گوید نمی دانم. و سرش را به پشتی صندلی می گذارد و چشمانش را می بندد. صدای اذان از بلندگوی دفتر در حیاط می پیچد.

از ابتدای زنگ چهارم باران محکم باریده و پسر دیگر روی پل نیست و خیس از باران، در فلافلی بی نامی نزدیک پل، فلافل شش تایی با قارچ و پنیر اضافه می خورد و اصلا برایش مهم نیست که کسانی نگران او شده اند. بعد از دو زنگ عربی، تصمیم گرفت که از مدرسه خارج شود. سر زنگ تفریح، کیفش را برداشته و رفته دم انبار ایستاده و اطراف را نگاه کرده. وقتی فهمیده کسی نیست، در را باز کرده و وارد انبار شلوغ و بی نظم مدرسه شده. از روی نیمکت ها شکسته و سالم گذشته و خود را به پنجره رسانده. ارتفاع کم بوده و پسر از پنجره ای که حفاظ نداشته، روی آسفالت خشک و گرم کوچه پریده و از خیابان سردار، به سرعت خودش را سر صفی علیشاه رسانده و قبل از پیچیدن، ایستاده و پشت سرش را نگاه کرده و ساختمان مدرسه را از نظر گذرانده. بعد به سوی میدان سینا حرکت کرده. آخر سر هم سر از پل چوبی درآورده و آرام روی پل قدم زده و وقتی به طاق پل رسیده، ایستاده و زمین و آسمان را به مدت دو ساعت فقط نگاه کرده. بعد گشنه اش شده و رفته غذا بخورد. باران قطع دیگر شده. پسر از فلافلی بیرون می­آید و به سمت بی­آرتی ها حرکت می­کند تا برود انقلاب. هنگام رد شدن از خط عابر پیاده، به آسمان صاف و بدون ابر نگاه می کند و لبخند می زند. یک ماشین بی حواس محکم جلوی پایش ترمز می کند و بوق می زند. پسر بی اعتنا به بوق و توهین های مرد، از خیابان عبور می کند و می رود به ایستگاه بی آر تی و سوار یک اتوبوس قرمز بدون تبلیغ به سمت آزادی می شود و روی آخرین صندلی اتوبوس می نشیند. کسی هم از نوجوان کوله پشتی به پشت نمی پرسد که این موقع روز، بیرون از مدرسه چه کار می کند.

معلم حق التدریسی درس جامعه شناسی زنگ آخر، که دانشجوی علوم اجتماعی دانشگاه تهران است و به تازگی با نامزدش بهم زده و صبح که بیدار می شده سرش به لبه ی تخت خورده و ناهار هم ماکارونی بوده، غذای مورد نفرتش، ناراحت و خشمگین، وارد کلاس می شود و اصلا برایش مهم نیست که چه کسی حاضر است و چه کسی حاضر نیست. پس بدون حضور و غیاب، از جوامع متحجّر و جهان سومی صحبت می کند و از حقوق بشر، سرانه مطالعه، مشکلات دانشجویان و بالا رفتن خط فقر و یک کلمه از مطالب کتاب را به خورد دانش آموزان نمی دهد. در پایان هم از آنها می خواهد که فکر کنند و احمق و جاهل بزرگ نشوند و خود را محدود به کتاب و درس و مدرسه و تحصیل و زندگی کوفتی خود نکنند و ده دقیقه زودتر از کلاس خارج می شود که زودتر برود خانه و برگه ی حضور و غیاب را روی میز ناظم سوم پرت می کند. ناظم سوم به سرعت نام فرید پورکیانی را چک می کند و از اینکه حاضر خورده متحیر می شود. ولی وقتی شنبه فرید را احضار می کند، او قسم می خورد که سر کلاس تاریخ بوده و به خاطر المپیاد ادبی، سرکلاس ادبیات نرفته و در کتابخانه بوده و زنگ آخر سرکلاس برگشته. ناظم سوم هم باور می کند. چرا که پسر معاف از کلاس ادبیات است.

معلم ادبیات پایه انسانی، بعدا در همان روز به پسر زنگ می زند و او گوشی را بر می دارد و همان حرف ها را به خورد معلم می دهد. معلم هم باور می کند. فقط از او می خواهد که تلاشش را بیشتر کند که مرحله یک قبول شود. بعد تلفنش را روی میز کنار تخت می گذارد و روی تخت یک نفره اش ولو می شود و ساعت را برای 10 صبح کوک میکند که به جلسه ی شاهنامه خوانی با دوستان برسد و برای خودش یادآوری می کند که ساعت سه بعد از ظهر، باید کافه هنر باشد برای یک ملاقات با دوستان علامه طباطبایی. و سرش را روی بالش می گذارد تا بخوابد و نمی تواند. ساعت دوازده شب از تخت بلند می شود و می رود پای نت بوک ایسر آسپایر 7550جی سیاه رنگش می نشیند و با کیبورد مکمل، داستانی را که چند روز پیش ایده اش به ذهنش رسیده می نویسد. ساعت 4 صبح، به تخت خواب می رود و یاد معلم تاریخ پیش انسانی و دخترش می افتد و از خودش قول می گیرد که فردا به او زنگ بزند.

طاهرلو تا عصر در مدرسه می ماند و روی برگه های آخرین امتحان دانش آموزان کار می کند و ساعت 6 با ماشین پژو پارس بژ اقساطی به خانه ی خود، پایین تر از سید خندان، باز می گردد و در تمام مدت به یاد دختر معلم کنکور جوان تاریخ پیش انسانی است و ساعت 10 شب، به او زنگ می زند و مرد هنوز در بیمارستان است ولی خوشحال و می گوید الحمدلله به خیر گذشت و طاهرلو شاد می شود و می گوید که خوشحال است و با هم خوش و بش می کنند و وقتی تلفن را قطع می کند، دیگر تفاوت حقوقشان را به یاد ندارد. طاهرلو شب با آرامش می خوابد و صبح روز بعد، بیدار نمی­شود.

پنج شنبه بعد از ظهر، به مدیر مدرسه زنگ می زنند و او بازی گلفش را نیمه کاره رها می کند و راه می افتد تا قبل از سه شنبه صبح که دوم تجربی تاریخ دارد، یک معلم تاریخ جدید پیدا کند.

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۶
مهر
۹۳
The Empire of NewVericka - خداوند مارا به باد آفرید

این آسمان اگر

ارثی مرا نداد

هرگز غمی نباد

درسایه سار ابر

پرواز آن من

 

شاکریم توان خویش و فره ایزدی را بر سرمان. ولی انصافاً جای خاصی نرسیده ایم. حال می دهد، کیفم کوک است، اما دانشکده ادبیات و علوم انسانی هم جای خاصی نیست. تصورم از دانشگاه، کمی راهنمادار تر بود. وقتی با خودم فکر می کردم که خواهم رفت به دانشگاه و هر دانشگاهی در فکرم بود تهران بیشتر، تصورم جایی بود که آدمهای جالبتری داشت. آدمهای بدی ندارد ولی در نگاه اول، کشش حلی را ندارد. اسطوره هایی که خفنتر از من هم بودند. اینجا، هر کس قهرمان قصه ی خودش است و به تبع من اسطوره ام. ولی مثلا بستگی دارد چطور آدمهای اطرافم را نگاه کنم. از لحاظ درس، من آدم خاصی هستم ولی آدم خوفناکی نیستم. یکی هست از اصفهان آمده پسر، عین گاو نوشته های ادبی را نشتخوار می فرماید.

از لحاظ فکری، دخترها را که ندیده ام، ولی در مجموع از همین جماعت ساکت هم می شود برداشت کرد که نه به لول و سطح، که لیگمان هم متفاوت است. بین پسرها که اصلا درکی از روحیات من وجود ندارد، دخترها را هم که چند تایی ارتباط برقرار کرده ایم و واقعا شاخ غول شکانده ام(!)، همینطوری هاست. اصلا جالب است. تصور آدمی که هم شعر بگوید هم داستان بنویسد هم به کلیت ادبیات علاقه داشته باشد برایشان دور از تصور است. بیشتر محققند. اندکی سازنده، عموما مصرف کننده. من شاخ تولید ندیده آثار!

و خیلی می ترسند. از هیبت اساتدی که تمام تلاششان شکاندن یخ جمع است. سر کلاس استاد که چیز بامزه تعریف می کند، بچه ها کمی می خندند و تا این لحظه، کسی جز من چیز بامزه نگفته است. می ترسند انگار از اینکه چیز بدی بگویند. به خصوص بانوان گراممان.

نکته جالب. هفته پیش، همه چادر به سر بودند. این هفته، پنج ششتایی با مانتو تشریف می آورند. اینجور پیش برود آخر ترم باید با دوستان شال و بلوز شلوار تا کنیم! البته که ما بخیل نیستیم، ایشان مختارند با تاپ و دامن کوتاه هم حاضر شوند، بهتر برای ما! ولی من حیث المجموع، بودن در کلاسی که نصف بیشترش را بانوان تشکیل می دهند، واقعا تجربه جالبی است. البته که عجیب است من چطور با وجود ناسازگاری با این نکته، به این خوبی خود را وفق می دهم و به قولی Adapt می کنم با محیط. و از باقی ترم اولی ها هم در برخی موارد سریعتر ظاهر شده ام.

من خوبم و عالی در کل. دانشگاه را هم دوست دارم. بیشتر از اینکه هی می روم اینور آنور و آشنا از در و دیوار می ریزد سرم که چیز خوبی است. واقعا باز کردن سر صحبت با بانوان کار سختی است که من کم کم دارم چیزهایی ازش را یاد می گیرم. به حمدالله به مدد تجربه وبلاگ نویسی و جو کلی رفقا، در این مقوله بی تجربه نیستم ولی باز هم آدم باید برای هر چیزی تمرین کند! لطفا انقدر هم در دل به شخصیت بنده نخندید!

جالب است که هر که دیدم، گفت جای خاصی نیست. و واقعا هم نیست. استادمان فرمود شما باید همه کار را بکنید. دانشگاه هیچ کاری برایتان نمی کند و این عین حق بود. و من می ترسم شدید. چون کار سختی است بعد از این همه اتکا به غیر خود برای پیشرفت، به الکل روی پای خود بایستم و ترسناک تر، باید خودم چیزهای مورد علاقه ام را راه بیاندازم. مثلا چه می دانم، جلسه شعری، کوفتی، دردی مرضی. کار سختی است و این ترسناک است و من ارتباطاتم ضعیف است نسبتا. و گفتم که، می ترسم به دیگران بگویم که شاعرم، نویسنده ام، شاخم، برید بمیرید. چون وقتی می گویم شاعرم، حس می کنم دارم به خودم و خودش توهین می کنم. رادمان رسولی یک شعر ازم گرفت خواند، نمی دانم کف کرد یا نه، ولی من خیلی از خودم نا امید شدم. حس می کنم انگار دیگران وظیفه دارند شعر هایم، داستان هایم، جفنگیاتم را در نبود من بخوانند و بعد برایم بگویند. و این سوء تأثیرات این وبلاگ کذایی است.

نترسید نترسید، قرار نیست دوباره وبلاگ را پاک کنم. گرچه وسوسه اش به ذهنم رسیده ولی خوشم نمی آید از اینکه دوباره به دایره تهی تنهایی ام وارد شوم و درش از همه چیز دنیایم بترسم. کمی شجاعت هم جای دوری نمی رود.

پ.ن: از تجربیات بسیار جدید این روزها، این است که در حضور رفقایی که با دوست دختر خویش مشرف شده اند قرار می گیرم و با وی و دخترها حرف می زنم. این نشانه این است که بنده دختران را هم می توانم آدم حساب کنم! به صورت رو در رو البته. تربیت های خانوادگی مشکل دارد، وگرنه باور بفرمایید بنده هیچ مشکلی با 59 درصد ورودهای 93 ندارم! و همین طور با شما بعضاً مخاطبهای گرام مونث. و خوش می گذرد، به خدا خوش می گذرد وقتی آدم بتواند با دیگران، پسر و دختر، سخن پراکند.

پ.پ.ن: این تفکیک جنسیتی دانشگاه های کشور راهش را به وبلاگ من هم باز کرده گویا! البته هر آدمی در یک مقطعی باید بپذیرد که نصف هستی دست جنس مخالفشان است و راه حل های مسالمت آمیز بهتر از درگیریهای سنگین می باشد. البته که به آنجا ها هم می رسیم...!



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۴
مهر
۹۳
The Empire of NewVericka - در مسیر انهدام

قصه ها را گفته اند افراد پیش از من

صدهزاران سال، قرنها پیش از طلوع من

پس چه حرفی مانده من را تا بگویم باز

بر تمامی افق های سیاه و تیره ام این روزها، شبها

اینک اینجا کودکی قندیل می بندد

نه ز سرمای غروب زندگانی، نه

بلکه سرمای وجودش تکه تکه نقش می گیرد

در نفس های خمش، تا قلب بی روحش

و درون قلب وی خالی نخواهد بود

چیزی آنجا هست

چیزی آنجا مانده سرد و سخت و مجروح و غبارآلود

تکه ای از وی که شبها خواب بر چشمان خود نادیده تا امروز

 

این مرور قصه های من

قصه هایی ریخته آوارفش بر دیدگان من

قصه هایی تلخ از دنیای شور انگیز

و طریقی سنگ فرشش ریشه ی دشمن

با مسافرهای غمناکی به صدها مقصد مجهول

قصه هایی بود در عمق نهان شب

در جان کران درد

دست هایم را نگه میداشتم تا تکه ای از آن نصیبم شد

تکه های دیگری آمد به سان سیل

و مرا میبرد با خود تا نهایت هاش

وین همان آغاز راه انهدام من

 

آسمانم تار و بی پرواز

و اندکش غرق عروج یک کلاغ زال

یک کلاغ خسته ی بی بال

که همین را برنوشتن روی قبرم کافی است انگار

تکه های روح یک مجتاز

 

سوز بی آشوب صد پاییز

ریلهای راه آهن را ترک داده است

وین قطار راهی یک مقصد مجهول

در میان راه انگار از نفس افتاد

و به روی دشت های باز، جان داده است

و مرا گویی که راهی نیست تا مطرودیت را قطعیت بخشم

این مسیر سرد را باید به پا طی کرد

این مسیر پر ز برف راه طردم را

 

قصه هایی گفته ام بیجان

و اندکی را شعر نامیدم

وز جراحت، غم سراییدم

وز نفس تنگی خود شعر آفریدم من

تا که حرف دیگری بر لب نشد یابم

وین چنین آرام می خواهم بمیرم زیر این آوار

 

انتهای انهدامم را مسیر کوتهی مانده است

پس برای رفتنم آماده می گردم

و نویسم روی دیواری درون فکر

روی دیواری که ویرانیش نزدیک است

که­ای هماوردم، تو ای مجتاز خواب آلود

که­ای تو یکتا شاعر مطرود

پرده دیگر کن

این دروغت دیگر از رونق بیافتاده است

تا جهان بار دگر با خود نبرده است ات

تو دروغ دیگری را اینک از بر کن

 

م. مجتاز

4 مهر 93

 

پ.ن: من عاشق دانشگاهم! اصلا به یک وضع ناجوری! همش دارم کتاب میخونم. تو هفته اخیر اصلا کامپیوتر بازی نکردم! فیلم و سریال دیدم، ولی تفریحی، نه مثل روانیا. هی دارم کتاب میخونم، هی میخونم. بخش رودکی چشمه روشن رو با علاقه وصف ناپذیر خوندم. تا بحال کتابهای ادبی تحلیلی تحقیقی و اینا رو اینجوری با شور و شوق نخونده بودم! واقعا عاشق دانشگاه شدم. به همین منوال پیش بره، بنده اسطوره تر از اینی که هستم خواهم شد. بعدش یکی باید بیاد تکه تکه های منو از رو زمین جمع کنه!



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۱
مهر
۹۳
The Empire of NewVericka - دژ

دژ می فرو افتاد

پوشیده آتش را ردا خوناب ها دامن

دژ می فرو افتاد

در پاپس خورشید در انجام جنگ من

غاصب به قلب لشکر خود بود

در جشن و سرور و پایکوبی خوش

دالان کاخ من شده خاکستر و خرمن

خرمن ز خون و اشک و فولاد سیاه و سنگ

فرجام من این نیست

من امپراطور بزرگ سرزمین دور

من واپسین فرزند خون پادشاهی کور

من وارث آتش، کنامم گور

پایان من این نیست، نه انجام من این نیست

اینجا نخواهم مرد

اینجا نخواهم گشت من بازیچه ی دشمن

دژ می فرو افتاد

آتش درین مرداب می جوشید

ارابه های جنگ بر ویرانه ها شمشیر می کوبید

شهرم فرو پاشید

اینجاست اینجا در نبردی آتش و خوناب

اینجاست اینجا سلطنت با لشکر بیداد

اینجاست جای له شدن زیر تک دشمن

این جاست جای ناوگان شعله ور، کشتی شکن، دژ سوز

اینجاست جای رخنه ی دژکوب

اینجا سپر آغوش صد شمشیر

اینجا زره گهواره ی صد تیر

دژ می فرو افتاد

دژ خون فرو می خورد

زخمی شده از خنجری در قلب        

          از تزویر زیرین دست

دژ سایه هایش را ز بام شهر بر می چید

قلب سپه بر نیزه ها شمشیر می زد

پشت صدای طبل جنگی آسمان می کوفت

زیر سم اسبان دروگر خوشه ها می چید

سردابه ها از خون سربازان من، دریای مدفون بود

دژ می فرو افتاد در زیر صدای چرخش ارابه های جنگ

من مثل بیماری تب آلوده به روی تخت

                   با تاج طلا بر سر

کان هر نگینش تکه ای از جان کشور بود

حسرت کشی بی تاب از ظلمی که حاکم خواهد اینجا گشت

دژ می فرو افتاد

من را به سوی قعر دنیای تهی می برد

دژ می فرو افتاد با فرماندگان خود

          با طبل گران خود

با کرنای خاموشی به روی برج بیداریش

            کرنایی که دیگر سرنوشتش را دمیدن نیست

پایان کرنای جهان بیدار من اینجاست؟

فرجام من اینجاست؟

دژ می فرو افتاد روی زانوان بی خمی چون من

اینجا نخواهم مرد نه، اینجا نخواهم مرد

من تن نخواهم داد بر سرنیزه ی دشمن

آیا چنین پنداشت دشمن در کنام خویش

کین امپراطوری است بر تخت خودش مرده؟

کو التماس جان خود جلاد را کردن؟

پایان من این نیست، نه انجام من این نیست

هنگام آتشبار، رستاخیز آهن ها

هنگام گنبد ها فرو آوردن سرها

          هنگام سقوط دژ

با اسب خواهم تاخت تا دروازه های خشم

          تا قلب سپاه غاصب مزدور

من نیزه افرازم به روی لشکر دشمن

کرنای خاموش به روی برج بیداری

امروز تیر ترس گردد قلب دشمن را

اینجا نخواهم مرد، بر تختی که گور پادشاهان است

من امپراطورم

دژ می فرو افتاد

در سایه نوری که می پژمرد

          خورشیدی که می افسرد

صوت مهیبی رعشه بر اندام ها انداخت

و اندر فراز آسمانی ژرف

برخاست ابری از تقلای زمین خوردن

کو امپراطوری است بی جوشن

او در افق های کبود آرام پنهان گشت

چون سایه از طرح غبارین جنگ

انجام این جنگ این چنین رخ داد

و اندر شرار آتش سرخی فرو نایاب

تا خاک هر دشتی به خون آباد

در این غروب سرد

دژ می فرو افتاد

 

 م. مجتاز، مرداد 93، لاهیجان

 

پ.ن: اگر گفته شود که اثر به قدرت پیشینیان نیست، کاملا حقیقت ادا شده است. چرا که تغییر لحن و تفاوت طرح در میانه اثر کاملا چشمگیر است. با این وجود، علاقه من به این شعر بسیار زیاد است. چرا که بخش اعظم آن، در اوج دوران شبه افسردگی های پریودیک من(!) رخ داد و خجسته اتفاقی در آن ظلمت روز ساطر بود. باشد که بعدا ویرایش های دیگری رخ بدهد و شعر بهتر شود. ضمنا، شعر الآن تمام شد. تنها دلیل حک شدن مرداد 93، شیرازه گرفتن شعر در آن دوران بود و فقط بخش انتهایی اش امشب تمام شد. بگذریم که تجربه نشان داده شعری که من دوست دارم، ملت خوششان نمی آید ازش.



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز