The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

شب 1

پنجشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۳، ۰۳:۵۱ ب.ظ
The Empire of NewVericka - شب 1
دوست دارم خاطراتمو جمع کنم. دوست دارم ده سال بعد، برگردم به یه روزایی از سال، با متن، با عکس، با تصورات مبهم خودم و ببینم، کارهایی رو، آدمهایی رو، قصه هایی رو که من کردم، باهاشون بودم و درشون بودم. لف و نشره، ایهام ایجاد نشه!

و می دونم که اگه روزی برگردم به دبیرستان و پیش دانشگاهی، خاطرات عجیب زیادی دارم ازشون. خاطراتی که به شکل شگفت انگیزی زیاد هستند. با وجود اینکه دوره مورد علاقه زندگیم نبود، با وجود زور گفتن هایی که در این دوره چهار ساله بهم شد، با وجود عقده هایی که تو وجودم حک شد، من، مجتاز، به چیزی دست یافته بودم به شدت سانتی مانتال، و اون، رفاقت بود. بودن بین آدمهایی که دوستان من بودند. دوست نزدیک. نه فقط کسانی که بارها تو این مدت وبلاگ نویسیم اسمشونو بردم، بلکه کسانی که اسمشونو نبردم و میون این همه کلمات، مخاطب عامم بودند. کسانی که حد رفاقتمون برای من حس نمی شد.

دیشب، شب قدر 19 ام بود. من برای اولین بار در این هفت سال حلیت، رفتم مراسم راهنمایی و فردا، من برای اولین بار در این هفت سال، میرم مراسم دبیرستان. امیدوارم که بخش تلخ خاطرات دبیرستان، کم فشارتر از امشب باشه. به هر حال.

اصلن بحث من اینجا ناله و زاری نیست. حرفیه که به نظرم حق باشه. واقعیتیه که بیانش ضرری نداره. یک سال دور بودن، بیش از اونچه که فکر می کردم فاصله انداخته میون من و این آدما. یک سال، من دوست های جدیدی پیدا کردم که خیلی خوشحالم، چون هنوز محمد مهرزاد ثمرین بهم پیامک میده و احوالم رو میگیره. هنوز خاکپور منو به بیرون رفتن هاش دعوت می کنه که من نمی رم، چون هر دفعه تلاشش اینه که برام دوست دختر جور کنه و من از این شکلش خوشم نمیآد! هنوز کاشفی برام دعوت به مراسم مذهبی می فرسته و هنوز هومن لازمی هر عید و اتفاق ملی ایرانی رو بهم تبریک میگه. این آدما، منو تو کانتکتای موبایلشون دارن و هر از چند گاه یادشونه یکی تو کلاسشون بود که تخلصش مجتاز بود. این آدما، دوست های منن.

یه چیزی هست، که برام مطرح شده، به عنوان طبقه بندی رفاقت. من می گفتم چرته و اینا، ولی تازه فهمیدم عین حقیقته. دوست آدم چند نوعه. دوست سطحی که تو رو نمیشناسه، ولی باهات هم مسیر میشه، با هم میگید و می خندید و نسبتی به هم ندارین و فردا روز اگه اسم همو نشنوین، همو به یاد ندارین. رفیق که هواتو داره، مشکلاتتو بدون چشم داشت حل میکنه، از اونایی که جای تو میرن رو مین و فقط یه سوال هست، تو هم واسشون این کارو می کنی؟ دوست عاطفی که بعضا مترادف میشه با مخاطب خاص ولی نه کلا. کسی که حرفاتو باهاش میزنی، مشکلتو میگی، عموما مشکلات زندگی تو، درد دلتو. گوشش بهت بدهکاره، هواتو داره، دستتو میگیره. تو هم باید اینکارو بکنی براش نه؟ دوست آخر، دوست فکریه. کسیه که باهات بیرون نمیره، باهات همدرد نیست، انگار حتی صنمی با هم ندارین، اصلا تو چیزیش نیستی. ولی فکرتون برای هم مهمه، چیزی که بهش فکر می کنی، چیزی که باهاش کنار میای، چیزی که باهاش درگیری. براش مهم نیست خانوادت چه مشکلی دارن، رفیقت با تو چه کرده و اینا.

اینا برای منن و میدونی چیه؟ جالب اینه که یه دوستی هست. یه رفیقی هست که تمام اینهاش با همه. همفکرته، همدردته، همراهته، همکارته، همصداته. بهش میگن دوست صمیمی. دوستی که همه جا با هم میرین، همه جا با همین، حواستون به هم هست، هوای همو دارین. این آدما هم هستن.

نمی گم تمام آدما رو همین سناریو مریض پیاده میشن. میگم من اینا رو دیدم.

و وقتی من وارد حلی می شم، کلی آدم می بینم که همه رو میشناسم، حتی اگه اسمشون یادم رفته. آدمایی که من می شناسم و نمی شناسم. دوست منن و دوست من نیستن. با هم هستیم و با هم نیستیم. آدمایی که من کنارشون قدم می زنم، باهاشون حرف می زنم، با هم می خندیم، دست میدیم، غذا میخوریم، دعا می خونیم. ولی اگه درست نگاه کنم، شکاف بین خودمون رو می بینم. می بینم همفکر، همراه نیست. همراه، همکار نیست. همکار، همصدا نیست. همدرد نیست. همدرد نیست.

درد من اینه. هفت سال، بدون دوست صمیمی. بدون همراه همدرد همفکر همکار همصدا. بدون یه همچو آدمی. و این خستگی یه شب تا پنج بیدار رو به تن آدم میذاره. وقتی در سکوت کنار علیرضا نادری تا مترو برمیگردم و می فهمم این آدم، در عینیت ماجرا چه قدر با من فاصله داره. وقتی بهداد میره، فره خسته است نه از بیدار موندن، نیما شب می مونه، هنری نمیآد، بف و مختار میرن جای دیگه و من می فهمم که من و این آدما، در یه بخشایی از هم فواصلی داریم و شکاف هایی هم هست. این آدما، به من نزدیکن و از من دورن.

این واقعاً مشکل منه. مشکل منه که با این آدما کنار نیومدم. مشکل منه که تا به حال نمی فهمیدم چه قدر فرق بین ما هست و فکر می کردم که حلقه تنگ آدمهای دور من، دوستان منن و اونا مشکلی ندارن، منم که فاصله رو نمی فهمیدم. و مشکل از این یکسال نیست. فاصله من، بیش از اونه که خودمم بتونم درک کنم. مشکل از عقایده. مشکل در ریشه شخصیت مجتازه. شایدم مشکل از تاریکیه شبه که دید رو بسته.

من حیث المجموع، این همه درد دلی بود که من جای دیگه ای رو جز صفحه کذای وبلاگم برای گذاشتنش ندارم. ببخشید اگه چرته سخنم. ببخشید اگه دقیق نیست. ببخشید اگه اشتباه فکر می کنم. ببخشید اگه با شما فاصله دارم. گفتم که، مشکل از منه.

شب بدی نبود. ولی خوب بودن، به تأثیر کمال همنشین است.

پ.ن: اینا همش افلاطونی بودا! تفکرات مجانب نشه!!

پ.پ.ن: بعضی اوقات، حرفایی هست که آدم میگه نگم، مخاطبام کم میشن. یه چیزایی هست که آدم دوست داره نگه، چون خصوصین، چون به گوش هرکسی نباید گفت. بعد، با خودم می گم که اگه اینا رو نگم، تو تنها جایی که می تونم بگم، اینا میشن عقده هایی که سخت میشه بازشون کرد. ترجیحم بر اینه که حرفای بی کسم برای گفتن رو، بار عام بدم به مردم، بلکه پایه استوار زندگیم درون ریزها نشه.



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی