The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

یخ زدن

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۳۵ ب.ظ
The Empire of NewVericka - یخ زدن
انگار واقعا کودکی شده ام که میان جنازه های مانده از واترلو می دود. فعل طفل ناراحتی و شادی زودهنگام است. کار کودکان است وقت گذاشتن روی رویاهای رفته.

سرمایی که حس می کنم از بیرون نیست. مهم نیست هوا چه قدر سرد است، این سرمای وجود با رفتن زیر پتو و روشن کردن بخاری حل نمی شود. می ترسم که چند مدت دیگر، شاید همین روزها، در بادهای گرم آب شوم و در زمهریر خودم، تنها مجسمه ای یخی باقی بماند.

مرده ام اینک باز...

پ.ن: وقتی برای خودت تکراری بشوی، از دیگران چه انتظاری داری؟

پ.پ.ن: آدم عادی بودن چیز بی نظیری باید باشد. کاش درک میکردم آدمهای معمولی را. آدمهایی که اوج آرزوهایشان اکنون من است.

 

ادامه:

آدم باید بعضی وقتا بشینه با خودش فکر کنه که وقتی هیولا بمیره واقعا چی میشه؟ هیولا که منم، برامم سواله. مرگ که دور نیست و همه میمیرند. برام پرسشه که اگه بمیرم مثلا فردا، کی میاد سر قبرم؟ کسی میاد؟ احتمالا یه گروهی از بچه های حلی وظیفه خودشون می دونن. یه بخشی هم خجالت می کشن. فامیل که هست، چندتایی آدم هم احتمالا به نیت نهار و خرما و حلوام میان! و جز اینها فکر نکنم خبر باشه. احتمالا خیل نسبتا خوبی جمع بشن چون کسانی که با من مشکل دارن زیاد نیستن و این سر خاکه و سوم. هفتم که کمتر خبریه، چهلم رو هم میشه تو خونه گرفت اصلا. و این جالبه.

این آدما الآن کجان؟ الآن تو زندگی من که خالیه از نفرات اینا کدوم قبرستونی تشریف دارن؟ نود درصد کسانی که میان سر قبرم اصلا تصوری ندارن کی مرده و اون ده درصد هم یه شمای فنی ضعیف دارن که خب قابل قبوله. حتی کسانی که وبلاگمو خوندن احتمالا دقیقا نمیدونن با چی سر و کار دارن چون من در شخص خیلی آدم حرافی نیستم. بیشتر در جمع سکوت دارم وگرنه در گفت و گوی نفر به نفر بسیار هم حرف می زنم. خب نتیجه چیه؟ نبود آدم توی زندگیم؟ اینو که فکر کنم مدتهاست همه فهمیدن که من تنهام. و بعضی اوقات این تنهایی واقعا بده. چیزی که همه مون تجربه می کنیم. همه مردم نه، همه کسانی که سطح فکری و مشغله شون رو سمپاد اژه ای ساخته. یا کلا آدمایی که دنیا براشون کار و زن و بچه نیست. آدمایی که تو فیلما و کتابا می بینیم و واقعا نمود انسانی دارن. کسانی مثل من و اطرافیان نزدیکترم. نه فامیل، بیشتر رفقام.

و این غریبه برای آدمای دیگه که ما احساس تنهایی داریم. ما حس می کنیم خیلی اوقات که هستی را تنها ما تشکیل می دهیم و باقی تکه پاره های ستارگان نیستند و جامداتند، نباتاتند، خاکند، غبارند. و نتیجه چی بود؟ آدمهای زندگی ام کمتر از حد مورد علاقه ام شده اند. و خب کسی در جریان کلیت این شیء غریب نیست و چرا خرده گرفتن از ایشان؟ مگر کلیت آنان را کسی جز خودشان دریافته؟

ولی واقعا اوقاتی هست که تنهایی در هم می کوبدم. و آرزوی من روزهای خوب آینده است. روزهایی کمتر خالی، بیشتر مفید و پر آدم تر. و بگذریم. دنیا منتظرمان است انگار.

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی