The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب
۰۴
مهر
۹۳
The Empire of NewVericka - در مسیر انهدام

قصه ها را گفته اند افراد پیش از من

صدهزاران سال، قرنها پیش از طلوع من

پس چه حرفی مانده من را تا بگویم باز

بر تمامی افق های سیاه و تیره ام این روزها، شبها

اینک اینجا کودکی قندیل می بندد

نه ز سرمای غروب زندگانی، نه

بلکه سرمای وجودش تکه تکه نقش می گیرد

در نفس های خمش، تا قلب بی روحش

و درون قلب وی خالی نخواهد بود

چیزی آنجا هست

چیزی آنجا مانده سرد و سخت و مجروح و غبارآلود

تکه ای از وی که شبها خواب بر چشمان خود نادیده تا امروز

 

این مرور قصه های من

قصه هایی ریخته آوارفش بر دیدگان من

قصه هایی تلخ از دنیای شور انگیز

و طریقی سنگ فرشش ریشه ی دشمن

با مسافرهای غمناکی به صدها مقصد مجهول

قصه هایی بود در عمق نهان شب

در جان کران درد

دست هایم را نگه میداشتم تا تکه ای از آن نصیبم شد

تکه های دیگری آمد به سان سیل

و مرا میبرد با خود تا نهایت هاش

وین همان آغاز راه انهدام من

 

آسمانم تار و بی پرواز

و اندکش غرق عروج یک کلاغ زال

یک کلاغ خسته ی بی بال

که همین را برنوشتن روی قبرم کافی است انگار

تکه های روح یک مجتاز

 

سوز بی آشوب صد پاییز

ریلهای راه آهن را ترک داده است

وین قطار راهی یک مقصد مجهول

در میان راه انگار از نفس افتاد

و به روی دشت های باز، جان داده است

و مرا گویی که راهی نیست تا مطرودیت را قطعیت بخشم

این مسیر سرد را باید به پا طی کرد

این مسیر پر ز برف راه طردم را

 

قصه هایی گفته ام بیجان

و اندکی را شعر نامیدم

وز جراحت، غم سراییدم

وز نفس تنگی خود شعر آفریدم من

تا که حرف دیگری بر لب نشد یابم

وین چنین آرام می خواهم بمیرم زیر این آوار

 

انتهای انهدامم را مسیر کوتهی مانده است

پس برای رفتنم آماده می گردم

و نویسم روی دیواری درون فکر

روی دیواری که ویرانیش نزدیک است

که­ای هماوردم، تو ای مجتاز خواب آلود

که­ای تو یکتا شاعر مطرود

پرده دیگر کن

این دروغت دیگر از رونق بیافتاده است

تا جهان بار دگر با خود نبرده است ات

تو دروغ دیگری را اینک از بر کن

 

م. مجتاز

4 مهر 93

 

پ.ن: من عاشق دانشگاهم! اصلا به یک وضع ناجوری! همش دارم کتاب میخونم. تو هفته اخیر اصلا کامپیوتر بازی نکردم! فیلم و سریال دیدم، ولی تفریحی، نه مثل روانیا. هی دارم کتاب میخونم، هی میخونم. بخش رودکی چشمه روشن رو با علاقه وصف ناپذیر خوندم. تا بحال کتابهای ادبی تحلیلی تحقیقی و اینا رو اینجوری با شور و شوق نخونده بودم! واقعا عاشق دانشگاه شدم. به همین منوال پیش بره، بنده اسطوره تر از اینی که هستم خواهم شد. بعدش یکی باید بیاد تکه تکه های منو از رو زمین جمع کنه!



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۱
مهر
۹۳
The Empire of NewVericka - دژ

دژ می فرو افتاد

پوشیده آتش را ردا خوناب ها دامن

دژ می فرو افتاد

در پاپس خورشید در انجام جنگ من

غاصب به قلب لشکر خود بود

در جشن و سرور و پایکوبی خوش

دالان کاخ من شده خاکستر و خرمن

خرمن ز خون و اشک و فولاد سیاه و سنگ

فرجام من این نیست

من امپراطور بزرگ سرزمین دور

من واپسین فرزند خون پادشاهی کور

من وارث آتش، کنامم گور

پایان من این نیست، نه انجام من این نیست

اینجا نخواهم مرد

اینجا نخواهم گشت من بازیچه ی دشمن

دژ می فرو افتاد

آتش درین مرداب می جوشید

ارابه های جنگ بر ویرانه ها شمشیر می کوبید

شهرم فرو پاشید

اینجاست اینجا در نبردی آتش و خوناب

اینجاست اینجا سلطنت با لشکر بیداد

اینجاست جای له شدن زیر تک دشمن

این جاست جای ناوگان شعله ور، کشتی شکن، دژ سوز

اینجاست جای رخنه ی دژکوب

اینجا سپر آغوش صد شمشیر

اینجا زره گهواره ی صد تیر

دژ می فرو افتاد

دژ خون فرو می خورد

زخمی شده از خنجری در قلب        

          از تزویر زیرین دست

دژ سایه هایش را ز بام شهر بر می چید

قلب سپه بر نیزه ها شمشیر می زد

پشت صدای طبل جنگی آسمان می کوفت

زیر سم اسبان دروگر خوشه ها می چید

سردابه ها از خون سربازان من، دریای مدفون بود

دژ می فرو افتاد در زیر صدای چرخش ارابه های جنگ

من مثل بیماری تب آلوده به روی تخت

                   با تاج طلا بر سر

کان هر نگینش تکه ای از جان کشور بود

حسرت کشی بی تاب از ظلمی که حاکم خواهد اینجا گشت

دژ می فرو افتاد

من را به سوی قعر دنیای تهی می برد

دژ می فرو افتاد با فرماندگان خود

          با طبل گران خود

با کرنای خاموشی به روی برج بیداریش

            کرنایی که دیگر سرنوشتش را دمیدن نیست

پایان کرنای جهان بیدار من اینجاست؟

فرجام من اینجاست؟

دژ می فرو افتاد روی زانوان بی خمی چون من

اینجا نخواهم مرد نه، اینجا نخواهم مرد

من تن نخواهم داد بر سرنیزه ی دشمن

آیا چنین پنداشت دشمن در کنام خویش

کین امپراطوری است بر تخت خودش مرده؟

کو التماس جان خود جلاد را کردن؟

پایان من این نیست، نه انجام من این نیست

هنگام آتشبار، رستاخیز آهن ها

هنگام گنبد ها فرو آوردن سرها

          هنگام سقوط دژ

با اسب خواهم تاخت تا دروازه های خشم

          تا قلب سپاه غاصب مزدور

من نیزه افرازم به روی لشکر دشمن

کرنای خاموش به روی برج بیداری

امروز تیر ترس گردد قلب دشمن را

اینجا نخواهم مرد، بر تختی که گور پادشاهان است

من امپراطورم

دژ می فرو افتاد

در سایه نوری که می پژمرد

          خورشیدی که می افسرد

صوت مهیبی رعشه بر اندام ها انداخت

و اندر فراز آسمانی ژرف

برخاست ابری از تقلای زمین خوردن

کو امپراطوری است بی جوشن

او در افق های کبود آرام پنهان گشت

چون سایه از طرح غبارین جنگ

انجام این جنگ این چنین رخ داد

و اندر شرار آتش سرخی فرو نایاب

تا خاک هر دشتی به خون آباد

در این غروب سرد

دژ می فرو افتاد

 

 م. مجتاز، مرداد 93، لاهیجان

 

پ.ن: اگر گفته شود که اثر به قدرت پیشینیان نیست، کاملا حقیقت ادا شده است. چرا که تغییر لحن و تفاوت طرح در میانه اثر کاملا چشمگیر است. با این وجود، علاقه من به این شعر بسیار زیاد است. چرا که بخش اعظم آن، در اوج دوران شبه افسردگی های پریودیک من(!) رخ داد و خجسته اتفاقی در آن ظلمت روز ساطر بود. باشد که بعدا ویرایش های دیگری رخ بدهد و شعر بهتر شود. ضمنا، شعر الآن تمام شد. تنها دلیل حک شدن مرداد 93، شیرازه گرفتن شعر در آن دوران بود و فقط بخش انتهایی اش امشب تمام شد. بگذریم که تجربه نشان داده شعری که من دوست دارم، ملت خوششان نمی آید ازش.



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۳۱
شهریور
۹۳
The Empire of NewVericka - ماجرای من کوش؟
قصه ها نوشتم، حرفها شنیدم، جاده ها رو گشتم، ماجرای من کوش؟

عاشقانه گفتم، عارفانه ماندم، بی نشانه رفتم، رهنمای من کوش؟

این شعر همینجور ادامه داره. ولی مهم نیست. مهم حرف است. ماجرای من کجاست؟ گم شده میان صفحات بوروکراتیک زندگی؟ خم شده زیر بار سنگین نرسیدنها؟ چی شدی تو عزیز؟ کجایی؟

قصه اینه. ماجرام ساده داره میشه. من از این لذت نمی برم. شایدم می برم؟ وجودم الآن در وضعیت تمام جنگ (Total War!!) به سر میبره. یعنی در لحظه، هر جزئی ازم با دیگری در درگیری بسر میبره. یه لحظه بخش اسطوره پیروزه میدانه. لحظه ای دیگه، منطقه ی استراتژیک بطن راست به دست ترسو میوفته. ثانیه ای دیگه تنبل موفق میشه بصل النخاع رو فتح کنه. و در آن واحد، هیپوتالاموس به وسیله ماجراجو سقوط میکنه.

من وحشت زده ام. از اینکه زورم می آید صبح ها پاشوم. از اینکه نمی خواهم دور و بر دانشگاه را بگردم، از اینکه انگار آمادگی دانشجو شدن را ندارم. نمی دانم واقعا. برایم سوال شده چه کسی پیروز این نبرد است. می ترسم تنبل و ترسو با هم متحد شده، پدر اسطوره و ماجراجو را در بیاورند. می ترسم در انتها، تمام عمرم را پشت میز و کامپیوتر طی کنم و هیچ کس خاصی نشوم بالاتر از مدیر یک اداره. از آدمی که ممکن است نتیجه باشم می ترسم.

حس می کنم دارم یک بازی را از اول شروع می کنم. دانشگاه، به مثابه مپ تاریک سیویلیزیشن می ماند و من حوصله ندارم همه اش را باز کنم. واقعا ندارم. بعضا اثرهای دیگر بازی ها را هم حس می کنم. بعضی اوقات دنبال فست ترول و لود از چک پوینت پیشین می گردم. اوقات سخت تری هم هست. اوقاتی که از حرف زدن می مانم. یا چون زیادی با خودم حرف می زنم و حرفهایم جدیدا فارسی هم نیست. یا اینکه مشکل، از این است که دیالوگهایی اطرافم شناور نمی شوند که از میانشان یکی را انتخاب کنم.

ماجرایم را گم کرده ام. این گوشه کنار ها، میان فیلم ها و بازی ها و کتاب ها و سریال ها و قصه ها و حرف ها گم شده. میان وابستگی ها، دلمردگی ها، بی هدفی ها. جایی این میان، ماجرایی هست برای من. ماجرایی که وسایل کوله پشتی اش لیست کرده ام، ولی باید در خودم بگردم و اسطوره ای که غرق شده را از مردابم بیرون بکشم که دست در دست ماجراجو، راهی سفری شوم. بی مقصد، به قصد حرکت.

باید ارتشها را تجهیز کنم. باید به اسطوره امید بدهم، به ماجراجو قدرت. باید برای خودم بجنگم با خودم. باید دشمنم را شکست بدهم. بزرگترینشان را. و اگر پیروز از نبرد خارج گردم و پرچم های سرخ فاتحان شهر را بر فراز برجها در سوختن ببینم، آن وقت است که می توانم ماجرایم را بیابم. آنوقت، مسلما اسطوره شدن نزدیک است.

جو جنگهای سنگین این روزها ما را در بر گرفته. امید است که این جو هم بگذرد. نیتن دکن را رها کن، قدیس منتظر است...

پ.ن: رفتم دانشگاه، بعد اومدم خونه. کلاسم داشتیم ولی حوصله اش نبود. آمادگی اش رو نداشتم. کمی از خودم می ترسم در این جور موقعیت ها ولی به هر حال. فردا عزم برای رفتن جزم است اگر جزم درست باشد!

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۲۷
شهریور
۹۳
The Empire of NewVericka - تغییرات
همانگونه که مشاهده می فرمایید، وبلاگ دچار تغییرات کلی در ظاهر شده است و به همراه صاحبش، تصمیم به حرکت در مسیر خود گرفته است.

قالب به صورت دستی(با آچار فرانسه و پیچ گوشتی!!) طراحی شده و نقاشی های دور و برش هم ماحصل زنگ های ریاضی/ فیزیک/ شیمی حلی میباشد! اگر مشکلاتی در صفحات وبلاگ مشاهده شد، اطلاع بدهید که درستش کنم.

از لینکهای بالای صفحه ترجیحا استفاده نکنید. وول می خورند. تعجب هم نکنید که چرا حذف نمی کنمشان. اینها حذف شوند، تمام صفحه وول می خورد! مع هذا، لطفا به این مورد گیر ندهید تا اگر شد چاره ای بیاندیشم. دوستانی هم که مشکلات وبلاگ را می بینند و تصمیم به کمک دارند، بنده تمام روز بیکار و بیعار نشسته ام تا دانشگاه شروع شود، می توانند به سمع و نظر شخص شخیص بنده برسانند.

من حیث المجموع، پست عربی شد! و امید است که تغییرات ظاهری باطنی وبلاگ مجتاز به دل خویشتن و خوانندگان بنشیند. ننشست هم مهم نیست، مجتاز همین است!



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۷
شهریور
۹۳
The Empire of NewVericka - وحشت
چیزی اینجا هست. چیزی که گم شده. چیزی که در گلوی دنیا گیر کرده. چیزی که من آنرا نمی فهمم. چیزی، چیزی، چیزی...

چیزی که تنهایی نیست، خوشی نیست، دلتنگی نیست، خستگی نیست. چیزی که نامیدی نیست، ناتوانی نیست، ترس نیست، وحشت نیست. چیزی تهی است. یک خلا تام در مرکز قفسه سینه. چیزی که نمی دانم کس دیگری حسش می کند یا نه، ولی من هر چند مدت یکبار، تهی بودن را کنار قلبم، جنب دهلیز راست حس می کنم. حسی که ازش می ترسم، بیزارم، مشمئزم، عذابم میدهد. و این حس، دالانگیر کنار دهلیز است میان دو ریه و انگار هرچه هوا داخل می کشم، این سوراخ جذبش می کند و دیگر چیزی بیرون نمی آید.

تازه از سفر مشهد-شمال آمده ایم. خسته و تنها از سه روز در مشهد، دو روز در راه و یکروز در شمال. خسته از رطوبت چسبیده به بدن، گرمای شش ها، پوست سرخ شده از حرارت خورشید و مغز در انتظار. فکرم تمام این مدت، پیش ایده هایم بود. پیش داستان هایی که می توانم بگویم، شاید بگویم، نگویم. و پیش شعرهایی، قصه هایی، خاطرات و متن هایی که دارم و می نویسم. و از میان این همه فکری که به ذهنم رسید، هیچ به قلم نمی رسد. امروز رسیدم.

مسیر میترساندم. راه وحشت زده ام میکند. شاید این چیز، یادآور جایگاهم در فرسخهای طی نشده باشد. شاید این چیز، تکه پاره ای از رویاهای خاموشم است، حس عذاب آور حقیقت است. حس اینکه مجتاز هیچ نخواهد شد.

می بینم. کور که نیستم. می بینم که عرضه نوشتن چیزی که به دل بنشیند ندارم. عرضه کاری که کسی تمامش کند. چیزی که بعدش تعریف ها اجباری نباشد. چیزی که بد نباشد.

از خودم چیزی ساخته ام. غول مانندی شاهوار بر گرده جهان که گویی نمی داند عصر هیولا ها گذشت، روزهای نور و تاریکی است. روزهایی است که تو انگار از فهمشان عاجزی. چیزی که ترست میدهد. وقتی می نوشتم، هیولا بودم. الآن که چند نفری حدود حرف دلشان را زده اند، تازه می فهمم که انگار نمی فهمم. که انگار بسته ام خودم را پشت پرده خلقت و نمی دانم که نه در اوج آسمان، که بر دار خودم چرخ می زنم.

مجتاز نوشتن بلد نیست. مجتاز میترسد از دست به قلم بردن. مجتاز از داستان نوشتن میترسد. چون داستان، وهم شعر را ندارد، داستانش ساده است، معلوم است، پیچش دارد، فکر دارد. قدیمی است. مال این قرن و عصر و دوره نیست. انگار که مجتاز در دوره اسطوره هایش مانده. انگار مجتاز در وهم فهم خودش غوطه ور شده و نمیداند که مغروق دریاست نه موج سوار.

مجتاز وحشت زده است. مجتاز ترسیده است. مجتاز شبها بیدار می نشسته و به ایده هایش فکر می کرده. به داستانهایی که میخواسته بنویسد. داستان هایی که آمدن اسمشان، دیگران را به فکر خزعبلات می اندازد. شاید دیگر اینجا، دلیل ضعف این نیست که مرا دست کم می گیرند. شاید دلیل ضعف، نفهمیدن ضعف از جانب من است. منم، بانی مشکلات، حدود خطرات، قدردشمن خود. و میترسم از این. میترسم از همه چیز. از تمام قدمها، از تمام حالت ها، از هر حرکتی، حرفی، طریقی، مسیری که تاریک است برایم.

چیزهایی بلدم شاید. نمی دانم. جرعتم را از دست داده ام. قدرتم را. شاید بگویند که خیلی هم کارت خوب است. خیلی هم بلدی. مشکل این نیست. مشکل این است که من از دو سال پیش تا الآن هیچ پیشرفتی نکرده ام. دنیایم را نیافته ام. در افکار غرق شده ام و آنها را نمی فهمم. هنوز سمت تاریک کلمات را نشناخته ام. حافظه بدی دارم. دایره لغاتم مهجور و عقب مانده است. من صدای گذشته ام نه خدای فردا. و این وحشت انگیز است. تمام سرمایه گذاری ام روی این بوده که بلدم بنویسم و امروز می فهمم که انگار نوشتن بلد نیستم. می ترسم. تو نمی ترسی که پایه رویاهایت چیز خلاءگونه ای در سینه ات باشد؟

پ.ن: دوست دارم این حرف ها راز باشند میان من و کسی. کسی که برایش از اینها بگویم. چنین کسی را ندارم. تو چه می کنی وقتی وحشتت را جز در خودت، تخلیه گاه نداری؟ ترجیح بر جار زدن درد است به درون ریزی.

پ.پ.ن: همه میترسیم احتمالاً و من بیشتر از بسیاری.

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۱۱
مرداد
۹۳
The Empire of NewVericka - نورانیت

همه دنیا شده شهر

همه شهرم شده نور

تن این نور به سرمای شبم میپیچد

پر گرمی، پر احساس، پر از پر بودن

غم از این میکده بر میخیزد

رخت بر می بندد سردی راه

خستگی از تن من شسته شود

تا که مردار غمین، زنده به پیمان گردد

غم این مرده درون نفس شبتابی است

که پر از نور شود هر چندی

 

همه دنیایم نور

همه افلاکم کور

همه اقصای قلمروم سرخوش

که من آخر زنده ام

امپراطور هنوز اینجا هست

 

چون کریستال به روی سر من می ریزند

قطراتی از نور

پرتوان قطرانی روشنگر

دست خورشیدم کوش؟

که بیاویزمش از گردن ماه

که کنون نور عجین با من باد

 

همه دنیایم نور

همه اقصای نقاطم پرنور

همه شهرم، همه دشتم، همه کوهم همه روز

شب درین تکه ی دنیا نابود

که شدم وارد شش ماهه خورشیدی قطب

شده همراه درین قصه ی شرقی تا غرب

مهر یزدانی، گهواره ی من

آفتابم در مشت

کوله بارم به زمین

نفسم حبس، کنون آزاد است

پس نگیرید دگر بر نفسم گلریزان

که تهی آمده در دست سیاهی هایم

 

شب درین بخش خسیس مخصوص

که شده طرد ز دنیای تهی واری خویش

بشکفد چون گلی از دامن خاک

و به پایم خیزد

که به دستش گیرم

و صدایی پیچد در خم هر کوچه درین سرد ایالات نمور

کامپراطورْش منم،

"در هر میکده را بگشایید

می و انگور به افراط آرید

که ازین پس هور گردد تختم

و به سر تاج نهم، جنسش نور

و به دربار شوند از همه ی دنیایم"

بار عامم امروز

و به دیدار قلمروم روم من فردا

که دوباره شده ام من زنده

من گرم و من حساس و من پر از نور

من سفیران سفیدی را باز

سوی دنیای دگر بفرستم

من به دیدار جهان می روم انگار که من زنده شدم

من مشاورها را بیرون خواهم کرد

و به دست خویش می خواهم ساخت

این همایون، زرّین مملکتم

و بسازم من درباری

جنسشان هور، قباشان از نور

نفسشان زر و صداشان روشن

 

همه دنیا شده شهر

همه شهرم شده نور

همه نورم به درون

آسمان جای من است

جای من خورشید، جایم ماه است

جای من بر قمری گمنام است

پس بخیزید و به دستم بدهید

مهر و طومار اسارت هاتان

تا که آزادیتان را ممهور کنم با نورم

آن طلایی تاجم بردارید

و غبارش روبید

به سرم بگذارید

دست از تخت فلک بردارید

که ازین پس هور باید تختم

و ازین پس نور باید تاجم

که پس از این همه رنج،

غم و اندوه و غبار

بایدم بُد نفسی لذت نورانیت

کامپراطور هنوز انسان است

کانسان می ماند

 

م. مجتاز

11 مرداد 1393، تهران

 

پ.ن: پسر عمه ای پیدا کردم جدیداً (ما حصل طلاق و ازدواج دوباره.) که در سازمان سنجش کار میکنه. گفته رتبم شده 522 کشوری، 308 منطقه. شاید سرخوشی بسیارم، متأثر از اینه که بلاخره فهمیدم چه کردم و از این بی اطلاعی بیرون کشیده شدم. شایدم دلیل سرخوشی ام، بیرون رفتن از خونه بعد از مدتها با رفقای قدیمی تر حلیه. بیرون رفتم با آدمایی که نقاط مشترک زیادی داری باهاشون واقعا لذت بخشه. شایدم دلیلش پیاده روی زیاد باشه. خوشم میاد! شایدم دلیلش شمال رفتن و برگشتنه. شایدم فقط خلاصی از تشویش های همه غمهاییه که مونده بود رو دلم. بیخیال! حالم خوبه و سرحالم و تونستم شعر بگم بعد از مدتها. البته این خیلی مشکل از من نیست. آدم باید یه ایده داشته باشه که واسش شعر بگه. تازه می فهمم چرا اخوان اینا انقدر کم شعر میگفتن و دیر به دیر. آخه چیزی برای گفتن نداره آدم بعد از یه مدت تکرار همون حرفا. به هر حال.



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۲۷
تیر
۹۳
The Empire of NewVericka - مسیر سرد وین (شب 2)
شب قدر دوم، دبیرستان حلی. برعکس راهنمایی که کلی آدم عشق علامه میان، اینجا، باید آدمهایی رو دید که علامه همه چیشونه. یا اوجشون علامه است. اینبار، آدما شاخ نیستن، دنبال نوستالژی نیستن. این آدما بیشتر اومدن چون رفیقاشون اومدن. چون یه طیفن از آدمهایی که کسی نشدن، که علامه نقطه اوج زندگی شون بوده.

نمی گم همه بازنده ان. نه، بودن کسایی که اومدن برای دیدن دوستانشون بعد از چندین سال. اکثر این آدما، اونایی هستن که کاری به کسی ندارن، سیگار نمی کشن و با رفقا خوش و بش می کنن. این فرصتیه برای دیدن آدمایی که سال تا سال چشمشون به هم نمی افته. خوشم نمی آمد ازش من. دیگه بعیده برم.

حقیقت، عموما یا چیز بیمزه ایه یا خیلی تلخیه. گاهی اوقات، آدما دوست دارن که بجای گفتن حقیقت ماجرا، با تلطیفش، یه دروغ آبکی تحویل مردم بدن. بی ضرر، برای جالبتر کردن ماجرای بیمزه حقیقی. من به بعضی ها گفتم رفتم فوتبال با بچه های سعیدی. حقیقتش نرفتم. تا ساعت پنج خونه بودم، سردرد داشتم، چشمم میسوخت و خوابم نمی اومد. پس همون موقع لباس پوشیدم که شاید کسی حلی باشه. کسی نبود همونطور که بدیهی هم بود. منم رفتم یه دور مدرسه رو زدم، رفتم میدون انقلاب گشتی زدم و با مترو برگشتم. همین، هیچ کار خاصی نکردم. حقیقت اصولا خیلی بیمزه است.

مراسمی نبود راستش. یه ساعت با بچه های ندیده به سالی خوش و بش کردم و جالب بود که میان ما یک سال فاصله، انقدر عجیب بود که اکثرا پرسشی جز چه خبر نداشتند. و پاسخ هم مبنی بر بی خبری است. انشالله اینها همه درست می شوند. برویم دانشگاه، همه نیمه بیخبر از هم می شویم. فیسبوک واقعا مکان خبر گیری نیست. بیشتر، تکه تکه نشان دادن وجود آدمهاست، نه بیانگر زبان و افکار و حرف هایشان. حالا.

نشاندن این روز در روزهای بد عمرم، کمال بی انصافی است. جاهایی بوده ام، کارهایی کرده ام، روزهایی گذرانده ام که در پیششان این گذرهای خسته حرفی ندارد. اولش که بچه هایی بود که حلی هم بودند، بعد بچه هایی که حلی نبودند. حلی دویی های اندک شناخته شده توسط بنده، سال بالایی ها، معلم ها، نیمه معلم ها(!) و الباقی.

جالب است که احتمالا من می توانستم قلابم را به هرکسی گیر داده، چترم را هرجایی بیاندازم. شانس هنری بود که به او گیر کرد. از خوبی های تک دوستی نبودن، این است که می توان با چند نفر برنامه ریخت، یکی را اجرا کرد. یا وقتی تایم یکی تمام شد، به دیگری پیوست که البته من این کار را نکردم چون حسش نبود. توضیح میدهم. افطاری که دادند، بلوایی به شیوه کمبود غذا پیش آمد که نتیجه اش، حجم عظیم دانش آموزان گرسنه بود که در هم می لولیدند برای لقمه ای نان و خرما و باقی. من شخصا یک خرما و یک بامیه از فره کش رفتم که امید است حلال بفرماید. نفرمود، ما که بخیل نیستیم، نفرماید! یک چند لیوان آب و شربت آبلیمو لمباندیم و هنری در عین جهالت یک کاسه آش گرفت که گفتم نگیر ولی گیر داد. تهش یک سنگ درش یافت که خوب است، چون ممکن بود نیابد و از جاهای بدی سردر بیاورد! و بعد، تصمیم بر آن گرفته شد به دست هنری که غذا کذاست(!) برویم باقرو، جگرکی سر لشکر، دلی از عزا در بیاوریم. در این راه، تاج و ابول هم همراه من و هنری و بف شدند که البته دقیقا اینگونه رقم خوردن اتفاقات در سیر نبود ولی بیخیال، حسش نیست نصف شبی!

در ادامه جگر و قلوه و دل و بال و خوئک را به تصادف بر رگ نهادیم و نوش جان نموده، تصفیه حساب فرموده، نشستیم جلوی مغازه که چه کنیم. در این میان بف رفت. هنری ول معطل بود که اگر برود جایی برای مراسم، چه گونه باز گردد به منزل. که البته راه حل، در قالب بازگشت به دبیرستان و گرفتن تاکسی سر رسید.

و البته از نقش تاج و ابول در کلیت این اتفاق چشم پوشی نمی کنم و اذعان میدارم که نقش مؤثری داشتند این دو کلا. ایران هم رفت نیمه نهایی!

و فکر می کنم غذاهای نذری ای که ابول و تاج گرفتند هنوز روی لبه ی پنجره ناهار خوری باشند. امید است که کسی بیابدشان و ببردشان.

بعد که تاج و هنری و ابول آژانس گرفتند به سمت شهران، من خواستم بروم دانشگاه تهران برای مراسم. به دلیل حضور چند تایی از بچه ها من جمله علیرضای نادری. خب، فی نفسه این امر بدی نیست. از مزایای تک دوستی نبودن هم هست. ولی نشد. واقعا توان رفتن به آنجا را در خودم نمی دیدم. مسیری که موقع آمدن با فره و هاتف و سورنا در کسری از ثانیه گذشت، به مثابه کابوسی تمام نشدنی می ماند. هر قدم، قدم بعدی را پیش می کشید و آنقدر حرکت کردم تا به مترو رسیدم و بیست دقیقه تمام به انتظار رسیدن قطار نشستم و خوابیدم. از آنجایی که حرکت کردن تنهای مرا ندیده اید، باید بگویم که اکثر مواقع کاملا ناخودآگاه می لنگم. به خصوص وقتی زیاد راه بروم و خسته باشم، پیچ خوردگی پایم کمی اذیت می کند و حتی بدون آن هم، راه رفتن دشوارم می شود. برای همین، تکیه ام روی پای راست بیشتر می شود و کمی می لنگم. پس لنگان لنگان خودم را به خانه خالی رساندم. و حالا، نشسته ام پشت کیبرد.

و حالا که از قصه گذشتیم، شاید کسی بپرسد که چرا این نام؟ چرا مسیر سرد وین؟

بچه که بودم، سطح تفکر از تهران و لاهیجان و این دور و بر فراتر نمی رفت. اوج تفکر برون مرزی، به جی تی ای و بازی های امثالهم بازمی گشت که نقش مؤثری در شناساندن دنیا به من نداشتند. دبستان که بودم، یک متنی در روزنامه خواندم. درباره شهر های ساکت دنیا بود. رتبه اول، وین بود. ساکت ترین شهر دنیا. پر از منوریل های بی سر و صدا، مترو زیر زمینی، ماشینهای کم و برقی. شهری زیبا و ساکت، در دل اتریش تکیه زده بر آلپ. رویای کودکی من، وین بود. نه ونیز، نه لندن، نه پاریس و نه برلین و نه پراگ، رویای من وین بود. دل اروپا، دل تاریکی ناشناخته ام. عمق جایی که تنها در نقشه های گوگل ارت علیرضا نادری دیده بودم. وین، الدورادو ی من شد. یوتوپیای دست نیافتنی من. مقصد تمام سفرها، ختم تمام جاده ها. روم من شد، پاریس من شد، جشن بیکران من شد.

یادم هست در راهنمایی تحت تأثیر دارن شان، رمانی داشتم از پسری که دست سرنوشت او را از ایران به کامچاتکا روسیه(و چرا آنجا؟! دورترین نقطه ی روی نقشه بود!) و سپس از دشت های کولیما، او را به اروپا و آلپ میرساند و انتهای مسیر، وین بود. جایی که اولین طرح من از امپراطور نیووریکا منتظرش بود. بگذریم، بچه بودم، داستان کذایی است و بدیهی است. ولی حضور وین در همه جای زندگی آن دوره من هست.

حالا اما وین تنها یک شهر دیگر است. جایی که مذاکرات ایران در آن امشب گویا تمام می شود. جایی که شهر ساکت، دنیای خودش را دارد، رازهای غم آلودش، فریاد های خفه اش. وین یک شهر دیگر است، یک جای دیگر. ولی هنوز، این رویای دست نیافتنی من است، بودن در وین. و تمام تلاش هایم برای رسیدن به جایی، به طی کردن مسیر سرد وین می ماند، شبی برفی در دل آلپ، جوانی تنها و به جست و جوی زندگی، در انتظار مرگ که نوری می بیند، روشنایی چراغ های ساکت وین را. البته که حقیقت جغرافیایی تضاد عینی با خطوط قبل دارد، ولی مهم نیست. مهم حرکتی است که در مسیر انجام می شود.

می خواستم امروز، از چند نفر بپرسم می خواهند چه کار کنند. نپرسیدم. شاید یادم رفت، شاید مهم نبود، شاید در چشمانشان می دیدم که نمی دانند. دست های بخشاینده آینده را انتظار می کشند و تحفه هایش را دستچین می کنند تا چیزی درخور یابند. و شاید هم، تنها مشکل این است که نمی خواهند بدانند. می خواهند از این لحظه لذت ببرند و دشواری های پیشرو را در پیشرو مواجه شوند.

و من هم نمی دانم. من هم نمی دانم آینده چه برایم تدارک دیده است. من هم نمی دانم چه کار می خواهم بکنم. می ترسم. از تنها بودن می ترسم. می ترسم انتخابی بکنم که تنهایی را برایم تدارک ببیند. می ترسم دوباره مجبور باشم با آدمهایی سرکله بزنم که حرفم را نمی فهمند، در دنیایم شریک نیستند، دردم را ندیده اند، همراه، همدرد، همفکر، همکار، همصدا نیستند. هیچ نیستند انگار. انگار تصاویر ماتی هستند در غبار شکسته ای متروک. می ترسم از این فکر اشتباه. برای همین میپرسم که نیما کجا می رود، هنری کجا می رود، حتی منوص کجا می رود. برایم مهم است که کسی باشد که بشناسم. هنوز کودکی هستم که در کرانه های کامپیوترش، زوزه ی بادهای آلپ را تصویر می کند. هنوز همان بچه ترسویی هستم که بودم. و این هم ترسناک است که تغییری نکرده ام.

دیشب، در پیاده روی شبانه ام در مسیر سرد وین، فهمیدم در انتها. فهمیدم که وین را من ساخته ام، من شکل داده ام، من طرح چیده ام. وین من، رویایی کامل است اما برای من. این مسیر برای من است. منم که باید سرمای کولاک را روی پوستم حس کنم، منم که باید با پاهای خسته برف را بشکافم، منم که باید عینکم را پاک کنم و روشنایی چراغ های ساکت وین را ببینم. منم که باید به دل تاریکی سلطنت کنم. تنها من.

انتخاب شخص ماست که دنیایمان را شکل می دهد. مهم است که نیما، هنری، علیرضا، منوص، کیامهر، کیارش، فره، حتی بف و هادی، مهم است که اینها کجا می روند، چه انتخابی می کنند. اینها مهم هستند ولی مهمتر از همه، انتخاب خودم است. مسیر من را من انتخاب می کنم و سرمایش را بو آغوش می کشم، به امید آنکه چراغ های ساکت وین روشن باشند.

پ.ن: برای نشون دادن یه چشمه از توانایی های نگارشیم، براتون زدم به نثر قرن 16-17! هنوز نیومده! برین حال کنین! بابت تغییر لحن هم عذر می خوام، جدیدا مرسوم شده برام، یهو جو عوض میکنم در بدنه متن!

پ.پ.ن: بعد از مشاهده متن، تازه متوجه شدم چه قدر از علیرضا نادری اسم بردم! به کار بردن فامیلی، فقط برای جلوگیری از اختلاف اسامی زیاد علیرضا هاست! جاشم خالی، اینجا که سر نمی زنه.

پ.3ن: چه می کنه ایران!

به روزرسانی: ایران باخت البته، ولی به دلیل بازی خوب دیشب، عکسشونو بر نمی دارم. به این امید که سوم بشن لااقل.



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۲۶
تیر
۹۳
The Empire of NewVericka - شب 1
دوست دارم خاطراتمو جمع کنم. دوست دارم ده سال بعد، برگردم به یه روزایی از سال، با متن، با عکس، با تصورات مبهم خودم و ببینم، کارهایی رو، آدمهایی رو، قصه هایی رو که من کردم، باهاشون بودم و درشون بودم. لف و نشره، ایهام ایجاد نشه!

و می دونم که اگه روزی برگردم به دبیرستان و پیش دانشگاهی، خاطرات عجیب زیادی دارم ازشون. خاطراتی که به شکل شگفت انگیزی زیاد هستند. با وجود اینکه دوره مورد علاقه زندگیم نبود، با وجود زور گفتن هایی که در این دوره چهار ساله بهم شد، با وجود عقده هایی که تو وجودم حک شد، من، مجتاز، به چیزی دست یافته بودم به شدت سانتی مانتال، و اون، رفاقت بود. بودن بین آدمهایی که دوستان من بودند. دوست نزدیک. نه فقط کسانی که بارها تو این مدت وبلاگ نویسیم اسمشونو بردم، بلکه کسانی که اسمشونو نبردم و میون این همه کلمات، مخاطب عامم بودند. کسانی که حد رفاقتمون برای من حس نمی شد.

دیشب، شب قدر 19 ام بود. من برای اولین بار در این هفت سال حلیت، رفتم مراسم راهنمایی و فردا، من برای اولین بار در این هفت سال، میرم مراسم دبیرستان. امیدوارم که بخش تلخ خاطرات دبیرستان، کم فشارتر از امشب باشه. به هر حال.

اصلن بحث من اینجا ناله و زاری نیست. حرفیه که به نظرم حق باشه. واقعیتیه که بیانش ضرری نداره. یک سال دور بودن، بیش از اونچه که فکر می کردم فاصله انداخته میون من و این آدما. یک سال، من دوست های جدیدی پیدا کردم که خیلی خوشحالم، چون هنوز محمد مهرزاد ثمرین بهم پیامک میده و احوالم رو میگیره. هنوز خاکپور منو به بیرون رفتن هاش دعوت می کنه که من نمی رم، چون هر دفعه تلاشش اینه که برام دوست دختر جور کنه و من از این شکلش خوشم نمیآد! هنوز کاشفی برام دعوت به مراسم مذهبی می فرسته و هنوز هومن لازمی هر عید و اتفاق ملی ایرانی رو بهم تبریک میگه. این آدما، منو تو کانتکتای موبایلشون دارن و هر از چند گاه یادشونه یکی تو کلاسشون بود که تخلصش مجتاز بود. این آدما، دوست های منن.

یه چیزی هست، که برام مطرح شده، به عنوان طبقه بندی رفاقت. من می گفتم چرته و اینا، ولی تازه فهمیدم عین حقیقته. دوست آدم چند نوعه. دوست سطحی که تو رو نمیشناسه، ولی باهات هم مسیر میشه، با هم میگید و می خندید و نسبتی به هم ندارین و فردا روز اگه اسم همو نشنوین، همو به یاد ندارین. رفیق که هواتو داره، مشکلاتتو بدون چشم داشت حل میکنه، از اونایی که جای تو میرن رو مین و فقط یه سوال هست، تو هم واسشون این کارو می کنی؟ دوست عاطفی که بعضا مترادف میشه با مخاطب خاص ولی نه کلا. کسی که حرفاتو باهاش میزنی، مشکلتو میگی، عموما مشکلات زندگی تو، درد دلتو. گوشش بهت بدهکاره، هواتو داره، دستتو میگیره. تو هم باید اینکارو بکنی براش نه؟ دوست آخر، دوست فکریه. کسیه که باهات بیرون نمیره، باهات همدرد نیست، انگار حتی صنمی با هم ندارین، اصلا تو چیزیش نیستی. ولی فکرتون برای هم مهمه، چیزی که بهش فکر می کنی، چیزی که باهاش کنار میای، چیزی که باهاش درگیری. براش مهم نیست خانوادت چه مشکلی دارن، رفیقت با تو چه کرده و اینا.

اینا برای منن و میدونی چیه؟ جالب اینه که یه دوستی هست. یه رفیقی هست که تمام اینهاش با همه. همفکرته، همدردته، همراهته، همکارته، همصداته. بهش میگن دوست صمیمی. دوستی که همه جا با هم میرین، همه جا با همین، حواستون به هم هست، هوای همو دارین. این آدما هم هستن.

نمی گم تمام آدما رو همین سناریو مریض پیاده میشن. میگم من اینا رو دیدم.

و وقتی من وارد حلی می شم، کلی آدم می بینم که همه رو میشناسم، حتی اگه اسمشون یادم رفته. آدمایی که من می شناسم و نمی شناسم. دوست منن و دوست من نیستن. با هم هستیم و با هم نیستیم. آدمایی که من کنارشون قدم می زنم، باهاشون حرف می زنم، با هم می خندیم، دست میدیم، غذا میخوریم، دعا می خونیم. ولی اگه درست نگاه کنم، شکاف بین خودمون رو می بینم. می بینم همفکر، همراه نیست. همراه، همکار نیست. همکار، همصدا نیست. همدرد نیست. همدرد نیست.

درد من اینه. هفت سال، بدون دوست صمیمی. بدون همراه همدرد همفکر همکار همصدا. بدون یه همچو آدمی. و این خستگی یه شب تا پنج بیدار رو به تن آدم میذاره. وقتی در سکوت کنار علیرضا نادری تا مترو برمیگردم و می فهمم این آدم، در عینیت ماجرا چه قدر با من فاصله داره. وقتی بهداد میره، فره خسته است نه از بیدار موندن، نیما شب می مونه، هنری نمیآد، بف و مختار میرن جای دیگه و من می فهمم که من و این آدما، در یه بخشایی از هم فواصلی داریم و شکاف هایی هم هست. این آدما، به من نزدیکن و از من دورن.

این واقعاً مشکل منه. مشکل منه که با این آدما کنار نیومدم. مشکل منه که تا به حال نمی فهمیدم چه قدر فرق بین ما هست و فکر می کردم که حلقه تنگ آدمهای دور من، دوستان منن و اونا مشکلی ندارن، منم که فاصله رو نمی فهمیدم. و مشکل از این یکسال نیست. فاصله من، بیش از اونه که خودمم بتونم درک کنم. مشکل از عقایده. مشکل در ریشه شخصیت مجتازه. شایدم مشکل از تاریکیه شبه که دید رو بسته.

من حیث المجموع، این همه درد دلی بود که من جای دیگه ای رو جز صفحه کذای وبلاگم برای گذاشتنش ندارم. ببخشید اگه چرته سخنم. ببخشید اگه دقیق نیست. ببخشید اگه اشتباه فکر می کنم. ببخشید اگه با شما فاصله دارم. گفتم که، مشکل از منه.

شب بدی نبود. ولی خوب بودن، به تأثیر کمال همنشین است.

پ.ن: اینا همش افلاطونی بودا! تفکرات مجانب نشه!!

پ.پ.ن: بعضی اوقات، حرفایی هست که آدم میگه نگم، مخاطبام کم میشن. یه چیزایی هست که آدم دوست داره نگه، چون خصوصین، چون به گوش هرکسی نباید گفت. بعد، با خودم می گم که اگه اینا رو نگم، تو تنها جایی که می تونم بگم، اینا میشن عقده هایی که سخت میشه بازشون کرد. ترجیحم بر اینه که حرفای بی کسم برای گفتن رو، بار عام بدم به مردم، بلکه پایه استوار زندگیم درون ریزها نشه.



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۱۷
تیر
۹۳
The Empire of NewVericka - غوغای جهانی
و بودند کسانی که اعتقاد داشتند آلمان قهرمان جام جهانی نمی شود و بامزه تر، بودند کسانی که به قهرمانی برزیل اعتقاد داشتند. ایشان، لطفا بیایند و این پنج گلی که خوردند را جمع کنند، و بترسند از شیشتاییا!!

آپدیت: سنگین ترین شکست تاریخ برزیل! 7-1. باز خوبه اون یدونه رو اسکار زد!



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۱۶
تیر
۹۳
The Empire of NewVericka - گاری چی

گاری چی

 

روزی روزگاریه

توی یه شهر کثیف

پره از موشای چرکی و پر از صدای پیف

از میون این همه گرد و غبار

وسط خیابونای بی حصار

گاری چی داره میاد

با صدای جیر جیر چرخای خسته توی شهر مرده مون می گرده

همه جا می گرده

حتی تو کوجه ی ما

 

گاری چی این روزا هر دفّه که از کوچه ی ما رد می شه

سر راهش یه نگاهی به گدا می ندازه

که گدا شرم کنه

گاری چی بی پوله

ولی از کار گدایی بیزار

می ره باز تو دل شهر

توی جاده های غمگین بلن

تا که وای نسّه بگه به هر کسی

" کمکم کن، مرسی! "

کوچه ها رو می ره

خیابون بازارش

می کشه کلی داد از ته دل

که می رن تا ته آسـمون خدا :

" من نمک می خرم ای مردم شهر

کی میخاد که بفروشه نمک به من

می خرم سالماش و خیس شده هاش

می خرم من همه جوری نمکاش

می خرم از همه کس

حتی از ساکت ترین ساکتا

حتی از خسته ترین تنبل شهر

می خرم از همه کس

حتی سانتی مانتالا

بده در راه خدا

تا که این چیزا نرن با آشغالا "

و نمی گه به کسی

" کمکم کن مرسی! "

 

با هزار تا کار سخت و کلی هم بدبختی

می ره توی کوچه ها

کوچه هام بی انتهان

نمی شن تموم تموم تموم تموم...

شب و روز و روز و شب

می زنه باز فریاد

" نمکاتو می خرم... "

تا نگه یک وخ یه روزی به کسی

" کمکم کن، مرسی! "

 

من اگه گدا بودم

دسمو محکم محکم می گرفتم به دسش

و باهاش می رفتم هر جایی که خاس

می گرفتم یه گوشه از گاریش

و می رفتم تا به هرجایی که بود با گاری چی

تا که هیچ کدوم نباشیم تـَنا

تا که با هم برسیم به شهر رویای همه

توی این شهر غریب بی صدا

که می خونن گرگا تو گله ها

زوزه ی خوردن گوسفندای شهر

من باهاش می رفتم

سر هر کوچه و برزن پا به پاش

تا که با هم برسیم به شهر رویای همه

 

( یه جا دیدم یه کسی منتظر جیرجیر چرخاش پش در یخ زده بود

ما می رفتیم واسه اون منتظره

که دیگه یخ نزنه

تا پاشه از سر جاش و با ما همّسیر بشه )

 

می زدیم فریادا مونو با هم

همصدا، خیلی قشنگ :

" آی شما مردم شهری اسیر

ای شما مونده تو دنیای سیاتون مثه قیر

بسّه دیگه چه قده تو لونه هاتون اسیرین

خب بیاین با ما به شهر آرزو

شهرشون خیلی خوبه مثّه بهش

اونجایی که مردماش خواباشونم رنگی شده

اونجایی که ساختموناش پره گل های قشنگ

اونجایی که جاده هاش رو به صفاس

اونجایی که آب و خاکش پر آوازای دلتنگی شده

که چرا مام نمیایم تو شهرشون

که چرا مردم شهرای غریب

توی دود و ماشین و ساختموناشون اسیرن

 

بعضیا میگن به ما: « راهشون دوره آخه »

آره راهش دوره

سخته رفتن توی راهی که تهش معلوم نیس

سخته رفتن آره

شهرشون پشت کوهاس

پشت دریای بنفش

پشت صحرای پلیدی و سرِ چشمه ی شب

پشن هف دریا باید بریم با هم

زیر طاق آسمون

اون سر رنگین کمون

دروازش توی یه غاره وسط ابر سیاه

و اگه بریم ما توش

می بینیم قفل داره، کلیدش امّا که کجاس

کلیدش دست یه دیوه که سر قلّه غم

توی درّه ی امیده بغل مار دراز

و ما باید بگیریم کلیدو از دستای اون

 

راهشون دیو داره، درّه داره، مار داره

راهشون کوه داره، دریا داره، غار داره

ولی وختی برسیم

وختی که کلیدو از دستای اون دیو بگیریم

وختی قفلو وا کنیم

می رسیم به شهر رویای همه

می رسیم به شهر رویای همه

 

آخر این راه طولانی و سخ

که مثه راه رسیدن واس شاس به تاج و تخ

پره از صدای جیر جیر بلن

توی اون شهر خدا کار نداره، بار نداره

همیشه پیش ماهاس

اونجا خالی شده از شرّ و بدی

پره از شور و و نشاط و زندگی

 

شهرشون دوره ولی

من می گم می ارزه

که بریم این همه راهو برسیم به شهر رویای همه

ما با هم می ریم تا اونجا که درخ

پره از میوه های تازه شده

وختی که شکوفه هاشم باهاشن

باغچه هاشم پره از آواز آیینه شده

ما میریم با هم دیگه تا برسیم به شهر رویای همه

 

واستون می خونیم

که: " آهای مردم شهرای سیاه

با ما همراه بشید

با ما همّسیر بشید تا که بریم تو راه سخ

تا که شاید برسیم به شهر رویای همه

می رسیم وختی بریم

وختی که بخایم بریم "

 

گوش کنین صداش میاد

            صدای جیر جیراش میاد

باز داره گاری میاد از راه دور

از میون جاده های شهرمون

شهرمون سیاه شده

            آسمونش کبود شده

باروناش ترشن و برگای درختا رو زمین

مردمش تلخن و آروم و کثیف

نه مثه ما شیرینو و پر از صدا و جست و خیز

و نه مثّه ما تمیز

باز داره صداش میاد

            صدای جیر جیراش میاد

باز داره گاری میاد با هن و هن گاری چی

باز داره میاد صدای چرخای خسته و پیر

 

باز داره صداش میاد

گاری چی داره میاد

 

من می خوام باهاش برم

                                     شمام میاین؟

 

 

 

نوشته شده در تابستان 1389

باز نویسی در خرداد 1390

تغییر مضمون و بازتاب شعر جدید در 7 فروردین 1392

این اثر با الهام از لالایی ها و اشعار من در آوردی والدینی اندوهگین و با کمی پند و اندرز گیری از اشعار احمد شاملو نوشته شده است.

 

م. مجتاز



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز