The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

نورانیت

شنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۱۵ ب.ظ
The Empire of NewVericka - نورانیت

همه دنیا شده شهر

همه شهرم شده نور

تن این نور به سرمای شبم میپیچد

پر گرمی، پر احساس، پر از پر بودن

غم از این میکده بر میخیزد

رخت بر می بندد سردی راه

خستگی از تن من شسته شود

تا که مردار غمین، زنده به پیمان گردد

غم این مرده درون نفس شبتابی است

که پر از نور شود هر چندی

 

همه دنیایم نور

همه افلاکم کور

همه اقصای قلمروم سرخوش

که من آخر زنده ام

امپراطور هنوز اینجا هست

 

چون کریستال به روی سر من می ریزند

قطراتی از نور

پرتوان قطرانی روشنگر

دست خورشیدم کوش؟

که بیاویزمش از گردن ماه

که کنون نور عجین با من باد

 

همه دنیایم نور

همه اقصای نقاطم پرنور

همه شهرم، همه دشتم، همه کوهم همه روز

شب درین تکه ی دنیا نابود

که شدم وارد شش ماهه خورشیدی قطب

شده همراه درین قصه ی شرقی تا غرب

مهر یزدانی، گهواره ی من

آفتابم در مشت

کوله بارم به زمین

نفسم حبس، کنون آزاد است

پس نگیرید دگر بر نفسم گلریزان

که تهی آمده در دست سیاهی هایم

 

شب درین بخش خسیس مخصوص

که شده طرد ز دنیای تهی واری خویش

بشکفد چون گلی از دامن خاک

و به پایم خیزد

که به دستش گیرم

و صدایی پیچد در خم هر کوچه درین سرد ایالات نمور

کامپراطورْش منم،

"در هر میکده را بگشایید

می و انگور به افراط آرید

که ازین پس هور گردد تختم

و به سر تاج نهم، جنسش نور

و به دربار شوند از همه ی دنیایم"

بار عامم امروز

و به دیدار قلمروم روم من فردا

که دوباره شده ام من زنده

من گرم و من حساس و من پر از نور

من سفیران سفیدی را باز

سوی دنیای دگر بفرستم

من به دیدار جهان می روم انگار که من زنده شدم

من مشاورها را بیرون خواهم کرد

و به دست خویش می خواهم ساخت

این همایون، زرّین مملکتم

و بسازم من درباری

جنسشان هور، قباشان از نور

نفسشان زر و صداشان روشن

 

همه دنیا شده شهر

همه شهرم شده نور

همه نورم به درون

آسمان جای من است

جای من خورشید، جایم ماه است

جای من بر قمری گمنام است

پس بخیزید و به دستم بدهید

مهر و طومار اسارت هاتان

تا که آزادیتان را ممهور کنم با نورم

آن طلایی تاجم بردارید

و غبارش روبید

به سرم بگذارید

دست از تخت فلک بردارید

که ازین پس هور باید تختم

و ازین پس نور باید تاجم

که پس از این همه رنج،

غم و اندوه و غبار

بایدم بُد نفسی لذت نورانیت

کامپراطور هنوز انسان است

کانسان می ماند

 

م. مجتاز

11 مرداد 1393، تهران

 

پ.ن: پسر عمه ای پیدا کردم جدیداً (ما حصل طلاق و ازدواج دوباره.) که در سازمان سنجش کار میکنه. گفته رتبم شده 522 کشوری، 308 منطقه. شاید سرخوشی بسیارم، متأثر از اینه که بلاخره فهمیدم چه کردم و از این بی اطلاعی بیرون کشیده شدم. شایدم دلیل سرخوشی ام، بیرون رفتن از خونه بعد از مدتها با رفقای قدیمی تر حلیه. بیرون رفتم با آدمایی که نقاط مشترک زیادی داری باهاشون واقعا لذت بخشه. شایدم دلیلش پیاده روی زیاد باشه. خوشم میاد! شایدم دلیلش شمال رفتن و برگشتنه. شایدم فقط خلاصی از تشویش های همه غمهاییه که مونده بود رو دلم. بیخیال! حالم خوبه و سرحالم و تونستم شعر بگم بعد از مدتها. البته این خیلی مشکل از من نیست. آدم باید یه ایده داشته باشه که واسش شعر بگه. تازه می فهمم چرا اخوان اینا انقدر کم شعر میگفتن و دیر به دیر. آخه چیزی برای گفتن نداره آدم بعد از یه مدت تکرار همون حرفا. به هر حال.



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی