The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

در مسیر انهدام

جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۰۸ ق.ظ
The Empire of NewVericka - در مسیر انهدام

قصه ها را گفته اند افراد پیش از من

صدهزاران سال، قرنها پیش از طلوع من

پس چه حرفی مانده من را تا بگویم باز

بر تمامی افق های سیاه و تیره ام این روزها، شبها

اینک اینجا کودکی قندیل می بندد

نه ز سرمای غروب زندگانی، نه

بلکه سرمای وجودش تکه تکه نقش می گیرد

در نفس های خمش، تا قلب بی روحش

و درون قلب وی خالی نخواهد بود

چیزی آنجا هست

چیزی آنجا مانده سرد و سخت و مجروح و غبارآلود

تکه ای از وی که شبها خواب بر چشمان خود نادیده تا امروز

 

این مرور قصه های من

قصه هایی ریخته آوارفش بر دیدگان من

قصه هایی تلخ از دنیای شور انگیز

و طریقی سنگ فرشش ریشه ی دشمن

با مسافرهای غمناکی به صدها مقصد مجهول

قصه هایی بود در عمق نهان شب

در جان کران درد

دست هایم را نگه میداشتم تا تکه ای از آن نصیبم شد

تکه های دیگری آمد به سان سیل

و مرا میبرد با خود تا نهایت هاش

وین همان آغاز راه انهدام من

 

آسمانم تار و بی پرواز

و اندکش غرق عروج یک کلاغ زال

یک کلاغ خسته ی بی بال

که همین را برنوشتن روی قبرم کافی است انگار

تکه های روح یک مجتاز

 

سوز بی آشوب صد پاییز

ریلهای راه آهن را ترک داده است

وین قطار راهی یک مقصد مجهول

در میان راه انگار از نفس افتاد

و به روی دشت های باز، جان داده است

و مرا گویی که راهی نیست تا مطرودیت را قطعیت بخشم

این مسیر سرد را باید به پا طی کرد

این مسیر پر ز برف راه طردم را

 

قصه هایی گفته ام بیجان

و اندکی را شعر نامیدم

وز جراحت، غم سراییدم

وز نفس تنگی خود شعر آفریدم من

تا که حرف دیگری بر لب نشد یابم

وین چنین آرام می خواهم بمیرم زیر این آوار

 

انتهای انهدامم را مسیر کوتهی مانده است

پس برای رفتنم آماده می گردم

و نویسم روی دیواری درون فکر

روی دیواری که ویرانیش نزدیک است

که­ای هماوردم، تو ای مجتاز خواب آلود

که­ای تو یکتا شاعر مطرود

پرده دیگر کن

این دروغت دیگر از رونق بیافتاده است

تا جهان بار دگر با خود نبرده است ات

تو دروغ دیگری را اینک از بر کن

 

م. مجتاز

4 مهر 93

 

پ.ن: من عاشق دانشگاهم! اصلا به یک وضع ناجوری! همش دارم کتاب میخونم. تو هفته اخیر اصلا کامپیوتر بازی نکردم! فیلم و سریال دیدم، ولی تفریحی، نه مثل روانیا. هی دارم کتاب میخونم، هی میخونم. بخش رودکی چشمه روشن رو با علاقه وصف ناپذیر خوندم. تا بحال کتابهای ادبی تحلیلی تحقیقی و اینا رو اینجوری با شور و شوق نخونده بودم! واقعا عاشق دانشگاه شدم. به همین منوال پیش بره، بنده اسطوره تر از اینی که هستم خواهم شد. بعدش یکی باید بیاد تکه تکه های منو از رو زمین جمع کنه!



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی