The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

ماجرای من کوش؟

دوشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۲:۵۷ ب.ظ
The Empire of NewVericka - ماجرای من کوش؟
قصه ها نوشتم، حرفها شنیدم، جاده ها رو گشتم، ماجرای من کوش؟

عاشقانه گفتم، عارفانه ماندم، بی نشانه رفتم، رهنمای من کوش؟

این شعر همینجور ادامه داره. ولی مهم نیست. مهم حرف است. ماجرای من کجاست؟ گم شده میان صفحات بوروکراتیک زندگی؟ خم شده زیر بار سنگین نرسیدنها؟ چی شدی تو عزیز؟ کجایی؟

قصه اینه. ماجرام ساده داره میشه. من از این لذت نمی برم. شایدم می برم؟ وجودم الآن در وضعیت تمام جنگ (Total War!!) به سر میبره. یعنی در لحظه، هر جزئی ازم با دیگری در درگیری بسر میبره. یه لحظه بخش اسطوره پیروزه میدانه. لحظه ای دیگه، منطقه ی استراتژیک بطن راست به دست ترسو میوفته. ثانیه ای دیگه تنبل موفق میشه بصل النخاع رو فتح کنه. و در آن واحد، هیپوتالاموس به وسیله ماجراجو سقوط میکنه.

من وحشت زده ام. از اینکه زورم می آید صبح ها پاشوم. از اینکه نمی خواهم دور و بر دانشگاه را بگردم، از اینکه انگار آمادگی دانشجو شدن را ندارم. نمی دانم واقعا. برایم سوال شده چه کسی پیروز این نبرد است. می ترسم تنبل و ترسو با هم متحد شده، پدر اسطوره و ماجراجو را در بیاورند. می ترسم در انتها، تمام عمرم را پشت میز و کامپیوتر طی کنم و هیچ کس خاصی نشوم بالاتر از مدیر یک اداره. از آدمی که ممکن است نتیجه باشم می ترسم.

حس می کنم دارم یک بازی را از اول شروع می کنم. دانشگاه، به مثابه مپ تاریک سیویلیزیشن می ماند و من حوصله ندارم همه اش را باز کنم. واقعا ندارم. بعضا اثرهای دیگر بازی ها را هم حس می کنم. بعضی اوقات دنبال فست ترول و لود از چک پوینت پیشین می گردم. اوقات سخت تری هم هست. اوقاتی که از حرف زدن می مانم. یا چون زیادی با خودم حرف می زنم و حرفهایم جدیدا فارسی هم نیست. یا اینکه مشکل، از این است که دیالوگهایی اطرافم شناور نمی شوند که از میانشان یکی را انتخاب کنم.

ماجرایم را گم کرده ام. این گوشه کنار ها، میان فیلم ها و بازی ها و کتاب ها و سریال ها و قصه ها و حرف ها گم شده. میان وابستگی ها، دلمردگی ها، بی هدفی ها. جایی این میان، ماجرایی هست برای من. ماجرایی که وسایل کوله پشتی اش لیست کرده ام، ولی باید در خودم بگردم و اسطوره ای که غرق شده را از مردابم بیرون بکشم که دست در دست ماجراجو، راهی سفری شوم. بی مقصد، به قصد حرکت.

باید ارتشها را تجهیز کنم. باید به اسطوره امید بدهم، به ماجراجو قدرت. باید برای خودم بجنگم با خودم. باید دشمنم را شکست بدهم. بزرگترینشان را. و اگر پیروز از نبرد خارج گردم و پرچم های سرخ فاتحان شهر را بر فراز برجها در سوختن ببینم، آن وقت است که می توانم ماجرایم را بیابم. آنوقت، مسلما اسطوره شدن نزدیک است.

جو جنگهای سنگین این روزها ما را در بر گرفته. امید است که این جو هم بگذرد. نیتن دکن را رها کن، قدیس منتظر است...

پ.ن: رفتم دانشگاه، بعد اومدم خونه. کلاسم داشتیم ولی حوصله اش نبود. آمادگی اش رو نداشتم. کمی از خودم می ترسم در این جور موقعیت ها ولی به هر حال. فردا عزم برای رفتن جزم است اگر جزم درست باشد!

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی