The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

کودک واترلو

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۵۱ ق.ظ
The Empire of NewVericka - کودک واترلو

روی پل

 

پسر روی پل ایستاده. توپر است اما چاق نیست. صورتش گرد و آرام است و ایستاده روی میله ی دوم حفاظ فلزی پل و فاصله گرفته از آسفالت، مانند عقابی گردن کج و پشت خم، به انتظار شکاری که می داند هرگز نخواهد آمد، به زیر پل چشم دوخته است. ماشین ها به سرعت از کنار او عبور می کنند و با بوقهای خود گوشهایش را آزار می دهند. پسر دانش آموز مدرسه ای شبه غیر انتفاعی در مرکز شهر است. دبیرستانی با آمار قبولی تمام پایه در کنکور پیشین. پسری که روی پل ایستاده، به مدرسه و معلم ها فکر نمی کند. گرچه پاییز است و ساعت یازده قبل از ظهر است و او باید الآن سر کلاس سوم انسانی نشسته باشد و به معلم پیر درس تاریخ نگاه کند و با خودش فکر کند که آقای طاهرلو خود به قدمت تاریخ است. معلمی عتیقه و دم دستی برای مدارس نمونه که درس کم اهمیت تاریخ را برایشان تدریس کند. البته همین درس سال بعدش بسیار مهم می شود و معلمش، دوبرابر طاهرلو حقوق می گیرد و هر چهارشنبه که همدیگر را در اتاق مجلل معلمان می بینند و رو به روی هم روی صندلی های بدون دسته ی پشت چرم می نشینند، طاهرلو ناراحت و سرخ می شود که جوان لاغر مردنی مشهدی اتوکشیده روبه رویش، دو برابر او حقوق می گیرد و نصفش تدریس می کند. و معلم کنکور جوان تاریخ پیش انسانی، در صورت معلم عتیقه پیر تاریخ پایه نظری می خندد و حرفی نمی زند از زندگی گندی که دارد. حرفی از زنش که دارد طلاق می گیرد و دختری که آسم دارد و تهران برایش سم است نمی زند. حرفی نمی زند و ساکت می نشیند و به صورت چروکیده و درهم پیرمرد روبه رویش خیره می شود و لبخند می زند و یاد پدر مرحومش می افتد که اول پاییز مرد.

امروز ولی پسر مدرسه نرفته و وقتی طاهرلو دفتر حضور و غیاب را باز کرده، او را میان بچه ها ندیده و نامش را صدا کرده. و بغل دستی اخمویش، غایب را به صدای بلند گفته و طاهرلو "غ" تحریری کشیده ای در مربع خالی زیر چهارشنبه بیست و چهار آبان روبه روی نام فرید پورکیانی نوشته و دفتر را بسته و تاریخ مشروطه را به یاد آورده و روی تخته را از اسم ها و تاریخ ها پر کرده. و بغل دستی اخمو به تخته نگاه می کرده و از زیر میز برای پسر اس ام اس فرستاده که کجایی؟، و پسر روی پل چوبی ایستاده و ماشین های مانده پشت ترافیک انقلاب را نگاه می کند و بی آر تی های در حال گذر قرمز بزرگ را دید می زند و به تاریخ مشروطه و طاهرلو و بغل دستی اخمویش فکر نمی کند و لرزش موبایلش را حس می کند و حرکتی نمی کند برای در آوردن موبایل تمام لمسی نازک و پهنش از جیب. و ایستاده روی پل، به چیزی فکر نمی کند و نگاه می کند. باد خنک پاییزی از لابه لای موهای شلخته و درهمش عبور می کند و ذرات نم را روی سرش باقی می گذارد. به آسمان ابری نگاه می کند و آرزوی باران می کند که از هوای ابری بدش می آید و دوست دارد که یا خورشید باشد و یا چیزی ببارد و از آسمان گرفته غم آلود ابری نفرت دارد. و از گذر پیچه های خنک باد پاییزی میان موهایش لبخند می زند و به اینکه چرا از مدرسه در رفته فکر نمی کند. ماشین پرایدی از فاصله ی چند میلیمتری اش عبور می کند و صدای بوق بی حالش در می آید و به سرعت دور می شود.

پسر روی پل چوبی می ایستد تا ساعت یازده و نیم می شود و طاهرلو مشروطه را بلاخره برای بچه ها تمام می کند و بر می گردد به اتاق دبیران و ناراحت است که باز باید با معلم جوان تاریخ پیش انسانی رو در رو شود. وقتی می رود به اتاق، دفتر حضور و غیاب را روی میز برای بررسی قرار می دهد و معلمان ساکت و خاموش و پیر و جوان و خسته را از نظر می گذراند و به اندک گفت­وگو های دو نفره شان گوش می دهد و می رود روی صندلی بدون دسته ی چرمی گوشه ی میز طویل معلمان می نشیند و منتظر می ماند. معلم تاریخ پیش انسانی نمی آید و طاهرلو تعجب می کند. تا آنکه ریاضی انسانی به ریاضی تجربی می گوید که امروز کلاسهای تاریخ پیش را با ریاضی عوض کرده اند و او را از خانه کشانده اند مدرسه و غرولند می کند که باید اضافه کاری اش را کامل بپردازند و طاهرلو می پرسد چه اتفاقی برای تاریخ پیش انسانی افتاده و ریاضی انسانی نمی داند. بعد طاهرلو بلند می شود و می رود دست شویی و کمی آب به سر و صورتش می زند. وقتی به اتاق معلمان برمی گردد، ناظم های پایه آمده اند به اتاق. ناظم خواب آلود و کچل سوم از طاهرلو درباره غایبین می پرسد و طاهرلو به او می گوید که فرید پورکیانی سر کلاس غایب بوده. ناظم سوم هم با آرامش به حرف هایش گوش می کند و به طاهرلو اطمینان بررسی می دهد. و طاهرلو می پرسد که چه اتفاقی برای تاریخ پیش انسانی افتاده و ناظم سوم نمی داند. طاهرلو دستی به موهای سفید و بلندش می کشد و مواظب است که کچلی فرق سرش را لمس نکند و با خود فکر می کند که چه بلایی سرش آمده. زنگ می خورد و بچه ها و معلمین آرام و بی حوصله بلند می شوند تا زنگ یکی مانده به آخر را بگذرانند. طاهرلو هم آرام به راه می افتد برای رفتن به کلاس دوم انسانی و سر راه تلفنش را در می آورد و شماره تاریخ پیش انسانی را پیدا می کند و به او زنگ می زند. بر نمی دارد.

پسر روی پل خسته شده و پشت به نرده ها تکیه داده و روی پل و سمت شرق را نگاه می کند. باران نم نمی شروع شده و پسر خوشحال است که آسمان بلاخره حرکتی کرده. بغل دستی اخمویش برایش سه اس ام اس دیگر فرستاده و از توالت، یک تماس هم با او گرفته که میس شده. پسر موبایلش را از جیب شلوار جین گشادش در می آورد و اس ام اس ها را نگاه می کند.کجایی؟؛طاهرلو واست غیبت گذاشت، الانه که زنگ بزنن خونتون.؛کجایی پسر؟ چه جوری پیچوندی؟؛زنگ چهارم هم خورد، چرا بر نمی داری؟؛ همه را پاک می کند و تکیه به پل چوبی، ریزش قطرات ریز باران به پوست صورتش را با لبخندی پذیرا می شود و آرزوی ناتمامی باران را می کند. موتوری از کنارش رد می شود و نزدیک است از شوک دیدن پسر روی پل چپ کند و چون بوق ندارد، فحش هایی نتراشیده برای پسر می فرستد و دور می شود. اگر پسر مدرسه بود، الآن سر کلاس ادبیات مورد علاقه اش نشسته بود و معلم میانسال عشق کدکنی، نامش را صدا می زد و او جواب بله را قرص و محکم می داد و معلم سی و چند ساله بیتی از حافظ می خواند و او با مضمون بیت، بیت دیگری از حفظ می گفت. و معلم حظ می کرد و او را دانش آموز برتر ادبی می خواند و آینده ی چشمگیری را برایش متصور می شد و او را شهریار معاصر می خواند که چندی از اشعار از خود پسر بود. بعد کتاب ادبیات را باز می کرد و درس آنروز را توضیح می داد برای بچه ها و برایشان از بزرگی های شاعر یا نویسنده ی درس می گفت و بچه ها لذت می بردند و هیچ یاد نمی گرفتند و این مهم نبود. و اینبار نیز، معلم ادبیات میانسال عشق کدکنی، وقتی وارد کلاس می شود، نام فرید را می خواند و بغل دستی اخمویش می گوید غایب و معلم چهره اش در هم می رود وعیشش منغصمی شود. از بغل دستیشرح ما وقعرا می پرسد و او اظهار بی اطلاعی می کند. معلم به تخته تکیه می زند و کت سفیدش گچی می شود و به فکر فرو می رود. بعد به سرعت از فکر بیرون می آید و درس حسنک وزیر از بیهقی را آغاز می کند و درس می دهد و از بیهقی و سلطان محمود و موارد جالب برای بچه ها حرف می زند و اینان را به خاطرات خوش علامه طباطبایی ربط می دهد و از خاطره توچال با رفقا می گوید و آنرا به کزازی و فرهنگستان می رساند و به شفیعی و کلاسهای سه شنبه ی دانشگاه تهران که دکترایش را می خوانده و از خاطرات شفیعی با اخوان و ابتهاج می گوید و خاطره ی اولین جلسه اش با شفیعی را با آب و تاب همیشگی تعریف می کند و حسنک وزیر را تا نصفه درس می دهد و زنگ می خورد.

کلاس که تمام می شود، در راه اتاق معلمان تلفن فرید را می گیرد و او جواب نمی دهد و معلم تا اتاق معلمان دو بار دیگر تلاش می کند و جواب نمی گیرد و ناراحت و متعجب و نگران، وارد اتاق معلمان می شود. جایی که طاهرلو روی صندلی بدون دسته ی پشت چرم گوشه میز نشسته و با چهره ای آرام، به دیوار خیره شده. معلم ادبیات پایه انسانی می رود پیش او و از حالش می پرسد. طاهرلو با لبخند نگاهش را از دیوار می گیرد و می گوید چیزیش نیست و به صندلی خالی روبه رویش اشاره می کند و می گوید تاریخ پیش انسانی نیامده بود و کلی به او تلفن زدم و سر کلاس به من زنگ زد و گفت که بیمارستان است و به دخترش حمله ی شدید آسم دست داده و الآن بستری است. و پای تلفن گریه می کرده و می خواسته دعایش کنیم. و پیرمرد مدرس تاریخ پایه نظری، اشک در چشمانش حلقه می زند و آرام با خودش می گرید. معلم ادبیات پایه انسانی هم روی صندلی دسته دار نرمی کنار دیوار می نشیند و به معلم تاریخ پیش انسانی فکر می کند. وقتی ناظم سوم سر می رسد، نگران و به سرعت می رود پیش او و می گوید که فرید پورکیانی سر کلاس غایب بوده. معلم عربی پایه انسانی نظرش جلب می شود و به سمت آنها می چرخد و می گوید که فرید سر کلاسهای امروز من حاضر بوده و آزمون هم داده. و برگه ای پر نوشته و آبی از جوهر را از زیر برگه های تقریبا سفید بیرون می کشد و به سوی ناظم سوم می گیرد. ناظم سوم نام را نگاه می کند و ذهن خسته اش تطبیق داده ها می کند. بعد می گوید که با پدر و مادرش تماس گرفته و آنها گفته اند که آمده بوده مدرسه و آنجا نیست و با مسئول سرویس تماس گرفته و گفته که ورود او به مدرسه را دیده اند. ادبیات پایه انسانی می گوید که با همراهش تماس گرفته ام و برنداشته و این سابقه نداشته و حتی وقتی سر کلاس نمی آمده همراهش را جواب می داده. ناظم سوم می رود به دفتر ناظم حیاط و بغل دستی اخموی پسر را پیج می کند. پنج دقیقه بعد، بغل دستی اخمو به دفتر حیاط می رود و ناظم سوم از او می پرسد که از بغل دستی اش اطلاعی دارد؟، و بغل دستی می گوید نه. سعی کردم به او زنگ بزنم ولی نشد. ناظم حیاط از او می خواهد که برگردد به حیاط و غذایش را بخورد و پی اش را نمی گیرد که چه طور زنگ زده. و بغل دستی اخمو به سرعت از دفتر خارج می شود. ناظم سوم روی صندلی می نشیند و آهی از ته دل می کشد و ناظم حیاط می پرسد چی شده؟ و ناظم سوم دستی به سر آینه مانند خود می کشد و زیرلب می گوید نمی دانم. و سرش را به پشتی صندلی می گذارد و چشمانش را می بندد. صدای اذان از بلندگوی دفتر در حیاط می پیچد.

از ابتدای زنگ چهارم باران محکم باریده و پسر دیگر روی پل نیست و خیس از باران، در فلافلی بی نامی نزدیک پل، فلافل شش تایی با قارچ و پنیر اضافه می خورد و اصلا برایش مهم نیست که کسانی نگران او شده اند. بعد از دو زنگ عربی، تصمیم گرفت که از مدرسه خارج شود. سر زنگ تفریح، کیفش را برداشته و رفته دم انبار ایستاده و اطراف را نگاه کرده. وقتی فهمیده کسی نیست، در را باز کرده و وارد انبار شلوغ و بی نظم مدرسه شده. از روی نیمکت ها شکسته و سالم گذشته و خود را به پنجره رسانده. ارتفاع کم بوده و پسر از پنجره ای که حفاظ نداشته، روی آسفالت خشک و گرم کوچه پریده و از خیابان سردار، به سرعت خودش را سر صفی علیشاه رسانده و قبل از پیچیدن، ایستاده و پشت سرش را نگاه کرده و ساختمان مدرسه را از نظر گذرانده. بعد به سوی میدان سینا حرکت کرده. آخر سر هم سر از پل چوبی درآورده و آرام روی پل قدم زده و وقتی به طاق پل رسیده، ایستاده و زمین و آسمان را به مدت دو ساعت فقط نگاه کرده. بعد گشنه اش شده و رفته غذا بخورد. باران قطع دیگر شده. پسر از فلافلی بیرون می­آید و به سمت بی­آرتی ها حرکت می­کند تا برود انقلاب. هنگام رد شدن از خط عابر پیاده، به آسمان صاف و بدون ابر نگاه می کند و لبخند می زند. یک ماشین بی حواس محکم جلوی پایش ترمز می کند و بوق می زند. پسر بی اعتنا به بوق و توهین های مرد، از خیابان عبور می کند و می رود به ایستگاه بی آر تی و سوار یک اتوبوس قرمز بدون تبلیغ به سمت آزادی می شود و روی آخرین صندلی اتوبوس می نشیند. کسی هم از نوجوان کوله پشتی به پشت نمی پرسد که این موقع روز، بیرون از مدرسه چه کار می کند.

معلم حق التدریسی درس جامعه شناسی زنگ آخر، که دانشجوی علوم اجتماعی دانشگاه تهران است و به تازگی با نامزدش بهم زده و صبح که بیدار می شده سرش به لبه ی تخت خورده و ناهار هم ماکارونی بوده، غذای مورد نفرتش، ناراحت و خشمگین، وارد کلاس می شود و اصلا برایش مهم نیست که چه کسی حاضر است و چه کسی حاضر نیست. پس بدون حضور و غیاب، از جوامع متحجّر و جهان سومی صحبت می کند و از حقوق بشر، سرانه مطالعه، مشکلات دانشجویان و بالا رفتن خط فقر و یک کلمه از مطالب کتاب را به خورد دانش آموزان نمی دهد. در پایان هم از آنها می خواهد که فکر کنند و احمق و جاهل بزرگ نشوند و خود را محدود به کتاب و درس و مدرسه و تحصیل و زندگی کوفتی خود نکنند و ده دقیقه زودتر از کلاس خارج می شود که زودتر برود خانه و برگه ی حضور و غیاب را روی میز ناظم سوم پرت می کند. ناظم سوم به سرعت نام فرید پورکیانی را چک می کند و از اینکه حاضر خورده متحیر می شود. ولی وقتی شنبه فرید را احضار می کند، او قسم می خورد که سر کلاس تاریخ بوده و به خاطر المپیاد ادبی، سرکلاس ادبیات نرفته و در کتابخانه بوده و زنگ آخر سرکلاس برگشته. ناظم سوم هم باور می کند. چرا که پسر معاف از کلاس ادبیات است.

معلم ادبیات پایه انسانی، بعدا در همان روز به پسر زنگ می زند و او گوشی را بر می دارد و همان حرف ها را به خورد معلم می دهد. معلم هم باور می کند. فقط از او می خواهد که تلاشش را بیشتر کند که مرحله یک قبول شود. بعد تلفنش را روی میز کنار تخت می گذارد و روی تخت یک نفره اش ولو می شود و ساعت را برای 10 صبح کوک میکند که به جلسه ی شاهنامه خوانی با دوستان برسد و برای خودش یادآوری می کند که ساعت سه بعد از ظهر، باید کافه هنر باشد برای یک ملاقات با دوستان علامه طباطبایی. و سرش را روی بالش می گذارد تا بخوابد و نمی تواند. ساعت دوازده شب از تخت بلند می شود و می رود پای نت بوک ایسر آسپایر 7550جی سیاه رنگش می نشیند و با کیبورد مکمل، داستانی را که چند روز پیش ایده اش به ذهنش رسیده می نویسد. ساعت 4 صبح، به تخت خواب می رود و یاد معلم تاریخ پیش انسانی و دخترش می افتد و از خودش قول می گیرد که فردا به او زنگ بزند.

طاهرلو تا عصر در مدرسه می ماند و روی برگه های آخرین امتحان دانش آموزان کار می کند و ساعت 6 با ماشین پژو پارس بژ اقساطی به خانه ی خود، پایین تر از سید خندان، باز می گردد و در تمام مدت به یاد دختر معلم کنکور جوان تاریخ پیش انسانی است و ساعت 10 شب، به او زنگ می زند و مرد هنوز در بیمارستان است ولی خوشحال و می گوید الحمدلله به خیر گذشت و طاهرلو شاد می شود و می گوید که خوشحال است و با هم خوش و بش می کنند و وقتی تلفن را قطع می کند، دیگر تفاوت حقوقشان را به یاد ندارد. طاهرلو شب با آرامش می خوابد و صبح روز بعد، بیدار نمی­شود.

پنج شنبه بعد از ظهر، به مدیر مدرسه زنگ می زنند و او بازی گلفش را نیمه کاره رها می کند و راه می افتد تا قبل از سه شنبه صبح که دوم تجربی تاریخ دارد، یک معلم تاریخ جدید پیدا کند.

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی