The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

خداوند مارا به باد آفرید

يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۳، ۰۶:۱۲ ب.ظ
The Empire of NewVericka - خداوند مارا به باد آفرید

این آسمان اگر

ارثی مرا نداد

هرگز غمی نباد

درسایه سار ابر

پرواز آن من

 

شاکریم توان خویش و فره ایزدی را بر سرمان. ولی انصافاً جای خاصی نرسیده ایم. حال می دهد، کیفم کوک است، اما دانشکده ادبیات و علوم انسانی هم جای خاصی نیست. تصورم از دانشگاه، کمی راهنمادار تر بود. وقتی با خودم فکر می کردم که خواهم رفت به دانشگاه و هر دانشگاهی در فکرم بود تهران بیشتر، تصورم جایی بود که آدمهای جالبتری داشت. آدمهای بدی ندارد ولی در نگاه اول، کشش حلی را ندارد. اسطوره هایی که خفنتر از من هم بودند. اینجا، هر کس قهرمان قصه ی خودش است و به تبع من اسطوره ام. ولی مثلا بستگی دارد چطور آدمهای اطرافم را نگاه کنم. از لحاظ درس، من آدم خاصی هستم ولی آدم خوفناکی نیستم. یکی هست از اصفهان آمده پسر، عین گاو نوشته های ادبی را نشتخوار می فرماید.

از لحاظ فکری، دخترها را که ندیده ام، ولی در مجموع از همین جماعت ساکت هم می شود برداشت کرد که نه به لول و سطح، که لیگمان هم متفاوت است. بین پسرها که اصلا درکی از روحیات من وجود ندارد، دخترها را هم که چند تایی ارتباط برقرار کرده ایم و واقعا شاخ غول شکانده ام(!)، همینطوری هاست. اصلا جالب است. تصور آدمی که هم شعر بگوید هم داستان بنویسد هم به کلیت ادبیات علاقه داشته باشد برایشان دور از تصور است. بیشتر محققند. اندکی سازنده، عموما مصرف کننده. من شاخ تولید ندیده آثار!

و خیلی می ترسند. از هیبت اساتدی که تمام تلاششان شکاندن یخ جمع است. سر کلاس استاد که چیز بامزه تعریف می کند، بچه ها کمی می خندند و تا این لحظه، کسی جز من چیز بامزه نگفته است. می ترسند انگار از اینکه چیز بدی بگویند. به خصوص بانوان گراممان.

نکته جالب. هفته پیش، همه چادر به سر بودند. این هفته، پنج ششتایی با مانتو تشریف می آورند. اینجور پیش برود آخر ترم باید با دوستان شال و بلوز شلوار تا کنیم! البته که ما بخیل نیستیم، ایشان مختارند با تاپ و دامن کوتاه هم حاضر شوند، بهتر برای ما! ولی من حیث المجموع، بودن در کلاسی که نصف بیشترش را بانوان تشکیل می دهند، واقعا تجربه جالبی است. البته که عجیب است من چطور با وجود ناسازگاری با این نکته، به این خوبی خود را وفق می دهم و به قولی Adapt می کنم با محیط. و از باقی ترم اولی ها هم در برخی موارد سریعتر ظاهر شده ام.

من خوبم و عالی در کل. دانشگاه را هم دوست دارم. بیشتر از اینکه هی می روم اینور آنور و آشنا از در و دیوار می ریزد سرم که چیز خوبی است. واقعا باز کردن سر صحبت با بانوان کار سختی است که من کم کم دارم چیزهایی ازش را یاد می گیرم. به حمدالله به مدد تجربه وبلاگ نویسی و جو کلی رفقا، در این مقوله بی تجربه نیستم ولی باز هم آدم باید برای هر چیزی تمرین کند! لطفا انقدر هم در دل به شخصیت بنده نخندید!

جالب است که هر که دیدم، گفت جای خاصی نیست. و واقعا هم نیست. استادمان فرمود شما باید همه کار را بکنید. دانشگاه هیچ کاری برایتان نمی کند و این عین حق بود. و من می ترسم شدید. چون کار سختی است بعد از این همه اتکا به غیر خود برای پیشرفت، به الکل روی پای خود بایستم و ترسناک تر، باید خودم چیزهای مورد علاقه ام را راه بیاندازم. مثلا چه می دانم، جلسه شعری، کوفتی، دردی مرضی. کار سختی است و این ترسناک است و من ارتباطاتم ضعیف است نسبتا. و گفتم که، می ترسم به دیگران بگویم که شاعرم، نویسنده ام، شاخم، برید بمیرید. چون وقتی می گویم شاعرم، حس می کنم دارم به خودم و خودش توهین می کنم. رادمان رسولی یک شعر ازم گرفت خواند، نمی دانم کف کرد یا نه، ولی من خیلی از خودم نا امید شدم. حس می کنم انگار دیگران وظیفه دارند شعر هایم، داستان هایم، جفنگیاتم را در نبود من بخوانند و بعد برایم بگویند. و این سوء تأثیرات این وبلاگ کذایی است.

نترسید نترسید، قرار نیست دوباره وبلاگ را پاک کنم. گرچه وسوسه اش به ذهنم رسیده ولی خوشم نمی آید از اینکه دوباره به دایره تهی تنهایی ام وارد شوم و درش از همه چیز دنیایم بترسم. کمی شجاعت هم جای دوری نمی رود.

پ.ن: از تجربیات بسیار جدید این روزها، این است که در حضور رفقایی که با دوست دختر خویش مشرف شده اند قرار می گیرم و با وی و دخترها حرف می زنم. این نشانه این است که بنده دختران را هم می توانم آدم حساب کنم! به صورت رو در رو البته. تربیت های خانوادگی مشکل دارد، وگرنه باور بفرمایید بنده هیچ مشکلی با 59 درصد ورودهای 93 ندارم! و همین طور با شما بعضاً مخاطبهای گرام مونث. و خوش می گذرد، به خدا خوش می گذرد وقتی آدم بتواند با دیگران، پسر و دختر، سخن پراکند.

پ.پ.ن: این تفکیک جنسیتی دانشگاه های کشور راهش را به وبلاگ من هم باز کرده گویا! البته هر آدمی در یک مقطعی باید بپذیرد که نصف هستی دست جنس مخالفشان است و راه حل های مسالمت آمیز بهتر از درگیریهای سنگین می باشد. البته که به آنجا ها هم می رسیم...!



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی