The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

فلاکت عصری

پنجشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۰۰ ب.ظ
The Empire of NewVericka - فلاکت عصری

هوا ابری است

نمی داند که می خواهد ببارد یا که نه، باران

درین بیداد بی آرام

قضای آمده، رفته است، بنیاد فلک خسته است

زمین شوخی ندارد هیچ گاه اما

هوای آسمان بامزگی کرده است

درین بیداد هر کس را صدا آید، به جرم قتل می گیرند

پس این مجتاز بدبخت جهان گم کرده باید قاتل زنجیره ای باشد

 

درون چاله گنداب محوی پای من پیچید

و اکنون درد در عمق ستون مهره هایم سیر می گردد، تفرج می کند، محظوظ می گردد

کمان عرش گویی کس بجز ما را نمی یابد

کسی هم در نمی یابد کمی از این فلاکت را که ما غرق درش گشتیم

 

دلیل بودنم اینجا مشخص نیست

حقیقت پشت یک پرده لجن محبوس میباشد

مجدّد هم شماره گیری من را نفرمایید، ممنونت

بزن بر صفحه تاریک بخت ما مشت دیگری ای عرش

که این نکبت دلیل آمدن بوده است

 

هوا دلگیر و در ها بسته و خواب شبم آشفته تر گشته

جهان در قهر با ما بوده و امروز، نقش تازه ای بسته

گدار خالی خیس سراب رود، مسدود است

به سال دیگری آیید، پل در دست تأسیس است

چه کاری بود آهنگ سفر کردن؟

که در بیچارگی ماندن به از اسطوره ای مردن

 

به تو می زنگم و گوشیت مشغول است

کجایی پس؟

مرا آورده ای اینجا رها کردی،

جوابم هم نمی خواهی دهی اینک؟

 

قفای باد بیداد است

جفای خرمن گندم

به معنای بقای گله ی مردم

و ما را می برد با خود به سوی مرز تاریکی

که اینجا ظلمت است اکنون

و می بینید غیبی گفته هایم را!

و ما را بر عبث مطرود بنمودند

که آن سیب قشنگ سرخ مال خواهرم حواست

ما را بس همین گندم

ز جا ما را برد این باد

بدن لرزش گرفته است زیر لایه ی کاپشن

و در این های و هوی برج خم کن، توربین های جدید انگار خاموشند

چه دنیایی رقم می زد برای ما، صدای باد!

 

کنام شیر خاموش است

پلنگی گوشه ای مرده

به تابوت خفه، تنگ و ملال آور

جوانی خوش به تیپ انبر دپو کرده

جهان این است و بدتر هم

که بیداریش خوابیده است، انگشت کف پای خدا گویی که خاریده است

و جای ما همین است و همین بوده است و خواهد بود

            خاراننده ی شست خداوندان

 

قطار ساعت هفت آمد و رفته است

و من اینجا، اسیر ماجرایی سرد

کنار منزل اشخاص بی عاری

که پارک دوبل کردم من برای جا شدن در عمق این لفظاً شده خانه

بیاید جرثقیل ایکاش، ما را کول کند زین جایگاه کم کذا دیده به همتایش

و هی هو می کند ما را قضای آمد و رفته، تقدیر الهی کوش؟           

کارش من کمی دارم

به پیش اینگونه که این سیر می گردد

دگر لازم نگردد مرگ من را پیشگویی کردن مردم

بدیهی است

که ما تا اطلاع ثانوی هستیم قاچاقی کمی زنده

 

به تو می زنگم و گوشیت من را دسترس هم نیست

کجای حرف های من جنابعالیش را گم بود؟

نفهمیدی که گفتم ساعت شش، تو درینجا باش؟

نفهمیدی؟ نمی فهمی؟ بگو که مشکلت با من سر چی هست؟

نه یا دست تو با دستان بخت و آسمان و این زمین با هم به یک کاسه است؟

کجا افتاد آن مشعل نگهداری

که نورش رهنمایم بود؟

کجا بردند جاروی پر از سحر زمین صافی کن وی را؟

بنا بود از تن ببری برایم پوستین بافند

ولی آیا کسی بر من پس از مرگم کند گریه؟

سوال دیگری این است، بحث دیگری خواهد

 

هوا ابری است

نمی داند که می خواهد ببارد یا که نه باران

چه بی کار است

گرفته حال ما را و ندارد دست کم حال خودش انگار

که شاید آسمان امروز بیمار است

به معنای دگر ایشان مرض دارند

سر جنگ جهان با من نمی دانم سر چی هست؟

 

اتوبوسی برای ما نگه نا می شود دارد

که گر بانوی خوشرویی بُدیم آنگه به یک انگشت و یک چشمک

تصادف ها درین یکپارچه خالی به راه افتد

و صدها کشته و زخمی به پا خیزد برای بردن بنده

ازین وضعیت بغرنج ما را راه جز خنده برین کار کذایی نیست

خدا ما را نگه دارد برای خود

امید دیگری بر من نخواهد بود

 

غروبی دنج پاشیده است بر دامان بیمارم

و سهم من از آن تاریکی بعدش، مافوق تصور هاست

که من از کودکی ترسو بسی بودم

درین وادی که حتی گرگ ها از ترس پنهانند

 منی تنها، نشسته خسته و درمانده در جایی

که نامش سالها پیش از وجود بنده بوده ایستگاه جاده ای انگار

و نادانم درین مبحث که اکنون نام اینجا چیست؟

که جز بخشی ز چوپ و پاره ای از سقف، جایی نیست

 

درین اثنا به تو می زنگم و گوشیت خاموش است

وصیت می کنم بر تو، برای جد جد خویش

که لطفا من اگر مردم

که حتما خواهم این شب مرد

برایم در کنار قبر عکسی درخور و شایسته بگذارید

نه آن عکس مزخرف که برای کارت ملی صادرم گشته

و بر سنگ قشنگ قبر بیروحم چنین بنگاشته باشد

که او مرد عزیزی بود

رفیقی داشت، وی کذاب نا اهل شرافت مرده پست فلانی بود

 

بدان که گرگها وقتی چپاول می برندم خوب می دانم

که پشت این قضیه شوخی تلخ زمین پنهان و پیدا است

و دست تو درین کار است

نمی دانم چرا اما درین بنده یقین دارم.

و بازی بدون توپ اخترها و بخت ماست

که ما را می کشد این روز پر حاشیه به بخش روانکاوی

 

هوا ابری است

نمی دانم که می داند که کی بارش شروع گردد؟

خدایی آسمان هم این نمی داند

بس است این ناله و زاری

خدایش بس بیامرزد، جوانی را

که با هندا هزارش زندگی را بر تن رنجور من بخشید

به تو می زنگم و گوشیت خاموش است

فقط گر یقه ات را راستای دست من کافی شود در طول...

 

م. مجتاز، فروردین 93، منجیل

 

پ.ن: راستش این شعر واقعا مال فروردین 93 نیست. اصل اتفاق و ایده شعر، مال اون موقعست ولی همین یه ربع پیش تموم شد. امیده که این تیپو نزنین تو ذوقم، بازم بامزگی کنم تو شعر.

پ.پ.ن: بابت تأخیرهای میان پستی عذرخواهی نمی کنم! نوکرتون که نیستم هی بیام پست بدم! من برای خودم کسی هستم! ولی جدا از اینا، واقعا کنکور یه سایه ی استرس خیز بیماریه، که میشینه سر آدم، یه آب خوش از گلوش پایین نمیره. یعنی من نمی تونم با آرامش خاطر کامپیوتر بازی کنم. یه همچین وضعی!! به هر حال، امیدوارم همه بچه ها کامپیوترها رو جمع نکرده باشن! خوشحال میشم یکی بخونه حرفی بزنه. انتظاراتم که همیشه هست و برآورده نمیشه، ولی چه میشه کرد. زندگی فلاکت بار ماست دیگه!

نبود؟! کنکور نداراش نظر بدن حداقل!



  • م. مجتاز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی