The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب
۱۹
دی
۹۴

https://telegram.me/newverica

اینجا، زین پس!

  • م. مجتاز
۱۷
آذر
۹۴
صحنه های کوتاهی مانده اند. خبرنگار با موبایلش یادداشت برمیدارد. به حرفهای من گوش نمیدهد. موبایل را از دستش میکشم. به حالت عصبانیت دستم را میگیرد و موبایلش را پس. بیرونش میکنم. بزرگتر از من است ولی خارج میشود. دوربین را میچرخانم که آسمان را بگیرد. دور مجید توکلی را میگیریم که اذیتی نشود، کسی مزاحمتی ایجاد نکند.کیف ها توی دفتر تلنبار شده اند و امین عکس میگیرد. حامد توی بیسیم صدایم میزند و گزارش بیرون سالن را میپرسد. شهریار در میکروفون شعر میخواند، متن نیست انصافاً. انگار که بیکارم، انگار که مسخره بعضی هایم، می آیند سعی میکنند حرف بزنند. کارها را بیهوده میخوانند. مهم نیست. گلوله گونه حجاریان مهم نبود. ممنوعیت خاتمی مهم نبود. پنجره اختر مهم نبود، مشت میرحسین مهم نبود، تنگی نفس رهنورد مهم نبود، پای کروبی مهم نبود، اینها هیچکدام مهم نیست. ما در حال بازی خوردنیم. با ما بازی میکنند. آنها در لژهایشان نشسته اند و لذت میبرند و مارا بازی میدهند. مردم ما واقعاً انقدر احمقند؟ نمیدانند این آدمها از همان ابتدا آنجا سبز نشده اند؟ مسیرشان را کندند تا به جایی رسیدند؟ نمیفهمند واقعاً؟ که بازی دهندگان، بازی شده بودند؟ که بازیگر بودند قبل از کارگردانی؟ که صحنه ساز بودند قبل از صحنه آرایی؟
روی دیوارهای دانشکده ادبیات نوشته اند تا انقلاب مهدی، خمینی را نگه دا... خمینی مرد. منتظری مرد. همه مردند و من آدم سیاسی نیستم. برعکس نگاه احمقانه ای که به فعالیت دانشجویی دارند، دانشجو صدا میخواهد. همین. دیده شدن میخواهد. بازی داده شدن میخواهد. و محیط دانشگاه محیط بازیهای سیاسی بیرون نیست. بعضیها توانش را ندارند. بعضیها علاقه اش را ندارند و کنار میکشند. مشکل خودشان است. بگذارید تا وقتی دانشجو هستیم از صدای خودمان لذت ببریم. از "آشوب گری"، "فتنه انگیزی" و "اغتشاش" لذت ببریم. چون دوست داریم اینکار را انجام بدهیم و کسی نمیتواند بگوید حق ندارید. حق داریم. روی دیوارهای دانشکده ادبیات نوشته اند:"تردید و امید." بگذار با تردید خویش، بذر امید داشته باشیم. بگذاریم نفس بکشیم، هوای تازه کم است.
  • م. مجتاز
۳۰
آبان
۹۴

در دو هفته اخیر، مطبوعات کشور در حاشیه نمایشگاهش، با وحشتی فراگیر روبرو شد. دستگیری زنجیره ای خبرنگارانی که تفوذی نامگذاری شدند و دستگیر شدند. عیسی سحرخیز، احسان مازندرانی، سامان صفرزایی، آفرین چیت ساز، هادی حیدری. معلوم نیست جز خبرنگار بودن، چه جرمی دارند. چه اشتباهی کرده اند. چه باید میکرده اند که انجام نداده اند. شاید تنها گناه این آدمها، مشاهده کردن باشد، دیدن باشد، بازگو کردن واقعیت باشد.

اعلام خبر دستگیری ها بازتاب گسترده‌ای در رسانه‌های داخلی و خارجی داشت و برخی نیز به انتقاد از این بازداشت‌ها پرداختند. احمد توکلی، نماینده تهران در مجلس در کانال تلگرامی خود یادداشتی را با عنوان «ملاحظه‌ای در حاشیه دستگیری چند خبرنگار» منتشر و بیان کرد:"...رهبرانقلاب مساله نفوذ پس از برجام را بسیار جدی دانستند. اما باید مراقبت کرد نگرانی رهبری متوقف به تصمیمات شعاری و اقدامات سطحی در حوزه سیاست نشود.... اخباری مبنی بر دستگیری تعدادی از خبرنگاران به اتهام نفوذ منتشر شده است... حسب سابقه‌ای که پیشتر هم وجود داشته است نگرانم دغدغه مبنایی و عمیق رهبرانقلاب به اقدامات امنیتی و انتظامی خلاصه شود." توکلی با طرح این پرسش که "تا پیش از طرح نفوذ از سوی رهبری چرا این اقدام صورت نگرفته است؟ تهدید نفوذ که مساله امروز و دیروز ما نبوده است."، نوشته بود: بنابراین انتظار می‌رود این دست اقدامات با درایت و دقت بیشتری صورت گیرد که اصل دغدغه رهبری تحت‌الشعاع قرار نگیرد.

علی مطهری هم به عنوان نماینده تهران در مجلس شورای اسلامی اعلام داشت: "افرادی می‌خواهند کلمه نفوذ را مانند کلمه فتنه وسیله‌ای برای ایجاد خفقان کنند و کسانی را به این بهانه بازداشت و آزادی بیان را محدود کنند و البته مردم به آنها اجازه نخواهند داد..."

این روزهای پرتنش خبرنگاران جالب نیست. روزهایی که تنها آزادی ساده آنان، یعنی خبرنگاری از آنان سلب شده و به جرم حضور داشتن در عرصه سخنگویی دستگیر میشوند و به نام نفوذ. نفوذی که گویی قرار است راهکار جدید قدرت طلبان باشد برای بی واسطه به مسند قدرت تکیه دادن و از بین بردن مخالفین. و مطهری در این میان درست میگوید. مهم نیست اینان چه کنند، چه بخواهند. در انتها مردم پیروز خواهند بود و به آنان اجازه نخواهند داد که با تحریف گفته های مقام معظم رهبری و معنی جناحی دادن به آن، مجال تنفس سخت و آرامی که از زیر کالبد حقیقت هنوز جریان دارد، قطع و بسته شود.


  • م. مجتاز
۲۷
آبان
۹۴

ادبیات برای مردم یا ادبیات برای ادبیات؟ پرسشی که قرنها جوابی متقن و پایانی برای آن ارائه نشده است. آیا باید همانند روب-گری‌یه ادبیات را منفک از مشکلات جامعه و سیاست تلقی کرد و آنرا، به تنهایی دارای جایگاه و خواستگاه نشان داد و یا به مانند نگاه برشت، آنرا در خدمت اجتماع و جامعه تلقی کرد؟ مسلماً این نگاه، خارج از نگاه سیاست زدگی ادبیات نیست. بلاخره ادبیات باید در مقابل یا در کنار سیاست حرکت کند. یا از مشکلات اجتماعی حرف بزند (و در مقابل، از زیبایی های اجتماعی) و یا باید مسئله اجتماع را بتمامی رها کند و به دنبال خودش بگردد.

نظری که روب-گری‌یه برای رمان نو ارائه داد، شاید برای محیطی که او از آن برخاسته بود مناسب باشد، اما وضعیت فرانسه دوران او، با وضعیت اجتماعی-سیاسی اطراف دنیا تفاوتهای شگرفی دارد. محیط آزاد، طرز فکر آزاد از اجتماع تولید میکند. محیط بسته، طرز فکری وابسته به اجتماع و توده مردم. این نظر خوآن گویتیسولو است و نویسنده بتمامی با آن موافقت میکند. اما بنای سخن.

ایران امروز، تفاوت فاحشی با فرانسه روب-گری‌یه دارد. محیط باز و آزاد نیست. درست است که کتابها امروز کمتر سانسور میشوند و کمتر زیر فشار تولید میشوند، ولی بازهم، در چنین محیطی، طرز فکر انقلابی طلوع میکند و ادبیات متعهد ظاهر میشود. ادبیاتی که در مدح یا ذم دولت، سیاست و اجتماع پیش میرود و به هر شکلی بروز پیدا میکند. دهه سی و چهل شمسی را تصور کنید. محیطی که بخاطر فشارهای سیاسی، به دو جبهه همراه با شاه و مخالف شاه تبدیل شد و تمام شعر فارسی را، که طلایه دار ادبیات فارسی در تمام قرون است، به خود اختصاص داد. احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث، به عنوان بزرگترین های این دوره مطرح میشوند که بتمامی بر ضد دیکتاتوری و مشکلات اجتماعی ایستاده بودند. اما این نگاه به ادبیات دهه سی و چهل اشتباه است. 

در همین دوران فعالیتهای احمدرضا احمدی و رؤیایی در موج نو اوج گرفت و شعر حجم زاده شد. در همین دوران فروغ فرخزاد وارد جریان شعر شد. در همین دوران خانلری، توللی و نادرپور رمانتیک سرایان ایران محسوب میشدند. این افراد، نه همراه و نه علیه نظام و حکومت بودند. نه به تمامی همراه مردم بودند، نه بتمامی همراه حکومت. اینان شعر را، و به پیروی از آن ادبیات را، مستقل میدانستند. در همان بحبوحه سیاست زدگی اجتماع هم کسانی بودند که ادبیات را دربرابر سیاست میدیدند و تعهدی بر گردن ادبیات حس نمیکردند.

در نوع خود عجیب است. جامعه ای انقدر سرکوب شده باشد و در عین حال، از ادبیات برای ادبیات، یا همان هنر برای هنر دفاع کند. چیزی که در روسیه دوران استالین، یا اسپانیای دوره فرانکو، یا مکزیک بعد از شکست زاپاتا یافت نمیشد. ایران شاید ناقض تمام مفاهیمی باشد که در گرو آن وظیفه ادبیات تبیین میشود.

امروز نیز خارج از ادوار تاریخی شگفت انگیز شعر و نثر فارسی نیست. اما امروز یک تفاوت اساسی با تمام قرنهای دیگر ادبیات دارد. وقتی اخوان ثالث بر شعر نو حکومت سمبولیک اجتماعی را بنا نهاده بود، پر خواننده بود. شنیده میشد. و همچنین احمدرضا احمدی و فروغ فرخزاد و رؤیایی. هر جبهه ای، صدایش به گوش میرسید. صدای ادبیات متعهد، شاید رساتر بود. چرا که سخن مردم بود و مردم حرفهای خودشان را در ادبیات جست و جو میکنند. 

امروز اما ادبیات متعهدی نیست. قلمرو شعر به دست کهنه و نو افتاده است. هیچ یک برایش جامعه و اجتماع مهم نیست. قلمرو داستان که به نابودی سر نهاده و صدایش از عمق چاه ظلمانی به سختی شنیده میشود و هیچ رگه ای از تعهد در آن بچشم نمیخورد. و حتی بدتر از این فکر، این است که ادبیات متعهدی هست، ولی دیده نمیشود. که این با نبود فرقی ندارد. که یعنی مردم سخنانشان در ادبیات را جست و جو نمیکنند. دیگر نمیکنند.

شاید بهمین دلیل باشد که شاعرانی بسیار سطحی سرا، و بی هیچ هنر شاعری درخور شأن، به سادگی هر چه تمام تر کلماتی با پیش زمینه مشخص را کنار هم قرار میدهند و شاعر میشوند. محبوب میشوند. ترانه هایشان از همه جا بگوش میرسد. و شاید بخاطر همین مرگ آرام ادبیات متعهد باشد که موسیقی زیرزمینی اوج شگفت انگیزش را آغاز نمود و جای پایش را در گوشهای مردمی که تشنه تعهد فکری بودند باز کرد. این روزهای تلخ ادبیات متعهد، شاید به نفع باقی هنرهای بی نظیر این بوم باشد، اما مسلماً بنفع ادبیات و جایگاه رفیعش نیست. جایگاهی که روز بروز پایین تر می آید و محوتر میشود.

  • م. مجتاز
۱۸
آبان
۹۴

بررسی نگاه دو فیلم دربند و قاعده تصادف به جامعه دانشجویی


فیلمهایی که به جوانان یا به صورت کلی به دانشجویان میپردازند، بخش بسیار اندکی از سینمای ایران را تشکیل میدهند. درحالی که نسلهای پیشین در حال خروج از صنعت فیلمسازی هستند، جوانان کم کم جای آنان را پر میکنند و خودشان را به محک میکشند. اما وقتی کسانی از نسل پیشین درباره نسل جدید فیلم تولید میکنند، حاصل کار چه خواهد بود؟ نگاهی دقیق و موشکافانه به مشکلات و زندگی جوانان، یا مضحکه ای از واقعیتهای محتوم سازندگان؟ 

دربند به کارگردانی و نویسندگی پرویز شهبازی و بازی نازنین بیات و پگاه آهنگرانی، فیلم خوبی است. خوش ساخت است. فیلم برداری و آهنگ سازی اش، صحنه هایش، حتی داستانش روایت خوبی را به وجود آورده اند. اما یک ایراد عظیم به ساختار این فیلم وارد است. این فیلم واقعی نیست. نگاهی که از جوانان بروز میدهد، جوانانی که بی بند و باری پیشه میکنند، به زندگی هم بی اهمیت هستند و تفریحاتشان را به مرام و رفاقت ترجیح میدهند بسیار اشتباه است. هرگز اظهار نمیکنم که چنین افرادی پیدا نمیشوند. ولی اینکه مثلاً در کل دربند، تنها یک نفر به فکر دوست خود است، آنهم قهرمان داستان است که دختری شهرستانی است و داستان این را مهم ترین دلیل میداند. یعنی جوانان تهرانی به دیگران اهمیتی نمیدهند. شاید این از بعضی جهات درست باشد اما امکان ندارد دوست چند ساله یک جوان معمولی امروزی به زندان بیوفتد و فرد حاضر نشود برایش قدمی بردارد چون میخواهد به سینما برود با دوستانش. و مشکل اصلی این است که این بخش تمام داستان را پر کرده اند، درحالی که اکثراً حتی مرفه هم نیستند. این نگاه منطقی و حاصل فکر نیست، حاصل یک تأمل چند ساعته در وضعیت امروز جوانان با نمونه های دم دستی قشر خودشان بوده که این حقیقت را برای خود و داستانشان تعریف کرده اند و آنرا با تمام قوا به خورد ما میدهند. که دوستی و همراهی در نسل جدید جوانان تهرانی وجود ندارد.

قاعده تصادف به کارگردانی و نویسندگی بهنام بهزادی و بازی اشکان خطیبی و امیر جعفری، فیلم خوبی است. تمام اجزا دست در دست هم داده اند، از طراحی صحنه تا بازیگری، که با تجربه ای شگفت انگیز از زندگی جوانان امروزی روبرو شویم. ما این داستان را میپذیریم. ما درک میکنیم که آدمها برای هم ارزش قائلند. ما میفهمیم که نسل جدید جوانان ایرانی و تهرانی، به هم فکر میکنند، با هم حرف میزنند، وقتی کاری را با هم انجام میدهند با همدیگر هم به سرانجام میرسانند. تصویری نسبتاً دقیق از نگاهی که به همدیگر دارند و مهم تر، هدفمند هستند، انگیزه دارند، لاابالی و هوچیگر و علاف نیستند و برای زندگی و زنده بودن خود ارزش قائلند. همه چیزهایی که در فیلم دربند وجود ندارد. 

جوانان فیلم دربند درگیر یک دکور توخالی از نسل جدید شده اند. جلوه ای از آدمهایی بیکار و علاف و سرگردان درون خود. جوانان فیلم قاعده تصادف برعکس شده اند. یک وجود شفاف و درست از کسانی که فکر میکنند، تلاش میکنند و نتیجه میگیرند. و وقتی متوجه میشوند دوستشان ممکن است نتواند همراهشان راهی اجرایی در اروپا شود، بی خیال رفتن میشوند. چون برای دوستی ها، برای آدمها و برای نظر همدیگر بیش از هرچیز ارزش قائلند.

فیلمسازی امروز ایران خوشبختانه و به آرامی، در حال سپرده شدن به جوانان است. نگاهی درست که به نسل خودشان دارند، برعکس نگاه های تحریف شده دیگران، ارزش تماشا دارند، ارزش فکر کردن. و این تمام چیزی است که از سینما انتظار میرود.


  • م. مجتاز
۰۷
آبان
۹۴

"کار من اینه. 20 ساله دارم با آدمای اینجوری سر و کله میزنم. روانپریشا، سادیستا، آنارشیستا. کار یه ماه و یه سال نیست. 20 سال که وقت بذاری براشون، ببینی چشونه، چی میخوان، میفهمیشون. کم کم دستت میاد که اینا بیمار نیستن. این آدما تنها فرقشون با من و تو، اینه که زندگیشون وقف یه هدفی متفاوتی شده. تمام زندگیشونو صرف چیزی میکنن که بهشون اعتقاد دارن. قانون براشون مهم نیست، سیاست، انسانیت. همه رو میذارن کنار. 20 سال سر و کله زدن بهم ثابت کردی که تنها تفاوت من و یه قاتل زنجیره ای، اینه که اون میدونه چی میخواد، من نمیدونم."

تنش:زکریا، فصل سوم.

توضیح: بخشی از یک اثر آینده ام.

***

یک سال در دانشکده ادبیات، درسهای زیادی برای زندگی به من داده است. مثلا ابنکه مهم نیست که باشی، چه کنی، چقدر تلاش کنی. کسانی از تو خوششان نخواهد آمد و تقصیر تو نیست. مثلاً به من یاد داده است که در محیط فعالیت دانشجویی، تنش بدیهی است. بوجود خواهد آمد و مدیریت آن تنها راه درست حرکت است. انقدرها هم آسان نیست.

این انجمن اسلامی، وقت و حوصله بسیار میطلبد و من هم حاضر نیستم وقت و حوصله بسیار برسرش بگذارم. بگذار هر چه میخواهند بگویند. جالب است که میبینم فعالیت تشکلی، گاهی اوقات بر باقی مسائل سایه می اندازد. این خوب نیست. از این لذت نمیبرم. دوست دارم فعالیت کنم ولی نه به هر قیمتی. اما خب در این میانه، پرسشی مطرح است که آمدیم دانشگاه درس بخوانیم یا فعالیت کنیم یا هیچ کدام؟

از هیچ کدامی ها و از درس فقط بخوانیم ها اصلاً خوشم نمی آید. از بی هدفی متنفرم. از بیهودگی. میترسم در واقع. بنا به دوستی ها و آشنایی ها، یک سری فعالیتهای بطالت آلود انجام دادم و نمیگویم لذت نبردم. اما از چیز جالبتری حرف میزنم اکنون.

باز بودن من به وقایع زندگی، باعث میشود که از تجربه کردن نترسم، و بالتبع آن، از چیزی سرباز نمیزنم تا امتحان نشود. در این میان، یکی از دوستان پیشنهاد مصرف ماده خاصی را داد که از گفتن درباره اش سرباز میزنم، اما نتیجه ماجرا را میگویم. نتیجه این بود که هیچ علاقه ای، ولو به زور، به مصرف دوباره اش ندارم. حتی از آن نفرت هم دارم. نه بخاطر خطر و ضرر و اعتیاد و امثالهم. بیش از هرچیز، به خاطر تأثیرش. تأثیری که باعث شد مدتی فکر نکنم، کنترل نداشته باشم.

من از کنترل نداشتن روی خودم بیش از هر مقوله دیگری متنفرم. با تمام وجود. تمام کارها و اعمالم با نهایت کنترل انجام میشوند و گرچه بی نقص نیستند، از این کنترل، از این تمامیت فکری لذت میبرم. دوست ندارم بدون خواست خودم کاری بکنم. نمیترسم، متنفرم. و در اینجا، این مسئله پیش می آید که بسیاری از امور از دست من خارجند. کاری از دستم برنمی آید در مورد ایشان و از این هم متنفرم. برای همین اعمال نفوذ میکنم. برای همین تمام تلاشم را برای تغییر شرایط بکار میبندم.

از کار تیمی، از تعامل لذت میبرم. همانطور که به دوستی توضیح دادم، من از مشکل "انگل اجتماع بودن" رنج میبرم. نه به معنی مصطلح، بلکه کسی که نیاز دارد با اجتماع و آدمها تعامل کند تا احساس زنده بودن داشته باشد. و نمیتوانم بدون آدمها روی پای خودم زندگی کنم. اینرا دیده ام، تجربه کرده ام و فهمیده ام که از تنها بودن هیچ لذتی نمیبرم. 

مدتی است که برای تنش زدایی از دوستی ها و تشکل تلاش میکنم و عموماً راه بجایی نمیبرم. عمق بعضی شکافها بیش از آن است که بتوان تنش را کم کرد. من که خب، صد البته دست از تلاش برنداشته و نمیدارم. مسلم است که تلاشهایم به نتیجه میرسد. چرا که بعضی از این شکافها زیادی خودساخته است. زیادی الکی است. نیاری به وجودشان نیست و بعض سوء تفاهمات، بعض سنگ اندازی ها و دشوار کنی ها کار را به جایی رسانده که من هر روز با وجوه متفاوتی از تنش برخورد میکنم و بعضاً خودم باعث میشوم. که خب به سرعت در جهت رفعشان قدم برمیدارم، باشد که رستگار شوم. حالا بهشتی نشدم، طالقانی هست.

و خب، توضیحی که چرا مطلب نمینویسم بقدر گذشته، بیش از هرچیز شلوغی فکری-عملی است. کارهای زیادی دارم، کتابهای زیادی، فعالیتهای زیادی. و از مجموع اینجا فرصتی بسیار اندک برای نوشتن خارج از شعر و داستان و مقاله و مطلب نشریه باقی میماند. و دیگر دلنوشته کمتر مینویسم، جدی مینویسم. هنوز صد البته که وبلاگ را رها نکرده ام، تولیدات خوبم همیشه راه به اینجا میبرند و بعد از گوشه های دیگر سر در می آورند. بهرحال، به پاسخ دوست دیگری که حضوری هم گفتم، فرصت ندارم درد و دل کنم، از خودم بگویم. بحمدالله وفور شبکه های اجتماعی نیاز به حرف زدن با دیوار وبلاگ را کمتر میکنند. جایی که سخنان پاسخ میگیرند و "سین" میشوند، بهتر از اینجاست طبیعتاً. بهرحال، باشد که بجایی برسیم.

  • م. مجتاز
۲۸
مهر
۹۴

می افتد

از بالای صحنه روی زمین

صحنه می افتد

از بالا روی سقف

زمین می افتد

آسمان، در اینجایی پرتره ای تمام قد

شاخه های سیاه و فرو کشیده

می افتد

اتاق انبوه از سقف تا زمین

من، من عاقبت اندیش نزدیک بین

عینکی گم شده لای خرت و پرتها

گیر کردن چتر پاراتروپر، تکاور هوایی

لای شاخه های سیاه و فرو کشیده

می افتد

پک آخر؟

من داستان های دود آمیز

من پنجره بهم خوردگی

کوتاه، زیر دست و پا

کتاب های پخش روی میز

من تزویر، گلنگدن کشیده روی گردن کرگدن

شور انگیز

بین لرزه های آرواره ها

دلفین و نهنگ و دلقک ماهی

در آینه ها

کوسه ها، کوسه ها، کوسه ها

غلتیدن روی سیاهی، شفاف و تار

انجماد روی شا...

اقیانوس منجمد مرکزی

یک تصویر در آینه ها

یک تصویر در درخت ها

با شاخه های سیاه و فروکشیده

یک تصویر

سبز خاکستری

زبانه ها میفروشند برگهای نارنجی و لگد مال

شعله ور

تمام نشدن گلوگاه حادثه ها

من بی صدا، سکنای جایی

از برهوت، نپیچیده سوت قطار

گوش، نشنیدن بی حرفی ها

کر شدن آیا؟

به بازوان سخت، پشتکار آهنگری

آهنگ، گر، یای مصدری

بی صدایی، بی حرفی، تمامی

پرتره ای تمام قد، تمام فکر، تمام حرف

وزن بی تصویرها

خلوت گلوگاه حادثه ها

تدبیر شنای قورباغه ای

در باتلاق عمیق، خطر کوسه ها

یک تصویر در آینه است

سخن گویی پانچ در گوشواره ها

از سر تخت خواب، خون میچکد

روی زمین

می افتد

پا، در هوا، غلت، در هوا

چه میکند پاراتروپر

آغوش لرزش اندود هوا

با من داستانهای غرق دود، بی صدا

بیست، بیست و یک، بیست و دو، ده هزار، یک

برسد به دست اهریمن، یا اگر نشد

بنویس روی باله های کوسه ها

شهرکی سوخته در گدازه ها

عبور از خاتمی ها و سرسلسله ها

بی تصویرها در آینه ها

از یک درخت آرام، با گوشهای باز

و شا... و شا...

خلوت حشرات، دگردیسی کوسه ها

شام ناچیز از گلوگاه حادثه ها

اتاق خلوت انبوه، در لگد های پاراتروپر

برهوت دود آمیز سایه ها

من آبی، من زرد، من پژمرده در رنگهای کمد

من ایزوگام، من پانکراس سرطانی، زیر استکان، روی کمد

پن کیک شاد و بی نشاط، قهوه ای و دود

صبحانه ای برای تصویر کوچک سبز

خاکستر شعاع زلزله ها

تندباد مهیب توی شکاف درز دیوارهای درخت

پرتره ای تمام

کلاشینکف زنگ زده، آرواره های به لرزه روی هم

پریدن، پریدن، گم شدن، صداها

در آبهای عمیق خطرناک

ببین، ببین، سه هزار دندان

در انتهای گازنبری

سمت چپ جناح دزدان دریایی پانکراس

جشن بی کران لشکر کوسه ها

تصویر یک درخت پاراتروپر درون آینه ها

اصلاح شاخه های سیاه و فروکشیده

غرق شدن، زیر و بم

پایان بی تصویرها

آغاز کوسه ها




25 مهر 1394

تهران


  • م. مجتاز
۲۴
مهر
۹۴

داستان کوتاه. برای دومین جشنواره جایزه داستان تهران.

  • م. مجتاز
۱۴
مهر
۹۴

پاییز جانم، سلام! خوبی عزیزم؟ 

نع.

خب، میگفتم. اینجایی که من ایستاده ام، جای بدی است. میان خیابان است. چراغ سبز است و زنجیر گیر کرده، طبعاً توی دنده نمیرود، من پدال الکی میزنم و پشت سری بوق میزند. پاییز جان، چطوری؟ چرا نمیباری؟ بگذریم که تنها باری که با دوچرخه تصادف کردم به واقعیت در یک روز بارانی عجیبی بود که دست تو هم نبود، تقصیر شهریور بود و نگرفتن ترمز زیر باران و حال ما خوب است، اجمالاً، ولی تو ببار. به درک که نگیرد ترمز و با فرق سر کلاهپوش به درخت سلامی دوباره باید کرد. به درک. به انتم لایعقلونت باشد حقیقت امر.

خانم عزیز گرامی که نمیتوانی، حق نداری مذکر باشی، پاییزکم، بگو ببینم. از چیزهای من خبری نیست؟ همان چیزهای هر ساله. همان عطسه ها، همان اگزما گونی که همین الآن گرفت و خارید و خارانده شد. همان چیزها. همان رفقا، آدمها، همانهایی که اگر نباشند من دپرس میشوم، لاک پشت میشوم، در لاک خودم حل میشوم، آرمادیلو شده ام. یک زره پوش بی دفاع. یک پنجره وابسته به آنچه در آنسویش نهفته است. حالا اینها مهم نیست، مهم این است که خبری ازشان نیست. این همه گذشته است، من هنوز هیچ جا ننشسته ام. نشسته ام، غر نمیزنم، ولی اگر میدانستند اینان که یک روز من با نیم ساعت دیالوگ ساخته میشود، انقدر حرف زدن را دستکم نمیگرفتند. بهرحال، عزیزم بیا ولش کنیم. خودت خوبی؟ از دیگران چه خبر؟

همان دیگران، همان...

پاییز مرده بود. یک جنازه بود توی وان. سرد و ساکت. مونده تن یه جنازه توی وانت. پاییزم، مردی؟ به درک. زمستان هست. یک شالگردن فیروزه ای لازم دارم. هیچ تصوری ندارم از کجا باید پیدا کنم، بخرم. ولی انگار مجبورم. تولد است امروز. چه جالب. برای فرد متولد کادو گرفته ام. عجیب نیست، برای همه میخرم. این دفعه دو کادو است، عجیب شد، یکی از دو کادو کتابی است که خودم خوانده ام. شگفت انگیز است. چرا؟ چرا باید چنین کاری بکنم؟ نمیفهمم. خودم هم درجریان نیستم. ولی دوست دارم چنین باشد. دوست دارم حقیقت لابلای چند جزء کلمه مخفی باشد. شگفت انگیز است. درگیر یک دژاوو شده ام، انگار الآن مهر نیست، الآن اسفند 93 است، من در انتظار روزهای خوش عید مانده ام و ناگهان قرار است از آسمان شهاب ببارد. نه قشنگش، از آنهایی که روی سر میبارند و نسل دایناسور منقرض میکنند. چرا هنوز منقرض  نشده ام؟ شگفت انگیز است.

این یک سلسله حرف است که با برهم کنش روایی در هم آمیخته شده، در نتیجه مهم نیست نتیجه چیست، حرف چیست. در این میانه خب مسئله اصلی این است که چه میخواهم. نمی دانم. چه دژاوویی! نوستالژیک.

امیدوارم به خودم. نیستم. نه اصلاً نیستم. دقیقاً مطمئنم همان اتفاقات رخ میدهند اگر این سیر کلید بخورد. چرا یک آدم نباید بداند از زندگی خودش و دیگران چه میخواهد؟ چرا یک آدم باید مثل مرغ ماهی خواری در تالابی مسموم و منقرض از نسل ماهی مستقر شود و هر روز برود در یک حوضش بنشیند و همه چیزش را در میان بنهد که مهاجرت پیش از موعد دیگران را به سمت خودش ببیند و لذت ببرد از جمعیت مرغهای مهاجر در میانه پاییز. پاییز جانم، عزیز دلم، من فقط تو را دارم، فقط تو را...

پاییز مرده است. اینک، امروز، پاییز زیر چنگال تو مرد... تو کشته خواهی شد... سزار، تو کشته خواهی شد.

دفعه قبل توطئه ام جواب نداد، میخواستم زیاد بنویسم که نخوانند، خوانده شد. توسط کسی که نباید. اینگونه بی تو، چنگ بر آسمان میزنم، بی مهابا... انقدر دلم میخواهد مجبور نبودم. انقدر، انقدر. که همه میفهمیدند من از چه چیز مینالم! ولی زورم نمیرسد به تدبیر زمین و آسمان و میترسم از تأثیرات بد احتمالی. چقدر من بدبختم. انصافاً. لطفاً ده نفر نیایید تأیید کنید. قرار است تأیید نکنید! بهرحال، مهم نیست. در این میانه، انتهایی هست که ابتدایش منم، و الخ، چه انتظاری است جز دیدن من، من، من؟ نزدیکتر به حهنم، منم، خودم بی شک.

روی ساحل جای قشنگی است؟ باید یک بار هم که شده امتحان کنم. از زندگی در میانه امواج خسته شده ام. نگم برات.

  • م. مجتاز
۰۲
مهر
۹۴

-Guard, take this idiot and lock him up in the shu.

-I lived a whole life in solitary confinement. you expect me to be afraid now?

Guard captain and ekhort, The Heart of Jungle, The Traveller


دستم به قلم نمیرود. نمیرسد. خسته ام. ول کرده ام. خیلی چیزها را میانه زمین و هوا رها کرده ام. کماکان، سرم بسیار شلوغ شده است. مریضم شاید. مریض روانی بخش بی حوصلگی. چرا امثال مرا در بخش های ویژه نگه داری نمیکنند؟ نیاز داریم شاید.

سلول انفرادی چیز جالبی است. خیلی غریب نیست، نیمی از شبانه روز من در سلول انفرادی سر میشود. نگویید موبایل داری، کامپیوتر داری، کتاب داری. سلول انفرادی من را هر کسی تجربه نمیکند. جایی که من ایستاده ام، لبه پرتگاه تنهایی است. و شنبه آغاز میشود. خیلی نزدیک. باید برای بچه های هفتم نوشتن را توضیح بدهم. استرس دارم، خسته ام، بی برنامه ام. در این میانه پرده سوم نمایش هنوز تکمیل نشده، مجله مان آماده نیست، پوستر هایی باید طراحی شوند، دو داستان باید به سرعت بالا باز نویسی شوند و هنوز، هنوز، هنوز...

بدترین آفت نوشتن، غرق شدن در داستان خود است. نه آنچه نوشته ایم، داستانی که قهرمانش خودمم. بدترین داستان است. تراژدی است ولی کمدی دیده میشود. و سال تحصیلی به زودی آغاز میشود و من 18 واحد دارم که آمادگی هیچ یک را ندارم و خسته ام و بگذار تا بمیریم، چون خرس در خیابان. درد ما را خدا نمیفهمد. حتی شعر هم نمینویسم. منی که بیکاریم را شعر پر میکند، انقدر سرم را شلوغ کرده ام که نفس کشیدنم اوقاتی با تأخیر همراه است و فکر میکنم، اول داخل، بعد بیرون، اول بیرون، بعد داخل، چه کنم؟ و کمدی میشود تراژدی مرگ بار من. بگذار تا...

  • م. مجتاز
۱۵
شهریور
۹۴

بالکن کوچک و شلوغ است. پنج نفر چسبیده به هم روی آن ایستاده اند و یکی روی تک صندلی بالکن نشسته است. همگی سیگار میکشند. نورهای آبی و سبز در تاریکی بالکن حرکت میکنند و پرده ها را روشن کرده اند. صدای موسیقی بلند است و گوش را اذیت میکند. دستهایم را روی نرده پهن کرده ام و از میان تاریکی منظره موزاییک های سفید کف حیاط را تحت نظر دارم. پک سیگار زیادی گرم شده است. انتهای سوزانش را روی نرده خاموش میکنم و ته مانده را به عمق تاریک حیاط ارسال میکنم. دونفر از آدمهای بالکن به داخل بازمیگردند و در که باز میشود، موسیقی بلند و آزاردهنده در بالکن میپیچد. پایین توی کوچه ساکت و آرام است. اما صدای جیغ و داد و خوشحالی از خیابان اصلی به گوش میرسد.

دختری که روی صندلی نشسته بلند میگوید:"مگه چی شده که اینطوری ریختن توی خیابون؟ نه به داره، نه به دار، اصلا معلوم نیست کنگره تأیید بکنه یا نه. بعد ریختن توی خیابون ساز و دهل که ما بردیم." سیگار را با ناخنهای بلندش گرفته است و به سختی میکشد. پسری که در تاریک و روشن بالکن قیافه اش مشهود نیست و کنارم ایستاده جواب میدهد:"باو چیکار داری؟ بذار شاد باشن ملت. مگه چند وقت یه بار اتفاق خوب میوفته تو زندگیشون؟" دختر تاریکی را نگاه میکند."جای موندن نیست اینجا. آدمایی که از باخت فوتبال میریزن بیرون جشن میگیرن، دیگه چه انتظاری میشه داشت ازشون؟" "ببخشید، میشه راه بدید؟" پسر را خطاب قرار میدهم بلکه بتوانم از بالکن به داخل بازگردم. راه میدهد. داخل میشوم.

پذیرایی خانه را روی سرشان گذاشته اند. دختر و پسر در کنار هم، نورهای تند، در حال خاموش و روشن شدن، موسیقی بلند.  مریم در میانه مجلس با حرارت میرقصد. لباس سبز و آبی به تن دارد، با نوارهای ریز طلایی که از دامنش آویزان شده اند. غلیظ آرایش نکرده است. چشمهای سبز رنگ تاتاری اش روی بینی به دقت ساخته شده و لبهای صورتی خندانش میدرخشند و آدمهای اطرافش را زیر نظر دارند. به سمت در حرکت میکنم. سیاوش روی مبل نشسته است و با دختری نشسته روی دسته مبل گرم گرفته و با هم میخندند. مرا میبیند. سریع از روی مبل بلند میشود، از دختر عذرخواهی میکند و به سمت من می آید. دم در می ایستم تا برسد. با خنده حرفی میزند. نمیشنوم. با دست اشاره میکنم که بلندتر بگو. سرش را نزدیک می آورد و بلند میگوید:"تولد خسته ات کرده داری میری توافق؟" شبیه خودش بلند میگویم:"سیگارم تموم شده." و به مسیر خروجم ادامه میدهم. سیاوش همراهم می آید. در را که باز میکنم، نیوشا از آسانسور پیاده میشود. کمی تپل تر شده است. ماتیک قرمز پر رنگ و موهای کوتاه شده سیاه، کادو در دست و در لباس شب قرمز. مرا که میبیند، لبخند میزند و بعد سیاوش را میبیند. لبخندش خشک میشود، سرش را پایین می اندازد. سیاوش بی توجه، از کنارمان عبور میکند و از راه پله پایین میرود. صدای قدمهای محکمش که قطع میشوند، نیوشا سرش را بالا می آورد. "خوبی؟" "بد نیستم. چرا انقدر دیر؟" "خیابونا بسته بود. مجبور شدم پیاده بیام. خیلی دیر شده؟" میخندم."نه راستش، هنوز کیکو نبریدن! به موقع رسیدی!" نیوشا نیشگون آرامی از بازویم میگیرد:" از آشناها کسی هست؟" "درد گرفت." "لوس." "نمیدونم شاید باشه کسی. من خیلی تو نبودم." "میدونی که تولده و باید شاد باشی؟" "انقدر دیر رسیدی، امیدوارم کادوت درست و حسابی باشه دستکم." نیوشا میخواهد دوباره نیشگون بگیرد که جاخالی میدهم و خندان لب چند پله پایین میروم و برمیگردم و به نیوشا چشمک میزنم. آرام لبخند میزند، روسری قرمزش را روی سرش جابجا میکند، چروک های مانتویش را صاف میکند و از در نیمه باز وارد میشود.

سیاوش کنار سورن سیاه رنگش ایستاده است و سیگار میکشد. از ساختمان که خارج میشوم، سیگارش را توی جوب می اندازد. "بریم؟" "تو که داری، برای چی اومدی پایین؟" "اومدم یه هوایی بخورم." و میخواهد سوار ماشین شود که میتوپم:"دو قدم راهه مرد، پیاده میریم." سیاوش با دلخوری از ماشین فاصله میگیرد و با هم به سمت سروصدای خیابان اصلی حرکت میکنیم.

هوا نسبت به تابستان بودن خنک است. اندک چراغ های خیابان به سختی تاریکی آسمان را میشکافند و نور مغازه ها، پیاده رو را روشن کرده است. سیاوش محکم قدم برمیدارد. سرش را بالا گرفته است و دست هایش را دو طرف تکان میدهد. مغازه ها را زیر نظر دارد. خیابان شلوغ است. پر از آدمهایی که به سمت جمعیت انتهای خیابان و خیابان اصلی حرکت میکنند یا خسته از آن فاصله میگیرند. خیابان پر از ماشین است، کیپ کیپ. صدای بوق شاد ماشین ها بلند است. مردم از پنجره ماشینها خارج شده اند و مثلاً میرقصند. دستهایم را در جیب فرو میکنم و کنار سیاوش حرکت میکنم. به اولین سوپرمارکت که میرسم میپرم تو:"یه پاکت بهمن قرمز." "کوچیک؟" "نه، کتابی." پاکت را باز میکنم و یک سیگار را بر لب و دیگری را به سیاوش میدهم. نمیگیرد و دوباره به داخل مغازه باز میگردد. سیگار که میگیرد، سیاوش با مارلبورو گلد سر میرسد و با سیگار من یکی روشن میکند.

بر میگردیم جلوی ساختمان. سیگارها هنوز تمام نشده اند. سیاوش به ماشینش تکیه میدهد و من به دیوار. صدای خیابان و صدای آهنگ بندری ساختمان در هم ادغام شده اند. اینجا خلوت است، هیچ کس در کوچه فرعی نیست. یک ماشین نیروی انتظامی از کنارمان عبور میکند و بی توجه به صدای مهمانی، به انتهای کوچه و ورودی خیابان حرکت میکند، به سمت جشن توافق هسته ای. سیاوش با دود بازی میکند. حلقه بیرون میدهد. حوصله ام از سکوت سر میرود:"مریمم چه روزی تولد گرفته ها." "آره." "حالا همون هفته پیش میگرفت، حتماً باید میذاشت امروز؟ ببین چه خبره. چطوری قراره برگردیم؟" "میرسونمت." "نه بحث خودم نیست فقط. بقیه چی؟ همه که خونه شون اینجا نیست." "هر کی همونطوری که اومده برمیگرده دیگه." "خب من با اتوبوس و پیاده اومدم. این وقت شب پیاده هم برگردم؟ اتوبوسم نیست دیگه." "بلاخره مشکل خودتی یا دیگران؟" "من، دیگران. ماشینت همیشه قرمز بود؟" میخندد:"نه، مرسی که الآن فهمیدی! یه ماهه عوضش کردم." "جدی؟! نمیدونستم. قرمز رنگ قشنگیه." سیاوش سرش را پایین می اندازد. بعد از چند دقیقه که سر بلند میکند، خسته بنظر میرسد."نیوشا خوب بود؟" "آره. بد نبود. فکر کنم کسی رو نشناسه تو مهمونی جز ما." "مگه منو میشناسه؟" سکوت میکنم. سیگارش را توی جوب می اندازد. "بریم بالا؟" سیگارم را زیر پا له میکنم. "بریم."

مریم هنوز در میانه با حرارت میرقصد. نیوشا روی مبل نشسته است و آرام جمعیت را نگاه میکند. سیاوش به آشپزخانه میرود تا کمی آب بخورد. میخواهم از وسط پذیرایی عبور کنم که مریم مرا میبیند. اشاره میکند که بیا. لبخند میزنم و دستم را به نشانه تسلیم تکان میدهم. میروم روی مبل، کنار نیوشا مینشینم. مرا که میبیند، خوشحال میشود. به محض اینکه می نشینم، موسیقی قطع میشود. نورپردازی ادامه دارد ولی صدا قطع شده است. مریم با حیرت دی جی را نگاه میکند که با اضطراب دکمه ها را فشار میدهد. نیوشا میپرسد:"چی شده؟" "لابد دستگاهش خراب شده." دی جی کاری از پیش نمیبرد. به مریم نگاه میکند. مریم بلند میگوید:"یه نفسی بکشیم، میریم برای ادامه!" و جمعیت هورا میکشند. دی جی دستگاه نورپردازی را خاموش میکند و مریم چراغ ها را روشن میکند. همه چیز در نور مصنوعی لامپ کم مصرف سالن غرق میشود. سیاوش از آشپزخانه بیرون می آید و به طرف مریم میرود و در گوشش زمزمه میکند. مریم میگوید باشه. سیاوش به سمت دی جی میرود و دستگاهش را چک میکند. مریم از پارچ آب آلبالو دو لیوان پر میکند. یکی را خودش آرام مینوشد و دیگری را برای سیاوش میبرد. نیوشا میپرسد:"خوش گذشته تا اینجا؟" "آره آره. چیزی میخوری؟" "نه. کجا میتونیم سیگار بکشیم؟" با سر به بالکن اشاره میکنم. از کنار مریم خندان ایستاده کنار سیاوش خندان درحال بررسی دستگاه دی جی عبور میکند و به بالکن میرود. بلند میشوم و از روی میز خوراکی ها، یک کلوچه بر میدارم و یک لیوان شربت آلبالو برای خودم میریزم. وقتی برمیگردم، مریم را میبینم که سر جایم نشسته است. سریع بلند میشود و میگوید:"ای وای، جای تو بود؟ ببخشید." "نه بابا، بشین مریم جان، ما میزبانو از سرجاش بلند نمیکنیم!" "نه نه، تو بشین، من اینجا میشینم." به دسته پهن مبل اشاره میکند. "اگه خودت میخوای، من چیکاره ام." و روی مبل هوار میشوم. مریم روی دسته مینشیند. یک سر و گردن از من بلند تر شده است. موهای سیاهش را در چندین ریسه بافته است. با دقتی عجیب. دستهای سفید روشنش چندین النگوی طلایی را حمل میکنند و چشمهایش سیاوش را زیر نظر دارند. از من میپرسد:"کجا رفتین شما دو تا؟" "رفتیم سیگار بگیریم. بیرون خیلی شلوغه." "آره. فکرشو نمیکردم امشب توافق کنن."آره. شربت میخوری؟" "نه. نیوشا چطوره؟" "نمیدونم. مطمئنی نمیخوری؟" "آره بابا، راحت باش." شربت و کلوچه را تمام میکنم. بلند میشوم. مریم میپرسد:"کجا؟" به بالکن اشاره میکنم. ادای ناگهان فهمیدن را در می آورد و دوباره سیاوش را نگاه میکند که با دی جی درباره محل مشکل بحث میکند.

نیوشا روی صندلی نشسته است و سیگارش را به سختی با کبریت آشپزخانه روشن میکند. من که وارد میشوم، یک لحظه جا میخورد و کبریت خاموش میشود. "ترسیدم." "من ترسناکم انقدر؟" از کنار رد میشوم و دستهایم را روی نرده پهن میکنم. میخواهد کبریت دیگری بردارد. فندک را از جیب در می آورم و نشانش میدهم. کبریت را کنار میگذارد. فندک را زیر سیگار نازک اسه اش میگیرم و روشن میکنم. یک نخ از بهمن خودم خارج میکنم و روی لب میگذارم. نیوشا تمام توجه اش به داخل است. "چه خبره اونجا؟" سیگار را روشن میکنم. "نمیدونم. بیرون هنوز شلوغه؟" به خیابان اصلی نگاه میکنم. صدای آواز و جیغ و داد هنوز شنیده میشود. نور چشمک زن ماشینهای پلیس دیده میشود. "آره گمونم. خسته نشدن؟" "خسته نشدیم؟" آهی میکشد. "دیر رسیدی زودم میخوای بری؟" "دارم فکر میکنم چطوری قراره برگردم. خیلی دوره از خونه." "آژانس بگیر." "تو چطوری برمیگردی؟" "با سیاوش. احتمالاً." سکوت میکند. داخل را نگاه میکنم. از پشت پرده ها، سیاوش را میبینم که پشتش به ماست. دستش را مثل تنیسوری که موفق شده از حریف امتیاز بگیرد تکان میدهد. بعد برای دی جی و مریم علامت موفقیت میفرستد. مریم بلند چیزی میگوید که نمیشنوم. چراغها را خاموش میکنند و نورپردازی شروع میشود. دی جی پشت دستگاه میرود و آهنگی میگذارد. نیوشا میگوید:"بریم تو؟" به سیگار اشاره میکنم. "هنوز تموم نشده." و به کشیدن ادامه میدهم. هنوز پذیرایی را نگاه میکند. "سیگار دومته؟" نیوشا بلاخره از پذیرایی جدا میشود و مرا نگاه میکند. "همم؟ آره." "امروز چند تا کشیدی؟" "نمیدونم. تو؟" "زیاد." "شب خوبیه که." "نمیدونم. بد نیست." به سمت خیابان اصلی اشاره میکند. "اونا شب خوبی داشتن. قراره همه چیز بهتر بشه." "واقعاً به این باور داری؟" نیوشا به تاریکی حیاط خیره میشود و جواب نمیدهد. مریم در بالکن را باز میکند. اول نیوشا، بعد مرا میبیند. "نمیاین؟ ادامه داره ها!" به سیگار اشاره میکنم. "هنوز تموم نشده. الآن میایم." "خوبه، سریع تر بیاین." و برمیگردد داخل. نیوشا میپرسد:" تموم که بشه میری تو؟" میخندم."سیگار بعد شروع میشه." و به حیاط نگاه میکنم. ادامه میدهم:"تا حالا تبتو دیدی؟" "تبت؟" "آره. یه جاییه وسط هیمالیا. توی چین محسوب میشه. ولی خیلی فرق داره. فرهنگش. مردمش. تفکرش. وسط یه جای پرجمعیت، مثل یه جزیره است وسط اقیانوس. جای جالبیه." "همون نپال نیست؟" "نه فرق داره. نمیدونم، شایدم باشه." "تو رفتی؟" "نه. حتی ندیدم. فقط توی نقشه." نیوشا مرا نگاه میکند. "تبت از کجا اومد یهو؟" نگاهمان به هم گره میخورد. بعد هر دو محو حیاط میشویم. "نمیدونم. فکر نکنم هیچ وقت بخوام برم." "فکر نکنم چیز خاصی هم داشته باشه برای دیدن." "آره، ولی جالبه. نیست؟" "شاید. نمیدونم." نیوشا به خیابان نگاه میکند و زیر لب میگوید:"تبت." 

مریم در میانه با حرارت میرقصد. سیاوش کنار او، سعی میکند همراهی اش کند ولی نمیتواند. هوا خنک است. حتی کمی سرد. سیگار نیوشا به فیلتر میرسد و آنرا پایین میاندازد. منتظرم بلند شود و به داخل بازگردد. ولی حتی داخل را نگاه نمیکند. سیگار بعدی را از کیف دستی کوچک قرمزش در می آورد. سیگارم را روی نرده خاموش میکنم و همانجا رها میکنم. سیگار دیگری خارج میکنم. نیوشا کبریت میکشد و سیگار خودش را روشن میکند. بعد کبریت را به سمت من میگیرد. خم میشوم و سیگار را روشن میکنم. کبریت را فوت میکند و در جا سیگاری روی نرده میگذارد. زیر لب میگوید:"تبت جای قشنگیه." و به حیاط تاریک چشم میدوزد. صدای جیغ و داد و آواز خیابان اصلی با موسیقی آزاردهنده تولد ادغام شده است. نیوشا سیگار را میان دو انگشت تکان میدهد و آرام نفس میکشد. بازی نورها روی صورتش، از وضوح لبخند قرمزش کم نمیکند. 

  • م. مجتاز