The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب
۱۱
اسفند
۹۳
The Empire of NewVericka - تولیدات ملی یا من باب تأمل جمعی در حقوق انسانی
***رویایی از منابع حذف شد.

*** هفت پیکر از منابع حذف شد.

در صحبت استاد امامی بودم، فرمودند: ما این منابع را داده ایم که استادها و کلا کسانی که در این مشغله المپیاد هستند، برخورد داشته باشند با همه جور و همه چیز، اعم از نادرپور و بلعمی. بماند که چقدر بد و بیراه در دل نثار استاد کردم که آقا، یکی مثلا سیاوش گودرزی است در این شغل، پدر همه شان را در آورده، یکی منم، یکی دانش آموز بدبخت فلک زده است که باید این همه متن را بخواند، ظرف شصت روز. انصاف بده برادر!

این تولید ملی که رفته روی اعصاب، منابع المپیاد ادبی است. در بحث حجم، همین یک بند کافی بود بنظرم. خیلی زیادند! اما در بحث کلی این کنش نویدبخش، بگویم که کلیت منابع بد نیست، خیلی گریخته از هم انتخاب شده اند، و منسجم نیستند در مفهوم، و بعضاً بسیار سنگین هستند. خاقانی و هفت پیکرش گویا آزار دهنده میباشند، ما که ندیدیم!

بگویم که هیچ کدام از منابع را، جز بلعمی که دورانی خوانده شده توسط بنده، نه بتمامی اما، و نادرپور که، هه هه، پدر صاحب بچه را هم در آورده ام این تابستان!، نخوانده ام. البته حافظ گذری خوانده شده، ولی تخصصی نه. کلا در بحث تخصصی، کار سختی در پیش داریم، چه شرکت کننده، چه مشوق شرکت کننده!

برای منابع معاصر، چند پیشنهاد دارم. اول اینکه در ترازوی نقد، برای نادرپور و بهبهانی کتاب زده(بگمانم)، مجموعه مقالات، می شود خوانده شوند. دوم، شعر زمان مای فیض شریفی، برای هر سه شاعر توصیه اکید میشود. متأسفانه دسترسی به امثال طلا در مس کار سخت و حتی بیهوده ایست، چه خواندنش وقت عظیمی میبرد و این همه وقت در دسترس نیست، ولی بهترین منابع همین ها هستند. کتاب فیض شریفی، خلاصه ای از همه اینها را در خود جای داده است. هیچ کدام از شاعران معاصر، تحلیل شعر ندارند، نه مثل نیما یا اخوان، و این ظلم خواهد بود که سوال از معنی بدهند، چون برداشت پذیر هستند، ولی گریختگی معنایی امثال شفیعی و اخوان را اینجا نداریم و خیلی واضح تر هستند خوش بختانه حمیدی و بهبهانی و نادرپور.

کلا هنوز هم ناراضی هستم از حجم منابع. بدانید و آگاه باشید! و راستش با وجود اینکه از حجم منابع کم شد، از حذف شدن رویایی ناراضی ام. بنظرم خوب می بود که با این شاعر هم برخورد داشته باشند آیندگان ادبی این مملکت. دلم سوخت. با وجودی که دل خوشی ازش ندارم اینرا میگویم. دلم میخواست بچه ها با جریانات بد هم سر و کار داشته باشند.

پ.ن: وقتی توی بی آر تی های انقلاب وایسادم، اتوبوس که با سرعت رد میشه جلو وایسه، چون من طبق معمول توی جای اولین اتوبوس واینمیستم که خلوت باشه اتوبوس، دلم میخواد پای راستم رو بیارم بالا، تا بخوره به اتوبوس و خورد بشه، بپکه، منهدم بشه. بعد برم دکتر، یکی یکی استخون هام رو جایگزین کنه، عضله بذاره، پله پله روش کار کنیم و یه پای نو در بیارم. واقعا دلم یه همچو چیزی رو میخواد، حیف که اگه این اتفاق بیوفته، پام قطع میشه بجای ویران شدن...

پ.پ.ن: من بی عرضه تر و شکننده تر از کمیته امسال ندیده ام و نخواهم دید! حذف دو منبع؟! اصلا چرا از اول نوشتیدشان آخر عزیزانم؟! پاره سنگ کجا افتاده؟!



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۷
اسفند
۹۳
The Empire of NewVericka - با شکوه
خورشیدکم، متاب، من مشرق توئم، از من سحر مخواه، کامروز، سایه ها، منصور لشکرند...

دیروز، جالب بود. پریروز، عالی بود. پس پریروز، فاجعه بود. روز قبلش، خسته کننده بود. هفته، هفته غریبی بود. و من در طول این هفته چیزهای غریبی را تجربه کردم. هم در عوامل انسانی، هم در عوالم علمی، هم در محافل فکری و باقی چیزهای چیزی...

خب بگویم، شنبه را یادم نمیاد چه حسی داشتم، ولی حس خاصی نبود. یک شنبه بد بود، جدی. خیلی خسته کننده، حوصله سر بر، بیهوده سیر، الکی، تنها، همان فرمول همیشگی. دوشنبه را روز حسرت مینامیم. این یک روز کذایی و استراتژیک، مریض شدم و نرفتم. نتیجه اینکه یک جلسه بسیار شاخ مارکس خوانی، یک دورهمی خیلی خوب با بکس ادبیات و یک همراهی با دوستی را از دست دادم. حالا اینها بکنار، یک روز کامل را به بیهودگی گذراندم اما در بخش خوب ماجرا، موفق شدم اتاق کذاییم را کمی تمیز کنم. این خیلی خوب بود. روی اعصاب رفته بود بی نظمیم.

اما سه شنبه، خیلی خوب گذشت، خیلی غیر قابل انتظار، چون یک جورهایی، دو گروه از آدمهای مورد علاقه ام جمع شدند کنار هم و من از مصیبت انتخاب رهایی یافتم و مجبور نبودم انتخاب کنم که با کدام باشم. و درباره این حرف دارم و داشتم در قبل گویا. بهرحال.

بزرگ که میشویم، وارد دانشگاه، وارد دنیای باز که میشویم، اتفاق وحشت انگیزی میوفتد. مثل این است که ناگهان وارد تداس دراگون ایج شویم و همه اش باز باشد. این بزرگترین وحشت دنیاست و بزرگترین موهبت انسانی. انتخاب. اینکه کجا برویم، با که باشیم، چه کنیم. این خیلی خوب است، و خیلی سخت است. اینکه فلان ساعت، وقتت را به چه کاری بگذرانی، و انتخابهای دیگر چیست و میتوانی چه کارهای دیگری بکنی، اینکه کدام گزینه بیشتر بنفع توست، این خیلی دشوار است. اینکه باید میان بعضی ها یکی را انتخاب کنی. و بدتر از خود انتخاب، نفهمیدن است. اینکه طرفهایی هستند که نمیفهمند این انتخاب را. فکر میکنند چون دنیای خودشان اصلا رشد نکرده در این یکی دو سال، بقیه هم مجبورند تک انتخابی پیش بروند. من باب مثال، کسی را میشناسم که اگر مثلا بیاید داخل یک حوض و ببیند من با گروه دیگری نشسته ام و پا نشوم بروم پیشش، فکر میکند من خودم را گنده کرده ام برایش. نمیفهمد که من انتخاب کرده ام با این جمع بنشینم، نه آن جمع. هیچ ربطی هم ندارد به گنده کردن، صرفاً معادله ای بوده که نتیجه اش نفع بیشتری را در این جمع نشان میداده. خدا رو شکر، آن کس اینجا را نمیخواند، که بد هم هست، چون تهش هم در جهالتش میماند. بگذریم.

آقا/خانم، نمیشود غرولند نکرد انصافاً! زندگی جای غر زدن دادن، به چه بزرگی! باید استفاده کرد ازش. مثلا دیروز، اتفاق فوق العاده جالبی افتاد. بنده مورد تهاجم یک راهزن(!!) قرار گرفتم و متوجه شدم که در عین چت مغزی و خریت، بسیار خر شانس هم میباشم. ماجرا از این قرار است که بنده دیشب بسیار عصبانی از وقایعی در منزل و دانشگاه، در حال برگشت از دانشگاه بودم، حوالی 6-7 شب. بعد از خیابان سرپرست به سمت پایین حرکت میکردم، با کیفی سنگین از کتابهای تازه و کیسه ای در دست که در آن هم کتاب بود. در این وضعیت وخیم عصبی، یک مرد نسبتاً گنده با چاقویی نه چندان بزرگ از گوشه ای بیرون میپرد و به بنده میگوید:"هر چی داری بده بیاد" یا یه همچو چیزی، واقعا یادم نیست عین دیالوگ را. و حوصله توصیف ندارم، وگرنه قیافه احمقانه طرف کاملا توی ذهنم هست. بهرحال، من چه گفته باشم خوب است؟ شروع کردم به فحش دادن و داد زدن با این مضمون که احمق بیشعور نفهم، آدمی که این وقت شب با این همه بار، دارد پیاده راه میرود، پول نان شبش را هم ندارد، چه رسد چیز با ارزش داشتن، و آخه ابله، این کتابارو میبینی؟ کلا بیست هزار تومن می ارزن. تازه اگه بدونی چطوری کتاب بفروشی. و من بخاطر همینا باید نون و پنیر بخورم شام. و نفهم بی مغز، آخه من اگه سر و وضعم به آدم پولدار میخوره؟ تو عقلت نمیرسه بری سراغ یکی که پول داشته باشه، نه یه آدم بدبخت بیچاره ای مثل من و این جور چیزها، بشدت و عصبانیت، طوری که طرف خیره نگاه میکرد و مبهوت مانده بود. چند بار دیگر هم گفت اولش که هر چی داری بده بیاد، ولی من اهمیت ندادم و باز چرت و پرت تحویلش دادم تا اینکه یک گشتی نیروی انتظامی سر ایتالیاست فکر کنم خیابانش، ظاهر شد و طرف در رفت. و این نشان از درایت ندارد، بسیار خرشانسم که گشتی رسید(البته پاسگاه سر خیابان ایتالیاست گمانم)، و بسیار چت مغزم که در آن وضعیت نابهنجار، چرت و پرت تحویل طرف دادم و هر لحظه امکان داشت چاقویش را تا دسته در شکم بنده فرو کند و تمام دارایی جداً ناچیزم را بردارد و ببرد. و خیلی جالب و غریب بود موقعیت، اما شانس آوردم که طرف این کاره نبود. و بگذریم بازهم.

این هم ماجرای جالب دیروز. امروز هم که کذایی بود، فردا هم که کذاییست. خدایا، این دور باشکوه کذایی را خاتمه ببخش، برای خاطر خودت. درست است که حجم چیزهایی که باید بخوانم هر لحظه در حال افزایش است و من باز هم سراغشان نمیروم، ولی خودت یک کاری کن که بروم. خسته شدم از هیچ کار نکردن. و میدانم که خبری نمیشود، تهش اراده خودم است، ولی بگذار دلی خوش شود که چیزی هست آنجاها. حتی اگر افیون توده ها باشد.

پ.ن: لحنم جالب تر بود قبلاً گمانم. خیلی بهتر بود، چیز عجیبی بود، کلاسیک همینگوی وار، مادون هر چه بود و نبود، یک چیز نگنج کلامی. شعرها را هم نگاه میکنم، خیلی از فاز قبر آفرین کشور فاصله گرفته ام، رسیده ام به سرصدا نکن، خیلی معمولی شده حرفم، بس که نخوانده ام و حرف زده ام. بس که کلامم را نپرورانده ام. خیلی بد است، دلم برای شکوه آهنج و درد آمیز و پژمر سرد آواز جنون پیکر تنگ شده... حتی اگه لفظهای درستی نیستن. برای فلذا و مشارالیه و دامت برکاته و انارالله برهانه و مرثیه هم. یک چیزهایی بود توی حرفهایم که حالا نیست و دوست داشتم بود. یک چیزهایی که گوشه کنارها میبینمشان و دلم برای خودم وسطشان تنگ میشود و ذکر مصیبت ها که چه شد چه شد ترا چه میشود، چگونه از عوالم صریح اوج فاصله گرفته ای و در مسیر انهدام میدوی... اصلا یک طوری که خودم میترسم از چیزی که قرار است در ادامه بیاید. کارور، بیا نجاتم بده، ترا به جان اسدالله امرایی و فرزانه طاهری...



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۳
اسفند
۹۳
The Empire of NewVericka - خوب، بد، نو

جستاری در مدح و ذم بخش نگاه نو 33 امین جشنواره فیلم فجر

 

جشنواره فجر، سنتی نه چندان نو پا و زیباست که در دهه فجر برگزار میشود و تبدیل شده است به تنها راهی که فیلم سازان ایرانی برای ارائه و فهم بازخورد فیلمهای خود دارند. این جشنواره همیشه مکانی برای هنرنمایی بزرگان صنعت سینما بوده است اما بحث ما، بحث این بزرگان نیست. بحث ما این بار، بخش دیگر و کمتر دیده شده جشنواره فجر است. بخش نگاه نو، جایی که فیلمسازان ایرانی تازه کار در صنعت سینما، فیلمهایشان را بنمایش می گذارند. جایی که کفه ترازو مخاطب، فیلم هایشان را برای اولین بار در پرده نقره ای محک میزند.

این جانب، موفق به دیدن چند فیلم نگاه نو این جشنواره نشده است. یکی ناهید بود که بدلیل تداخلی در برنامه، قادر به دیدن آن نشدم. دیگری، فیلم در دنیای تو ساعت چند است، فیلم تحسین شده صفی یزدانیان بود. فیلم دیگر، بدون مرز امیر حسین عسگری بود که موفق به دریافت تندیس بلورین جایزه ویژه هیئت داوران گشت. فیلم ماهی سیاه کوچولو نیز متأسفانه مشاهده نشد. این جستار، صحبت باقی فیلمهای مشاهده شده در بخش نگاه نو 33 امین جشنواره فیلم فجر است.

در ابتدا، اینکه عموم فیلمهای اکران شده، متأسفانه حرف جدیدی برای گفتن ندارند و تمام قوایشان در یک یا دو نقطه مثبت خلاصه میشود، مثل بازی خوب بازیگر، فیلم برداری خوب، فیلم نامه خوب، دیالوگ پردازی قوی، این چنین مسائل. و صد البته که این برای عموم فیلم هاست.

برنده تندیس بهترین کارگردانی و بهترین فیلم نگاه نو، فیلم چهارشنبه 19 اردیبهشت برای مثال، یک فیلم کامل است. ایده ای بدیع و عجیب که به زیبایی هر چه تمام پرداخته شده، تدوین بی عیب و نقص، فیلم برداری قدرتمند، کارگردانی خوب در ساخت صحنه ها، اجرای تأثیر گذار بازیگران و صدا گذاری و موسیقی متن زیبای کارن همایونفر بهره مند است. محتوای فیلم نیز، مثل همیشه نیست. تکراری و دمده نیست، حرف جدیدی در سینماست، داستان یک آگهی در روزنامه که به اتفاق زیادی منجر میشود و حواشی آن اتفاقات و همچنین داستان آدمهایی که درگیر این واقعه در روز چهارشنبه 19 اردیبهشت میشوند و ریشه های آنها، بخوبی در یک ساخت تمیز و دلنشین بکار گرفته شده اند و اگر پایان بندی فیلم کمی بهتر میبود، شاید حتی لایق سیمرغی بلورین نیز میشد.

اما همه فیلم ها انقدر خوب نبودند. مثلا فیلم آزادی مشروط، که از ایده خود نهایت استفاده را برده بود اما دیالوگهای بد و بازیهای بی اهمیت و ضعفهای فیلمنامه، قدرتهای نسبتاً خوب تکنیکی کارگردان اثر، حسین مهکام، را پوشانیده بود. صد البته که این تمام ضعف های فیلم نیست، ولی اساس مشکلات بنظر همینها می رسد.

یا فیلم دو سهیلا گلستانی، ملقمه ای بی فایده از آشوب و بی نظمی ساختاری، بدون داستان واحد و فیلمنامه بی هدف که برای نشان دادن جریان، روایت داستانی را فدا کرده بود و گرچه از برداشتهای خوبی قوت میگرفت، اما از بیهودگی در طول خود رنج میبرد. انگار فیلم مستأصل باشد، نداند که چه میخواهد و مشکل اکثراً بگردن فیلمنامه نویس است که در این بخش، خود خانم گلستانی است و بخشی به گردن فیلم برداری پر لغزش فیلم که صحنه های آهسته را به کابوس بیننده بدل میکند.

احتمالا بدلیل اینکه فیلمسازان نگاه نو بنسبت آماتور محسوب میشوند، استفاده از موسیقی متن بشدت ضعیف است. بطوری که اکثریت فیلمها، از موسیقی متن خاص و قابل ذکری استفاده نمیکنند و بعضاً از افکت صوتی نیز. اما خب، نمونه های خوب هم یافت میشوند، مثل کلیت نگاه نو، اینجا هم قضیه خوب و بد است. گرچه بدلیل عدم تخصص نگارنده، از صحبت بیش از حد در این مبحث پرهیز میشود.

از فیلمهای دیگر نگاه نو، فیلم احتمال بارش اسیدی، از بهتاش صناعی ها، یکی از بهترین تجربه های سینمایی محسوب میشود. فیلم بی نقص نیست، ولی قدرت شگفت انگیز زندگی و گذر را به ما نشان میدهد و روایت یک جویش را برای ما تصویر میکند که در انتها به نتیجه جالبی میرسد و بیاد انسانها میاورد که مهم تر از هدف، مسیر است. مسیر را گم نکنیم. صد البته که در نشان دادن این منظور، فیلم برداری محمد رضا جهانپناه نقش اساسی دارد که با کادر بندی های بی حرکت و آرام خود، و در مواقع نیاز پر التهاب، جریان داستان را به چشم بیننده هدایت میکند.

از فیلمهای پر سر و صدای این جشنواره، بواسطه کارگردانی راما قویدل برای اولین بار در سینما و حضور علی مصفا و حمید فرخ نژاد، چاقی! بود. فیلمی گیرا که توانست تمام حرف خود را در روایتی نه چندان قوی، ولی با ملاحظه و دقت بگنجاند. فیلم در مبحث فیلمنامه، تنها از ضعف نگاه سطحی و نه چندان پیچیده به روابط انسانها رنج میبرد و کلیت فیلم، مشکل خاصی نداشت. و ارتباط مسئله حاشیه با اصل بشدت زیبا پیاده شده بود و با یک صداگذاری بی نظیر همراه شده بود تا تجربه ای جدید را بمخاطب القا کند که بنظر موفق آمد.

فیلم جامه دران، از حمیدرضا قطبی، فیلمی بسیار عجیب بود. فیلم از هر لحاظ، هیچ چیز برای ارائه ندارد. فیلم نامه، گره خوبی دارد، اما گره برای بیننده نسبتاً عاقل، حدود نیم ساعت زودتر باز میشود و در کمترین وضعیت، یک ربع فیلم اضافه است. بخصوص نظریه ای که در فیلم مطرح میشود و بر ضدش حرفی نمیزند، باعث آزار مخاطب است و دید بسیار سطحی به وقایع و نبود شخصیت، از دیگر ضعف های آن است. گرچه فیلم از چند بازی خوب، بخصوص از بازی عالی باران کوثری بهره مند است، ولی در کل، فیلم خوبی نیست. کاری به دیپلم افتخار بهترین فیلم نامه اقتباسی اش هم نداریم.

و اما انیمیشن شاهزاده روم، ساخته هادی محمدیان. ضعف کلی انیمیشن های ایرانی، در جاهل پنداشتن مخاطب است. متأسفانه فرض اصلی هر کارگردان انیمیشنی، این است که فیلم نامه باید کودکانه باشد، حتی اقتباس تاریخی مذهبی. فیلم از لحاظ تکنولوژی و تکنیک، بسیار قدرتمند است. اما ضعف طراحی در طول کل انیمیشن بسیار آزار دهنده است و نمیتوان بخاطر زیبایی افکت ها و تکنولوژی، از بد بودن طراحی های محیطی و شخصیتی کار گذشت. موسیقی آریا عظیمی نژاد البته از نقاط قوت بسیار خوب فیلم است.

و این جستاری بود بر بخش نگاه نو 33 امین جشنواره فیلم فجر. جشنواره ای که خوب و بد، گذشت و این فیلمها را بیادگار گذاشت. سعی شد از داستان های فیلمها سخنی بمیان نیاید تا تجربه دیدن ایشان لوث نگردد. و این تلاشی بود برای نگاهی کوتاه بر اکثریت فیلمهای کارگردانهای تازه کار سینما.


,

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۱۳
بهمن
۹۳
The Empire of NewVericka - ذکر مصیبت
دگران، درگردش ساعات، میروند. بسیار رفتند. هر لحظه بیشتر، ولی کسی نمی آید. نمی آیند.

***

انتهای مسیر، بن بست است

حس دریا نگشتن صد نیل

رنج اتمام جنگ پیش از برد

بغض فیلتر کشیدن دانهیل

***

آن کس که باید، هرگز نبیند

چشمان بیناش، از مهد کورند

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۹
بهمن
۹۳
The Empire of NewVericka - پارک وی

میون پارک وی تنهام

تو عمق پرت جمعیت، نگاهم روی بیلبوردا

صدام گم میشه تو حس شدید آس گیشنیزی

مثه تصویر مرغابی توی نقاشی یه بچه ی کوچیک

فقط هفتم به نقش گنگ بوم تار

 

کنار پل تک و تنهام

کنار رهگذار ماشینای بی خود کوفتی بنزین ریز

میون حلقه ی زنجیر های پاره ی تهران پژمرده

کنار پارک وی، مست و خراب و خرد و افسرده

 

صدای بوق ماشینا میپیچه توی گوش من

خفه میشم نه از کمبود اکسیژن، نه از کربن منو اکسید

نه از بالایی حصر تراکم واسه ریز گردا

خفه میشم که بسته راه حلقم رو تنفس هام

کنار پارک وی موندم

تو این قصر کرخت سست میپوسم

که صدها سال پیشم ساخته خالق قفس گونه

و میخاره تنم واسه شیکوندن میله سلول هر بندی

قفس میشه به دورم پارک وی اما اسیرش نه

اسیرش من نمیشم، نه

 

ازم پرسیده بود امروز، یک سایه، شبیهش یا

چرا غمناک میگردی درین تخریب هر روزه

نگفتم رنج اندوهی رو که هر روز

به دورم بسکه حجم اندکی شادی نخوابیده

یه جور مومیایی طور میپیچه؟

 

تو روحم خدشه های یه شکست تلخ

مثه خمیازه بین دنده های منهدم از ضربه ی پتکم

کجای پارک وی، تجریش رو دیدم؟

چه کس من رو شکستم داد و خندیدم؟

که از تجریش تا این گوشه پر تشویش، پَرسیدم...

 

سبک سنگینی این فتح دور از فکر

تو گیجگاهم رژه میره مثه خونابه های گرم

یه حرفی تو مخم تق تق صدا میده

"بزن تو سیم آخر باز

فقط آتیش جزای این شکست توست"

ولی فندک نمیگیره

 

نفس بین لبا حبسه، مثه خورشید پشت ابر

تو قبر شوم اون تحقیر آلوده شکستم من

و آخر دردهامو مینویسم روی آسفالت سیاه سرد

براش جوهر شده خونم، قلم میسوزه از پودم

 

چرا من رو غما از جا نمیرونن؟

چرا با من قناری ها نمیخونن؟

سر تجریش تو رفتی،

 کنار پارک وی موندم

غبار خیس رو از پلک ها روندم

تو آشوب هزاران لحظه ی پردرد، جون میدم

فقط بادم به روی سنگ فرش راه

فقط دستی به سوی ماه

فقط جنگ آور بی خانمان پر فشار از قصر دیوونه

که میخونه بنام شاه

چه مفت آمیز میشن رد افکارم میون پارک وی، تنها

 

 

 

بهمن 93

تهران

 

پی نوشت: دی و بهمن ماه های خیلی خوبی بودند. بخصوص در مقوله شعر. تمرینهای زیاد، طرح های جدید، حرفهای جالب. یکی از تلاشها رو احتمالا مشاهده کردید و اسکیپ نکردید! ترجیح بر نظر دادنه. خوشحال میشم ضعفهام در حرکات جدیدم مشخص بشن. گرچه انتظاری ندارم. که هیچ وقت نداشتم.



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۶
بهمن
۹۳
The Empire of NewVericka - خداوندگار - 1

جستاری کوتاه درباره بیهقی و اندیشه وی

 

نویسندگان بسیاری در طول تاریخ دراز ایران زمین، دست به قلم برده اند و متن هایی را، به تکلف، به صنعت، به قوت و به زیبایی نقش بسته اند و به رشته تحریر کشیده اند. در بین این آثار اما، ستاره درخشانی است که بی بدیل و مانند میدرخشد. ابوالفضل بیهقی، سلطان بی چون و چرای عرصه سخن. و در این بحث، نه تنها زیبایی بیان، که هویت حرف نیز مهم است. که تاریخ را بی دروغ و در عین راستی برای دیگران روایت کند و این کار هر کسی که تاریخ پایه یی بنویسد و بنایی بزرگ افراشته گرداند، چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند. چند نفر هستند که شاهکاری خلق کنند و بدانند که چه خلق کرده اند؟

بیهقی، به عظمت کارش کاملاً واقف است. میداند چه چیز ارزشمندی را به رشته تحریر در آورده. میداند کارش چقدر بزرگ و مهم است. اما عموماً این را بروز نمیدهد. همین چند خط قبل، نوشته است که "آنچه من را دست داد بمقدار دانش خویش نیز [نبشته] کردم تا بدین پادشاه بزرگ (مسعود) رسیدم، و من که فضلی نداشتم و در درجه ایشان نیستم(دیگر نگارندگان تاریخ)، چون مجتازان بوده ام تا اینجا رسیدم. درک بفرمایید شوق بنده را از دیدن نام خویش در اولین صفحه مجلد شش تاریخ بیهقی و فروتنی استاد را. گرچه اینها اکثراً حیلی است برای نشان ندادن عین حقیقت.

کاری که بیهقی به وفور انجام میدهد، و نباید خرده گرفت مثلا که تاریخ نویس یا کلاً آدم ادبی نباید این عمل را انجام دهد، مدح سلاطین غزنوی است. بعضی میگویند چاره ای ندارد چه بدون مدح و تقدیم، کتاب پابرجا نخواهد ماند. بعضی میگویند این بخشها را بزور مجبور به نوشتن کرده اند. و بعضی ها حرفی میزنند که بحق نزدیک تر مینماید. بیهقی مجبور نیست، ولی زندگی درباری، او را بمدح سلطان کردن و به خلاف نکردن عادت داده. بیهقی مدح مسعود را میکند، و این کار بزور نیست. چرا که در این میانه شیطنت هایی نیز میکند و بعضی اوقات، حتی به شیوه نه دست اول، از اعمال وی حتی انتقاد نیز میکند. (رجوع شود به دیداری با اهل قلم استاد غلامحسین یوسفی)

مثلا بیهقی، در صفحه 153، از صفات خارجی و شورشیان میگوید. و مینویسد که "فرق میان پادشاهان مؤید (تأیید شده توسط خداوند) موفق و میان با خارجی متغلب (مسلط شده بر بعضی نواحی)، آن است که پادشاهان را چون دادگر و نیکوکردار و نیکو سیرت و نیکو آثار باشند، طاعت باید داشت و گماشته بحق باید دانست، و متغلبان را که ستمکار و بدکردار باشند، خارجی باید گفت و با ایشان جهاد باید کرد". این نوشته عجیب نیست؟ یعنی اگر کسی قیام کند و دادگر باشد، پادشاه بر حق است!

بیهقی این مسئله و نگاه را جایی دیگر نیز بروز میدهد که شبیه به جبر پذیری این دوره نیز هست. اینکه پادشاه فر ایزدی دارد و از طرف خداوند خلیفه است، در نگاهش به سلطنت ابواحمد محمد بن محمود غزنوی ذکر میشود. اما آیا بیشتر دلیل حرف زدن از صلاحیت محمد برای این جایگاه، دادگر بودن او نیست؟ بیهقی این عقیده را انعکاس میدهد که پادشاه حقیق، پادشاهی است که رعیت و خادمانش او را پادشاه بدانند. پادشاهی است که مقهور بماند و بتواند سلطنت قدرتمندش را حفظ کند. بیهقی این نگاه را انعکاس میدهد که خداوند یاری گر است، منتها بر پادشاه پیروز و نیکو کار.

اما خب در لفظ، چند ماه سلطنت محمد را که مستقیماً پس از مرگ محمود آغاز شد، تقدیر الهی و حکم ازلی میداند و تبعیت از او را در آن دوره، همپای برادرش مسعود غزنوی در سالهای بعد قضای الهی میداند. قضیه به تخت نشینی محمد که محمود در بالین مرگ وی را جانشین خود اعلام کرد تا سقوط او پس از اینکه بوسیله علی قریب دست بسته تحویل مسعود داده شد، میزان علاقه بیهقی به هر دو سلطان و نیاز به تبعیت از هر دو را نشان میدهد و میگوید که بیهقی هم کاری بجز انقیاد(اطاعت) نداشته و این بد نیست، چرا که شغل وی این را ایجاب میکرده.

بیهقی استاد قلمروی روایت است. اما چیزی در این میان است. بیهقی فردوسی نیست که دهقان زاده ای باشد خودسر و سربلند و بر جز خدا سر تعظیم فرود نیاورد. بیهقی کسی از میانه دستگاه حکومتی دولت غزنوی است. باید در نظر داشت که حرفهایش و عقایدش در سایه همین شغل سخت و کار خطیر شکل گرفته اند. و همچنین نباید تصور کرد که بیهقی فقط نگارنده تاریخ است، بدون آنکه حرفی داشته باشد. چرا که مثلا در قضیه مرگ بونصر مشکان، استاد بیهقی و رئیس دیوان رسالت در دوره محمود و مسعود، نظرات تند بونصر در اواخر عمر را به این بهانه که رو به مرگ بوده بروز میدهد. دلیل اینکار چیست؟ چرا باید بنویسد که بونصر به مسعود توپیده است و از سیاست هایش شکایت کرده؟ آیا جز این است که بیهقی میخواهد به این وسیله نارضایتی های دستگاه حکومت غزنوی را بروز دهد؟ شاید واقعاً جز این باشد، اطمینانی در این سطور نیست.

البته بیهقی گاهی در نوشتن بسیار زیاده روی میکند. و متأسفانه هر دو بخش تعیین شده برای المپیاد، جایی هستند که بیهقی در حال زیاده روی در حرفهایش است. در بخش اول که خطبه بیهقی درباره طبیعت انسان و عقایدش، و در بخش دوم تکه ای درباره نامه نگاری شعر محور بوسهل زوزنی و قاضی منصور نامی که بهمراه شرح چگونگی دست یابی، بخشی اضافه در میان ماجرای مرگ بونصر است.

از اخلاق بیهقی نیز یادی کنیم که در هنگام اعلام ناراحتی از اخلاقیات و اعمال بوسهل، همه چیز را به گردن او نمی اندازد و با انصاف میگوید که در ناراحتی ها و درگیری هایش با بوسهل پس از مرگ مسعود در زندان، بی تأثیر نبوده است و میگوید که در بعضی مرا گناه بود و خطاها رفت تا افتادم و خاستم و الخ. و بعد سعی میکند بدگویی نکند طوری که خود را خوب جلوه دهد "تا نگویند بوالفصل صولی وار آمد و خویش را ستایش گرفت". و صولی کسی بود در دربار عباسیان که در دهخدا بزنید، میفهمید دقیقاً که بوده است.

تکه ای نیز هست، درباره قضیه ی بامزه ای که بیهقی تعریف میکند. و در انتهایش مینویسد: " و مردمان روزگار بسیار از آن بخندیدند. و خوانندگان اکنون نیز بخندند". و اینکه انسان واقعا به این قضیه بخندد و بیهقی، با چندین قرن فاصله، چنین بگوید و حدس بزند، برای نگارنده بسیار جذاب است. بلکه این هم حسی کوتاه با چند قرن پیشتر، لذتی مضاعف به خوانندگان بدهد.


,

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۲۱
دی
۹۳
The Empire of NewVericka - کجدار و مریز
وقتی که هنگام گوش کردن به آهنگ چیز مینویسی، خیلی اوقات دلت میخواهد دست از نوشتن بکشی و به آهنگت گوش کنی و بزنی زیر همه چیز و دیگر نه من، نه این ملت و نه این همه هیاهوی بسیار برای هیچ. گور به گور شود برود همه چیز که نتیجه چیست؟ ماییم و زندگی یا زندگی و ما؟ مثل مذاکرات هسته ای، الی الابد رهسپاریم به سوی بجایی نرسیدن انگار. بهرحال، پست از دهن افتاد.

فردا امتحانی دارم از درسی که تا این لحظه دو مجلد کتاب اصلی منبعش را نخوانده ام و نخواهم خواند و کلا ترم اولم را بسوی فاجعه سوق داده ام و حالا که نگاه میکنم، میبینم دلسوز و نگران و همصحبت و حتی همدرد هم دارم، دیگر غصه چی را بخورم انصافاً؟ بفنا دادیم رفت ترم اول را و واقعا بعید از که ادامه دهم به این طی طریق بیهودگی مفرطم. امکان ناپذیر نیست ولی میزان عصبیتی که سر امتحانی که میوفتادم کشیدم و استادش سر جلسه آدم بهم گفت از شما انتظار بیشتری میرفت، باعث شد به این نتیجه برسم که واقعا انتظار بیشتری از من میرود. بنده یک ابله میباشم که اینگونه آمده ام ادبیات بدون خواندن. مگر میشود اصلا؟ کجدار و مریز تا کجا میشود طی کرد اصلا؟ وللش.

خب، ادبیات تهران البته همین است. کج دار پیش میرویم کلا و باید حسابی مراقب باشیم که چیزی نریزد یک مرتبه و زندگی ما، خود ما، هیکل ما و باقی اجرام نزدیک و دور را به گند و کثافت بکشد. از وضعیت کلی دانشکده، همین بس که دستشویی هایش شیر آبهای خوبی دارند که آب گرم هم بیرون میدهند! اول ترم وضعیت بغرنج تر بود بخاطر حجم عظیمی زباله در حیاط خلوتمان و اینها که حل شد و بوفه هم غذایش سینوسی ظاهر شده ولی قابل استعمال است! و اینها که مهم نیست، علم چه؟

دیدار یک ترمه ما، ما را به یک نتیجه رساند. اساتید تهران، عموما سواد دارند، ولی اکثراً عاقل نیستند. استادی داریم که وضع درسش در محدوده هایی مشخص خیلی خوب است و شاعر هم هست و اینها، ولی کلا چیزی از سخنان دانشجو نمیفهمد و هیچ وقت به سخنان دیگران توجه نشان نمیدهد و خیلی معلم مسلک است. همچنین استادی داریم که حوزه درک و شعورش به سطح وزغ میباشد اما همین حوزه را به غایت خوب درس میدهد. این استاد، که شاعر برجسته ای در دید خودش هم هست با توجه به عدد ابیات سروده اش!، نیما را شاعر نمیداند و شعر نو را شروع شده نمیبیند و اینها که ولش کنید، سر کلاس هم کظم غیظ کردیم و شاید نامش برده باشم قبلا، ولی در این پست نمیبرم که کسی ایمیل زده بود به شهروز خنجری چرا حرف زده ای! و بنده روحم از سخنی خلاف شأن استاد رفته خبر نداشت، که ایشان چه دیده اند الله اعلم.

و در ادامه سیل اساتید برخورد داشته باهاشان، بگویم که اصولا وضعیت علمی دانشکده خیلی خوب است. اساتید باشعور برعکس این جناب رفته(استاد خنجری عزیز ما نه!) به قوت و قدرت حضور دارند. یک استاد عظیمی(دامت برکاته) داریم که خداوند سایه اش بر سر ما مستدام و پهناورتر هم حتی کناد که نبینیم نبود گرانقدر گرانسنگ گرانمایه استادمان را! که سواد استاد بی بدیل و یکه تاز هم نیست، ولی بشدت علاقه مند کننده به ادبیات آکادمیک است شیوه تدریسشان و ما را به زندگی ادبی امیدوار میسازد که اگر بر باقی دروس جملگی خروج نمودیم، اینجا سد اشقیا را شقه کرده ایم خوب است! و قول شرف که سال بعد تاریخ بیهقی را بیست شوم که این ترم نداشتیم ولی با استاد باسواد منصفی درس دیگری داشتیم که انقدر تنبلی کردم نخواندم و میوفتم و همان بود که شرح ماوقع به اسبق حروف رفت و بمیرم اگر دفعه دیگر با آزادیان(استاد نامبرده) درس بردارم و بیست نشوم که از وزغیت استاد روانی نیماگریز هم بدترم. به هر حال.

و کسانی بود که قدر ندانستم و میشد اندکی بهشان توجه نمود که بد هم درس نمیدانند و رخوت و غرور و باقی جنون و جهالت این دوره مستولی بدی داشت این چند ماه و اکنون که دست به توبه گشوده ام، امید است به اینکه مشروطیت قریب الوقوع این ترم، پایان این شب تار باشد و امید نباشد که باید باشد وگرنه من میدانم و هیکل منحوس خودم...

و دیگر چه میگویند اصولا دیگران درباره جوشان، دانشگاهشان، میکده شان و اینها؟ درگیر حاشیه نشدن را گفتم قبلا که میرسعیدی گفته بود و اینها گمانم و دیگر بار تأکید میکنم که سعی شود درگیر حاشیه نشوید یا اگر شدید، ظرف یک ترم به واقعه برگردید و روانی نمانید ترجیحاً.

و برای کسانی که میخواهند به ادبیات بیایند، پیش زمینه فکری ایجاد میکنم. وضعیت بد نیست. به پای دوران پیش از دولت مهرورزی، بخصوص هشتاد و هشت نمیرسد. به پای قبل از انقلاب که شوخی میکنی رفیق؟! ولی وضعیت کلی دانشکده ادبیات و علوم انسانی، و نه فقط ادبیات که تاریخ و فلسفه و باستان شناسی نیز، با روی کار آمدن اساتید جدید و قدرت گرفتن مدیرگروه های منتخب خوب دارد کم کم به وضع خوبی میرسد و اساتید با شعور نسبتاً اندک هستند اما بقدر کفایت در هر رشته حضور دارند.

درباره ادبیات به صورت شاخص، وضعیت علمی ادبیات خوب است ولی هستند اساتیدی که هنوز جو دبیرستان را مناسب دانشگاه میدانند و خب هستند کسانی هم که هیچ نسخه ای را مرجع نمیشناسند و هیچ حرفی را درست نمیدانند مگر به شاهد و استدلال قرینه مند و هستند کسانی که چند تحلیل یک موضوع را کاملا صحیح درباب موضوع میدانند و اینها امید به زندگی را شدید در ریشه خاطر فرد مستحکم میکنند.

و دانشجو که اصل رشته است. نسل ما گروه خوبی بود با حذف چند عنصر انحرافی مثل خودم که ترم بعد آدم میشوم و دانشجوی خوب و گل گلابی میشوم که استادها را تا دم در خانه شان با سوالات ارزشمند درسی کلافه میکند! بسته به ورودی، ممکن است شانستان خوب باشد یا بزاید در برتان. ولی خب از ارکان اصلی این رشته، این است که ورودی فقط یک ترم اول معنی دارد و زان پس شمایید که انتخاب میکنید به کدام سو میروید و چه کلاسهایی برمیدارید و هیچ کس مجبورتان نمیکند رشته خاصی را بردارید چه که چیزی به نام پیشنیاز در دروس ادبیات تعریف نشده و با خیال راحت میشود حافظ یک را ترم سه برداشت و بین ترم هفتی ها و نهی های مانده و احیاناً یازدهی های عتیقه(!!) نشست و به کلام استاد گوش سپرد! و خب در این چرخه اکثریت قریب به اتفاق دروس هستند و درحال، بگذریم ز مبحث لذت بخش انتخاب رشته...

من نمیدانم چرا باید برای کسی بنویسم تهران چطور است! واقعا نمیدانم! هیچ دلیلی ندارد بدانید چه قدر خوش میتواند بگذرد اگر مثل من روانی نشوید و به خودتان ظلم کنید با هیچی نخواندن. و انقدر هم زیاد مینویسم. انقدر! برای استاد دامت برکاته شعری قرائت نمودیم با هزار عرق شرم و خاک بر سر نهادن و اینها، و در انتها در کلامی شیوا بیان نمودند: نظر من که به درد خودم و عمه ام میخوره، ولی یه خورده کمتر بگی هم خوبه ها. ببین اخوانم مثلا بلند داره ولی کوتاهاش خیلی بهترن بنظرم. و مریدان جمله شوریدند به بازار و خیابان و بنده سعی میکنم نه در متن که متن باید طولانی و بلند و قلمبه سلمبه و درهم برهم باشد تا کسی نفهمد نویسنده پشیزی سواد ندارد! و هذا من فضل ربّی و عدوکم الدینار و نروید مهندس بشوید هی! بیایید انسانی دهع...

جدا ولی پیشنهادم جز به علاقه آمدن به ادبیات نیست. و هرجایی در دانشکده ادبیات و علوم انسانی جز به علاقه و حماقت نیایید و گول سردر را نخورید! ولی حقوق و علوم سیاسی، اجتماعی، اقتصاد، حسابداری، روانشناسی و شاخه مرتبط را پیشنهاد میکنم با وجود آنکه عدوکم الدینار و دانش و خواسته ست نرگس و گل/ که به یک جای نشکفند بهم و در تقطیع عروضی ت سین را بیاندازید که قدرتی خدا و شاعرست و اینرا باید بدهند با آب طلا بنویسند سر در دانشکده ادبیات علوم و انسانی که آن بی بتگانی که رد میشوند و گوجه میندازند و شیشه ها را میشکنند و این آخری ربطی نداشت قضیه سیاسی بود ولی باز هم، بدانند و آگاه باشند که خواسته یعنی ثروت! و بخدا ما را هزار پند دادند که پند سوذ ندارذ بجای سوگندی...

خدایت بیامرزت شهید.

پ.ن: حکایت کجدار و مریز ما نیز بدجور الکی ست. بد نیست بر سبق پیشینیان، مجتازنامه ای بنگاریم پر از پند و اندرز و حیلت و حکایت و اینها که عین نمونه های خارجی و داخلی مفت نیرزد و بروند همان بازورثم را بخوانند و در دل گنجینه اصرار کنند... با همین صاد که سرّی به سرش نشکوفد!

پ.پ.ن: و دلم تنگ است/ تنگ روزهای خوش هواخواهی...

پست برچسب میخورد که در میان این همه دل تنگی، چیزهای خوبی هم هست احتمالا. و پرسشی هم نداشته باشید، رسم ما پاسخ دهی هست، زمانه اما زمانه طرح نیست.


,

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۲۸
آذر
۹۳
The Empire of NewVericka - اقیانوس

به روی صخره ی مرگم

جهیدن در سرم میکوبد و قلاده ها را میگشاید بند

برم میخواند آهنگ فتوحاتی که من در انتظارش مانده ام بی تاب

و در پستوی این تزویر بی سودم

که تا خورشید می پویم

مسیر زندگانی را

دو بال پرتوان دارم برای خیزش از مرداب افکارم

تقلای به جان آوردن مردار پیرم نیست

مسیح دیگری هم نیست

که روی صخره ی مرگم

هیاهو میکند دریا به پیش پای من، پرشور

خروشان، می دمد فریادهایش را درون غرّش طوفان

و میدانند امواجش، به روی صخره ها کوبان، که پاهایم توان رفتنی شان نیست

منی که گزدم حسرت به بالینم نخوابیده

منی که پرتو سرما، سرم را بر نتابیده

منی که برشکستن قامت سختی اساسم بود

منی که سرنوشتم بیکرانی آسمانی بود

به قصر نور میخفتم

به چشم کور میگفتم

هزاران قصه از آتشفشانی خامش و متروک

که میماند به فوّاریدن قطران اندوهی

درون سردی مرطوب اضمحلال

 

بگنجید ای تمام واژگان شوم

درین وزن سیاه و سرد و بی آهنگ

که صدها واژه مانده­س بر لبان من

ولی یارای جاری گشتنش در قلب سرما نیست

به روی صخره مرگم

و بر راه حروفم یاغی بی رحم آهنگ است

که می بندد به روی واژگانم راه بودن را

 

به خود می گویم این را بلکه صدها بار

که گر امروز می میرد

مشو غسّال این مردار

که خط ناخورده های دیگری تقویم هامان راست

و میدانم دروغی را که گر میگیرد از هرم خروشانم

هوا مسموم و زهر آگین شده­س گویا

نفس زندانی سلول تنگی، میله هایش بس سپید و سخت

برون از زادگاه غرقه اش هرگز نخواهد شد

و این را می نویسم من به دست مرتعش، تردید در هر واژه ای پیدا

"نخواهم دید

جهانی را که ارثم بوده از آغاز

گشایندم تمام مردمانش غصه ها را باز

نپاید در برم آغوشهاشان هیچ

که کابوس عطش می رویدم در درد تنهاییم

و میماند درون بالهایم آرزوی لحظه ای پرواز"

 

به روی صخره ی مرگم

و این دریا نه، اقیانوس پر طوفان

برایم گشت آغوشی که می جستم

خروشان موج های آن،

به رویم دستهای مردمی تقدیر هاشان کف

و هر قطره برایم روح آزادی، سفیر زندگانی بود

و امواجی که می کوبند روی ساحل سردش

چو رویایی، برایم جاودانی بود

سقوط این نیست، پرواز است

و روی ساحل سنگی اقیانوس، مجتاز است...

 

 

م. مجتاز

آذر 93 ، تهران

 

پ.ن: قرار بود یک متن قوی بنویسم در باب این ترم اولی که گذشت و یحتمل به کمی بعدتر موکولش میکنم که این چند روز فرجه هم درش گنجیده باشد. دلیل تأخیر هم درس خواندن نیست، حوصله نوشتنم نیست. و نمیدانم چرا نسبت خوانندگان و شعر، مثل نسبت آب و آتش میماند. تا شعر بگذارم، ناگهان جبهه سکوت را پی میگیرند و یا نمیخوانند. قطعا جای مسرت نیست، ولی هرچه میطلبید همان کنیم.



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۱۶
آذر
۹۳
The Empire of NewVericka - در بی کران اصوات
امواج بعد امواج، ادراک پشت ادراک

چون رود میخروشم، در بیکران اصوات...

یه وقتایی هست که اول اسم میاد بعد پست. این وقتا، لحظات پر تکلفین که وظیفه خودم میدونم پست بدم. مثل همیشه و بنا به رسم دیرین یک مجتاز نرمال مقبول، نمیدانم که فردا شاکی نشوند ازم و خودم هم از استدلال خودم بدم نیاید. حالا. این وقتا، پست تولیدی به کیفیت متفاوتی دست پیدا میکنه. خوب و بد نه، صرفاً متفاوت. چون یه تجربه ای بوده مثلا، مثل پیدا کردن یکی که باهام تا دروازه دولت پیاده بیاد و من باید بگردم و یه سری مسئله جدید جز روابط بعضی دانشجویان با هم و اینکه سمپادی ها چقدر خودچیزخاص پنداری دارن برای سخنگویی باهاش پیدا کنم.

و مثلا وارد یه فاز جدیدی شدم که اصلا تصور نمیکردم مجتاز بتونه وارد این فازها بشه، که مثلا یکیش اینه که تراکم جنسیتی مونث دوستانم بشدت بالا رفته، جوری که دیگه واقعا فکر نمیکنم محمد طلوعی توی داستانهاش عوام فریبی میکنه و اصولا مسئله "مگه یه اندک مایه نویسنده/شاعر یک لاقبا میتونه با چند تا دختر رابطه داشته باشه؟" رو از تفکرم پاک کردم. حالا بچه بودم که این ایده رو داشتم، به واژه دختر و رابطه و اندک مایه گیر ندین!

و خیلی بده. خیلی بد. چون گفته بودم نمیخوام درباره آدمای اطرافم حرف بزنم. و نمیتونم. واقعا سخته که حرف نزنم از آدمای اطرافم که نصف زندگیم شده همین آدمای اطراف. اصلا به یک وضع درخور تأسفی برای بچه هایی که قبلنا پلاس بودن تو وبلاگ منو و الآن گویا مثل لک لک کوچ کردن به سمت درس و فصل و اینا. دلم نمیگم برای مخاطبین همیشگی امپراطوری کذاییم تنگ نمیشه، ولی میدونم که تغییر 180 درجه ای شخصیتیم برای همه خوش آیند نیست.

برنامه انجمن بود امروز. برای روز دانشجو. سخته عضو تشکلی باشی که بهش ایمان کامل نداری و قصد اصلاح هم نداری. صرفاً عضو شدی چون بنظرت تو آینده ات و ارتباطاتت و سرعت حرکتت به سوی یک موجود مفید در جامعه تأثیر مثبت چشمگیر داره. و مشکل اینه که من هرچه اعتقاد دارم به بعضی، اعتقاد دارم به بعضی در جهت مخالف همان تفکر. و شاید مشکل اینه که از لحاظ عملکرد سیاسی، من خیلی چریک محورم، یه طرز چه گوارا طوری چپ گرا، اما از لحاظ تقکر فلسفی، من خیلی اعتدال محورم، به شکل امام موسی صدر طوری. و نگویید موسی صدر چریک نبود که بود، ولی اعتدال دین گراش برای جهت دهی به حرکات چریکی بالاتر بود بنظرم به نسبت چریک بودن. همان طور که بعد عمری نفهمیدم چرا چمران را چریک نامیدند. چمران سلطان جنگ نامنظم بود ولی نامنظم جنگیدن آدم را چریک نمیکند. و خب همه اینها در این قضیه دلیل میابند که من مگر تفکرم نسبت به این آدمها چقدر رشد داشته که بتوانم چیزی بفهمم؟ فعلا در کنار خواندن بیهقی و فرخی و مزدیسنا و داستان دوشهر و کلیت اشعار نصرت رحمانی، کمی هم ایدئولوژی اضافه کرده ام که نخوانم. و انگار که قرار هم بر همین منوال است.

وقتی متن را از اسم شروع میکنی، تهدیدی هست به نام دلنوشتیدن. که حرفهایت خیلی ساخت منسجم نخواهند داشت و دلنوشت میشوند و هی غر میزنی و گلایه میکنی و بخدا قسم که نه غر میزنم نه گلایه میکنم و این درجواب نیکانی است که اعتقاد دارد همش دارم غر میزنم و هیچکاری نمیکنم. راستش بیشتر وبلاگم را دیده ام به عنوان جایی که وقتی کاریهایم را نشسته ام سبک و سنگین میکنم، مینشینم حقیقت را با خودم مرور میکنم. مینشینم که ببینم نظر خودم چه بوده و بنویسم که ببینم نظر دیگران چیست. یعنی اول عمل کرده ام، بعد میایم حرف میزنم رویش و فکر نکنم غر زدن باشد این. شاید هم باشد و مشکل در کج فهمی کودک رو به رشدی باشد که در بیکران اصوات گم شده است و هی دارد شعرهای ضعیف میگوید و داستانهای ضعیف مینویسد و هیچ چیزی هم نمیشود تا آخر عمرش.

پ.ن: چرا حتی وقتی هیچ برنامه ای هم برای نوشتن ندارم، انقدر حرفهایم زیاد میشود؟ و تازه میخواستم یک سری چیزهای دیگری هم بگویم که در میانه نوشتن سرفصلهایش از ذهنم پرید و دیگر امیدی هم به بازیابی نیست و شانس آوردید... شاید هم نیاوردید. چون کسی که به اینجای متن رسیده، مسلماً یا بشدت بیکار است یا شدیداً دلسوز من. و چنین کسی حجم متن برایش اهمیتی ندارد قطعاً. تشکر از کسانی که تا انتهای چرندیاتم مرا همراهی میکنند.

در جواب: برادر/خواهر شجاع دلی، در یک کامنت خصوصی، فرمودند که ما با دیدن امثال شما میفهمیم که انجمن مثلا اسلامی شده پایگاه دانشجویان بی حیا. به مضمون ربط دادم و نمیدانم که این جوانمرد/شیرزن دقیقاً به چه دلیل کامنتش را خصوصی داد. خواستم چیزی نگویم و فقط بگذارم اینجا که فکر کنید آیا اینکه انجمن اسلامی به "پایگاه دانشجویان بی حیا" بدل شده، اضمحلال انجمن را میرساند در جذب امثال من یا تفکر باز ترش نسبت به تحجر کلی امثال شما را. و بی حیا خیلی جالب بود! بازم کامنت بذار که موجبات مسرت و شادیمو فراهم کنی!

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۷
آذر
۹۳
The Empire of NewVericka - In Pursuit of Being
تغییر، چرخش، حرکت. تغییر مرزها، تغییر حرف ها، تغییر دردها. چرخش هسته ها، چرخش کلمه ها، چرخش غصه ها. حرکت زندگی، حرکتی جمله ای، حرکت جوهری.

تمام وقایع این روزهام، همین هاست. همین 9 چیز سه ریشه. از تغییراتی وجود، چرخش های شخصیت و حرکت های واقعی. و هیچ کدام از اینها انگار آنجور که میخواهم پیش نمیروند و این جالب نیست.

مفیدتر از قبل شده ام اما مسئولیت های این روزهام خیلی بهم نمیسازد. نمیدانم وقتی اکنون به این وضع افتاده ام، ده سال بعد چه خاکی به سر خواهم ریخت.

پ.ن: وقتی آدم ها را نفهمی، هی تز بدهی، هی فکر کنی همه را فهمیده ای، آن وقت کم کم از تو دور میشوند. کم کم به این نتیجه میرسند که این آدمی که بنظر میاید زیاد میفهمد، ابلهی بیش نیست. کم کم مردم میفهمند که واقعیت آدمها چقدر کذاست. و به این دلیل شاید همیشه دوست دارم حرف نزده باشم و ریلیتی خودم را به دریم دیگران بسط ندهم. باید یاد گرفته باشم تا الآن.

پ.ن: عجیب و غریب های عالم چرا انقدر به سمت هم چذب میشوند؟ و بدانید که این عجیب و غریبها، این روانی ها از منظر دیگران، اسطوره ها را میسازند. کمی هم نشان بدهم خودبزرگبینم جای دوری نمیرود.

بروزتر: جدیداً حس میکنم در چند ماه اخیر کلا هیچ اوجی نداشته ام که بدان تکیه کنم و بگویم من خوبم، من عالیم، من بهترینم. و فکر میکنم این شده که اینقدر بسامد آه و ناله ام بالاتر رفته و انقدر گیر داده ام که در افول بسر میبرم. شاید واقعا چرت هم نمیگویم و مدتهاست که اوج را ندیده ام. و این برای تو چه اهمیتی دارد؟

  • م. مجتاز