The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب
۰۱
ارديبهشت
۹۴
The Empire of NewVericka - نوشته بر باد

قسم بباد ها که میوزند

سرنوشت من شدن نبود

تک درخت بی شکوفه ای در آستانه ی بهار

رونویسه ی سرشت من

غبار در گذار بی صدا شدن نبود

شدن نبود

 

ببین مرا

کثافتم

کثافت زمین بپیکرم نشسته است

لجن شدم که آبهای پاک را سیه کنم

که محوریتم برای چندش زمینیان

و جاده ای شدم که آسفالت میکشند روی من

که سنگلاخ ناپدید گشته باد

نوشته ام بروی باد، قصه صریح خویش

مباد خاکها فرو خورندش و مباد آبها فرو کشندش و مباد کآتشم بسوزدش

کار من لهیده در کنار این عذابها شدن نبود

 

سرد میشود هوای سینه ام

و التفات هات محو میشود

و هر چه ها و ها کنم بروی تن

نفس کفاف گرم کردنم نمیدهد

تقاص این حماقت عظیم من

تن و ها شدن نبود

 

کنار طرح غم نمود خاطرات میدوم

میخورد به چشم های بی ستاره بازدم

که توتیای بی مثال و کیمیای این وجود تیره ام توئی

نرفته ای هنوز

صورت نسیم توست زیر لب

و گونه های نرم نرم

روی شانه های من

و تارهای تار توست روی گرده ام

نه

نرفته ای هنوز

هنوز ردّپای تو کنار سایه های من خروش میکند

نه، نرفته ای، نرو، بمان

که جای من برای این گذشته ی قشنگ بی نظیر

قامت کریه یک گدا شدن نبود

 

بیا

بیا که آرزوی من تباه میشود

تباه میشود بدون هرم نرم دست هات

باز میشود دریچه های قلب من

بروی تو

بیا که خون این رگی

بیا که صبح دم درین شب نرفتی شوی

فرو کشی مرا به چشمه ات

لیاقتم

دزد تک نگاه ها شدن نبود

 

بیا، ببین، نگاه کن مرا

که آتشی که نافسرده در هزار قرن

بی تو میشود سراب بی بخار یک نفس که پای بادها

میرود

راه من، یکه تاز در کران جاده ها شدن نبود

شدن نبود

 

نیا، نبین، کنار من مشین، نگاه هم نکن مرا

که این تباه تر تباه تر سیاهی گناه

انتظار آفرینشش بسر نمیشود

توبه اش

از دران برزخیش رد نمیشود

سرنوشت من شدن نبود

ولی شدم

که قصه ام فسانه ای شده است، محو در عبور باد

قسم ببادها که میوزند...

 

 

م. مجتاز

1/2/94



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدر
  • م. مجتاز
۲۸
فروردين
۹۴
The Empire of NewVericka - قفس شیرها
از شیر متنفرم. از یال و کوپال، از عظمت، از قداست وجودی، نهادینه شده، غیر اکتسابی. از عقاب هم، از بلند پروازی، از حرکت چشمگیر، از هرچه نشانی از عظمت دارد متنفرم. شاید برای همین عاشق کرگدن و یوزپلنگ و شاهینم. هیچ یک عظمت ندارند. سرعت دارند، تشخص دارند، کرگدن آرام است، قوی است، خشن است، وحشی نیست. یوز زیباست، توان بالایی دارد که استفاده نمیکند همیشه، سرعتش را برخ کسی نمیکشد، شاهین همینطور، سریع ترین پرنده شکاری است اما اوج گیر نیست، عظمت ندارد.

زندگی نمیکنم. حرص میخورم. ادبیات را دوست دارم، درس نمیخوانم، کم میخوانم کلاً، تلاش نمیکنم. کم میکنم. کار میکنم، نمیخواهم برای کارم زیاد تلاش کنم. خسته شده ام. از همه چیزش. از همه چیزم. از کارهایم خسته شده ام. از ندانستن دلیل، نشناختن هدف، هدف نداشتن، حرکت کورکورانه بسمت چیزی که میخواهم، و نمیبینم. و نمی یابم.

قصر ساخته ام. از تنهایی. جداً بیش از آنچه دوست دارم کسی بمن اهمیت نمیدهم. از گدایی ارزش تجربه بدی دارم که تا ابد مرا جلوی پاساژ فروزنده اذیت میکند. از تلاش برای جلب توجه دیگران، از این چیزها متنفرم. من حیث المجموع، از خودم متنفرم. کم دیده ام کسی را که بقدر من از خود متنفرم باشد. اعتماد بنفس دارم، ولی بسته بموقعیت. اوقاتی نشانه هایی از فلاکتم بروز میدهم که بیقین میرسم این من نیستم. من های زیادی را پرورش داده ام که در مواقع حساس بروز میکنند. منی که بخود میبالد و بلند میخندد و برایش جمع شدن با آدمها مهم است، قدم زدن با دیگران برایش مهم است، حرف زدن و ارتباط اجتماعی برایش مهم است، آدمها را بی توجه بمسیر همراهی میکند و ساعت 10 شب از گیشا بخانه برمیگردد در حالی که میداند بآنچه میخواهد هرگز نمیرسد چون دوستش که یک ماه و اندیست او را ندیده راست میگوید و مهم نیست چقدر تلاش کنی، ارتباط انسانی مثل یک ورودی منطقی اند است. مثل یک ضرب ساده است، تا وقتی عدد مقابلت صفر است، چه بیهوده تلاشی است همراهی انسانها. و بیهوده تلاشهاست که زندگی ام را شکل داده.

و منی دیگر هست. منی که دلباخته اش میشوم وقتی بروز میکند. وقتی پیاده و تنها قدم میزند، سنگین و بی هویت، شکل آستین لباس برایش مهم نیست، همراه شدن دیگران برایش مهم نیست، درس نخواندن رشته عزیزش برایش مهم نیست، دوست نداشته شدن برایش مهم نیست، مهم هست، انکار میکند دستکم، گدایی نمیکند، توجه جلب نمیکند، زور نمیزند که اسیر شود در قفس شیرها، تلاش نمیکند که شیرها را شکار کند و خودش تنها کرگدن دشت بی حاصلی شود که نیلهایش هرگز دریا نخواهند شد و وقتش را صرف خارج نکردن دود کمل بلکش میکند. منی که وقتی در کافه نزدیک کریمخان تنها پشت میز نشسته است، بجای بیهقی، کتاب نویسنده بی نام و نشانی را در می آورد که فقط خودش میشناسدش انگار و برایش مهم است و میخواند و لذت میبرد و فکر میکند به بی سببی گذاری که درگیرش شده، به خستگی هایش. به بیحوصلگی هایش. و با قدمهایی تند مسیرهایش را طی میکند.

اطراف را نگاه میکنم. در دانشکده بخصوص. میخواهم شبیه آن باشم که عاشق ادبیات است، مقاله میخواند، درس میخواند، تولید نمیکند، درس نمیدهد، راحت و آسوده با پول پدرش زندگی میکند،"عشق" زندگی اش را پیدا کرده است. میخواهم شبیه آن یکی باشم، که ادبیات برایش اهمیت خاصی ندارد، وابسته بعضی چیزهای الکی نمیشود، تنها نمی آید، تنها نمیرود، در محیط دانشگاه بیش از اندازه نفس میکشد، عاشق همه چیز نیست. دوست ندارم شبیه آدمهایی شوم که ادبیاتشان را درس میبینند. که میخواهند مدرک بگیرند. که میخواهند چیزی بشوند. نمیخواهم چیزی بشوم. نه در ذیل کتگوری ادبیات آکادمیک. در انتها تصمیم میگیرم خودم باشم، خود متناقض حیات گم کرده بند باز بی بدیل. مانور بدهم روی دروغ هایم، چرندیاتم. برایم مهم نباشد که استادها بهم توجه کنند یا نه. که بیوفتم یا نه. که چرندیاتم را تولید کنم و اهمیت ندهم و حرفهای گروههای معکوس را از گوشی فرو و از گوشی خارج کنم. تلاش نکنم انقدر.

جای دیگری برای چرت گفتن و اسکیپ شدن ندارم. بقیه جاها همه توجه میکنند. کاش اینجا بقدر انتظارم توجه نشود توسط کسان. خوشحال میشوم که بنویسم و کسی که نمیشناسم از آنسوی زمین با من حرف بزند و درد و دل الکی ام را گوش کند و پند بدهد، بجای اینکه یکی دو نفر اندک آشنایی که دارم و توجه میکنند اینجا را بخوانند. امپراطوری غریبی دارم. مثل خودم شاید. خودی که مازوخیسم دارد و ندارد. دوست دارد ادیب بشود و دوست ندارد. دوست دارد نویسنده و شاعر تلقی بشود و دوست ندارد. دوست دارد روی نرده های زندگی اش جست و خیز کند و دوست ندارد. هست و نیست. همه اش در تناقض های خودش. پسری که ردپاهایش را خودش پاک میکند. که اسیر رویا و واقعیت است و انکار میکند و انکار میشود و رویا طردش میکند، واقعیت طردش میکند و تماماً اوست و کابوسهایش. و کابوسهایش را دوست دارد و ندارد.

نفرات
  • م. مجتاز
۱۸
فروردين
۹۴
The Empire of NewVericka - ناتمام

ولی عصر

از میان لشکر چنارها و کاجها

قد کشیده است

با نفس

روی آسمان ستاره میکشم

گچ گرفته اند دور چشم خوابها شکسته درْش

که سالهاست نور را ندیده است

باد میوزد میان شاخه های مو

و دست میکشد بروی بالهای بسته عرش

 

نخ به نخ

لب به لب

بسته های جرئتم تمام میشود

و باز میشوم من و هجوم حرفهای دفن ژرفنای سینه ام

خودت بگو نگارگر

بجز نفیر سردسیر باد

لابلای شاخه های خشک بیدها

سمفونی بهتری بلد نبوده ای؟

 

روی موجهای یک ولیعصر ناتمام

سوار میشوم و با تمام اتکای بازوان

پاروی امید را در آب میزنم

و پانزده هزار متر پیش دستهام میرسد به یک وجب

دروغ بند بند زندگیم بوده است

و بند باز بی بدیل بوده ام

 

لباس من

گیر میکند به تیر برق

و تکه تکه های بی ثبات گوشتم

پاره پاره میشود

سایه سایه میرویم در کنار هم

و آفتاب در تجلی غروب

پاکی نگاه یک جنازه است

در تداعی شبی که مرگ هور را نوید میدهد

 

ستاره های کور

به روی بیکران پارک وی سقوط میکنند

و در میان لایه ی ازن، مذاب میشوند و دود میشوند

و از میان لب، خروج میکنند

و برگها صدای رفتن تو را سکوت میکنند

 

در ورای یک ولی عصر ناتمام

یک سلوک بی مسیر

یک عروج بی براق

عاجزانه دست میبرم بقامت چنارها

و در میانشان شبیه ساحت کریه یک دکل

میشوم

تک، دراز و بی قواره در میان جنگلی پر از چنارها

دم بهار میدمد میانشان

و در میان بادها

زوزه های یک خزان هبوط میکند

 

در مسافتی که ناقض ریاضیات محض بود

بی دلیل

زوج فرد میشد و

حد هر عدد به سوی هیچ کس کشیده میشد و

در غروب یک بهار چرک نو

مبادرت به انتحار میکنند واژگان

کز ابتدای پارک وی

ولیعصر من، تمام میشود

لباس پاره پاره ام

کادوی تولد تو بوده است

 

 

 

م. مجتاز

17 فروردین 1394



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر باد
  • م. مجتاز
۱۴
فروردين
۹۴
The Empire of NewVericka - آبهای سرد، آسفالت خیس

خداوند رحمان، در بحبوحه خلقت جهان، دستش گوشه ای در رفت. بنظرم در رفت. باید در رفته باشد. یک دنده کم آمد. دید حیف است وقتی یک دنده فرق است، کمتر باشد فرق. یکهو گند زد بهمه چیز. تفاوت ایجاد کرد. پوست کش آمد. کم و زیاد کرد. آزمایش کرد. به این یکی هورمون فلان بدهیم، بآن یکی هورمون بهمان. نتیجه بدیهی است. فاجعه ای که بلای خانمان سوز بشر، و بزرگترین دستآورد خداوندگار است. بهترین موهبت زندگی انسان. و بدترین شکنجه اش.

 هوا سرد میشود. گرم میشود. بخار دهان بی دخانیات ایجاد میشود. با دخانیات ایجاد میشود. غبار از لایه های فیلتر عبور میکند و روی ریه هر کوفت و زهر ماری جا میگیرد. سقف ماشین از ضربه تگرگ ها فرو میریزد. نمیریزد. باران بشیشه میخورد. باران روی موهایم مینشیند. شره ای آب از کنار گیجگاهم، از حاشیه عینکم را هاشور میزند. روی پل هوایی، میان دود های خارج از دهان، حرکت ماشینهای را بسمت جنوب تماشا میکنم و بارش باران را گوش میسپارم. خسته نیستم. قدم میزنم. سه بار، چهاربار دور خانه را. وارد که میشوم، برای کسی مهم نیست. عجیب نیست، ولی نیست. روی بام خانه تکه های یخ نشسته. روی بوم زندگی، نقشهای خاطره مانده. پاک نمیشود. قدمهای پارک لاله. صف های پردیس ملت. روزهای زندگی. ملبورن. عطش قدم زدن بی هدف، پریدن روی جدول. لذت توأمان با وحشت. مجتاز را بگوش خودم میخوانم. آبهای سرد را از روی پیشانیم پاک میکنم. آسفالت خیس را متر میکنم. زندگی میکنم. ولی حیف است که بزرگترین لذت زندگیت انقدر بسته بتو نباشد. و خوب است که تنها لذت دست خودت، انقدر سهل یاب باشد. قدم میزنم.

 راه رفتن که آغاز شد، بعد نقاشی کشیدیم. بعد مجسمه ساختیم. بعد داستان نوشتیم. بعد شعر گفتیم. بعد تئاتر اجرا کردیم. بعد فیلم ساختیم. بعد ادامه دادیم. خلق کردیم، خلق کردیم، خلق کردیم. تا بجایی رسیدیم که هنر کفایت نداشت. براه رفتن ادامه دادیم. همه اش همین است.

در تمام عالم وب، استیکری، شکلکی یا اموجی ای نیست که لبخند تلخ را نشان بدهد. لبخند عزیز دل من. همه چیز این روزها، بیشتر روزهای من. لبخند آمدنی وقتی مجبوری. وقتی اگر لبخند نزنی، همه چیز خراب میشود. و تو حس میکنی که خراب تر بهتر است. وقتی دروغهایت کفایت نمیکند، لبخند تلخ میزنی. تا اگر نگاه کند، بفهمد فلاکتی زیر لبهایت پنهان کرده ای. وقتی وحشت میکنی از لحظات زندگیت. و سرکوب میکنی وجودت را. و باز میکنی راهی را برای مقاومت. برای کودتا. و تمام این مکانیزم پیچیده دفاعی را زیر انکار کوچک خنده پنهان میکنی.

هوا سرد است. زمهریر نیست. بخودم میپیچم ولی پتو نمیندازم. تصمیم گرفته ام خودم را بسرما وفق بدهم. بخاری خاموش است. پنجره باز است. یخ میزنم. قندیل میبندم. مهم نیست. باید بسرما عادت کنی. چقدر دیگر میخواهی از این پهلو به آن پهلو غلت بزنی و نخوابی و چشمانت را ببندی و فکر کنی و غرق دنیاهایت بشوی و خودت را بیابی که زل زده ای بسقف چیزی و نمیبینی؟ بگذار بوران ترا در خود حل کند. شاید بوجود آمدی. شاید قدر گرما را دانستی. میگویند عشق حسی گرم است. شادی گرم است. زندگی گرم است. گرمایی حس نشد. چیزی ندیدم که شباهتی داشته باشد به حسی گرم. بالاترین گرمای زمین را در بخاری و گاز و بدنم می یابم. نه چیز دیگر. و زیر پتو هم گرم بود قبلاٌ. گرما نمیخواهم. باید بسرما عادت کنم.

بعضی سوالات بی پاسخ بهتر. مثل باباتو دوست داری یا مامانتو. یا خوبی؟ یا زنده ای؟ یا نفس میکشی هنوز؟

پ.ن: نشسته ام در اون بیکاری، فایل های کامپیوترم را نگاه میکنم. یکی یکی، بینشان میگردم که میرسم بپوشه ای گمشده میانشان. نوشته المپیاد. نگاهش میکنم. بازش میکنم. فایل ها را یکی یکی باز میکنم. با هر فایل، خاطره ای روشن میشود. در عمق ذهنم، چهره ها بسط میگیرند. آدمها شکل میگیرند. من، شکل میگیرم. بزرگ میشوم، زندگی میکنم. بهترین سال عمرم را در میان فایل منابع مرحله دوم المپیاد ادبی پیدا میکنم. و میبینم، که استاد قیدی درست میگفت. مولوی درست میگوید. گندم، هدف بود. گندم در دست من است. کاه چه اهمیتی دارد این میان؟



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمام
  • م. مجتاز
۰۷
فروردين
۹۴
The Empire of NewVericka - چهار

غرقاب زمین، مشاعرش گم

شب پالتویی تمیز و چرکین

بر پیکره نحیف بیمار

سیگار میان دست لرزان

گرمای شدید استخوانها

تا سر زدن سپیده بیدار

خاموشی صبحدم پدیدار

یک بیت سخیف از دمی خرد

از مرگ سیاه کرگدنها

در ساعت کور کردن شعر

در لحظه طرد ماندن فکر

فاسد شدن از طریق انکار

امشب ز نیازها هیولا

بنیادْ خموش، تا گرفتار

یک دم نرود ز زخمها درد

از گرمی قلب و دست لرزان

پایان همیشگی، غروبی است

کآغوش گشوده ای پلید است

در راهرویی خموش و ساکت

نرده­ش غم و پلکانْش دیده است

سرما بلحاف شب تنیده است

در تکیه چارچوب بی ژرف

مردیست که سایه اش سپید است

 

 

 

 

فروردین 94

تهران



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیس
  • م. مجتاز
۰۵
فروردين
۹۴
The Empire of NewVericka - کولاک

باد، باران، بوی برف

نیشخند من بمرگ

روز، بوران یک نفس

شب، نفیر استخوان سوزان کرگ

شکل می گیرد ز راهی دور، طوفانی مهیب

گرد بادی محو سرما چیده با دست خدا

طرح کولاکی عظیم

انجماد آغاز میگردد نهان

در تقلای نپژمردن ز سرما سوز، برگ

میخکوب پنجره از تیزتر آواز سرد

چشم بندان تگرگ

 

 

 

2 فروردین1394

 

پ.ن: 1390، شعری داشتم با همین اسم، و همین حدود ابتدایی. که با تغییر کلی و استفاده از ایجاز، نتیجه دلخواه تر بنظر میرسد. حال آنکه قضیه بادپیماییست، فرقی ندارد چه باشد.



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۰۵
فروردين
۹۴
The Empire of NewVericka - تئوری های پایستگی تنفس یک شهروند درجه 2
زیر بار تنفس سرما

واژگانم لب دهان پوسید

در تناقض، سقوط در پرواز

و هزاران صدا، فرو پاشید

سندرمی شده چیز نوشتن برایم. هرچیز، هرجا، هروقت. ولی نه "هروقت" واقعاً. پیاده بودن انگار تأثیر مستقیم دارد. روی کار کردن ذهنم. وقتی خانه نشسته ام، قفل میکنم. فقط واکنش نشان میدهم به حرفهای دیگران. نشسته حرفها را گوش میدهم، جواب میدهم، توی دریاهای الکی و باتلاقهای دستساز غرق میشوم. هی نگاه میکنم بساعت. هی نگاه میکنم به بطری آبی که گذاشته ام کنارم و فکر میکنم محتویاتش کجا رفت. که این لحظات عظیم زندگیم کجا میرود. و جواب را میدانم، اهل دروغ گفتن بخودم نیستم. همیشه همه چیزهای مربوط بخودم را میدانم. تمام مشکلات، تناقضها، کاستیها، ضعفها. فکر میکنند نمیبینم. ولی میبینم، کور که نیستم.

از شمال تنها برگشتم. تنها برگشتن و تنها ماندن خوب است. بد نیست واقعا. تنها بودن بد است. تنها زندگی کردن بد نیست. تنهایی بد است. این که بنشینی کنار پنجره باز راهرو، کارگرها را نگاه کنی که ساختمانی دیگر بنا میکنند، بد نیست. اینکه بدانی اگر از همین پنجره بپری پایین، کسی نخواهد فهمید بد است. اینکه بدانی اگر بمیری در اتاقت کسی نمیفهمد بد است. این که بدانی کسی برایش مهم نیست. مهم نبودن بد است، تنها بودن بد نیست. گاهی باید بتوانی صدای "قصه عجیب و غریب منو از من بپرس" یا "نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست" را زیاد کنی تا از آشپز خانه هم صدایش را بشنوی. گاهی باید بتوانی هر وقت خواستی روی مبل ولو شوی و به شکستهایت، به نبردهایت، به رنج اتمام جنگ پیش از برد فکر کنی. گاهی باید بشود. تنها بودن بد نیست، تنهایی بد است.

ایده هایم تلنبار شده اند. ریخته اند روی هم. توی کشو خاک میخورند. نمینویسم. دستم بنوشتن نمیرود. داستان تولید نمیکنم، متن ادبی تولید نمیکنم. چیز مینویسم. بدرد نمیخورد. شعر میگویم، گهگاه، درمیانه طی المسیر، ولیعصر-دروازه دولت، انقلاب-گیشا، آزادی-نواب، فردوسی-کریمخان. دفترچه یادداشتم پر شده، دوباره، نمیدانم چندمی است در همین سال. نمیدانم چه کنم با نوشته هایش. جداً نمیدانم. هیچ کاری نمیکنم. فقط چیز مینویسم. برای باد شاید.

با اتوبوس برگشتم. بد نبود. کلی آهنگ گوش کردم. کلی فکر کردم. با بغل دستی ام حرف زدم. کمی. حوصله ام سر نرفت. ولی انتظار کشیدم. و خوشحال بودم وقتی پایم بتهران عزیزم رسید. و در میانه راه، چند ایده داستانی بذهنم رسید، که بهترینش همینی است که تیتر مطلب شده. نام اولین کتابم خواهد بود محتملا. اگر بنویسم. اگر خستگی امان بدهد. اگر اراده کنم. زمانی واژه اراده را خیلی دوست داشتم. و نگاه که میکنم، از اول دبیرستان اراده ام از سهمگینی گذشته افتاده. دیگر اراده نیست، یک جور تلاش بی ثمر است برای بهتر شدن. برای وارد شدن بمسیری که هدایت است. اسم کتاب میشود یک شهروند درجه دو. زیرش تئوریهای پایستگی تنفس نوشته میشود. چیز بدی نباشد شاید. شاید باشد. مجموعه داستان کوتاه میشود. با چیزهایی در امتدادش. همه چیزهایی که تولید کرده ام در این چند مدت احتمالاً، نه همه، ولی شاید.

وقتی میروم، وقتی می آیم، حس زنده بودن دارم. حس میکنم همه چیز همین است، قدمها. گامهایم. گامهایی در پی یک دیگر، به یک مقصد نامعلوم. با من قدم بزن. یا نزن. خواستن توانستن نیست. توانستن اما نتیجه خواستن است. میخواهم. بلکه بشود. بلکه بتوانم. چیز مینویسم ولی هنوز.

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز
۲۵
اسفند
۹۳
The Empire of NewVericka - بانوی شب

هفت سین

 

1-      سال نو آمد

در بهاری که بهاری نیست

در چمن زاری که رنگ روشن سبزی فراموشش شده است و

            اندرین باغ عزیز من

دیگر آن تک رنگ برفی هم شده غالب

چون هبوطی بر زمین از ابر

پاکشان، لغزان و شاد و بذله گویان برف

روزهایم پر ز تکرار یکی حرف از غزل هایم

که " برف اندر همین باغات می بارد "

تو انگاری که امسال از ازل باران نباریده است و

روزی هم بدون ابر برفی زا به سر ناید

که شب را تا سحر با برف و سرمایم به سر آید

این زمستان است

در بهاری که بهاری نیست

گو که دیگر پس امید رستگاری چیست؟

« ـآری چیست؟ »

 

2-     سیر و سرکه، سکه هایی چند

با سماق و سنبل و سیب به سرخی رنگ

سرو توی سفره های ما کجاست؟

چون سلامت در درون سفره هامان نیست

همچنان سنجد، که هفتم سین این سفره است

هشتمین سین در صفای سفره ی هف(ت) سین

همچنان سودای سیر و سرکه و سرگین

آن همان خالی و بی یاری بود هر دم

که هشتم سین ما، در سادگی راستی است...

 

3-     سردی راه از پس او بر نیامد

پیرمرد از راه دور آید

به سوی کلبه ی سرمای بی پایان

آنچنان خسته است و بی پایه که در هر ده قدم او می فرو افتد

ولی از پای نا افتد

که با امید دیداری به زودی هر قدم در پیش می آید و از پا او نیافتد

پیرمرد این راه را باز از امید نور خانه ی پیرزن آید...

 

4-     سرو هایم تاب دیدار بهاری نو ندارند

از همین من هرچه می ترسم به سرْم آید

یک هزار و سیصد و هشتاد و نه سال عزیز

از رهی آمد،گذشتند و زما یادی نکردند

این یکی هم روش...

 

5-     سوی آن خانه گذر می کرد پیرمرد

او نمی داند که پیرزن

چنان هر سال

پیش از آن دیدار نیکان رفته در خواب عمیق خود

پیرمرد امسال هم

همچنان هر دوهزار و پانصد و هفتاد سال پیش از امسال

دیرتر از موعد دیدن رسید

پیرمرد امسال هم دیر آمده است انگار...

 

6-      ساقی از ما هیچ ناخواهد که ما در سفره مان هم هیچ ناداریم

چنان صافی می ما هیچ ناخواهیم

ما همان ساغر فروشان در سیاهی شبان دشت های بی ستاره

ما همان عصیانگران عرصه ممدوح نامه

ما صدای نسل از خود خالی و بی چیز

ما فغان قلب تاریکیش

در کنار بردگان دشمن مطرود و دور اندیش

ما چو برجانی فرو در خاک

            در شطرنج کیش و مات

ما سواران قطار راه بی برگشت

ما به سان انعکاس ماه در مرداب

ما سفیدی های اندک مانده در اندوه شبهاییم

ما همان بی کس ترین مطرود هاییم

ما گورزنان عمو زنجیر بافیم...

 

7-     سوزن تک دوز بی پایان شب

در تن و جانْ تان مباد

باز هم این نوبهار دیدگانتان خجسته

گر به ما هم بد گذشته

تیرگی از راه شد

یک سپیدی سوی این بی نورگی تاریکی ظلمانی ام تابیده روزی چند

            شاید هم کند امروز نورانی

در تمام تیرگی های وجودی از دلیل جبهه های دیرهنگام زمستانی

باشد این نور دو دیده، تیر در تاریکی این دشت ظلمانی

روزتان پیروز

تیرگی از آن مجتاز و بود پرنورتان هر روز

باز هم باشد از این نوروز

 

 

م. مجتاز

نوشته شده در جمعه چهارم فروردین 1391

لاهیجان



آبهای سرد، آسفالت خیس
  • م. مجتاز
۱۶
اسفند
۹۳
The Empire of NewVericka - ردپاهای پاک شده
قرار بود من باشم، تو باشی، کس دیگه ای نباشه. نشد. نمیشه. قرار اینه، تقدیر این نیست. قرار اینه که من و تو همیشه از وسط سکوهای سنگی کوچیک کاشته روی آسفالت رد بشیم. قرار بود هر دو از یه جا راه بریم، بینمون رو سنگ فاصله نندازه. قرار این بود. تقدیر این نبود. تقدیر این بود که تو بیوفتی اونور خیابون، اونور شهر، اونور استان. تو بیوفتی یه گوشه دیگه و با آدمای دیگه، تو یه دنیای دیگه، روی یه آسفالت دیگه. منم همین گوشه. کنج خراب ساکت غم انگیزم. اینجا بیتوته کنم و هی عذاب بدم. بخودم. هی آزار، هی عذاب، هی خالی، خالی، خالی. اتاقم بوی موندگی میده. خیلی شدیده. رفتم پیشش، نرفتم یعنی. وایسادم پیشش. وایساده بود تو صف تاکسی. کرج. کرج یه نفر. کرج یه نفر. کرج میری؟ بیا کرج. واینساده بود. واینمیسه که، راه میره. قدم میزنه. هی میچرخه. میگم وایسا، وا نمیسه. یعنی نمیشه. نمیتونه. تقدیرش اینه. میگم دوسم نداشته باش. میگه نمیشه. میگم بهش. نمیگم، دروغ میگم. الکی، که پا به پاش بیام. که ردپامون پاک نشه.

وایسادم توی سرما، میلرزم. سردم نیست، ولی میلرزم. سیگار گرفتم دستم. از این مارلبورو گلدای هفت تومنی اسموکینگ کیلز. نمیدونم. شایدم اسموکینگ کیلز. یکی بود، میگفت بدرک. خوب میگفت. میگفت گور پدر ریه، بسوزه بره. بذار بکشتمون. همه چی که کمر بسته به قتل ما. این آلودگی، این نوشابه، این سیگار، این یار نوعی که هیچ وقت نمیبینیمش، حسرتش مونده رو دلمون. خب بدرک. بذار بمیریم خب. این همه کیلز، بذار اسموکینگم کیلز. بده بره خب. آره وایسادم توی سرما. تکیه دادم به دیوار. دم جمال زاده است. هوا سرده، سردم نیست. میلرزم، دست خودم نیست. نمیدونم چی کار کنم. داره سوار تاکسی میشه. تاکسی که نیست، ونه. کرج که نه، از اینجا که کرج نمیرن. کرجو کجای دلم بذارم؟ اون گوشه خوبه؟ جاش بده، میدونی، لق میزنه. عین دندون عقلم. چه دردی میکنه لاکردار. شب تا صبح درد میگیره، بقیه روز رو ول کرده. اصلنم مشکل نداره با راه رفتنم. فقط شبا که تنس ماهیچه ای میخوابه، این بدرد میوفته. دیازپام میخورم شبا. نخورم؟ پامو میگم. دندون که درد گرفت و رفت، مهم نبود. دکترش دیازپام داد. با ژلوفن. دکتر پامم دیازپام داد. با ژلوفن. یه آمپولم زدم، چه فرقی داره حالا، دو تا. بهرحال، دندون پزشکه زنه. پنج سال بزرگتر از منه. دیدش تو خیابون منو. فهمید دانشجوئم، رفتیم بستنی خوردیم با هم. آدم با زن مجرد میره بستنی میخوره، فردا روزی براش هزار تا حرف در نمیارن. نباید در بیارن اصلا. در بیارن اصلا. بدرک. وایساده بودم، پام درد نمیکرد، به این سکو سنگی کوچیک کاشته رو آسفالت چشم دوخته بودم. داشت میرفت. نمیمونه. خب چرا باید بمونه اصلا؟ اینم یه بحثه. حالا، داشت میرفت. رفت. نگاش کردم. نگاه نکرد. هیچ وقت نگاه نمیکنه. هیچ وقت نگاه نمیکنی. از پله برقی که میری پایین، نگات میکنم. میدونم میدونی. ولی نگام نمیکنی. سرتو برنمیگردونی. مهم نیست. من وایسادم اینجا، نگاهش میکنم. براش مهم نیست. ونش میره. من میمونم. کنار پارک وی، مست و خراب و خرد و افسرده. پارک وی نیست، جمال زاده است. کاش بود. همیشه دوست داشتم پارک وی باشم وقتی چنین بلایی سرم میاد. نیستم. کافه نزدیکم فوقش. نگاه میکنی که چطور سیگار میکشم. ندیده بودی. متحیری. نگاهت نمیکنم. رد پاهام پاک شده. یعنی اصلا چیزی نیوفتاده که بشه بهش گفت ردپا. برف که نمیباره. ولی روی گلا، خاکا، جای چکمه هام مونده بود. پارک لاله رو دوست ندارم راستش. هیچ وقت نداشتم. ندارم الآن هم. جای جالبی نیست. پارک وی جالب تره. جمال زاده چرا انقدر سرده؟ سردم نیست. دروغ بگو. مثل همیشه دروغ بگو. همه چی رو انکار کن. بزن زیرش. کی به کیه؟ تکیه بده به دیوار، ونشو ببین که میره. سوار مترو میشی. نگاه میکنم. دور میشی. دست تکون میدم. دست تکون میدی. دور میشی. دور میشه. برنمیگرده. برنمیگردی. دست تکون میدی. سکوها بینمون فاصله انداختن.

زندگانی من

همچو پرواز به رقص آور یک زنبور است

از گلی خسته شدم

گل دیگر هم هست

و هزاران دیگر...

 ببخشید که پست که مینویسم، انگار چیز میگم. یعنی نمیخواستم باشه. ولی نشد. آخه میدونی، یه چیزایی رو آدم با صداش باید بگه. حالا تو که نمیبینی، اونم که حوصله نداره بخونه، بذار بنویسم. بذار زیاد بشه که نبینین. مگه مهمه؟ ولش کن. عجیبه. باید جاهاشونو جدا کنم. جایی که چرت بگم، جایی که چیز درست بگم. همه پستا رو نباید خوند. بعضیاشون نوشته میشن که بیوفتن بخاک خوردن، یه گوشه ای. مگه مهمه؟ مهم نیست؟ محور جنسی. میکوبه تو سرم. با علیض راه میریم، انقلاب. بالا، پایین. بعضی لحظه ها، بعضی چیزها، باید لیاقتشون رو داشته باشی. من ندارم. میخنده. نمیفهمی. نمیدونم. چه کنم؟ نمیدونیم. نه من، نه تو، نه آن دیگری.

حافظه بدی دارم. چیزی یادم نمیمونه. یادم میاد، هفته اول، دوم. یادم نمیاد. ناراحت بود. حرف زدیم. خیلی حرف زدیم. یادم نمیاد چی بود. بعضی چیزا رو یادم میاد. فوتوگرافیک مموری ندارم. یه سری صوت هست. یه سری تصویر. خیلی مبهم. یه سری حس کذایی، مثل نشستن، راه رفتن، نگاه کردن. از این چرت و پرتا. گفتم نرو. نگفتم؟ نمیگم؟ میری. میره. محکوم به شکستیم. نبودیم؟ استفهام انکاریم، لحنمو بد میکنه، ناراحت میشی. بشو. مهمه. ولی بشو. آدما رو خوشحال دوست ندارم. اون موقع، همه میتونن دوستشون داشته باشن. دوست دارم ناراحت باشن. یه دکل هست. میون درختای چنار. توی پارک ملت. نشستم روی نیمکت. خوشحالم. بلیط فجر گرفتم. بچه ها بازی میکنن کمی اونطرف تر. انرژی میگیرم. حتی اگه هیچ آشنایی رو نمیبینم. مهم نیست راستش. دانهیل های غصبی میکشم. فرقی نداره مال کیه. زود میترکونمش. سردیش توی سرمای دی میره توی ریه ام. سرفه نمیکنم. مدتیه که دیگه سرفه نمیکنم. فقط لذت میبرم، های میشم انگار حتی. نمیگیره، مستم میکنه این نیستی.

انتهای مسیر بن بست است

مثل دریا نگشتن صد نیل

رنج اتمام جنگ پیش از برد

بغض فیلتر کشیدن دانهیل

آخرش قرار یادمون رفت. دستهایی که توی جیب من رفت، شد آدمایی که جدا جدا راه میرن. تقصیر ماست. تقصیر کسی نیست. حرفهای نزده سوگوار این جنازه میشن. بکشینش. بخورینش. لاشخورا منتظرن مجتاز. پس کی میمیری؟

سکوها کوتاهن. نفسهام سنگین شدن. میگی نیا پایین. میام. میدونم اهمیت داره برات. نمیدونم ولی که برای منم مهمه یا نه. میگه خودم میرم. باهاش میام. میدونم اهمیت داره براش. نمیدونم ولی که برای من چقدر مهمه. واقعیت هست. رویا هست. دور هست. دورتر هست. منم که مثل روانیها، چنگ میزنم به چیزایی که نمیتونم داشته باشم. سعی میکنم، ولی نمیشه. دورترک میره. و دور میشه دوردست. میرسه به افق. میدونی چند وقته با افقم؟ محو میشم در آغوش افق دوردستی که هر غروب خورشید رو ببستر میپذیره. افق یه روسپی فداکاره که برای زمین دست بهر کاری میزنه. ماه، خورشید، من، فرقی نداره براش. فرق دارن برام. نمیدونم چرا. یه شعر گفته بودم. ولی مشکل وزنی داشت. ننوشتم. نوشتم، تایپ نکردم. دروغ بگو. دروغ بگو. اتحاد مزدوج شده زندگیم. نه مزدوج، جمله مشترک. میان من. تو. دیگری.

سخت نیست؟ سخته. بکشش کثافتو. ولش کن. ولش کن. ننویس. نمیشه. تقدیر مثل فاصله 45 کیلومتر تهران-کرجه، رفت و برگشتنی، مضحک، درد آور. پیاده میشه رفت؟ نمیدونم. پیاده نمیرم. عصر خستگی مجنون های نداشته است خب، چه انتظاری هست؟ بمیریم باو. کی به کیه؟ دست رویا زده زیر هر چی کابوسه. نمیفهمه من عاشق کابوسامم. عاشق وقتیم که خوابم مزخرفه. بی معنی. وقتی معنی گرفته باشه، دیگه خواب نیست. دوسش ندارم. عجیب نیست. نباید باشه. مگه میشه آدم یه چیزی بگه و یادش نباشه؟ آره خب. یادم میره دستی که باهام میاد تو جیب کاپشنم رو. یادم میره پیکسلی که آویزونه روی کیفم رو. یادم میره خاطراتم رو. نباید. ولی اینطوری. خلاقانه است؟ دروغ بگو. لایک آی دید. تو فیس نشیم صلوات.

رفتم یه گوشه ای. وقتی جمال زاده سرد بود. وقتی با علیضیم، کیفم سنگینه، سوژه میشه. وقتی ول میگردیم اطراف دانشگاه، دنبال یه گوشه ای. میرم یه گوشه ای. بیتوته میکنم. آیا درد کشیدنم لیاقت مندانه است؟ آیا مفلوکطورکی نشدم؟ استفهام انکاریم، لحنمو بد میکنه. باعث میشه ناراحت بشی. ناراحت میشه. نمیگه. غصه میخوره. تیکه میندازه. عصبانی میشه. گند زدم. میدونه. نمیدونم. نمیدانم چه میخواهم بگویم، زبانم در دهان باز بسته است. چقدر بجا، چقدر دقیق. باید مطلا کرد پیکر سایه رو. سایه مو نمیبینم. محو شده انگاری. سخت بود دیدنش. سخت تر شده. ازش میترسم. مثل آینه. نگاه که میکنم، میترسم. این منم؟ این من چی داره دقیقاً؟ من چیم جدی؟ فکر میکنم. به نتیجه نمیرسم. موهامو توی حموم با دست میدم عقب. که مثلا قشنگتر شه. عجیبه برام. این آدمی که نگاهم افتاده روش توی آینه، کس دیگه ایه. با اون دماغ کلیمانجارو طور کجش. نشکسته؟ بشکنه الهی به حق پنج تن آل عبا. راه میرم. نفس میکشم. ردپاهای پاک شده کوشن؟ میخوام مطلاشون کنم. دستم میخوره به لیوان. میوفته رو فرش. نمیشکنه. دلم لرزید. لیوان هدیه بود. دیگر، دیگر، دیگری. زنبورک شعر خوبیه. دلم برای فاز اون دوره تنگ شده. خیلی زندگی ساده تر بود. خسته میشدم از چیزا. خسته نمیشم. تقلا میکنم، خداییا. خیلی. نمیشه انگار. تقدیر نیست.

میدونی بامزگیش چیه؟ اصلا بتقدیر اعتقاد ندارم. اعتقاد ندارم خدایی بالای سر ما هست. اعتقاد دارم هر چی هست، هر چی بوده، ربطی به خدا نداشته. من حتی به عدم امکان تسلسل هم اعتقاد ندارم. مسلسلی که سانی لئون رو کشت رو باید مطلا کرد. دلم نگرفته. نمیگیره سگ مصب. دم، بازدم، از سر تو مصیبت. بگیر یهو دیگه. نگرفتی مگه قبلاً؟ یادت میاد؟

چراغ زندگی خاموش

نفس از خشم می گیرد گلوی زندگی را چنگ

و می خواند صدای خواب رویا گیر خود در ذهن

...

نگاهم کن

چنین بیهوده افتاده

که در شطّ غمم انبوه مروارید

و در خطّ نگارم سالها خورشید

چنین آرام در خوشحالی مرگ و نفس تنگی است

دچارم بر فراموشی که این افسون نورانی سزاوارم

نگاهم کن

چنین بیهوده افتاده درون رود و آبش راه می جوید درون دشت

مرا میبینی؟ آن سنگم

که بر خاک آمده گردم و می چرخم به ساز رقص مار آهنگ

من آن سنگ سیاه و بی وجودم، بین

مجتازم، نگاهم کن

مرا اینگونه وا نگذار در این رود خون آلود

به خون من تنفس میکند آبش

و مرداری به بستر مانَدَم در اوج تنهایی

چقدر حرف مونده بود تو دلم. ما فقط چه شکوه ها داریم. درد میکشه این. این جنازه هه. همونی که هرم درد های پی در پی گرمش میکنه. آره خب، روانیم. خلافش رو اذعان داشتم هرگز؟ استفهام انکاری یه شکنجه طولانی مدته. یه چیز دست ساز برای تیکه تیکه له کردنت، دپو کردنت تو سطل زباله. پیدا نمیشه، نگرد. احاله بود، حواله، هوا رو بکش داخل ریه هات. بد نمیشه، باور کن. کمل بلک، مارلبورو گلد، دانهیل سوییچ آبی، وینستون سیلور، ولش کن. یکم نفس بکش تو این هوای سنگین. قفس بادها، تله جان و مال این ملت. قلبم نمیگیره. نفسم نمیگیره. دلم تنگ نمیشه. قرار نبود این بشه. سکوها بین مان. ون میره. مترو میره. میرن. زوجیت میره. بسقوط خودم واقفم. اومدی تو. نیومدی هنوز. یه روز میای تو. وقتی من نشستم کنار دوستانی تازه یافت اما دیرین طور رفتاراً، تو میای تو. اونم هست. نشسته با من. نمیشینی. نشین. نباید بشینی. فکر نکن پا میشم. قرار نیست پاشم. قراره بشینم. بشینم با اون. تا تو بری. چون واقعیت رو دوست ندارم. رویا رو هم دوست ندارم. دوست دارم انقدر بشینم که همه چی بره. انقدر بشینم که نه رویا بمونه، نه واقعیت. فقط من بمونم و کابوسی که توش دست و پا میزنم. این هیولا، برنمیگرده. میخنده. نمیفهمی.

یه دکل بود. بین درختای چنار. چنار بودن؟ نمیدونم. شعر گفتم براش. خیلی. مثلا نوشتم: دکلی بین درختان چنار. درباره خودم. نوشتم: دکلواری میان جنگل سست خموشی ها/ چو یکتا سیم مشتاقم/ که شهری خون بهای من. دکل بود. مخابراتی. سنگین و تیره افتاده سایه اش روی درختا. سردم نبود. سردم نیست. میلرزم. همیشه میلرزم. روی زمینو میگردم. چیزی نیست. ردپام پاک شد. کسی نمیفهمه. مهم نیست. خیره میشم به برفای نریخته. روی گلای خشک. روی آسفالت خاکی. نمیبینم. ردپاهای پاک شده، کابوسای من. صبحه. خورشید باید پاشه از بستر افق. نوبت ماه رسیده. تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی. اندوه بزرگی است چه باشی چه نباشی. چه تو باشی و نباشی. چه اون. چه من.



پنجره ها
  • م. مجتاز
۱۵
اسفند
۹۳
The Empire of NewVericka - انجماد

به درون کشیدن سرما

هرم دردهای پی در پی

اسکلت های بید تهی

از نفس های دود آگن فردی

زیر آوار اشک پژمرده

پا به پای درختها مرده

بین پس مانده های یک تخریب

لای شعر های خط خورده

 

استخوانهای دنده و فکش

از تداوم دنگ دنگ، پوسیده

پرتلاطم میان موجی که

غرقه گاه فسرده ی تردید

می شود انجماد گونه بر

کودک هور، در دل آزرده

 

کاش هیچکس نبود منتظرم

کاش ماجرایم عوض نمیشد که

شوق آخرین پک من و سیگار

نکند باز قلب سگ خورده

 

می تند در سیاهی ام انگار

عنکبوتی که تاج می دزدد

از سر بی کلاه پادشه زاده

 

از درون میخورد مرا آتش

مثل کبریت های در بسته

صندلی زیر پام نشکسته

دارم آویز، مثل من خسته

درد عشق بازی من و کولاک

هرزه پیکار کودک و یغما

له شدن زیر فکر های آلوده

 

در غروبم کشیده خطی گنگ

مثل قنداق، پای استیصال

میروم، یا می آیم اینک من؟

نقض گشتم درون استدلال

پهن میشوم پاک، روی این پرده

 

میسرایم در اوج استدعا

در غبار گذشتن مطرود

بلکه این رسد به دست آن کس که...

 

آخرین حرفهای کودک این بوده است

روی جیغ های افسرده

در تکاپوی لب به لب، تبعید

کین هیولا،

            بر نمیگرده

 

 

 

 

 

 

م. مجتاز

11 بهمن 93

در قتلگاه نبودن.



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز