The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب
۱۳
شهریور
۹۴

بگذار تا بگویم، یک قصه بی مهابا

یک قصه پر هیاهو، یک قصه از هیولا

یک طرح ساده، آرام، از بستر حوادث

یک قصه دل انگیز، از طرد بودن "با"

آزرده بی هویت، یک نرگی مازاد

از پرزهای فرش واقعگرای نازا

روزی سزار، آتش، روزی سقوط، آتن

روزی کبود، آهن، روزی شبیه اینجا

یک قصه بود در من، یک مادر طبیعت

یک بی پدر تولد، در بستر زوایا

در من نبرد مرده، دیگر شکست خورده

لوثیدن ش در شب، اینبار، سهم رؤیا

ما را نکش هیولا، انقدر عمر داریم

تا آخرش که با هم، بر تل قهر "آیا"

آیا همان، نه شاید، آیا شود، نه بودن

آیا کسی، نه امشب، آیا... نگو، نه آقا

زندان شدیم با هم، آزاد از این حقایق

زندان شویم آیا؟ نابود، بوده ما را

بگذار تا بگویم، یک بیت دیگر آید

از موقعیت بد، صد شعر پر تقاضا

اعدام، وای، اعدام، حرفی دگر بزن مرد

این مرد مرده انگار، این بی دلیل پایا

اینار قصه این نیست، این یک جنایتک نیست

اینبار، مرده از پیش، در سایه ها، نمیرا

بگذار تا بگویم، بگذار تا بگویم

بگذار تا بگویم، یک قصه از هیولا




بامداد 13 شهریور 94

تهران

  • م. مجتاز
۰۴
شهریور
۹۴

ارتدوکس *

به شهریار خسروی


 

از دو روی دروغ

یکی اتفاقی است پر از تباهی و اعتیاد

با شبهایی از سلطنت کرگدنی در فصل جفت نگیری

هامری سیاه در 16 متری مخوف

موتوری زنگار بسته و اگزوزی پکیده

و گواهینامه ای که دست دوچرخه سوارهای کشاورز مانده، اخذ نشده

ما به ازای دیه قطع تنفس در میانه ی ولگردی

و پنجره ای که باز است

رو به انفجاری واکنش پذیر از درون روسپی خانه ای فرو ریخته شاید

مانیتوری از ذرات تف و ناخن و کی بردی

پس مانده ی مواد غذایی استعمال شده

که خب مسلماً و یقیناً و بلاتردید

از گفتن که ندارد


از دو روی دروغ

یکی لبخند است بر چهره در کافه ای گمشده انتهای بن بست

جوانیتی در آخرین تلاقی رؤیایی کابوس و حقیقت

با کشویی از آرمان شهر کپه شده و قطران بسته علوفه طبیعی

از شادی پس از تدفین

به حرکت قلم روی

از، به، درد کشیدن مفهومی

و حرفهایی از جنس دلگرمی محو در استکان چای متنفر از و سیگار عشق ورزیده به

-در میانه مبحث، شاعر پیش از این سروده است-

سیگار را که روشن میکنم

تازه میفهمم از تشنگی، به گشنگی

شرف ادراک از ترکیدن مثانه

از خستگی، درد زانو، آنوریزم حاد در بصل النخاع

سیگار که میکشم

تزویر پس از مدتها میرود کنار

که الله اکبر از این همه تزویر و ریا

گفته آمد، سیگار، تازه فهم زندگی دروازه ها را میگشاید

خروج دود

تجلی حروف

بند بند تفکرات لاییک در میزانسنی مغلوب

وقتی که سیگارم تمام

وقتی که میرسد، شب آوار گون خراب

سیگارم تمام

شبهایم همش

-شاعر چقدر زیاد چرند میسراید-

از گفتنی که ندارد، سیگار که تمام، شبهایم همش، شهریار، نخند


از دو روی دروغ

که هر روز زیاد تر

کمال در گریستن بر انسانیتی جدید

با نمره ای جعلی از آدمی فرضی

از دکارتی هست، ازرقی بیرون کشیدن

و معدلی که روی کاغذ سیاه خط خوردن

همه اش همین است بوالله همین

یک مشت جعل حدیث از پیامبری الکی

همه ی جوانب دروغهایی از گفتنی که ندارد


از دو روی دروغ

که به این آسانی تمام نمیشود

یک خانواده است، در اوج صفا و صمیمیت

یکی ایستاده به دیوار میشاشد

یکی در موبایلش هویت جنسی اش را جست و جو میکند

دیگری روی آن میخندد، روی این زار میزند

یک سری ظرف هست توی سینک که تا میخورند

و یکی سری چیز هست توی یخچال که وول

زنی باردار افتاده به رو، جنینی که به نیهیلیسم ایمان تام دارد

که پشت رحم کوچکش، قتلهای زنجیره ای در جریان است

ای وای، از گفتنی که ندارد

بگذریم از این خانواده ی طلایی، به گفتنی که ندارد


دروغ هنوز هم رو دارد

از دو روی دروغ

یک انجمادی است در اوج وضوح

میان کلمات و سطور

خط خطی ها به قامت موزون

-بعضاً-

و خط کشی ها به عابر پیاده شدن

-کم کم-

آقای میوه فروش

من آفت نزده ام هنوز

من یک چیز جالبیم برای خودم

نه وزن دارم، نه قافیه، نه عروض

نه مفهوم فرامتنی انحلال در، نه تاب واژگان منحط تر

نه پرتگاه سرخ و نه خشونت منجر به فوت

نه حتی جفتک خر

شهریار، نخند

یک پرتره ی در حال نگارش شخصی

که کلاً ده دقیقه و اندی زنده است پس از این

در بهترین وضعیت ممکن

و کما فی السابق دم از جاودانگی

کمی گفتن داشت این چند خط قبلی


و بهرحال، آخرین رو از دوروی دروغ

-خسته شدیم جملگی-

اینجا منظره عاشقانه میشود

-مثلاً-

که من چقدر از این چیزها بلدم؟

گوساله ها

همه فرزند زاده های یک توهم توطئه اند

از گاو به گوساله، ژنتیکی

رهگذر ایدئولوژی کثیفی وابسته به قصابی محل

که نکند، ای، این صدای پای، وای، قصاب، برما، نکند قصاب، سرکوچه، ما را توی گونی کجا میبرید؟

نکند، وای، گوساله پای مرا گاز گرفته است، شهریار نخند

و پارنوید محو میشود در موخیتو

نگاه نامیمون

بر چهره ای سپید و بی خط و آرام

بر آمده از دوزخی ترین آتش انگار

آقای میوه فروش

ما رفقا را جمع میکنند روزی توی گونی

گونی های شما آقا، بله شما

خالی میکنندمان در جهنم، طبعاً توی گونی

جامان جهنم است، شکی؟ زرشک.

بچه های عزیز، گلهای باغ زندگی، هزار و سیصد و هشتاد و هشتاد مرتبه بنویسید

و بخوانید و بکشید و بخورید و بخوابید و بمیرید از روی سرمشق

-سیاست زده شدیم-

"من دوزخی که تو در آنی دوست ترینم"

جمله پیشین خطاب به شهریار خسروی نبوده است

در انتهای آخرین رو از دو روی دروغ

ذکرش خالی از لطف نیست

که کامچاتکا شبه جزیره ایست در انتهای شوروی سابق پس از اکتبر

و در ان شهری است، به نام پترو پائولوفسک کامچاتسکی

که من هم برایم سوال شده

این پترو، در آن انتهای ماتحت زمین، چه غلطی میکرده است؟

و موج نو، شبه مفهومی است در انتهای شعر نو سابق پس از براهنی

و در آن کسی است، به نام مجتبی محمدنژاد لفمجانی

که من هم برایم سوال شده

این مجتاز، در این انتهای مابعد شعر، چه غلطی میکند؟

کسی چه میداند، شاید روزی شاعر شد

به هرحال، از گفتنی است این همه، که ندارد

و چه انتظاری که درو...

شهریار، نخند.



تهران

16 مرداد 1394


*  ارتدوکس در اینجا به صورت کنایی، به افرادی اتلاق میشود که در موضعی، به افراط تمام اعتقاد دارند و جریانات میانه رو را ابداً قبول ندارند.

  • م. مجتاز
۲۰
مرداد
۹۴

سلسله جستارهایی وارد فضای وبلاگ میشوند، در کنار جستارهای ادبیات و سینما، در مقولات سیاسی عقیدتی که این روزها خیلی وارد فضای فکری ام شده اند. در این جستارها اشارات و کلماتی هست که برای کسانی که احتمالاً در فضای فکری من نیستند، ممکن است غریب به نظر برسند. همچنین مقاله نیستند، مثل بقیه جستارها، چرا که تخصصی نخواهند بود و صرفاً بخش نظرات مرا دربر میگیرند پیرو قضایای مختلف.

این جستار "خرده چپ" در کنار گرایشهای سیاسی و ایدئولوژیک، روی مسائل انجمن اسلامی دانشگاه تهران هم مانور میدهد. در جریان باشید.

این متن افتتاحیه محسوب میشود.

...

کم حرف شده ام، کم کار. بیشتر میخوانم، وقت میگذارنم، مینویسم. اکثر چیزهایی که مینویسم، برای اطرافیان ارسال میشود و بعضاً تکه ای از این وبلاگ را اشغال میکنند. اما مدتها، مسئله نسبت من و انجمن اسلامی قرار بود نوشته شود اینجا. مسئله خطیر و مهمی است و قبلاً یکبار در آغاز ترم اول دانشگاه درباره اش چیزهایی نوشتم. کم کم که بیشتر و بیشتر درون سازگار حل میشود و فاصله ام را در تمام این مدت حفظ میکنم، قضایا و ابعاد جدیدی برایم فاش میشوند. یک مسئله را مطرح میکنم که نسبت من و انجمن اسلامی، بخصوص بخش اسلامی اش مشخص شود.

دو هفته پیش حدوداً، انتخابات شورای انجمن اسلامی فنی برگزار شد. دانشکده فنی وسیع ترین دانشکده دانشگاه تهران است. یک ساختمان در پردیس مرکزی و چندین ساختمان در گیشا دارد. هر یک از ساختمان ها یا دانشکده های تخصصی فنی، شورای مرکزی خود را دارند. هر یک از این شوراهای مرکزی، خود یک عضو شورای عمومی دانشکده فنی محسوب میشوند که موظف هستند در انتخابات شورای مرکزی فنی شرکت کنند. این انتخابات برگزار شد و سلسله درگیری هایی پس از آن رخ داد. انگیزه درگیری ها این است که در این انتخابات، آدمهای "خودی" رأی نیاوردند و آدمهای "پرت" رأی آوردند. این آدمهای بد، بعضاً تندروهای مذهبی هستند و این آدمهای خودی، عموماً تندرو نیستند و اساس اصلاحطلبی را، تندرو نبودن میدانند. 

تبعات این انتخابات، که تلاش شده بود برگزار نشود، درگیری ای درون انجمن اسلامی بود بین گرایش سنتی و گرایش مدرن. بین تندروی و میانه روی. بین اعضای درگیر چند ساله انجمن اسلامی که بعضی روی انجمن متفق القولند(مثل ادبیات) و بعضی روی اسلام(مثل دندانپزشکی). اما مسئله با بیان ابطال انتخابات بغرنج تر میشود. این انتخابات از سه موضع رنج میبرد. یکی از اعضای رأی دهنده فارغ التحصیل محسوب میشود در نگاه دانشگاه، یکی از اعضای انتخاب شده دو ترم مشروطی دارد و پای برگه ای که رأی نهایی اعلام میشود، امضای یک ناظر از سه ناظر انتخابات خورده است که خلاف مقررات است. حال، درگیری اصلی این ابطال نیست. درگیری اصلی، بر سر این مسئله است که انجمن فنی باید باز تأسیس شود. یعنی شورای عمومی فنی(شورای مرکزی دانشکده های کوچکتر) باید منحل شوند و دوباره انتخابات هر یک برگزار شود و در انتها، شورای مرکزی فنی انتخاب شود. انگیزه اصلی پشت این مسئله هم، قرار دادن آدمهای "خودی" بنظر میرسد.

اول اینکه این انگیزه ها برای شخص من مسجل نیست و تمام اینها نظراتی است که درست مینمایند. دیگر اینکه من به عنوان شخصی که کاره ای در هیچ جای انجمن اسلامی نیست، مخالف و موافق این طرح نیستم. مسئله من، برسر آدم خودی و پرت و اصلاح طلبی است.

شیرازه ی انجمن اسلامی، یک گرایش ایدئولوژیک است. آیا شما به انقلاب اعتقاد دارید یا اصلاح، یا با وضعیت موجود مشکلی ندارید؟ اگر انقلاب میخواهید، شما چپ و انقلابی هستید. اگر اصلاح میخواهید، شما اصلاح طلب هستید. اگر مشکلی ندارید، شما اصولگرایید. اینجا، این پرسش مطرح میشود که من چه میخواهم؟

مهر ماه امسال که من فرم عضویت انجمن اسلامی را پر و امضا کردم، برایم مهم نبود. یعنی مشکل دارم با وضعیت (که اصولگرایی را خط میزند)، اما برایم مهم نیست که انقلاب بشود یا اصلاح بشود. و مسئله برجسته میشود، چرا انجمنی شدم؟

یک اینکه من برای ایدئولوژی وارد نشدم. بعید نیست در آینده به ایدئولوژی برسم. اما الآن، من برای آدمهای انجمن حاضرم. برای کار کردن و کمک کردن و تکه ای از بار را به دوش کشیدن. و بنظرم این بد نیست. کما اینکه از سمت بچه هایی و رفقایی تقبیح میشوم و از سمتی تشویق. و کما اینکه نظرات دیگران برایم واقعاً اهمیتی ندارد، روی این مسئله فکر میکنم که من در کدام جبهه ام؟ انحلال شورای مرکزی فنی را بیشتر قبول دارم یا پایا ماندن آنرا؟

من اسلامی نیستم. به کار تشکلی علاقه دارم. انجمن اسلامی سالهاست که به مأمن امثال من تبدیل شده و بر علیه نظرات تقبیح کنندگان، نقطه قوتش محسوب میشود. چرا که یک آدم غیر اسلامی، به تشکلی اسلامی در ظاهر جذب میشود و فعالیت میکند و در انتها، ممکن است هنوز اسلامی نباشد، ولی انقدر رویش کار شده که بداند چی هست. حضور انجمن اسلامی، همین نوید کوتاه است که شما منجسم میشوید و خارج. وضعیت دیگری ندارد. کسی که وارد انجمن اسلامی میشود و در انتها از آن خارج میشود، همان آدم پیشین نیست. موجود جدیدی است. 

انگیزه یک تشکل نباید بالاتر از این باشد. وقتی جذب انجمن اسلام را مدنظر قرار نمیدهد، دین را مدنظر قرار نمیدهد، و با یک شبه سکولار منظم پیش میرود و از اعضای کارآمد، کار میکشد، یعنی درست عمل میکند. هیچ نیازی نمیبینم که یک قیف، یک آبکش در ابتدا تعبیه شود تا آدم متناسب با انجمن وارد آن شود. آنهایی که به ساختمان نمی خورد، نیاز به الک ندارند. خودشان کم کم محو میشوند و آدمهای مثبت و مهم و تأثیرگذار کم کم بالا میروند. و از اینکه این آدم، بدون اهمیت به جبهه دینی است، با تفکر و ایدئولوژی اش اوج بگیرد، آیا آرمانی نیست؟ و انجمن بسیاری از دانشکده ها این محیط آرمانی را وعده میدهند و این نقطه ضعف نیست واقعاً، اوج قدرت است.

و من در این میانه، یک نه این و نه آن محسوب میشوم با نگاهی به انقلاب. پس خودم را یک خرده چپ میدانم، کسی که سوسیالیست(بخوانید مارکس فهم) نیست اما گرایش دارند به این جبهه و همزمان، از اصلاح استقبال میکند. جبهه ای که بتنهایی پرچمش را افراشته ام و کم کم در یک جبهه معقول تر حل میشود. اما از این بزرگتر که یک چپ میتواند در انجمن اسلامی پیشرفت کند؟ تنها مشکلش، این لیبل اسلامی اضافی است که امید است روزی فضایی بسازیم(نه انجمنی ها، مای ملت در قامت فکری) که بتوان این لیبل را حذف کرد و به مسیر ادامه داد.

در انتها، بچه های عزیز، منفعت طلب نباشید! و استفاده سوء از این مطلب نسبتاً شخصی نبرید!

  • م. مجتاز
۱۶
مرداد
۹۴

تو بهمنی که لحظه لحظه بیشتر

نه آخرین نباش، باز باز، بیشتر

پک عمیق ریزشی درون شش

حمله کن به پیکرم که باز میشوی

و دست من به سوی توست، باز میشویم ما ز همدگر

طلوع کن، غروب را فرو شکن

که من کنار تو تداعی عروج میشوم

نرو، بمان، کنار من بشین، بحال زار، زار میزنیم در کنار هم

درون چاه عافیت سقوط میکنیم

و قطره های آسمان چکه چکه روی سر

تقابلی است با وجود گرم تو

نترس

هر چقدر قیر هست در درون چاه

عاقبت دو تکه نور میشویم

و در کنار هم طلوع میکنیم از دهان چاه

آفتاب از آن ماست

نور، هور، غایت حضور، هویت نمور از آن ماست

انتهای سنگ فرش راه روم دیگری است

نرو بمان که جاده هاش از آن ماست

نترس

ز تار عنکبوت شب که عمق چاه از آن ماست

هبوط کن، هبوط کن

خدا از آن ماست

بهمنم همین دقیقه ها تمام میشود

و بهمنی دگر بشو

سهمگین درون قلب من بریز

که چاه تار من

در آرزوی برف نیمه شب به خواب میرود

و بهمنم تمام میشود

 

 

9 مرداد 94

  • م. مجتاز
۰۶
مرداد
۹۴

سردار پدر خانواده است، نویسنده سیاسی است، روزهایش را در میان روزنامه ها سپری میکند، از کتابهای خریده اش عقب مانده و هنوز بسیاری را نخوانده است. امروز سردار روی مبل نشسته است و کاری برای انجام ندارد و روی برگه های سفید را خط خطی میکند. پدر خانواده نیست، نویسنده سیاسی نیست و روزنامه نخریده. تنها تمام تمرکزش را روی نوشتن بند هفتم شعرش گذاشته است.

روزی روزگاری در کافه های جوانی

رؤیای مبهم یک روز بارانی و تلمیح فاجعه در اردوگاه غریب انسانی

روزی هزار ساعت مالش حروف روی سطح کاغذ و در پایان

یک طرح سخت از زندگی انسانی

آب تیره روی نفس های جهانی

تاراج شده در واقعیت مجازی

و بعد چیزی به ذهنش نمیرسد. یعنی خیلی خوبند چیزهایی که میخواهد بنویسد ولی نمیداند شعر هستند اصلاً یا نه. اصلاً از پایه این شعر است؟ اصلاً سردار شاعر است؟ آیا بهتر است همان نویسنده سیاسی معمولی باشد یا شاعر موج نو و سپید؟ موج نو است یا سپید؟ نمیداند. روی مبل نشسته است و کاغذها را خط خطی میکند و نمیداند یک ساعت بعد خواهد نوشت: شعری که عاقبت نشد نشان بدهد انهدام را در بند هفتم سرداری که سقوط کرده است، سالهای متوالی.


الصاقی در ساعت 1 بعد از نیمه شب روز چهارشنبه 7 خرداد: دیروز، با اختلاف بسیار رتبه بهترین روز سال 94 تا اینجا را رقم زد. امید است که این مقوله بازهم شکسته شود.

  • م. مجتاز
۰۳
مرداد
۹۴

یک روز میمیرم درون آینه تنها

یک روز میبینی مرا در بستر غمها

آشوب میماند تنم را ذرّه بر ذرّه

یک کرکدیل مرده در آزادی درّه

اسفندیاری که گزش یک آن خطا رفته

جای دو تا چشمش، گلویش به فنا رفته

در گریه خواهم مرد پیش آدمی فرضی

یک دختر بی قید با آرامشی قرضی

یک دختر آرام با وحشی گری دمخور

مرز تناقض های جاویدان، خلایی پر

یک هاله ی مخفی زیبای بدون مرگ

قدیسه جاوید صدها گم شده فرهنگ

با هم کنار رودها جاری شدن خواهیم

تا صبح بیداریم و با هم شعر میخوانیم

پر شور میگردیم و از هر بند، آزادیم

در بندری بی نام و کشتی زاد فریادیم

من شاه گمنامی درون قصر پنهانی

تو ساحری کولی و با آواز حیرانی

تا قافیه باشد بگویم پوستت دارم

یک مصرع اینجا بوده است آنرا نمیگویم!

در انتهای کوچه ها آغوش میگردیم

در انتهای جاده ها مخدوش میگردیم

من با تو معنی میدهم، با من تو معنی ده

تیرم نشو وقتی کمانم آسمانی زه

تا جاودان با من بمان، ای جاودانی غم

می گویمت، می گویمت، من دوستت دارم...

 

 

 

م. مجتاز

دادسرای ناحیه 6

10 خرداد 94

  • م. مجتاز
۲۸
تیر
۹۴

در ادبیات داستانی امروز، نویسندگان عموماً در زاویه دید اول شخص، راوی داستان را هم جنس با خود انتخاب میکنند. نویسندگان مرد از نگاه مردان بیشتر مینویسند و زنان از نگاه زنان. رخ دادن این واقعه نه به خاطر علاقه جنسیتی و جنیست گرایی نویسندگان، که بخاطر دشواری طرح یک روایت از زبان جنس دیگر است. دلایل سختی این کار، بسیار وابسته به مخاطب است و همچنین، عدم حضور نشانه ای برای تغییر دادن جنسیت راوی.

دیوید سداریس، نویسنده معاصر آمریکایی، در مجموعه داستانی با نام "مادربزرگت رو از اینجا ببر" (پیمان خاکسار/1392/زاوش) داستانی با نام طاعون تیک را به ما ارائه میدهد. در این داستان، نشانه ها و راوی کاملاً روشن نیستند. تعدد زنان در داستان، توجه راوی به جزئیات، دقت در امور و رفتارها و شکل سخنان، انتظار خواننده را به سمت مؤنث بودن راوی پیش میبرند درحالی که در میانه داستان، مادر راوی تیر خلاص را با گفتن:"پسرمه، میشناسمش." به خواننده میزند. و حتی این مسئله هم مبهم است. ممکن است یک خواننده عادی تا این نقطه راوی را مذکر فرض کرده باشد، هیچ ضرورتی وجود ندارد. این مشکل، بازتاب انتظارات ما از یک داستان و برهم کنش آن بر روایت یک داستان است. نویسندگان به همین دلیل بسیار کم دست به نوشتن از زاویه دید جنس مخالف یا کلاً تبیین جنسیت برای راوی میکنند.

در یک اثر داستانی اول شخص، تعیین جنسیت راوی یک مقوله الزامی نیست. راوی میتواند جنسیت نداشته باشد. ولی اگر قرار به مذکر یا مؤنث بودن است، بهتر است به درستی انجام شود. مصطفی عزیزی در داستان "سبزه ی زرد" (من ریموند کارور هستم/1389/افق) برای آنکه بفهماند راوی مؤنث است، هزاران نشانه در صفحه اول میدهد. از لیلی و زیبای خفته تا شیوه سخن گفتن سریع و سبک برای القای حس زنانه. این ضعیفترین شکل ممکن است. گاهی اوقات دست نویسنده برای القای این حس بسته میشود، و گاهی اوقات زیاده روی میکند.

نشانه های متفاوت بودن جنسیت راوی و نویسنده چه هستند؟ این نشانه ها انواع زیادی دارند. مثلاً القای حس زنان با یک روایت سیال و سریع، کلمات مربوط به خود، شکلی که زنان سخن میگویند. امّا آیا این راهکار صددرصد است؟ اگر مسلم بود که کار سختی پیش روی نویسندگاه حضور نداشت. و مهم تر از آن، این است که روایت معمول اصولاً روایتی مردانه تلقی میشود. جنسیت پذیرفته شده در ابتدای داستان مردان مرد، و داستان زنان زن است. این واقعیت از پیش زمینه ذهنی مخاطب ناشی میشود و میتواند متفاوت باشد.

یک راه مسلم برای حل کردن این موضوع وجود دارد. بدست دادن قطعیت. یعنی معرفی جنسیت راوی در ابتدای داستان. داستان "مرد یخی" هاروکی موراکامی (دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل/محمود مرادی/1389/ثالث) در اولین جمله میگوید:"من با یک مرد یخی ازدواج کردم" و به سرعت و با بهترین راه، از زیر بار مسئولیت تعریف زن بیرون می آید. و واقعاً راه حل بهتری برای تعریف داستان از زاویه جنس مخالف وجود ندارد. گلی ترقی در داستان "بزرگ بانوی روح من" (کتاب جمعه/1357/مازیار) میخ را به همین شکل ولی کمی دیرتر میکوبد. در همان صفحه اول داستان میگوید: "زنم گفت:..." و برای خواننده مسجل میشود که راوی مرد است و زنی دارد. این راه کار گرچه ساده به نظر میرسد، به خاطر نبود راهکار دیگر، بسیار مورد اعتماد است.

ممکن است این بحث مطرح شود که ذهن و ادراک و گفتار هر جنسیت با دیگری متفاوت است و میتوان این را در داستان بروز داد. اما در داستانی که نیاز به قطعیت در جنسیت راوی داریم، این راهکار اصلاً مناسب نیست. چه ما نه درباره دیدگاه یک فرد، که درباره دیدگاه جمیع مخاطبان بحث میکنیم و نشانه ها باید به وضوح بیان شوند تا به جنسیت دست بیابیم.

در میان نمونه های وطنی روایت از زبان مخالف، یک شاهکار روایی قرار دارد. امیرحسین یزدانبد در داستان "الترا لایت" (پرتره مرد ناتمام/1388/چشمه) یک داستان دیالوگ محور را روایت میکند. با وجودی که داستان اول شخص نیست، ولی بخاطر محوریت کلام آن، به عنوان نمونه دقیق بیان داستان از زبان جنس مخالف استفاده به کار میرود. با ربط دادن دو نفر محور دیالوگها به دختری که پیش از آنها در آن مکان بوده، با دقت در کارهای افراد قبلی، با سخنان دلسوزانه و عصبانی و الفاظ حسادت گونه یا غیبت مانند، حرف زدن از شوهر و عطر و ماتیک، امیر حسین یزدانبد راهکارهای بی نظیری برای بیان زن بودن دو کاراکتر ارائه میدهد که در تمام داستانهای اول شخص میتوانند به کار بروند اما هنوز التزامی برای جنسیت بخشی نمیدهند و ممکن است نیاز به تبیین آن حس شود.

این بند را اولین بند یک داستان از یک نویسنده مذکر در نظر بگیرید:

باید پنجره ها را باز کنم. خانه بوی سیگار گرفته. بابا شب برمیگردد و نباید بفهمد که سیگار کشیده ام. میداند سیگار میکشم اما زیاد بروی خودش نمی آورد. تا بحال دستم سیگار ندیده، توی خانه هم پاکت سیگار پیدا نکرده. ولی بوی سیگار را میفهمد. سر درد میگیرد وقتی خانه بوی سیگار بدهد. برایش مهم نیست انگار. فقط عصبی میشود، تا آخر روز نگاهم نمیکند. فردایش که از خواب بیدار میشود، همه چیز یادش رفته، تا وقتی که دوباره بوی سیگار توی خانه بپیچد.

جنسیت راوی چه میتواند باشد؟ قطعاً قرار است مؤنث باشد اما آیا نشانه ها کفایت میکنند؟ دختر حساس است روی بوی سیگار، اما آیا پسران حساس نیستند که پدرشان نفهمد سیگار میکشند؟ به نکات فکر میکند، گذشته را به حال ربط میدهد. اما آیا پسران این کار را نمیکنند؟ تمام حرف مقاله این است که تبیین جنسیت کار ساده ای نیست. هیچ قطعیتی وجود ندارد اگر تنها با نشانه پیش برویم. و بستگی تام به مخاطب داستان دارد. برای همین، در چنین اثری هم نویسنده کار خودش را با نوشتن:" نباید بفهمد که تک دخترش سیگار کشیده" ساده میکند تا دچار مشکل کژفهمی و ابهام نشود. گرچه در ادامه داستان، مؤنث بودن راوی کاملاً مسجل میشود. پس نویسنده دو راه پیش رو دارد. یا به تنهایی از نشانه ها و ظرایف استفاده کند و خوانندگان آنها را دریابند و داستان را بتمامی متوجه شوند که وابسته به مخاطب است و شیوه بیان. یا با ارائه جنسیت راوی در ابتدای داستان، کل این مشکل را از سرش باز کند. مسلماً راه حل دوم، چالشی دقیقتر و جدی تر تلقی میشود و نویسنده خوب، نویسنده ایست که بتواند جنسیت راوی اش را در خلال داستان مطرح و مسلم کند. اما به معنای این نیست که راه حل دوم، راهکار بدی باشد، چرا که خیلی از مواقع، روایت مهمتر از پرداختن به جنسیت راوی است.

  • م. مجتاز
۱۷
تیر
۹۴

براساس شعری از رسول سوری

 


از وقت نبودنت کمی پیرترم

با حرف و کلام خویش درگیرترم

انقدر نوشتم و نیامد مفهوم

مجبور بکار با غلطگیر ترم

این شعر حروف قافیه کم دارد

با بدعت صد ردیف تزویر ترم

یک شعر بخاطر تو "این شعر" شده است

من عاشق سادگی تغییرترم

آواز رسیدن سحر در ذهنت

من بانگ بجا مانده ی شبگیر ترم

هر ثانیه ام در نفست باقی ماند

بی وقت شدن، با تو کمی دیرترم

با تو ته انحطاط، اعدام نبود

امروز ببین شقیقه، تک تیر ترم

امروز که شهر یک قفس میشودم

امروز که شعر بی تو زنجیرترم

یک شکل بدون معنی و مبهم بود

آواز غمین بی تو تصویر ترم

یک نقش نهایی از غروبی خاکی

یک درد ابد که از عطش سیرترم

یک مرد که بی شمار کم آورده است

یک الکلیم که با تو تقطیرترم

پیوسته در اندیشه که دنیا با ماست

"من مطمئن از حکمت تقدیر ترم"

آغوش زمین برای ما باز نشد

ما، ما نشدیم و من بتقصیر ترم

آهن بمیانمان، من و تو دیوار

همراه براده ای که اکسیر ترم

اما نشد این سد مخوفان ویران

این آب زمین ریخت، نفس گیر ترم

آخر نشد این شعر کمی باز شود

انگار که شایسته ی تعزیر ترم

مجتاز چو شاهی که سقوطش حتمی ست

یک زخم زده، لایق شمشیر ترم

سیگار شدم، کشیده در تاریکی

ماتیک بروی پنبه تکثیر ترم

با من نرسید تا طلوع این خورشید

با من نرسد کمان که من تیر ترم

وقتی که تمام شد، من و شعرم دود

از وقت نبودنت کمی پیرترم

 

 

13 خرداد 1394

تهران

  • م. مجتاز
۱۵
تیر
۹۴

بر سرم میریزد، عین آوار پس از زلزله ای هولناک که مباد تهران به چشم خفته اش لرزه ای ببیند. هواست. دیوار نیست که نچیده ام هنوز. سقف نیست که نساخته ام هنوز. بام نیست، زمین نیست، نه خاک نیست، آب بسته شده بروی چشم ها نیست، خاکستر یک آتش روزی شعله ور نیست. هوا است، باد است که آوار میشود روی سرم. اینها گدازه های مشتعلی ایست بی آتش و آب و خاک، همه اش هواست. همه اش باد است که میریزم روی سرم، که میریزد روی سرم. همه اش را خودم بلند کرده ام. نه که اوج بگیرد برسد به طاق آسمان، که بریزد روی سرم، خراب شود و بعد من بنشینم برایش مرثیه بسرایم و بگویم:"وای، ریخت، ریخت، روی سرم" و درد میکشد آدم وقتی بداند چقدر در مسیر اشتباه قدم برمیدارد هر روز. و زجر میکشد آدم وقتی میداند هر قدمش در مسیری متضاد است، و به جایی نمیرسد بیراهه رفتن و ادامه میدهد. حلقه هایم را تنگ نمیکنم. در ورود به دوایر متضاد لحظه ای مکث نمیکنم و این میشود که آوار لحظات روی سرم آوار میشود.

و جالب اینجاست که خیلی هم روز خوبی بود، خیلی هم خوش گذشت بهم. خیلی هم دلپذیر بود دیدار آدمهای قدیمی، بازدید هر شبانه این روزهای آدمهای جدید، چند قلم رفقایی که به تازگی دارند مهیا میشود. بد نمیگذرد زندگی. یک حقیقت انکار ناپذیر است. ولی من باید ناله ام را بکنم. باید از طرح ضعیف پیشرفت و تدریس سیامک گلشیری بنالم و نئوکلاسیک بودنش را علم کنم پیش ناآگاهان، باید بنشینم از ضعف مافیا قصه ببافم، باید از رانندگی رفیق بسیار قدیمی رد شده ام ایراد بگیرم، باید از وضعیت مدرسه کوفتی ای که المپیاد ادبی ای ندارد حرف بزنم و دست آخر برسم خانه و روراست مثل کف دست بنشینم بغل خودم و از تمام این نالیدن ها بنالم. روحیه مزخرفی است ارثی.

و دلم میخواهد خیلی حرف داشته باشم. خیلی حرف بزنم. کلی درددل کنم، بریزم وسط همه چیز را که ناگهان یادم می آید یک آوار روی سرم خراب شده. آواری از دیواری که آجرهایش را خودم چیده ام. آجرهایی که از مولکولهای اکسیژن و نیتروژن تشکیل شده اند. میخواهم از عدالت و مسئله اخلاق در بستر جامعه حرف بزنم (و هفته بعد احتمالا میزنم، هنوز کامل کسب اطلاعات نکرده ام)، میخواهم از شباهت ساختاری در کتابهای  محمد طلوعی و امیرحسین یزدانبد و حامد حبیبی بگویم (و ماه بعد احتمالا میگویم، هنوز حوصله نکرده ام!)، میخواهم از آخرین روزهای نادرپور بنویسم، میخواهم روی ضعف همشهری داستان مانور بدهم، میخواهم نقدی بر حدیث خداوندی و بندگی داشته باشم، میخواهم از اصلاحات دربرابر اصلاحات، از نسبت علیرضا آذر و مهدی موسوی، از نئوکلاسیک و پست مدرن، از هیبت ترسناک واقعیت، از همه چیز میخواهم بگویم. یک طور استفراغ مانندی با ته مایه خودارضایی روحی. و فعلا خسته ام و مینالم از عین آدم ننالیدن و کذاییت خویشتن. تا برسد وقتی که چیز مفید هم بگویم.

  • م. مجتاز
۱۰
تیر
۹۴

نمیدانم چرا تنهاست بالینم

نمیدانم چرا شبها نمیخوابم

نمیدانم چرا خورشید و نورش ذره ای بر من نمیتابند

نمیدانم چرا این طرز رفتارم کمان و تیر میگردند

            در جنگی که میبازم درون آینه هر روز

نمیدانم چرا با من نمیخوانند گنجشکان

سرود سرد بی آواز طردم را

غم فردوسی طوسم پس از رد کردن محمود

صفیر تیشه ی فرهاد در شرح شکوه کوه

صدای رستم دستان، درون چاه نامردان

گذار قصه ی مجنون بی خاصیت جاوید سرگردان

ببخشم باز

که شادی در دلم جایی نمیگیرد

که مرداب سیاهی پیکرم را میکند آغشته بیهوده

ببخشم که خدایان دستهایم را رها کردند

ببخشم باز

که کودک بوده ام، هستم و خواهم ماند

که هر دم آرزوی قهرمانی در سرم بوده است

ببخشم که حروف رمز را باور نمیدارم

ببخشم که طلوع دیگری را آرزو دارم

ببخشم که درون ایستگاه گرم بی پایان، کنار تو،

در آغوش نفس گیرای تو، باقی نمیمانم

ببخشم که اتوبوسی شدم با مقصد بی نام

و تنها رفتنم یک واقعیت بود

ببخشم باز

که تابوتم پر از آوارهای خانمان سوز است

و آجرهاش تکه پاره های گوشتم بودند

ببخشم که طنین بهمنت هر روز ویرانی است

و اینها نخ بنخ با دود اضمحلال، کابوسی پر از وهم است و حیرانی است

این جادوی تنهایی است

ببخشم که درین تابوت میمانم

و آوازی به گوش سرد گنجشکان نمی سازم

ببخشم که تهی میمانم از عاشق شدن، زندانی انکار میمانم

درین پستوی پوسیده

اسارت عین انصاف است، ایمان است

تمام زندگی در بند میخوانم

که این در اوج ایثار است، مردن داخل زندان خودپرداز

ببین مجتاز

که باران تو گر گیرد

بسوزد دامنت را چشم

            که اشکت هم اسیدی بود

هوا سرد است

اتاقم در برم قندیل سرخ بی هم آوازی است

مثل یازده اکتبر بی پرچم

صدایم داخل غاری که میسازم نمیپیچد

نمیدانم من از جانم چه میخواهم

به روی پیک و پیکم میدهد مانور

            تاس آلوده شعر من

که آسم میکند این لابه ها امشب

ببخشم که کنارت جاودان تا صبح میخوانم

                        سرود سخت مردن را

کجا افتاد آن صورتگر دیرین که در راهی که میپژمرد افسردم

و هجده سال از اهریمن آزردم

کجا رفتم، کجا ماندم، کجا خورشید را خواندم

کجا این شعرها افسون من گردید

که اینک تلخی این انهدامم فاش میدارد

که روی روزهایم میپرم انگار

نمیدانم چرا از هیچ کس در اوج استیصال میخواهم

که بر جیغ هزاران قاصدک، آغوش بسپارد

و من را، گرچه آغوشی نباید بود در بر، باز هم بخشد

نمیدانم ولی تا مرگ میخواهم

ببخشم باز

که این آواز گنجشکان

بزودی پر نمیگیرد

 

 

م. مجتاز

1 خرداد 94


پ.ن: بنظر میرسد شعر مخاطب خاص داشته باشد. ندارد. برای عموم دل آزردگان نوشته شده است و جهت تسلی خاطر ملولی که از وقایع اخیر ناراضی است و غمگین، مثل فردوسی. و سوال است که هیچ کس گریید در روز مرگ فردوسی؟ کسی برایش مهم بود که این جاودانه شعر فارسی مرد؟ بنظرم نه. حتی اگر تشییع جنازه ای پرشور هم داشته باشد، کسان کمی بودند که واقعاً از مرگش ناراحت باشند و آنان باحتمال قریب به یقین هم عصر فردوسی نبودند. بهرحال، کسی چه میداند؟ شاید مرگ من هم چند نفری را داشته باشد که ناراحت باشند از مرگم. گرچه بعید، ولی "شاید" هنوز به قوت خود باقی است.

  • م. مجتاز