پانتومیم شگفت انگیز من برای دیوار
بگذار تا بگویم، یک قصه بی مهابا
یک قصه پر هیاهو، یک قصه از هیولا
یک طرح ساده، آرام، از بستر حوادث
یک قصه دل انگیز، از طرد بودن "با"
آزرده بی هویت، یک نرگی مازاد
از پرزهای فرش واقعگرای نازا
روزی سزار، آتش، روزی سقوط، آتن
روزی کبود، آهن، روزی شبیه اینجا
یک قصه بود در من، یک مادر طبیعت
یک بی پدر تولد، در بستر زوایا
در من نبرد مرده، دیگر شکست خورده
لوثیدن ش در شب، اینبار، سهم رؤیا
ما را نکش هیولا، انقدر عمر داریم
تا آخرش که با هم، بر تل قهر "آیا"
آیا همان، نه شاید، آیا شود، نه بودن
آیا کسی، نه امشب، آیا... نگو، نه آقا
زندان شدیم با هم، آزاد از این حقایق
زندان شویم آیا؟ نابود، بوده ما را
بگذار تا بگویم، یک بیت دیگر آید
از موقعیت بد، صد شعر پر تقاضا
اعدام، وای، اعدام، حرفی دگر بزن مرد
این مرد مرده انگار، این بی دلیل پایا
اینار قصه این نیست، این یک جنایتک نیست
اینبار، مرده از پیش، در سایه ها، نمیرا
بگذار تا بگویم، بگذار تا بگویم
بگذار تا بگویم، یک قصه از هیولا
بامداد 13 شهریور 94
تهران
- ۹۴/۰۶/۱۳