The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

پنجره ها

جمعه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۱:۳۷ ب.ظ
The Empire of NewVericka - پنجره ها

باید پنجره ها را باز کنم. خانه بوی سیگار گرفته. بابا شب برمیگردد و نباید بفهمد که تک دخترش سیگار کشیده. میداند سیگار میکشم اما زیاد بروی خودش نمی آورد. تا بحال دستم سیگار ندیده، توی خانه هم پاکت سیگار پیدا نکرده. ولی بوی سیگار را میفهمد. سر درد میگیرد وقتی خانه بوی سیگار بدهد. برایش مهم نیست انگار. فقط عصبی میشود، تا آخر روز نگاهم نمیکند. فردایش که از خواب بیدار میشود، همه چیز یادش رفته، تا وقتی که دوباره بوی سیگار توی خانه بپیچد.

باید از روی تخت بلند شوم و سیگار نکشم و پاکت را جوری معدوم کند که نبیند. سوخته ها را توی دستشویی میریزم و سیفون میکشم تا بروند. یک لیوان فلزی هم دارم که وقتی بابا نیست، زیرسیگاری ام میشود. باید آنرا هم توی دستشویی خالی کنم که چیزی نفهمد. لیوان را وقتی برمیگردد زیر تختم میگذارم که نبیند. عصبی که میشود، از همه چیز ایراد میگیرد. از غذایی که درست کرده ام، از غبار نشسته روی میز، از خنک نبودن آب توی لیوان، از دم نکشیدن چای لاهیجان بحد کافی. هر وقت میرود لاهیجان، چای می آورد. چای باغ خودمان است که آخر هفته ها میرود سری به باغ میزند و میوه هایش را میچیند و می آورد خانه، با چایی و برنجی که سر راه از همسایه ها میخرد. هنوز که نیامده.

افتاده ام روی تخت خواب و لای پتو پیچ میخورم. ملافه و پتو کثیف شده اند و یک ماه است که میخواهم هر دو را بشورم ولی حوصله نمیکنم. موبایلم کنار بالش است و تکان نمیخورد. این موقع ها، حس فراموش شدن بهم دست میدهد. نه بابا زنگ میزند، نه بچه ها یادشان است که من هم زنده ام و دو روز است آنلاین نشده ام. تخت خواب نرم است ولی زیادی گرم. باید بلند شوم و پنجره ها را باز کنم تا بو برود و بعد کولر را روشن کنم که هوا خنک شود. شاید هم بد نباشد عود روشن کنم که وقتی بابا آمد، بگویم بوی عود است، نه چیز دیگر. باور نمیکند بنظرم. ولی وقتی حرفی نمیزند، ترجیح میدهم فکر کنم که نمیداند سیگار میکشم.

موبایل را از کنار بالش برمیدارم. صفحه را باز میکنم و بوای فای خانه وصل میشوم. بیکار و الکی مانده است و صبح تا شب فیلم های روز دنیا را دانلود میکند که باید روزی بنشینم و همه شان را ببینم. در کنار خواندن تمام کتابهایی که بیخود و بیجهت خریده ام و روی طاقچه و کتابخانه خاک میخورند و بابا وقتی بیاید غر میزند که باید زود بزود پاکشان کنم و من حوصله نمیکنم. پیامکی نیست ولی روی میس کالها عدد یک قرمزی خودنمایی میکند. فرید سه بار زنگ زده. چه کارم داشته؟ هشت و بیست، هشت و چهل و سه، نه و دوازده. ساعت چند است؟ عدد یازده و پنجاه و سه دقیقه کوچیکی گوشه موبایل است. چقدر خوابیده ام؟ دیشب ساعت سه آمدم توی تخت خواب. یا دو و نیم بود؟ نمیدانم. بابا که نیست، زمان خیلی اهمیت ندارد برایم. تازه تابستان هم تأثیر مضاعف میگذارد و کلاً اهمیت زمان را از من سلب میکند. وای فای وصل میشود. دویست و هفتاد پیام وایبر، هفت پیام تلگرام، دو نوتیفیکشن از اینستاگرام. اینستاگرام را باز میکنم و میبندم. فقط برای رفتن پیامش. وایبر را باز نمیکنم. کسی با من کاری ندارد. همه اش چرندیات دیگران خواهد بود در گروه های مختلف بی استفاده شان. تلگرام را باز میکنم. هر هفت پیام از فرید است.

موبایل را کنار میگذارم. بپهلو غلت میزنم. تی شرت به بدنم چسبیده. موهایم روی بالش پهن شده. باید کوتاهشان کنم. وقتی کوتاه کنم، دیگر این حجم عظیم ریزش را نمیبینم که تمام تشکم را پر از مو میکند. باید حمام هم بروم، خسته شدم از بس قرار روزی یک بار حمام را پشت گوش انداخته ام. بمهشید قول داده بودم. قرار بود مثل او هر روز حمام بروم. ولی نمیتوانم. هر دفعه که حمام میروم، و وقتی میروم که دیگر تحمل خودم را ندارم، باید حتماً دستکم یک ساعت خودش را زیر دوش آب بکشم. یادم میرود. چند بار با ساعت حمام رفته ام که کمتر طول بکشد ولی وقتی دوش باز میشود و آب گرم روی شانه هایم میریزد، دیگر زمان از اهمیت می افتد و افکار مختلف سراغم می آیند. چطور باید با دیگران برخورد کنم که دوستم داشته باشند، امروز برای بابا چی درست کنم که دو هفته دیگر وقتی نتایج کنکور ارشد آمد و قبول نشدم، ناراحت نشود، این هفته کدام لباس را نپوشیده ام که فردا بپوشم، چاه مستراح کی میگیرد که آقای لوله کش مهربان را بخانه دعوت کنیم، قیمت سیب زمینی این هفته چقدر شده، و فرید. چقدر به فرید فکر میکنم؟ انگار زیاد شده است. اصلاً چرا انقدر به او فکر میکنم؟ اصلا چرا فکر میکنم؟ دانشجوی سال آخر کارشناسی چرا باید به یک پسر سوم دبیرستانی خسته افسرده انقدر فکر کند؟ فرید افسرده است؟ کارهایش که افسردگی آور است. چقدر شبیه همیم. وقتی توی پارک قدم میزنیم، ناخواسته همپای هم راه میرویم. قد مان و فاصله قدمهای معمولمان یکی است انگار. وقتی کنارم راه میرود، حس شور و نشاط را ازم میگیرد. و دوست دارمش. که خودم باشم، نه بزور بخندم، نه بزور حرف بزنم.

موبایل را دوباره برمیدارم و پیامهایش را چک میکنم. شش و سه دقیقه: "بحث دیشب بنتیجه نرسید چکامه. نگفتی از چی ناراحتی. بحث دیشب؟" دیشب سر چه بحث میکردیم؟ دعوای دوباره من و مهشید؟ عموماً سر این حرف میزنیم بگمانم. هفت و چهل و پنج: "قرار نبود امروز زود بیدار شی مگه؟" قرار بود؟ یادم نمی آید. این پسر شبها نمیخوابد؟ من که میدانم بی خوابی دارد و نمیخوابد، چرا میپرسم؟ اصلا از که میپرسم؟ با صدای بلند با کی صحبت میکنم؟ صدایم را بذهنم برمیگردانم. هشت و یازده:"چکامه، چکامه، چکامه." چرا انقدر دقیق علائم نگارشی را رعایت میکند؟ پیامهای خودم را میبینم که دیشب سر چه حرف میزدیم. آخرین پیامم دو و دوازده دقیقه است. "منم نمیدونم رابطه من و تو چیه دقیقن" چرا نقطه ندارد؟ چرا دقیقاً را اشتباه نوشته ام؟ همیشه اینطوری مینویسم؟ چهار پیام دیگر هم فرستاده. سه تا از هشت و نیم تا نه. همگی نوشته اند:"بیدار شو چکامه!" و آخرین پیام، ده و سی و سه دقیقه:"درین مسیر صعب، بی دلیل، با چکامه های بی نظیر خویشتن، قدم زدیم..." از جان من چه میخواهد؟ آنلاین است. مینویسم:" این چی بود دیگه؟" ارسال میشود. در آن دیده میشود. فرید ایز تایپینگ... "صبح بذهنم رسید، چیز خاصی نیست، بهش فکر نکن." مگر میشود فکر نکرد؟ انتظارات عجیبی دارد از آدم. مثل بابا. تصادف که کرده بود و بیمارستان بستری شده بود، میگفت گریه نکن. مامان مرده بود. چطور گریه نمیکردم؟ سر قبر میگفت خرما تعارف کن. گریه نکردم. خرما تعارف کردم. شب بالشم خیس خیس بود، ولی نگذاشتم بابا ببیند که گریه کردم. مامان را لاهیجان خاک کردیم. بابا آخر هفته ها میرود لاهیجان، هم میوه بچیند، هم سر قبر مامان برود. من نمیروم. میمانم خانه و در تنهایی ام غرق میشوم. پیام جدید:" خب، بحث دیشب رو ادامه ندیم؟" جواب میدم:"چیزی برای ادامه نمونده وختی هیچکدوم نمیدونم از چی حرف میزنیم" جوابش طول میکشد."کارور خوندی جدیداً؟" کارور؟ نویسنده آمریکایی را میگوید؟ مسلم است که نخوانده ام، از ادبیات آمریکا خوشم نمی آید. میداند. "نه خو نخوندمش چی میگه مگه؟؟؟" طول میکشد باز. "توی تخت خوابی؟" از کجا میداند؟ پیام بعدی را خودش میدهد:"تازه بیدار شدی نه؟ نگو که سیگار کشیدی تو همین اندک فرصت." چرا اینطوری حرف میزند؟ "بله و بله و بله" به هر سه پرسشش. چیزی نمیگوید. چند دقیقه صبر میکنم. بعد موبایل را گوشه ی اتاق روی مبل می اندازم و بلند میشوم.

آینه دستشویی کدر شده است. باید تمیزش کنم. دست خیسم را رویش میکشم که قیافه ام را ببینم. زیر پلکم پف کرده و تیره شده. موهایم آشوب زده است. هر تار مویی بسمتی گریخته. اه. انگار با صدای این پسره حرف میزنم. حوصله آرایش ندارم. محکم آب را توی صورتم میکوبم و بدون پاک کردن از دستشویی بیرون می آیم. آب روی فرش میچکد و مهم نیست. روی مبل حال ولو میشوم. بعد یادم می افتد که موبایل را بیاورم. ولی خسته ام. فرید، فرید، فرید. این پسره از کجا پیدایش شد؟ با بهزاد آمده بود شب شعر کافه صور. آن دوران از بهزاد خوشم می آمد. با وقار بود، خوش قیافه، ادبیات درس میداد چند جایی. میگفت فرید شاگردم است، خیلی با استعداد است، از این چیزها. یک شاعری که یادم نمی آمد که بود آمد و شعر خواند و ما دست زدیم و من حوصله ام سر رفت. شاعر که رفت، بهزاد، فرید را آورد کنار من و مهشید که باهم آمده بودیم و شروع کرد بحرف زدن از مجموعه داستان کوتاهی که دارد مینویسد و میخواهد بزودی چاپ کند. بعد مهشید پرسید فرید چه میکند. از پسر توپر با آن صورت گرد و آرام خوشش آمده بود. فرید گفت دوم دبرستان است و انسانی میخواند و برای المپیاد ادبی تلاش میکند. آن موقع اوایل بهمن بود. بهزاد گفت که همه در این جمع شاعر و نویسنده اند و ما خندیدیم و فرید شعر خواند برایمان. شعر فرید را یادم نیست، ولی قوی بود. خیلی قوی. و من و مهشید در حیرت بودیم که این پسر جوان چطور چنین شعری را تولید کرده است.

شماره اش را از گروه شعری که ساخته بودیم برداشتم. برایم جالب بود. وقتی که اولین پیام را فرستاد یادم هست. جالب بود که او هم شماره ام را برداشته بود. پرسید:"شب شعری هست جایی که شاعر دعوت نکنن و ملت شعر خودشون رو بخونن؟" و من برایش لیست کوتاهی را معرفی کردم. بعداً بیشتر حرف زدیم، شعر میفرستاد، میخواندم، نظر میدادم. شعر میفرستادم، میخواند، نظر میداد. چند بار با هم شب شعر رفتیم. کم کم بیشتر و بیشتر صمیمی شدیم. الآن هم که...

بوی برنج همسایه توی خانه پیچیده. گرسنه ام شده. بمهشید قول هم داده بودم که از این ببعد شام نخورم که کمی لاغر شوم. دلم نمی آید بابا تنها غذا بخورد ولی کم کم باید غذا خوردنم را کنترل کنم وگرنه چاق میشوم. باید بلند شوم و قوری را آب بگذارم و تویش چای تازه لاهیجان بریزم و بچیزی فکر نکنم و بعد بروم بیرون کمی قدم بزنم و از این حال بد در بیایم. اما نمیتوانم. بجایش بلند میشوم و میروم سراغ موبایلم. صد و شش پیام جدید وایبر، یک پیام تلگرام. تلگرام را باز میکنم. "وقتی از عشق حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم... بخونش، داستان جالبیه."

موبایل را روی مبلی که بود پرت میکنم. وسط اتاق ایستاده ام، بی هدف و سرگردان. بعد کم کم بخودم می آیم. میروم بحمام، خودم را حسابی میشورم و بقرارهایم با مهشید عمل میکنم. برای ناهار قرمه سبزی درست میکنم و زیاد درست میکنم که برای شام بابا هم بماند و من چیزی نخورم که کمی لاغر شوم. خانه را بوی سیگار برداشته. باید پنجره ها را باز کنم.



سه برگ یک دفترکبودی کدر
  • م. مجتاز

نظرات  (۲)

عالی بود.واقعا خوشم اومد.من از داستان کوتاه هایی که اتفاق خاصی توشون نمیفته هیچ خوشم نمیاد ولی این یه جور خاصی خیلی به دلم نشست.یه جورایی زندگی هممون همینه دیگه....از وقتی خوندمش(خیلی وقت پیش)هی خواستم کامنت بذارم ولی هی نمی شد.
خلاصه که خیلی خوب بود.می پسندم که جمله ی اول و آخر داستان ها یکی باشد.شخصیت پردازیت خوب بود، فقط اگه مهشید نبود بهتر می شد.(همین بود اسمش دیگه؟دوست ِ دختره)
و چه خوب شد اومدی بیان.نه برای این که بنده از مدافعین حقوق بیانم و این حرفا،نخیر،من یه آدم وفادار به بلاگفا هستم که بعید می دونم تا آخر عمرم تو سرویسی جز بلاگفا دووم بیارم،برای این که قبلیه رنگ قالب و فونتش یه جوری بود که چشام درمیومد تا یه پستو می خوندم فونت نوشته هات واقعا بد بود.این تاهما چشه مگه؟به این خوبی و مرتبی.اونجا که نصف پستارو نمی خوندم واسه فونتش.من چشمامو دوست دارم:|
پاسخ:
یک اینکه تشکر، یه مقداری مهشید اضافی بود اون وسط، ولی خب تو کل اثر وقتی بیاد بیرون نقشش پررنگتر حس میشه. یه داستان کوتاه از یه مجموعه است آخه.
دو اینکه شما آدرس وبلاگتم بذار ببینیم خب! جای دوری نمیره!
سه اینکه بی نازنین عالیه، واقعاً نمیدونم چه ایرادی برش وارده! بهترین تولید تاریخ ایرانه بدون تردید. عجبا!
بهرحال، تشکر از نظر!
خوندن اون فونت بی اندازه سخت بود مخصوصا با اون رنگ قالب.حالا یه فکری به حال چشمای ما بکن خلاصه.
وبلاگ ندارم.داشتم تا چندوقت پیشا،بعد دیدم دیگه حالشو ندارم پاکش کردم.ولی همچنان به شغل شریف(:x) وبلاگخوانی ادامه میدم هرچند معایبش بر محاسنش غلبه داره.
الان بی نازنین رو تو ورد چک کردم،دیدم بد چیزی نیست ولی حداقل باید شونزده باشه.بعد این که خیلیم رسمیه.تو وبلاگ شخصی لازم نیست اینقدر آدم رسمی بنویسه!کلا چشم من به تاهما خیلی بیشتر عادت داره.حالا خود دانی.
پاسخ:
والله نظر کاربران مسلماً محترمه! رسمی نیست، یک فونت سالم فارسیه. درسته باهاش مجله و روزنامه درمیارم من، ولی از قوتش نمیکاهه!
وبلاگ چیز خوبیه کلاً، خوندن و نوشتن.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی