The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

قفس شیرها

جمعه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۴۸ ب.ظ
The Empire of NewVericka - قفس شیرها
از شیر متنفرم. از یال و کوپال، از عظمت، از قداست وجودی، نهادینه شده، غیر اکتسابی. از عقاب هم، از بلند پروازی، از حرکت چشمگیر، از هرچه نشانی از عظمت دارد متنفرم. شاید برای همین عاشق کرگدن و یوزپلنگ و شاهینم. هیچ یک عظمت ندارند. سرعت دارند، تشخص دارند، کرگدن آرام است، قوی است، خشن است، وحشی نیست. یوز زیباست، توان بالایی دارد که استفاده نمیکند همیشه، سرعتش را برخ کسی نمیکشد، شاهین همینطور، سریع ترین پرنده شکاری است اما اوج گیر نیست، عظمت ندارد.

زندگی نمیکنم. حرص میخورم. ادبیات را دوست دارم، درس نمیخوانم، کم میخوانم کلاً، تلاش نمیکنم. کم میکنم. کار میکنم، نمیخواهم برای کارم زیاد تلاش کنم. خسته شده ام. از همه چیزش. از همه چیزم. از کارهایم خسته شده ام. از ندانستن دلیل، نشناختن هدف، هدف نداشتن، حرکت کورکورانه بسمت چیزی که میخواهم، و نمیبینم. و نمی یابم.

قصر ساخته ام. از تنهایی. جداً بیش از آنچه دوست دارم کسی بمن اهمیت نمیدهم. از گدایی ارزش تجربه بدی دارم که تا ابد مرا جلوی پاساژ فروزنده اذیت میکند. از تلاش برای جلب توجه دیگران، از این چیزها متنفرم. من حیث المجموع، از خودم متنفرم. کم دیده ام کسی را که بقدر من از خود متنفرم باشد. اعتماد بنفس دارم، ولی بسته بموقعیت. اوقاتی نشانه هایی از فلاکتم بروز میدهم که بیقین میرسم این من نیستم. من های زیادی را پرورش داده ام که در مواقع حساس بروز میکنند. منی که بخود میبالد و بلند میخندد و برایش جمع شدن با آدمها مهم است، قدم زدن با دیگران برایش مهم است، حرف زدن و ارتباط اجتماعی برایش مهم است، آدمها را بی توجه بمسیر همراهی میکند و ساعت 10 شب از گیشا بخانه برمیگردد در حالی که میداند بآنچه میخواهد هرگز نمیرسد چون دوستش که یک ماه و اندیست او را ندیده راست میگوید و مهم نیست چقدر تلاش کنی، ارتباط انسانی مثل یک ورودی منطقی اند است. مثل یک ضرب ساده است، تا وقتی عدد مقابلت صفر است، چه بیهوده تلاشی است همراهی انسانها. و بیهوده تلاشهاست که زندگی ام را شکل داده.

و منی دیگر هست. منی که دلباخته اش میشوم وقتی بروز میکند. وقتی پیاده و تنها قدم میزند، سنگین و بی هویت، شکل آستین لباس برایش مهم نیست، همراه شدن دیگران برایش مهم نیست، درس نخواندن رشته عزیزش برایش مهم نیست، دوست نداشته شدن برایش مهم نیست، مهم هست، انکار میکند دستکم، گدایی نمیکند، توجه جلب نمیکند، زور نمیزند که اسیر شود در قفس شیرها، تلاش نمیکند که شیرها را شکار کند و خودش تنها کرگدن دشت بی حاصلی شود که نیلهایش هرگز دریا نخواهند شد و وقتش را صرف خارج نکردن دود کمل بلکش میکند. منی که وقتی در کافه نزدیک کریمخان تنها پشت میز نشسته است، بجای بیهقی، کتاب نویسنده بی نام و نشانی را در می آورد که فقط خودش میشناسدش انگار و برایش مهم است و میخواند و لذت میبرد و فکر میکند به بی سببی گذاری که درگیرش شده، به خستگی هایش. به بیحوصلگی هایش. و با قدمهایی تند مسیرهایش را طی میکند.

اطراف را نگاه میکنم. در دانشکده بخصوص. میخواهم شبیه آن باشم که عاشق ادبیات است، مقاله میخواند، درس میخواند، تولید نمیکند، درس نمیدهد، راحت و آسوده با پول پدرش زندگی میکند،"عشق" زندگی اش را پیدا کرده است. میخواهم شبیه آن یکی باشم، که ادبیات برایش اهمیت خاصی ندارد، وابسته بعضی چیزهای الکی نمیشود، تنها نمی آید، تنها نمیرود، در محیط دانشگاه بیش از اندازه نفس میکشد، عاشق همه چیز نیست. دوست ندارم شبیه آدمهایی شوم که ادبیاتشان را درس میبینند. که میخواهند مدرک بگیرند. که میخواهند چیزی بشوند. نمیخواهم چیزی بشوم. نه در ذیل کتگوری ادبیات آکادمیک. در انتها تصمیم میگیرم خودم باشم، خود متناقض حیات گم کرده بند باز بی بدیل. مانور بدهم روی دروغ هایم، چرندیاتم. برایم مهم نباشد که استادها بهم توجه کنند یا نه. که بیوفتم یا نه. که چرندیاتم را تولید کنم و اهمیت ندهم و حرفهای گروههای معکوس را از گوشی فرو و از گوشی خارج کنم. تلاش نکنم انقدر.

جای دیگری برای چرت گفتن و اسکیپ شدن ندارم. بقیه جاها همه توجه میکنند. کاش اینجا بقدر انتظارم توجه نشود توسط کسان. خوشحال میشوم که بنویسم و کسی که نمیشناسم از آنسوی زمین با من حرف بزند و درد و دل الکی ام را گوش کند و پند بدهد، بجای اینکه یکی دو نفر اندک آشنایی که دارم و توجه میکنند اینجا را بخوانند. امپراطوری غریبی دارم. مثل خودم شاید. خودی که مازوخیسم دارد و ندارد. دوست دارد ادیب بشود و دوست ندارد. دوست دارد نویسنده و شاعر تلقی بشود و دوست ندارد. دوست دارد روی نرده های زندگی اش جست و خیز کند و دوست ندارد. هست و نیست. همه اش در تناقض های خودش. پسری که ردپاهایش را خودش پاک میکند. که اسیر رویا و واقعیت است و انکار میکند و انکار میشود و رویا طردش میکند، واقعیت طردش میکند و تماماً اوست و کابوسهایش. و کابوسهایش را دوست دارد و ندارد.

نفرات
  • م. مجتاز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی