The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

تئوری های پایستگی تنفس یک شهروند درجه 2

چهارشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۹:۰۷ ب.ظ
The Empire of NewVericka - تئوری های پایستگی تنفس یک شهروند درجه 2
زیر بار تنفس سرما

واژگانم لب دهان پوسید

در تناقض، سقوط در پرواز

و هزاران صدا، فرو پاشید

سندرمی شده چیز نوشتن برایم. هرچیز، هرجا، هروقت. ولی نه "هروقت" واقعاً. پیاده بودن انگار تأثیر مستقیم دارد. روی کار کردن ذهنم. وقتی خانه نشسته ام، قفل میکنم. فقط واکنش نشان میدهم به حرفهای دیگران. نشسته حرفها را گوش میدهم، جواب میدهم، توی دریاهای الکی و باتلاقهای دستساز غرق میشوم. هی نگاه میکنم بساعت. هی نگاه میکنم به بطری آبی که گذاشته ام کنارم و فکر میکنم محتویاتش کجا رفت. که این لحظات عظیم زندگیم کجا میرود. و جواب را میدانم، اهل دروغ گفتن بخودم نیستم. همیشه همه چیزهای مربوط بخودم را میدانم. تمام مشکلات، تناقضها، کاستیها، ضعفها. فکر میکنند نمیبینم. ولی میبینم، کور که نیستم.

از شمال تنها برگشتم. تنها برگشتن و تنها ماندن خوب است. بد نیست واقعا. تنها بودن بد است. تنها زندگی کردن بد نیست. تنهایی بد است. این که بنشینی کنار پنجره باز راهرو، کارگرها را نگاه کنی که ساختمانی دیگر بنا میکنند، بد نیست. اینکه بدانی اگر از همین پنجره بپری پایین، کسی نخواهد فهمید بد است. اینکه بدانی اگر بمیری در اتاقت کسی نمیفهمد بد است. این که بدانی کسی برایش مهم نیست. مهم نبودن بد است، تنها بودن بد نیست. گاهی باید بتوانی صدای "قصه عجیب و غریب منو از من بپرس" یا "نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست" را زیاد کنی تا از آشپز خانه هم صدایش را بشنوی. گاهی باید بتوانی هر وقت خواستی روی مبل ولو شوی و به شکستهایت، به نبردهایت، به رنج اتمام جنگ پیش از برد فکر کنی. گاهی باید بشود. تنها بودن بد نیست، تنهایی بد است.

ایده هایم تلنبار شده اند. ریخته اند روی هم. توی کشو خاک میخورند. نمینویسم. دستم بنوشتن نمیرود. داستان تولید نمیکنم، متن ادبی تولید نمیکنم. چیز مینویسم. بدرد نمیخورد. شعر میگویم، گهگاه، درمیانه طی المسیر، ولیعصر-دروازه دولت، انقلاب-گیشا، آزادی-نواب، فردوسی-کریمخان. دفترچه یادداشتم پر شده، دوباره، نمیدانم چندمی است در همین سال. نمیدانم چه کنم با نوشته هایش. جداً نمیدانم. هیچ کاری نمیکنم. فقط چیز مینویسم. برای باد شاید.

با اتوبوس برگشتم. بد نبود. کلی آهنگ گوش کردم. کلی فکر کردم. با بغل دستی ام حرف زدم. کمی. حوصله ام سر نرفت. ولی انتظار کشیدم. و خوشحال بودم وقتی پایم بتهران عزیزم رسید. و در میانه راه، چند ایده داستانی بذهنم رسید، که بهترینش همینی است که تیتر مطلب شده. نام اولین کتابم خواهد بود محتملا. اگر بنویسم. اگر خستگی امان بدهد. اگر اراده کنم. زمانی واژه اراده را خیلی دوست داشتم. و نگاه که میکنم، از اول دبیرستان اراده ام از سهمگینی گذشته افتاده. دیگر اراده نیست، یک جور تلاش بی ثمر است برای بهتر شدن. برای وارد شدن بمسیری که هدایت است. اسم کتاب میشود یک شهروند درجه دو. زیرش تئوریهای پایستگی تنفس نوشته میشود. چیز بدی نباشد شاید. شاید باشد. مجموعه داستان کوتاه میشود. با چیزهایی در امتدادش. همه چیزهایی که تولید کرده ام در این چند مدت احتمالاً، نه همه، ولی شاید.

وقتی میروم، وقتی می آیم، حس زنده بودن دارم. حس میکنم همه چیز همین است، قدمها. گامهایم. گامهایی در پی یک دیگر، به یک مقصد نامعلوم. با من قدم بزن. یا نزن. خواستن توانستن نیست. توانستن اما نتیجه خواستن است. میخواهم. بلکه بشود. بلکه بتوانم. چیز مینویسم ولی هنوز.

سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی