The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

با شکوه

پنجشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۳، ۰۶:۲۳ ب.ظ
The Empire of NewVericka - با شکوه
خورشیدکم، متاب، من مشرق توئم، از من سحر مخواه، کامروز، سایه ها، منصور لشکرند...

دیروز، جالب بود. پریروز، عالی بود. پس پریروز، فاجعه بود. روز قبلش، خسته کننده بود. هفته، هفته غریبی بود. و من در طول این هفته چیزهای غریبی را تجربه کردم. هم در عوامل انسانی، هم در عوالم علمی، هم در محافل فکری و باقی چیزهای چیزی...

خب بگویم، شنبه را یادم نمیاد چه حسی داشتم، ولی حس خاصی نبود. یک شنبه بد بود، جدی. خیلی خسته کننده، حوصله سر بر، بیهوده سیر، الکی، تنها، همان فرمول همیشگی. دوشنبه را روز حسرت مینامیم. این یک روز کذایی و استراتژیک، مریض شدم و نرفتم. نتیجه اینکه یک جلسه بسیار شاخ مارکس خوانی، یک دورهمی خیلی خوب با بکس ادبیات و یک همراهی با دوستی را از دست دادم. حالا اینها بکنار، یک روز کامل را به بیهودگی گذراندم اما در بخش خوب ماجرا، موفق شدم اتاق کذاییم را کمی تمیز کنم. این خیلی خوب بود. روی اعصاب رفته بود بی نظمیم.

اما سه شنبه، خیلی خوب گذشت، خیلی غیر قابل انتظار، چون یک جورهایی، دو گروه از آدمهای مورد علاقه ام جمع شدند کنار هم و من از مصیبت انتخاب رهایی یافتم و مجبور نبودم انتخاب کنم که با کدام باشم. و درباره این حرف دارم و داشتم در قبل گویا. بهرحال.

بزرگ که میشویم، وارد دانشگاه، وارد دنیای باز که میشویم، اتفاق وحشت انگیزی میوفتد. مثل این است که ناگهان وارد تداس دراگون ایج شویم و همه اش باز باشد. این بزرگترین وحشت دنیاست و بزرگترین موهبت انسانی. انتخاب. اینکه کجا برویم، با که باشیم، چه کنیم. این خیلی خوب است، و خیلی سخت است. اینکه فلان ساعت، وقتت را به چه کاری بگذرانی، و انتخابهای دیگر چیست و میتوانی چه کارهای دیگری بکنی، اینکه کدام گزینه بیشتر بنفع توست، این خیلی دشوار است. اینکه باید میان بعضی ها یکی را انتخاب کنی. و بدتر از خود انتخاب، نفهمیدن است. اینکه طرفهایی هستند که نمیفهمند این انتخاب را. فکر میکنند چون دنیای خودشان اصلا رشد نکرده در این یکی دو سال، بقیه هم مجبورند تک انتخابی پیش بروند. من باب مثال، کسی را میشناسم که اگر مثلا بیاید داخل یک حوض و ببیند من با گروه دیگری نشسته ام و پا نشوم بروم پیشش، فکر میکند من خودم را گنده کرده ام برایش. نمیفهمد که من انتخاب کرده ام با این جمع بنشینم، نه آن جمع. هیچ ربطی هم ندارد به گنده کردن، صرفاً معادله ای بوده که نتیجه اش نفع بیشتری را در این جمع نشان میداده. خدا رو شکر، آن کس اینجا را نمیخواند، که بد هم هست، چون تهش هم در جهالتش میماند. بگذریم.

آقا/خانم، نمیشود غرولند نکرد انصافاً! زندگی جای غر زدن دادن، به چه بزرگی! باید استفاده کرد ازش. مثلا دیروز، اتفاق فوق العاده جالبی افتاد. بنده مورد تهاجم یک راهزن(!!) قرار گرفتم و متوجه شدم که در عین چت مغزی و خریت، بسیار خر شانس هم میباشم. ماجرا از این قرار است که بنده دیشب بسیار عصبانی از وقایعی در منزل و دانشگاه، در حال برگشت از دانشگاه بودم، حوالی 6-7 شب. بعد از خیابان سرپرست به سمت پایین حرکت میکردم، با کیفی سنگین از کتابهای تازه و کیسه ای در دست که در آن هم کتاب بود. در این وضعیت وخیم عصبی، یک مرد نسبتاً گنده با چاقویی نه چندان بزرگ از گوشه ای بیرون میپرد و به بنده میگوید:"هر چی داری بده بیاد" یا یه همچو چیزی، واقعا یادم نیست عین دیالوگ را. و حوصله توصیف ندارم، وگرنه قیافه احمقانه طرف کاملا توی ذهنم هست. بهرحال، من چه گفته باشم خوب است؟ شروع کردم به فحش دادن و داد زدن با این مضمون که احمق بیشعور نفهم، آدمی که این وقت شب با این همه بار، دارد پیاده راه میرود، پول نان شبش را هم ندارد، چه رسد چیز با ارزش داشتن، و آخه ابله، این کتابارو میبینی؟ کلا بیست هزار تومن می ارزن. تازه اگه بدونی چطوری کتاب بفروشی. و من بخاطر همینا باید نون و پنیر بخورم شام. و نفهم بی مغز، آخه من اگه سر و وضعم به آدم پولدار میخوره؟ تو عقلت نمیرسه بری سراغ یکی که پول داشته باشه، نه یه آدم بدبخت بیچاره ای مثل من و این جور چیزها، بشدت و عصبانیت، طوری که طرف خیره نگاه میکرد و مبهوت مانده بود. چند بار دیگر هم گفت اولش که هر چی داری بده بیاد، ولی من اهمیت ندادم و باز چرت و پرت تحویلش دادم تا اینکه یک گشتی نیروی انتظامی سر ایتالیاست فکر کنم خیابانش، ظاهر شد و طرف در رفت. و این نشان از درایت ندارد، بسیار خرشانسم که گشتی رسید(البته پاسگاه سر خیابان ایتالیاست گمانم)، و بسیار چت مغزم که در آن وضعیت نابهنجار، چرت و پرت تحویل طرف دادم و هر لحظه امکان داشت چاقویش را تا دسته در شکم بنده فرو کند و تمام دارایی جداً ناچیزم را بردارد و ببرد. و خیلی جالب و غریب بود موقعیت، اما شانس آوردم که طرف این کاره نبود. و بگذریم بازهم.

این هم ماجرای جالب دیروز. امروز هم که کذایی بود، فردا هم که کذاییست. خدایا، این دور باشکوه کذایی را خاتمه ببخش، برای خاطر خودت. درست است که حجم چیزهایی که باید بخوانم هر لحظه در حال افزایش است و من باز هم سراغشان نمیروم، ولی خودت یک کاری کن که بروم. خسته شدم از هیچ کار نکردن. و میدانم که خبری نمیشود، تهش اراده خودم است، ولی بگذار دلی خوش شود که چیزی هست آنجاها. حتی اگر افیون توده ها باشد.

پ.ن: لحنم جالب تر بود قبلاً گمانم. خیلی بهتر بود، چیز عجیبی بود، کلاسیک همینگوی وار، مادون هر چه بود و نبود، یک چیز نگنج کلامی. شعرها را هم نگاه میکنم، خیلی از فاز قبر آفرین کشور فاصله گرفته ام، رسیده ام به سرصدا نکن، خیلی معمولی شده حرفم، بس که نخوانده ام و حرف زده ام. بس که کلامم را نپرورانده ام. خیلی بد است، دلم برای شکوه آهنج و درد آمیز و پژمر سرد آواز جنون پیکر تنگ شده... حتی اگه لفظهای درستی نیستن. برای فلذا و مشارالیه و دامت برکاته و انارالله برهانه و مرثیه هم. یک چیزهایی بود توی حرفهایم که حالا نیست و دوست داشتم بود. یک چیزهایی که گوشه کنارها میبینمشان و دلم برای خودم وسطشان تنگ میشود و ذکر مصیبت ها که چه شد چه شد ترا چه میشود، چگونه از عوالم صریح اوج فاصله گرفته ای و در مسیر انهدام میدوی... اصلا یک طوری که خودم میترسم از چیزی که قرار است در ادامه بیاید. کارور، بیا نجاتم بده، ترا به جان اسدالله امرایی و فرزانه طاهری...



سه برگ یک دفترنفراتکبودی کدرنوشته بر بادناتمامآبهای سرد، آسفالت خیسچهار
  • م. مجتاز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی