The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

The Empire of Newverica

در تکیه چارچوب بی ژرف/ مردیست که سایه اش سپید است

چیز خاصی نیست، یک عمر است که حرف میزنیم و حرف میزنیم. یک گوشه ای میگیریم، دنج و راحت و باز هم حرف میزنیم، هی بحرف زدن ادامه میدهیم تا آخرش بمیریم. چند نفس داریم که هر روز بانحطاط نزدیک ترمان میکند، حیف است که درشان فقط هوا باشد و بی صوت، حیف نیست؟

آخرین مطالب

بانوی شب

دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۲۳ ب.ظ
The Empire of NewVericka - بانوی شب

هفت سین

 

1-      سال نو آمد

در بهاری که بهاری نیست

در چمن زاری که رنگ روشن سبزی فراموشش شده است و

            اندرین باغ عزیز من

دیگر آن تک رنگ برفی هم شده غالب

چون هبوطی بر زمین از ابر

پاکشان، لغزان و شاد و بذله گویان برف

روزهایم پر ز تکرار یکی حرف از غزل هایم

که " برف اندر همین باغات می بارد "

تو انگاری که امسال از ازل باران نباریده است و

روزی هم بدون ابر برفی زا به سر ناید

که شب را تا سحر با برف و سرمایم به سر آید

این زمستان است

در بهاری که بهاری نیست

گو که دیگر پس امید رستگاری چیست؟

« ـآری چیست؟ »

 

2-     سیر و سرکه، سکه هایی چند

با سماق و سنبل و سیب به سرخی رنگ

سرو توی سفره های ما کجاست؟

چون سلامت در درون سفره هامان نیست

همچنان سنجد، که هفتم سین این سفره است

هشتمین سین در صفای سفره ی هف(ت) سین

همچنان سودای سیر و سرکه و سرگین

آن همان خالی و بی یاری بود هر دم

که هشتم سین ما، در سادگی راستی است...

 

3-     سردی راه از پس او بر نیامد

پیرمرد از راه دور آید

به سوی کلبه ی سرمای بی پایان

آنچنان خسته است و بی پایه که در هر ده قدم او می فرو افتد

ولی از پای نا افتد

که با امید دیداری به زودی هر قدم در پیش می آید و از پا او نیافتد

پیرمرد این راه را باز از امید نور خانه ی پیرزن آید...

 

4-     سرو هایم تاب دیدار بهاری نو ندارند

از همین من هرچه می ترسم به سرْم آید

یک هزار و سیصد و هشتاد و نه سال عزیز

از رهی آمد،گذشتند و زما یادی نکردند

این یکی هم روش...

 

5-     سوی آن خانه گذر می کرد پیرمرد

او نمی داند که پیرزن

چنان هر سال

پیش از آن دیدار نیکان رفته در خواب عمیق خود

پیرمرد امسال هم

همچنان هر دوهزار و پانصد و هفتاد سال پیش از امسال

دیرتر از موعد دیدن رسید

پیرمرد امسال هم دیر آمده است انگار...

 

6-      ساقی از ما هیچ ناخواهد که ما در سفره مان هم هیچ ناداریم

چنان صافی می ما هیچ ناخواهیم

ما همان ساغر فروشان در سیاهی شبان دشت های بی ستاره

ما همان عصیانگران عرصه ممدوح نامه

ما صدای نسل از خود خالی و بی چیز

ما فغان قلب تاریکیش

در کنار بردگان دشمن مطرود و دور اندیش

ما چو برجانی فرو در خاک

            در شطرنج کیش و مات

ما سواران قطار راه بی برگشت

ما به سان انعکاس ماه در مرداب

ما سفیدی های اندک مانده در اندوه شبهاییم

ما همان بی کس ترین مطرود هاییم

ما گورزنان عمو زنجیر بافیم...

 

7-     سوزن تک دوز بی پایان شب

در تن و جانْ تان مباد

باز هم این نوبهار دیدگانتان خجسته

گر به ما هم بد گذشته

تیرگی از راه شد

یک سپیدی سوی این بی نورگی تاریکی ظلمانی ام تابیده روزی چند

            شاید هم کند امروز نورانی

در تمام تیرگی های وجودی از دلیل جبهه های دیرهنگام زمستانی

باشد این نور دو دیده، تیر در تاریکی این دشت ظلمانی

روزتان پیروز

تیرگی از آن مجتاز و بود پرنورتان هر روز

باز هم باشد از این نوروز

 

 

م. مجتاز

نوشته شده در جمعه چهارم فروردین 1391

لاهیجان



آبهای سرد، آسفالت خیس
  • م. مجتاز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی